با طمأنينه تكان مى خورد، با لبخندى مليح مرا بيشتر متوجه ى خود مى كند و شكرّشكن و شيرين گفتار لب به سخن مى گشايد: حتماً در اين منزل متوجه شده اى كه فاطمه عليهاالسلام در دو سالگى عمر خود است اما در مورد پرسشى كه «موسا»يت بر زبانت جارى ساخته است بايد بگويم كه چون فاطمه عليهاالسلام حاصل ميوه ى بهشتى است او را «حوراء انسيه» مى نامند. نهاد پاك او از «انسان» و «فرشته» سرشته شده است؛ نيمى از روح پاك معشوق و نيمى نيز از خاك پاك عشق؛ انسان صورت اما فرشته سيرت. و قتى كه فاطمه پا به عرفات هستى گذاشت، صفا و مروه از صفاى او رنگ و رونق خدايى يافت، سنت ابراهيم عليه السلام جلوه و جلاى تازه اى به خود گرفت و توانست كه آيات خدا را زلال تر از سابق در آينه اش نشان دهد.پدر گرامى فاطمه عليهاالسلام- اين ديده بان حدود الهى- يگانه دختر گرامى اش را نور ديدگان، ميوه طاهره و ثمره طيبه وجود مبارك خود مى شمرد.بارها به اصحاب و احباب خويش گوشزد مى كند كه دخترم نخستين كسى خواهد بود كه به بهشت برين داخل خواهد شد، و روضه ى رضوان به افتخار نام مبارك او افتتاح مى گردد. با اين تذكرات، همگان به مقام شامخ فاطمه عليهاالسلام آگاه مى شوند و بر آن غبطه مى خورند.اين دختر زيباى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم چهره اى سفيد و منور دارد. نورى خدايى و هاله اى الهى گرداگرد وجود مباركش را فراگرفته است.كودكان، با آن قلب كوچكشان، فارغ از مشكلات بزرگ ترها، با شادى و شعف به بازى و تماشا مشغول مى شوند. اما مى دانى دوران كودكى فاطمه عليهاالسلام چگونه سپرى مى شود؟ او اولين قدم هاى راه افتادنش را بر ريگستان سوزان شعب ابى طالب مى نهد؛ بيابانى خشك و خالى كه پيامبر خدا، و خانواده و ياران فداكارش را در روزهاى سخت تبليغ دين حق به اين سرزمين بى آب و آبادانى تبعيد مى كنند. فاطمه عليهاالسلام نيز در ميان شيفتگان دين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در محاصره جهل پرستان است.اين فرشته كوچك، شير آميخته به غم و غصه ى مادرش- خديجه عليهاالسلام- را در كوران دشوارى ها و در تلاطم دردهاى توان فرساى شعب مى نوشد؛ جايى كه علاوه بر برهنگى، تشنگى و گرسنگى، ديو ترس و تشويش و هراس، همگان را در چنگال بى رحمش گرفته، عرصه را چنان بر همه تنگ كرده است كه رشته اميد برخى پاره و گسسته مى شود. در اين گير و دار مرگ و زندگى، تاب و تحمل اين دختر دوساله مايه تعجب و دلگرمى شعب نشينان است.پاهاى لطيف و ظريف اين طفل معصوم بر زمينى گذاشته مى شود كه از آن شعله هاى حرارت مى جوشد، پاى حساس و لطيف طفلى نوپا كجا و سوز و گداز ريگ و رمل شعب ابى طالب كجا؟!فاطمه عليهاالسلام جز سايه دستان پدر و مادر سرپناهى ندارد؛ مادرى كه منبع مهر و عطوفت است براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه عليهاالسلام و تمامى يتيمان مكه. همو كه به خاطر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و دينش، و البته براى خداى محمد و پروردگار عالميان، زندگى پر از لذت هاى مادى را رها و فدا مى كند و اكنون شاهد و ناظر عزيزانش است كه چگونه با زندگى فقيرانه و حتى سخت تر از آن دست و پنجه نرم مى كنند. بله، خديجه بزرگ عليهاالسلام محبوبه شريف ترين و رقيق- القلب ترين خليل خدا هم در محاصره شقى ترين و قسى القلب ترين خلق خداست. خدايا!اين چيست كه مشركان بر دوستان تو روا مى دارند؟ در اين ميان فاطمه كوچك از همين اوان خردسالى بايد براى يك زندگى پر تب و تاب، پخته و آبديده شود. لابد اين خواست خود خداست كه امتحانات و ابتلائات راست ترين دوستانش سخت تر و پيچيده تر باشد.از چشمان عروس دريايى از سر دلسوزى قطره اشكى جارى مى شود. بلافاصله قطرات آب، آن مرواريد را بر سر دست گرفته بالا و پايين مى برند. به زودى مرواريد اشك در گهواره ى دريا آرام مى گيرد.عروس درياها در گوشم مى گويد: اگر مى خواهى پا بر بلندترين قله بگذارى، پاى طلبت هيچگاه نبايد «رفتن» را فراموش كند وگرنه درخواهى ماند. بگذار پاهايت بخوبى در دريا سيراب شود تا روح سيّال آب در عمق جانت نفوذ كند.از غرفه اين زيباترين مخلوق خالق متعال در دل دريا- كه دريا هم خود، قطره اى از عظمت و شگفتى هاى آفرينش است- مى گذرم و خداحافظى مى كنم تا در طلب جرعه هاى ديگر، جويندگى را ادامه دهم كه اگر نجويم، نخواهم توانست آنچه را كه در پى آنم بيابم پس بايد جست و جست و جست. و زندگى خلاصه همين حركت هاى متصل است. «زندگى تحركى است در ارتباط و پيوستگى» و انكار اين تكان و تحرك يعنى پذيرفتن مرگ و نيستى.لذا براى يافتن زندگى و حيات جاويدان بايد در جريان مداوم و دائمى حيات به پيش شتافت، جريانى كه هر كس منكر جوهره آن باشد تا ابدالدّهر در جهل مركب كفر و انكار خواهد ماند.اكنون ذوق و شوق سفرم، جستجوى گمشده اى است كه پرورده ى دامان وحى مى باشد، آرى، دختر نبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم و همسر ولى عليه السلام و فصلى پر بار از كتاب رسالت الهى يعنى فاطمه عليهاالسلام. احساس مى كنم پاى رفتنم در درون قلبى جوشان ريشه دوانيده است و هر لحظه خون گرم حركت را در اندامم به جريان مى اندازد. پس حتى لحظه اى درنمى مانم و به رفتن ادامه مى دهم.
كوثر سوم: بال پرواز
سه بهار از عمر گرانبار دختر نازنين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى گذرد،هر سه بهار در نهايت مشقت و در غايت عسرت. شرايط آن قدر طاقت سوز و توان فرساست كه سرد و گرم چشيده هاى روزگار را هم از پاى در مى آورد چه رسد به طفلى نوپا. اما او صبر پيشه كرده است و چه زيبا است صبر جميل اين كودك كوچك و كنيز خدا در برابر اين همه ترس و تنهايى، گرسنگى و تشنگى! و مگر جز اين چاره اى هست؟ احساس مى كنم بال مرغان هوا يا چيزى شبيه باله ماهيان دريا را به من بخشيده اند؛ شايد هم اين يك احساس نياز باشد. با يك حركت آرام اوج مى گيرم و بر زورقى از آب مى نشينم. آب روشن تر و گرم تر شده است و اين گرما و روشنى تا خورشيد همچنان در فزونى است.آن سو چند ستاره دريايى چشم بر آسمان دوخته و دنبال ستاره خود مى گردند؛ ستاره هايى كه در كنار فروغ شاه سيّارگان- خورشيد- آن چنان كم نورند كه انگار خاموشند. آخر، روشنايى و درخشش آن ها پرتويى از خوان خورشيد است.بالاى سرم بر سطح دريا، در خليجى آشنا، يك «تير كمان آبى» مى بينم كه سر بر بالش تَر و تُرد آب گذاشته است. لرزش برگ هاى تير كمان در برابر نسيم، چون طوفانى عظيم، دلِ دريايىِ مرغ دريا را آشفته و صفحه خيالش را پريشان و آشفته ساخته است. كمان سبز است، سبز سبز، سبز سير، آنقدر سبز كه به گمانم هرگز پاييز- فصل برگريز- را ملاقات نخواهد كرد، حتماً به اين خاطر كه او ريشه در آب دريا دارد، ريشه در دل دريا.بر فراز آسمانِ دريا، مرغان دريايى را مى بينم كه دل آشفته اند و پريشان خاطر؛ امّا چيزى در فراسوى دلشان به آنان اطمينان مى دهد؛ اطمينانى در امتداد بقاى با آب.حركت برايم سهل تر از شناى يك ماهى زيباست كه به سويم مى آيد. بله، يك فرشته ماهى كه با برق چشمان درشت و جذابش، آينه آب را به آيه هاى درخشان آفتاب آراسته است؛ باله هايى دارد نرم تر از بال فرشته و بدنى شفافتر از شيشه. از فرشته ماهى مى پرسم:
عذراء كيست؟
نگاهى به اطراف مى كند، ولى من به چشم هايش خيره شده ام كه به رنگ زيباى زرد كهربايى است و برق اميد در آسمان ديدگانش به روشنايى تمام مى درخشد. تمام ناز نگاهش را درون چشمانم مى ريزد، در چشمانش دريايى مى بينم كه خود نيز در آن غرق شده ام. پلك چشمانش را به هم نزديك مى كند، درياى درون ديدگانش را به تلاطم وا مى دارد و سپس مى گويد: فاطمه مكرمه عليهاالسلام دائماً «باكره» بود و اين لطف حىّ لطيف در حق كريمه اهل بيت نيز از كرامات خاص او محسوب مى شود و همچنين معجزه اى اعجاب آور تلقى مى گردد.ناز نگاه هاى پر از مهر خديجه كبرى عليهاالسلام و لبخند آرام و تبسم آرامبخش محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم چون شميم ياس اميد، دل بزرگ اين دختر كوچك را پر از عطر و بوى خدا مى كند و به آينده اميدوار مى سازد.گرچه شدايد شعب او را سخت مى آزارد، ولى چشمان پر فروغ فاطمه عليهاالسلام نشان از رونق اميد در حيات اوست. امّا مگر مى توان سختى هاى شعب را ناديده گرفت؟ باد گرم و سوزان شعب ابى طالب، وجود نازنين دختر خردسال پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم را غبارآلود مى كند و گرد غم به چهره اش مى نشاند. چهره اى كه هر بار رسول خدا به آن مى نگرد در هاله اى از شادى فرومى رود. شباهت عميق و عجيبى كه بين اين پدر و دختر وجود دارد آنها را تبديل به يك روح بزرگ كرده است اما در دو جسم جدا، در دو تن شريف.دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم با آن همه «صفا» در صورتش و سخا در سيرتش، در سرزمين امن «مروه» و «منى»، و مسجد و محراب و مناره، هر صبح و شام، ميان غم و اندوه در «سعى» است و بين غربت و مصيبت در «هروله».فاطمه عليهاالسلام در گذر اين بام و شام، «پرنده ى» خيالش را از فراز «عرفات»تا فرود «جمرات» پرواز مى دهد، و آرزو مى كند كه روزى تمام سنگ و سجّيل داغ و سوزنده بيابان ها و صحارى سوزان شبه جزيره عربستان را بر سر و صورت شيطان رانده شده و شيطانك هاى وامانده و نقاب بر چهره كشيده بزند، اما اكنون از دستان كوچك او جز دعا به درگاه خالق كارساز، كار ديگرى برنمى آيد؛ گرچه همين هم از كودكى به سن و سال او كارى است كارستان.فرشته ماهى به اين جا كه مى رسد به سنگ هاى جلوى لانه اش اشاره مى كند؛ سنگ ها را مى شمارم «هفت» تاست و هفت چه عدد شگفت انگيزى است! مى دانم وقتى كه او به طرف درياى احمر سفر كند آنها را با خود خواهد برد. قبل از خداحافظى، يك جفت باله شنا يا چيزى شبيه بال و پر پرواز به من هديه مى كند؛ باله هايى كه جز حركت و پويايى، مفهوم ديگرى را به ماهى نمى بخشند. با تشكر از آن زيباى درياها فاصله مى گيرم و براى او دستى تكان مى دهم. او هم باله هايش را حركت مى دهد. در همين لحظه لب هايش تكان مى خورد و با خود چيزى زمزمه مى كند كه نمى شنوم. كلماتش را درون حبابى به بند مى كشد و به آب مى سپارد. حباب همه تن مغز و سر مى شود و سبكبال، با بال شوق اوج مى گيرد. من نيز در پى آن حباب، بال و پر مى گيرم. حباب پر از يك دريا حرف و حديث براى آب و آبيان است. كدام كور ناشنوايى حباب را با سراب يكى مى داند؟!هرچه بالاتر مى رويم حباب بزرگ و بزرگتر مى شود و حرف هاى بيشترى براى گفتن در خود مى يابد. من نيز بيشتر از گذشته، احساس سبكى مى كنم انگار قدرى از بار سنگين جهالت را از دوشم برداشته اند و به جاى آن يك شاهپر شاهينِ معرفت به بال پروازم اضافه كرده اند.حباب دلش مى خواهد هر چه زودتر حرف دلش را با آسمان باز گويد. قبل از آن كه به گرد پايش برسم بر سطح آب لب باز مى كند و در يك آن ، هر آنچه در اندرون دارد به گوش نسيم مى سپارد، و خود به اقيانوس بى انتهاى فضا مى پيوندد. انگار گوش مرا محرم اسرار ندانست؛ اما من اين راز را از پيچك ها خواهم پرسيد؛ زمانى كه گوش هايم با ساز دلنواز نسيم كه بر «سرِ گلدسته ى سرو» نواخته مى شود، آشنا گردد؛ همان نسيمى كه پيك صبحگاهان كوه است و پيام «نور» را نزد كدخداى «كتايون» مى برد و وقتى كه اين قاصد ابراهيم زمان، آتش هزاران ساله «طاق» را ببلعد، به سوى قله «جبل النّور»- قله ايمان و يقين- خواهد وزيد و تا آن هنگام كمتر كسى مى داند كه نور و نسيم از يك نژاد و هر دو نوادگان آفتابند.اكنون به سطح دريا رسيده ام و او در آرامشى با شكوه و ستودنى به آرامى نفس مى كشد و هيچ باد ناموافق و طغيانگرى، صفحه ى زلالِ خيالش را طوفانى نمى كند. چشمان تماشايم را به آب دريا سيراب مى كنم تا هرگز تشنه هيچ سرابى نباشم و با هيچ و پوچ در نپيچم.به پشت سرم مى نگرم و آنچه را فراگرفته ام از نظر مى گذرانم، ولى بايد با حسى از نوع ديگر، قطره اى از اقيانوس عرفان را نيز بچشم. سپاس و ستايش خداوند سبحان را كه از اين بحر بيكرانه بهره اى برگرفتم؛ اما بايد لحظه به لحظه تشنه تر شد و قدم در وادى عرفان نهاد تا سيراب گرديد؛ چون زلال عرفان از حوضى در روضه رضوان- كوثر- مى تراود و بر كوير دل مشتاقان شيفته و شيدا مى چكد.اكنون مى دانم كه معنى عميق آب چيست؛ آب يعنى دريايى از واژه هاى مهر و گلواژه هاى مهربانى، آب يعنى طوفان و طغيان، يعنى آرامش و آسايش، آب يعنى گريه بى رنگ و نگاه رنگين، يعنى ديده يعقوب و ديدار يوسف، آب يعنى سرشارى و هوشيارى، يعنى زيبايى و زندگى، و آب يعنى همه چيز.نسيم دريا با دست لطيفش، صورتم را پاك و خنك مى كند، و كوله بارى از احساس بر دوشم مى نهد، تا راهى سفرى ديگر شوم. باز بايد رفت همچون موج مجنون تا ليلى ساحل، و مگر مى شود نرفت كه «هستم اگر مى روم، گر نروم، نيستم»، لذا با پا و سر مى روم.