«خاتم حلقه ى انبيا» به شصت سالگى رسيده است و يگانه دخترش، نه، مادرش، آرى، آرى، فرشته اى در نقش «دختر» و «مادر» براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در پانزده سالگى است.اين روزها، پدر پير مهربان، بسيار به فاطمه عليهاالسلام محبت مى كند. آينده براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم روشن تر از حال است. شايد به همين دليل،دخترش را بيشتر مورد توجه قرار مى دهد. آيات رحمانى در قالب وحى در حال تكميل است و جبرئيل عليه السلام به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم مژده داده كه خدايت مشتاق ديدار توست. بدين خاطر رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم توجهش را به خانه على عليه السلام بيشتر كرده است. هر صبح به در خانه اين دو يار مهربان مى رود و با تاكيد مى فرمايد: اى پاك ترين امتم، نماز صبح را دريابيد، بر شما باد نماز در اول وقت آن. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيك مى داند كه هرگاه در منزل را به صدا در مى آورد، دخترش پيشتر بيدار است. او مى خواهد دوستى اين دو يار صديق را براى امت، بعنوان سنتى حسنه از خويش باقى بگذارد.در راهِ رفتنم به سنگ هايى بر مى خورم. با كمك آنها خود را بالا مى كشم. سنگ ها چون كتابى قطور لايه لايه اند. گويا تاريخ دورانى طولانى را در خود ثبت كرده اند. اين لايه ها روزگارى قعر دريايى بوده اند و امروز بر اثر كشمكش سپاه يسار و لشكريان يمين، قله فتح را تصاحب كرده، خس و خاشاك و خاك را به ته دره هاى شكست رانده اند و اكنون اين كوه گران، پايه هاى غرورش را همچون شمشير در دل سياه سپاه خاك فروبرده است، گويا قصد برخاستن از روى سينه او را ندارد، و با هزار چشم، نظاره گر تمامى جنود باغ و بيشه، و كوه و كوهساران است.از لا به لاى دو لايه ى نسبتاً سست و سبك، يك دامن گل زيباى بنفشه رسته اند. هر پروانه كه به اين گلزار پا بگذارد، چشمانش براى هميشه رنگى خواهد شد. بنفشه اى كه پريروز زاده شده است، بنفشه هاى ديروز و امروز را به مهربانى مى نوازد. بنفشه در حال بستن بار سفر است، سفر به ديار يار. نمى دانم چرا گل- زيباترين مخلوق خالق هستى- «دو روزه» پرپر مى شود؟ گل هر چه زيباتر و لطيف تر باشد عمرش كمتر و كوتاهتر است. هر چه باشد در همان اندك فرصت شكفتن، به زيبايى تمام شكوفا مى شود و گوشه اى از جمال دوست را به نمايش مى گذارد. آن سه يار تنها را به خداوند جميل و دوستدار جمال مى سپارم.با گذر از يك بريدگى در دوش كوه، به برآمدگى بزرگى از كوه مى رسم كه بربالاى سر آن پرنده اى سفيد در حال پرواز است. پرنده از خانه خدا- كعبه دل ها- براى جوجه هايش غذا آورده است. چون قصد فرود مى كند مى شناسمش؛ «حاجى لك لك» است. لك لك بچه هايش را نوازش مى كند و بعد با سرعت، به طرف آن «سنگ سياه» مى رود. حاجى لك لك، چون تاج سليمان عليه السلام بر سر كاج- بلندترين بام هاى دنيا- لانه و آشيانه مى سازد. هيچ كس تا كنون نديده است كه لك لك در زير زمين يا حتى بر زمين پست خانه بسازد.با پايين تر آمدن خورشيد، هوا به سردى مى گرايد. لرزشى از پشتم شروع مى شود و انتهاى انگشتانم را سرد مى كند. بنفشه پيش بينى كرده بود كه هوا آنچنان سرد خواهد شد كه آب در «گلوى» سنگ ها يخ خواهد بست و آنها را خرد و خاك خواهد كرد. هر پله كه خورشيد پايين تر مى رود، از پشت بيشه، پوزه ى موذيانه گرگ و روباه و شغال بالا و بالاتر مى آيد و از چشمان شرور و شرربارشان برقى مرگبار مى بارد. روباه با چاپلوسى رو به گرگ مى گويد: چوپان كه رفت شكم همه گوسفندان و بره ها را خواهيم دريد.گرگ مغرورانه، خطاب به شغال، حرف روباه را تاييد و تصديق مى كند: باشد، پوست بره ها را به تن مى كنيم تا اهل آبادى ما را نشناسند.شغال هم جستى مى زند و مى گويد: با زوزه ى من، آن سگ زرد- كه برادرم است و رفيق قافله، و بخوبى در گله خودش را جا زده- به ما خواهد پيوست و گله را به طرف كمينگاه ما «هى» خواهد كرد و خود نيز در پى گله برادرى اش را ثابت خواهد كرد!!گرگ، با نيشخند پا بر دم روباه مى گذارد و مى افزايد: اين هم شاهد دسيسه ى ما باشد؛ سه دوست جدا نشدنى و سه يار ديرين در دريدن و پاره كردن.صداى پارس بى جهت سگ زرد، دشت را در خود مى گيرد. در پى آن نيش گرگ و روباه و شغال پر از برق و بزاق مى شود. پوزخند شيطان، چوپان مهربان را نگران كرده است.هنوز نفس مسيحايى نسيم، به كالبدهاى فسرده، جان مى دمد. نسيم با خنكى فرح انگيز، از جانب دشت در جهت قله كوه مى وزد. پشتم را بر دامنه ى كوه مى گذارم، حالا نسيم را بهتر درمى يابم كه با ناز بر صورتم مى وزد و سيرتم را مى نوازد. از نسيم مى پرسم:
حانيه كيست؟
نسيم يك نفس مى وزد و با خود بوى بنفشه ها را مى آورد؛ بنفشه هايى كه جان تازه اى يافته اند. نسيم در گوشم اين نواها را- خوش تر از لسان غيب- مى نوازد: «حانيه» اسمى است براى فاطمه عليهاالسلام در «آسمان ها». يعنى او زنى است در «كمال شفقت» و «مهربانى» نسبت به شوى و فرزندانش و نيز نسبت به شيعيان پدرش.فاطمه عليهاالسلام- پاره تن شجره ى تنومند رسالت و امامت- و حضرت على عليه السلام- افتخار هر نبى و هر وصى- در ميان نزديكان رسول خدا، همپاى خديجه بزرگ عليهاالسلام، بيشترين سهم را در اشاعه و انتشار اسلام ناب محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم داشتند. همه بنفشه ها، تلاش ها و مجاهدت هاى اين دو دوست دلسوز نبى خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را ديدند.بارها حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، دخترش را پاره تن خود خواند. يك روز در مورد فاطمه عليهاالسلام اشاره كرد: «اَحبَّ الناس اِلىَّ». يا جايى در حق او فرمود: «روحى، التّى بين جنبى»، و اين مطلب يعنى نبودن هيچ حائل و مانع و فاصله اى در يكرنگى و يكدلى اين پدر و دختر نمونه تاريخ بشرى.فاطمه عليهاالسلام آمد تا دفتر زنان بى سرمشق نباشد. اين الگوى واقعى افتخار اصحاب «ابرار» است، و «برّ» و نيكى لباس كرامتى است ارزنده كه جز به تن «مخلصين» برازنده نيست، و خلوص يعنى ذوب شدن در جاذبه خدا، يعنى عشق آسمانى به معشوق جاودانى. جانا! كدامين قلم قاصرى قادر است در توصيف عشق آتشين او به معبودش، قدم قابلى بردارد؟ خدا خود گفته است: اگر به خاطر «پنج تن»- آل كسا- نبود دست به آفرينش خلقت نمى زدم. اين است فلسفه خلقت هستى. آيا باز هم فيلسوفى- اسير حرف و لغت و كلمه و جمله- پيدا مى شود كه كوركورانه، اين واقعيت را ناديده انگارد و فلسفه ببافد؟! منكر روح بزرگ آفرينش، لال و كر و كورى است كه «ماده» را هم نمى شناسد و در مواد مدفون شده است. را ستى، آيا مى دانى «پنج تن آل عبا» كيان اند؟ اينان را مى توان در زير عبا و رداى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم گرد آورد، جز ايشان را بدان محفل راه نيست. جز آنها همه نامحرم سرّ كسايند. اين پنج گنج- درست مثل پنجه ى خدا- از خود خدايند، از «يداللَّه» هستند. اسامى اين پنج تن شريف را در خاطرت نقش كن: فاطمه عليهاالسلام و پدرش- محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم- رسول حق؛ فاطمه عليهاالسلام و شوهرش- على عليه السلام- شير حق؛ فاطمه عليهاالسلام و پسر عزيزش- حسن عليه السلام- شمشير حق؛ و فاطمه عليهاالسلام و فرزند دلبندش- حسين عليه السلام- مرد حق.خداوند مهربان در قرآن مبين، اصحاب كسا را به نيكى ياد كرده است:خدا چنين مى خواهد كه هر گونه پليدى و پلشتى را از اهل بيت نبوّت بزدايد و پاك و منزّه شان گرداند.انصاف دار، اى مسافر! آيا اين لطف جاودانه ى يزدان جاويد در مورد بهترين بندگانش نيست كه با قرآن كريمش پاكى اين پاك نهادان و طهارت اين پاك سرشتان را جاويدان ساخته است؟ نسيم پس از اتمام سخنانش، پنج بوسه بر پيشانى ام مى نشاند و نرم نرمك خود را بالاى كوه مى كشاند. از جاى گرم بوسه ها پنج چراغ مى رويد كه فروغ آنها راهنماى راه تاريك خواهد بود؛ راهى كه پس از رفتن خورشيد پيش رو خواهم داشت.سپس آخرين حرفش را مى گويد: اگر هميشه چراغ هدايت را فرا راه خويش و شاپرك ها روشن بدارى، نفس گرم مسيحايى، همواره برايت از كوى يار آشنا، بويى آشنا خواهد آورد كه شامّه ات را دگرگون خواهد ساخت و حنجره ات را خدايى خواهد نمود. اين را گفت و وزيد و رفت.بايد رفت. بايد وزيد. اگر نَوَزى و نَوَرْزى، به هيچ نمى ارزى. سبكبال تر از قاصدكى كه به قصد هجرت، بالاى سر كاج پريد و سبك پاتر از قوچى كه در فكر كوچ،به چابكى از كمركش كوه پيچيد و رفت، به سوى قله خواهم رفت. پس، پيش به سوى قله نور!
كوثر شانزدهم: جامه ى احرام
آفتاب عمر دنيوى حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم به لب بام رسيده و عنقريب است كه امّت از سيماى خدايى او محروم شوند. مردمى چون ياسر و سميه قدر و منزلتش را دانستند و نامردمانى هم دلش را آزردند. آفتاب غروب مى كند، اما فروغش را ماه و سيارگان و ستارگان خواهند تاباند.خدا از پيامبرش راضى است. دختر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز مرضى اوست. خدا دوستدارانش را دوست دارد، و مى خواهد كه زودتر به سويش «بازگشت» نمايد. اين صداى خداست كه از حنجره محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم طنين افكنده است:- يا ايَّتُهَا النَّفْسُ الْمَطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِى اِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَةً».صلاى رساى محبوب، حبيب را فرامى خواند. هر دو مشتاق ديدار، يكديگرند. خدا نزديك ترين محبوبش را با اين آيه به سوى خويش دعوت مى كند. اين افتخار از آن كسانى است كه با بال عرفان به جانب يار پرواز مى كنند.مدت ها پيش، باغى آباد از دست يك ياغى، آزاد شد؛ باغى در تيررس شهر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم- مدينة النّبى- كه به خواست خدا به خاتم الانبيا رسيد، و چون خداوند از پيامبرش خواست تا حق خويش ترين خويشاوندانش را به ايشان بدهد، رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم اين باغ را كه معروف به «فدك» بود به فاطمه عليهاالسلام بخشيد. پس فدك هبه خاص خدا بود كه به بنده مخصوصش هديه شد. ارث احمد عليا نبود، كه بخشش اَحد يكتا بود.اگر تاريخ را برگ بزنى، خواهى ديد كه بعدها، حدود فدك، ابعاد وسيع ترى پيدا كرد. در زمان موسى بن جعفر عليه السلام- امامى از آل على عليه السلام- گستره ى آن شامل اين «مرزها» شد: حدّ اوّل آن سرزمين «عدن»، حد دوم آن «سمرقند» و از اين طرف تا «آفريقا» و از شمال و مشرق تا سواحل درياى «خزر و ارمنستان»، و اين يعنى تمامى مرزهاى كشور پهناور اسلامى! يعنى آنچه در دست غاصبين نالايق است.يك بار ديگر آن لك لك را مى بينم كه برف پيرى، سر و رويش را سفيد كرده، انگار بر كوه هاى كهنسال كافور باريده است. فاخته مى گفت كه حاجى لك لك هر ساعت به حج مى رود، و حالا گويى براى آخرين بار به طواف كعبه مى رود. حاجى لك لك آماده مى شود كه در آخرين مراسم حج، با آخرين پيامبر حق- نواده ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام- «حجة الوداع» را بر پاى دارد. در پايان مراسم با شكوه ابراهيمى، دو برادر از حجاز، بر جهاز شتران بالا خواهند رفت. وقتى كه دستان اين دو بالاى سرشان برود، حاجى لك لك در «غدير» غسل خواهد كرد. در آن روز بزرگ، اسلام- دين مبين خدا- به مرحله اكمال و اتمام مى رسد و كامل ترين دين خواهد شد..آن روز، اوج تاريخ و عيد سعيدى است براى تمامى يكتاپرستان، تا آخرين روز در كتاب تاريخ عالم و آدم. زمانى كه لك لك خيس شد من هم به ياد اولين قدم سفرم خود را در «خُم» خواهم شست؛ به ياد روزى كه راهى دريا شدم و مادرم با كاسبرگ هايى از گل محمدى كه بر سر سجاده اش بافته بود، پشت سرم آب ريخت؛ به رسم آبى كه پشت سر مسافر مى ريزند. آن روز من و كوچه تنهايى ام هر دو خيس شديم. اين جام آب را سنجاقك ها، قطره قطره از سر هفت «سفره فاطمه عليهاالسلام» و از پاى «دخيل»هاى مادرم جمع كرده بودند. مى دانم، مى دانم وقتى كه برمى گردم باز هم سنجاقك ها دور سجاده مادرم نخ خواهند ريسيد.از فراز كوه، غروب غمان را به نظاره نشسته ام. غروب دارد دشت و دمن را در ميان مى گيرد و حتى به يك قدمى من و ماه رسيد است. از غروب مى پرسم:
راضيه كيست؟
درست مثل گنهكارى چشم بر زمين مى دوزد. نگاهش را بسان يك سياهكار رسوا، از چشمان جست و جو گرم مى دزدد. هر لحظه كه مى گذرد، چهره اش تيره تر مى شود. غروب در سكوتى سنگين و مرگبار غرق و گم و گنگ شده، خاموش است اما حقايق ملامت كننده و رسواگر لحظه اى فراموشش نمى كنند.ابروان غروب دو تكه ابر سياه است كه به هم گره خورده اند. پيشانى اش را پر از چين و چروك مى كند و همچنان در زير رگبار نگاه هاى توبيخ گَرَم سرخ و سياه مى شود. آخر سر، ابروانش را بالا مى اندازد و مى گويد: «نمى شناسمش»!!!مطمئنم كه دروغ مى گويد و كذب مى بافد. خفته را مى توان بيدار كرد اما آن كه خود را به خواب زده است، هرگز قصد بيدارى در دل نمى پروراند. خوب مى داند كه همه ناگفته هايش را مى دانم؛ اما نمى دانم چرا اصرار بر انكار حقايق دارد؟ دروغش را آشكارا به رخش مى كشم تا بداند كه زنگارهايش را مى بينم.مسافر حج را باز مى بينم، نزدم مى آيد، انگار شاهد مشاجره و مجادله من و غروب بوده است. با خود دو قطعه پارچه سفيد آورده است. حاجى لك لك با صدايى لرزان اما پر از احساس چنين بيان مى دارد: راضيه كسى است كه غروب سياهدل راضى نشد و نخواست كه از او حرفى بزند، او «مرضيه عليهاالسلام» را خوب مى شناسد. چه مى شود كرد؟ انكار در قلب او لنگر انداخته است. او بسان دزد يك چشم دريا، ديده بر حقيقت مسلم و نصّ صريح نور بسته است. را ضيه به هر آنچه كه خدايش براى او مقرر و معين فرموده، خرسند و خشنود بود؛ راضى به رضاى خدا. مرضيه عليهاالسلام، چه مصيبت ها كه به خاطر خدا تحمل كرد؛ از بدو تولد تا حال- كه شانزده تابستان را ديده- هر چه مشاهده نموده، همه رنج و حرمان بوده است.به فاطمه عليهاالسلام اخبار و حقايقى- از ديروز و امروز و فردا- از ملأ اعلى و از سوى جلّ و علا، القا مى شود. به همين دليل هم او صبرى جزيل دارد.