كوثر هفدهم: سجاده ى نور - ستاره دنباله دار امامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ستاره دنباله دار امامت - نسخه متنی

احمد ملتزمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيغمبر كتاب و حكمت- كه سلام خدا بر او باد- بارها گفت: هر كس
دخترم را بيازارد مرا آزرده است و هر كه مرا آزار دهد، خدا را ناراضى ساخته است. و واى بر حال آن كه با خدا درافتد! چنان ورافتد كه تا ابد نتواند سر خويش بالا بگيرد. در قيامت نيز چنين سياهكارى را عذابى اليم و در عِقابى عظيم در كام خواهد كشيد.

«اسما»- خدمتكار فداكار فاطمه كبرى عليهاالسلام- تحت تأثير شخصيت تابناك او به مدارج عالى ايمان و عرفان اسلامى دست يافت. هر جوينده ى راستين در اين مكتب، طعم واقعى تشنگى را خواهد چشيد و تنها در اين صورت است كه يابنده ى آب حيات جاودان خواهد بود.

فاطمه عليهاالسلام چنان بود كه على عليه السلام با نگاه به صورت پر مهرش، تمام آلام و خستگى هاى روز و روزگار را فراموش مى كرد، و اين جز از دريچه نگاهى الهى بر صورتى خدايى، قابل تصور نيست.

سفره مرتضى على عليه السلام، گرچه بيشتر وقت ها خالى از نان و نمك بود اما هميشه پر از جود و سخا بود. دستان على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به سخاوت يك آبشار، از درياى مهر و بركت، كشتى كشتى كرم و بخشش به سوى فقرا و مساكين سرازير مى نمود؛ مخصوصاً آن روزها كه اكثر مردم در نهايت فقر و فاقه و در غايت قحط و غلا به سر مى بردند. بذل و بخشش آن دو- همچون مولايشان، خاتم النبيين صلى اللَّه عليه و آله و سلم- در عين احتياج و نيازمندى، بالاترين درجه كَرَم وجود بود.

حرف هاى حاجى لك لك كه تمام شد، دو قطعه پارچه سفيد و تميز به دستم داد.

اينها جامه احرام ابراهيم- خليل الرحمن- است. نگاه دار تا به حجّى ابراهيمى مشرف شوى. لك لك پير پس از آن بر زانوانش خم شد، خيز برداشت و پرواز آغاز كرد. او رفت براى چيدن آخرين دانه هاى «شاهدانه» براى لانه و آشيانه اش، و من با خودم چنين زمزمه مى كنم: «ما زبالاييم و بالا مى رويم»، و من نه به خود مى روم كه كسى مرا مى كشد، تمام هستى ام ترجمان حركت مى شود. ذره ذره وجودم دريافته است كه غبار مى نشيند اما شَرار برمى خيزد. پس بايد چون جرقه جهيد، بايد برخاست. اگر خواستى، خواهى توانست كه برخاست.

كوثر هفدهم: سجاده ى نور

آفتاب، آخرين آيه هاى رحمت را زمزمه مى كند، آيه هاى امانت؛ امانتى كه حتى مسؤوليت حرفى از آن را كوه هاى گران نتوانستند بر دوش بكشند. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم اراده معبودش را طى بيست و سه سال بر شيفتگان نور بيان كرد، و حالا خورشيد در پايان رسالتى بزرگ و در آخرين ساعات عمر گرانبارش، چه زيباتر و بزرگ تر شده است! اين فاتح عرصه هاى نبردِ بى امان با شياطين برون و درون، سوار بر بال توحيد، براى ديدار معبود، چه تند و تيز مى تازد!

كجا مى روى پدرجان؟! اگر تو بروى من بى پناه و پناهگاه خواهم ماند. پدر! تو را به خدا سر بر زمين مگذار كه تحمل چنين مصيبت عظمايى را ندارم.

دخترم! دعوت حق است و بايد اجابت نمود. «اللَّهم لبيك... اشهد ان لا اله الاّ اللَّه...».

آن دور دورها، آن سوى دشت پاك، پشت ديوار شهر، خورشيد دوست داشتنى را مى بينم با سه نخل. از يكى از آنها بند بند پايين مى آيد. نخل اول با استقامت ايستاده است، ديگرى از اندوه، پشتش خميده، و سومى شكسته و فروغلطيده است. آنجا بزودى خانه دردهاى فاطمه عليهاالسلام- «بيت الاحزان»- خواهد شد. نخل ها در اشكم شناور مى شوند. تصوير لرزانشان را خوب به خاطر مى سپارم و بعد نگاهم را بر مى گيرم.

اكنون پا بر دوش كوه گذاشته ام. چند گام ديگر كه بردارم قله را زير پا خواهم گذاشت. آنجا كه برسم، باغچه اى مى سازم و به جاى پرچم، «دست هايم را در باغچه مى كارم، سبز خواهم شد، مى دانم، مى دانم، مى دانم». پيش رويم يك ماهى مى بينم كه با لب هايى تشنه و چشم هايى در پى آب و دهانى باز، جان سپرده است. اينجا كه جاى ماهى نيست! از كجا آمده است؟! روى خاك خشك جان باخته، يا هنوز پا بر خاك ننهاده، مرغ روحش پركشيده است؟ از «سار» مى خواهم كه اين سرخ كوچك را در چشمه سار بشويد، در بركه ى زلال غسل بدهد؛ سپس كنار رودخانه با كافور معطّر سازد، بعد با كمك پرستوها تا ساحل تشييع و در دريا دفن كند. نمى دانم چرا ماهى هاى كوچك سرخابى بايد بميرند؟ آخر، دريا بى وجود آنها خواهد خشكيد. مگر خدا دريا را به خاطر اينها خلق نكرده است؟ سپيدى و سياهى به هم آويخته اند. چهره غروب از خون نوادگان هابيل- به دست قابيليان قاتل- سرخ و خونى شده است. سربازان نور فدا مى شوند اما فنا نمى پذيرند. تنها مرغ روحشان از قفس تنگ تن رها مى شود تا از روى يك پل به سراى جاويد هجرت كنند. هر چه خورشيد به لحظه وداع نزديك تر مى شود، سايه خارها بزرگ تر مى گردد و بيشتر روى زمين مى خزد.

بالاخره شب- آن سارق نور- در مى رسد و تاريكى همه جا را فرامى گيرد. خنده مستانه ابليس تا ته غارها- تا پشت گوش خفاش ها- طنين مى افكند. هوا در غياب چراغ آسمان، همرنگ لانه ها و غارهاى دهشتناك زير زمينى شده است. بدين نحو ظلمت پرستان و فرصت طلبان با لشكرى از سياهى ها، يكه تاز ميدان مى شوند. تاريكى ها به طرف ماه هجوم مى برند، اما ماهِ شب شكن با يورشى برق آسا- بسان عصاى موسى عليه السلام- تاريكى ها را مى بلعد و به ديار پستى و نيستى مى فرستد، خود نور نقره اى مى پاشد و دشت و كوه را مثل شير، سفيد مى كند. ابرهاى تيره و عقيم شبانه نيز مانع تابش مهتابند، و اين كشاكش و چكاچك همچنان ادامه خواهد داشت تا لشكر آخرين ستاره ى سپهر امامت به يارى سپاه ماه بشتابد و پيروزى نهايى را رقم بزند.

ماه تنها نيست، زهره هم با اوست. زهره با روشنى تمام بعد از ماه در آسمان ظاهر شده است. جز اين دو نورى نيست، اگر هم باشد آنقدر كم فروغ است كه انگار نيست. آفتاب بشارت داده بود كه ستاره هاى اميد در افق آسمان ظاهر خواهند شد. خورشيد قبل از رفتنش، دستان زهره را در دست ماه مى گذارد. و از وصلت اين دو چراغ منوّر آسمان، زهره آبستن نور مى شود و به زودى هزاران ستاره مى آورد؛ هزاران شب افروز و شب ستيز و شب شكاف، كه يكى پس از ديگرى پا به گستره آسمان و ميدان وسيع جهان مى گذارند. هزاران شهاب از نسل خورشيد زاده مى شوند، شهاب هايى كه به صف دشمن مى تازند، صورت سياه شب، را زخم مى زنند و خود كشته مى شوند.

بدين ترتيب، تيرگى ها و تاريكى ها را ترس و هراسى عظيم فرامى گيرد. برخى فرار را بر قرار ترجيح مى دهند. يكبار ديگر «تمامى كفر» در برابر «تمامى ايمان» قرار مى گيرد. حالا لشكر سپيدى ها و روشنى ها پشت سر جانشين خورشيد- با پرچم سرخ- آماده ى نبردى روياروىْ با «مارقين» و «قاسطين» و «ناكثين»اند. از دليرى و دلاورى زادگان زهره، قوم تاريكى زَهره ترك مى شوند. اينان به خونخواهى شقايق هاى شهيدى آمده اند كه پيشمرگ اولين كشاكش بودند و خون سرخشان صفحه غروب را رنگين نمود.

زهره را صدا مى زنم. به روشنى ماه نگاه مى كند. چهره تابناكش ياد آن يار ايستاده پشت پنجره آبى را در خاطرم زنده مى كند. زهره بى درنگ مى پرسد: كيستى؟ از كجا مى آيى و به كدام سو مى روى؟ رمز شبت را بگو!

مى گويم: كبوترى هستم كه مى خواهم از قفس خود رها و آزاد شوم. از دريا مى آيم و قصد ديدار شب بوها را دارم. رمز من با آواى مرغ حق- شباويز- يكى است؛ همو كه با اميد به پايان سپيدِ شب سياه، حنجره سرخش، در زير سنگى داغ با نواى «اَحَدْ، اَحَدْ» و «صَمَدْ، صَمَدْ» آشناست. تا اينها را مى گويم، زهره لبخندى مى زند، نيزه هايى به طرف خاكريز دشمن پرتاب مى كند و مى گويد: حال، هر چه مى خواهى بگو!سؤالم را از او مى پرسم:

زهرا كيست؟

زهره پر فروغ تر از گذشته نور مى پراكند. او در چند قدمى محلى است كه خورشيد دقايقى قبل، قلمى از نخل و مركبّى از دريا و كاغذى از برگ لاله خواست تا «وصيت» و «نصيحت» كند و به او ندادند! آرى، ندادند! پناه بر خدا! اين چه هذيانى بود كه در حق رسول حق صلى اللَّه عليه و آله و سلم روا داشتند؟! زهره، آهى جانسوز از نهاد سوخته بر مى آورد، و مى گويد: زهرا يعنى «روشنى» و «درخشندگى». زهرا عليهاالسلام وقتى در محراب نماز در برابر خداى بى نياز مى ايستد، نورى از وى براى ملائكه و فرشتگان آسمان مى درخشد، همان گونه كه نور ستارگان براى اهل زمين درخشندگى دارد.

زهرا عليهاالسلام همان «ام المحسن» است؛ محسنى كه هيچگاه به دنيا نيامد. در منزل آخر محسن را خواهى ديد. او به آرزويش كه ديدار چهره پرنور مادرش بود، نرسيد و مادر را در دريايى از اشك از پى فريادى خاموش تنها گذاشت و رفت.

پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم سفارش فاطمه عليهاالسلام را در آيه مودّت از زبان خدا آورده است و اين نهايت محبّت خداوند در مورد اهل بيت رسول اللَّه مى باشد.

اى رسول ما! به امتت بگو: من مزد و اجر رسالت نمى خواهم مگر اين كه مودت و محبّت در حق خويشاوندانم منظور داريد.

«مصحف فاطمه عليهاالسلام»- تفسير مصحف خدا و ضامن سنت مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- نمى دانم كجاست؟ شايد سرنوشتى مشابه مزار زهرا عليهاالسلام دارد. فقط خدا مى داند كه اين كتاب كجاست. حال كه امت، لياقت بهره مندى از اين گوهر گران بها را ندارد، پس بگذار چون طفل فاقد قدرت تميز، اين درّ بى قيمت را به سكه سياهى بفروشد.

همه مى ديدند كه هر روز پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم بر بام خانه زهرا عليهاالسلام- همان زه كمان كياست- رايت عزت و پرچم افتخار تازه اى برمى افرازد، توجه و تاكيد خاص پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم به اين خانواده، ارج و قرب ايشان را نزد خدا و رسولش آشكار مى كند. خوشا به سعادتشان! اما مهم اين كه وظيفه مسلمين را در مورد اين خاندان روشن تر مى سازد.

زهرا، در عزاى پدر عليهاالسلام، هر روز «كساى يمانى» محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را مى بويد و مى بوسد. همان عباى امانى مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه در سايه آن، نفس پنج گنج خدا به هم آميخت؛ يادگارى كه دم گرم و مسيحايى پدرش را به يادش مى آورد.

ساعتى قبل زهر قاتل يكى از كينه توران اسلام و مسلمين، در كمال ناباورى همگان، جسم محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را بى جان نمود. حضرت عزرئيل عليه السلام، روح بزرگ و متعالى او را به معراجى دائمى برد. باورم نمى شد كه او نيز رحلت خواهد كرد، امّا گويى مادر بزرگم راست مى گفت كه خدا خودش خورشيد را زرد كرده تا او هم يك روز بميرد. آخر فقط خداست كه هيچ گاه دچار مرگ نمى شود. زهره در فكر زيارت مزار پيامبر رحمت و شفقت است و ملتزمين ركابش، شب بوهايى هستند كه در حجله ى نياز، سجاده ها را عطر افشان كرده اند. حرف از شب بو زدم، يادم آمد كه يك دهه قبل از آغاز سفرم، در يك شب مقدس در شهر شعبان، شب بويى به خواستگارى تنها دخترم آمد. به دخترم رو كردم و او را و نصيحتى پدرانه نمودم.

دلبندم! سعى كن درست مثل فاطمه عليهاالسلام باشى، به هزار و يك دليل، يكى از آنها اين كه همنام او هستى.

نور چشمانم، پس از لحظاتى سكوت، لبخندى مليح زد و گفت: باشد، اما به شرطى كه تو در روش، محمد صلى اللَّه عليه و آله باشى و مادرم در منش، خديجه عليهاالسلام بوده، اين شب بو نيز على وش باشد آنگاه من فاطمه گونه خواهم بود. دخترم راست مى گفت. اكنون من پس از شناسايى قطره اى از درياى وجود فامطمه عليهاالسلام، دريافته ام كه فاطمه شدن محال است اما براى دختر و همسرم، مجال براى فاطمه گونه شدن و خديجه وار ماندن هست، همچنان كه مرام من و او نيز بايد رعايت سنت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و سيره على عليه السلام باشد.

زُهره ى آسمان تكه اى از كساى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به رسم يادبود به دستم مى دهد. به او قول مى دهم كه اين سجاده نور را به لكه اى كوچك از ظلمت «رِجس» و ذلت «ريا» نيالايم. اين درخشنده ى آسمان بلند با ندايى بلندتر از پيش، تمامى سربازان نور را در ميدانى جمع و جور مى كند. آنها خود را براى آخرين يورش به سپاه جور و ستم آماده مى كنند. دستان دعاى من نيز از بالاى سرم تا ثريا مى رود: خدايا، پيكرم را نيز چون جانم در آستانه ماه، مهتابى كن!

نبايد به خود مشغول گردم. بايد بروم. نه، بايستى بدوم، چه، در چند قدمى قله،گام هاى آهسته برداشتن گناهى است نابخشودنى. دويدن واجب است. با دو دست نياز و آغوشى باز به سوى قله مى دوم و قله با سينه اى پر از راز و سَرى پر ناز به سويم مى شتابد.

كوثر هيجدهم: مُهر نماز

همين ديروز بود كه جسم خورشيد رفت؛ فاطمه عليهاالسلام را تنها گذاشت، با يك عالم درد و اندوه و حرمان. پريروز آن كشتى كه مامور بردن روح اين غريق نجات بود، در بندر لنگر انداخته بود، و بامدادِ ديروز، وجود محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم- كه آغاز ابديت است- شكفت. آرى، سكاندار امت و سرور كائنات، به قصد وصال صاحب سراى سرمدى، سر بر زمين خدا گذاشت، و بالاى سر مباركش دو سردار و چند سالك، بعلاوه هزاران تن از ملائك، حلقه زده، گرداگردش نشسته اند.

يعنى از مردم، تنها «السّابقون السابقون» و ديگر هيچ. روح فسرده سايرين را سنت سرد سكوت، سفت و سخت و سنگى و سيمانى كرده است. عده اى هم در پى گرفتن افسار حكومت و در پى شتر خلافت، به پا و سر مى دوند. يك «خار شتر» هم دارد «آب بينى يك بز» را جمع مى كند! شايد از شدت عطش، ريشه اش را فراموش كرده باشد!

/ 23