فاطمه كيست؟ - ستاره دنباله دار امامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ستاره دنباله دار امامت - نسخه متنی

احمد ملتزمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در اين هياهو براى هيچ و غوغاى قدرت، كمى اين طرف در دل مكه، در قلب كعبه، گونه گل هاى محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم از جوشش چشمه چشمشان، خيس شبنم شده اند، آخر، باغبان مزرعه سبز ايمان از ديار دنيا، رخت بربسته است. خدايا! آيا پس از اين و بدون تيشه باغبان مهربان- همان سلاح ابراهيم بت شكن- علف هاى هرزه، باز چون سابق، ريشه خواهند دوانيد و شاخه خواهند گسترانيد؟ اى مراقب دين محمد! ياران و ياوران اسلامت را محافظت بفرما!

خداوند جاه و جان، از «رگ هاى گردنِ» ماه به ماه نزديك تر است. ماه از پشت خميده ى آسمان، منزلگاهش را عوض مى كند. چنان به شدت و شتاب مى رود كه زهره نگران مى شود. مى رود؟ نه، مى برندش! در گردنش طنابى انداخته اند و مى كِشندش! مبادا بِكُشندش. او را به زور براى «بيعت» با شب مى برند. حنجره ى نگران زهره ملتهب مى شود.

اگر چنين كنيد، عرش و فرش پريشان كنم.

مباهله اى ديگر و اثباتى دوباره. باز ماه رها مى شود.

رو به سويى ديگر مى كنم و آن سوى كوه نور را مى بينم. درست در يك قدمى قله، لشكرى از شقايق متوجه نگاه هاى من هستند. آنها هر يك شكوفه اى دارند در آرزوى شكوفا شدن و شكفتن و در اميد شكافتن پوسته. با صدايى رسا و نوايى بلند، سلام سرخ شقايق مادر را به گوش همه شاهدان مى رسانم. آرزوى «كبوتر شدن» در رگ هاى شقايق پا مى گيرد و به جريان در مى آيد.

آخرين قدم را كه برداشتم پا بر قله «كوه نور» گذاشتم. هم اكنون بر كوهى از نور ايستاده ام، مرتفع ترين قله ى معرفت، عشق و دلدادگى؛ و من بر بلندترين بام بلوغ، يك بار ديگر زاده مى شوم، اين بار نه از مادر كه از خودم. چون دارم شكرانه مادرم را به خوبى مى فهمم. او نيز سخنانم را از گهواره ام مى شنود.

در گوش راستم يك ياس سفيد «اذان» مى گويد، در گوش چپم شاپركى «اقامه» مى خواند، و بر پيشانى ام فرشته اى مهربان بوسه اى مى نشاند. مهر لب هاى فرشته به اندازه مهرى از يك «تربت پنهان» است. چهل روز قبل از تولد من، برادرم به سفرى دور و دراز رفت، و يك هفته پيش، بعنوان سوغات سفر و زيارت خانه خدا، برايم دو گلبرگ احرام آورده؛ هر دو از جنس بلور؛ هر دو با بوى ياس سفيد، كه مرا در آن دو پيچيده اند.

دايه ام، بر بالاى سرم، دو نيمه سيبى سرخ را بر هم مى سايد. قرآن لب طاقچه، بوى معراج را بهتر از همه مى فهمد. و تمامى خواهرانم بر گهواره اى نشسته اند و با تسبيح پدرم دارند شباهت هايم را با دوستان سفرم بر مى شمارند؛ با تمام مخلوقاتى كه در مدت هجده سال و هفتاد و پنج روز با آن ها محشور بوده ام تا فاطمه عليهاالسلام را بشناسم. سوسن و پونه هم مثل پروانه نمى دانند كه خنده هايم به خنده هاى چه كسى شبيه است.

بر سر قله؛ همانجا كه قلبم در دستانم سبز خواهد شد، مريمى بر سجاده اش- رو به قبله ى قلب ها- آرام و مطمئن خفته است. مريم را حواريونش، چون گلبرگ هاى آفتابگردان در ميان گرفته اند. به پونه هاى گريان مى گويم: «محض رضاى گلى كه بو و عطر و لحن قشنگ مريم دارد»، اينقدر بى قرارى نكنيد! بى تابى شما مرا نيز از تاب و توان مى اندازد. اما پونه ها- مثل ياس هاى سفيد پاى چنار- مى دانند كه خود، مريم را در تابوتى- از همان نوع كه موسى عليه السلام را به حضور آسيه برد- به سوى محراب تشييع خواهند كرد، و بعد هفتاد هزار حورى، حوريه عاشق را به طرف سرير معشوق ازلى و ابدى مشايعت خواهند نمود، و چون بال و پر پروازشان سوخت، در جاده اى همه چشم، مريم، به ديدار خداى خويش خواهد رفت.

سرم را بالا مى گيرم تا جاده اى سفيد كه خدا در فضاى بيكرانه كشيده است، خوب در خاطرم نقش ببندد. سپس چشم بر چشم آسمان مى دوزم. در ديدگانم هزاران ستاره چشمك مى زنند. در لحظه اى پر از بيدارى و هوشيارى، سينه سترگ آسمان مى شكافد و اسبى سفيد، با بال هايى از جنس فرشته، سوار بر دوش نسيم به سويم مى آيد و در كنارم مى ايستد. مى شناسمش، اسب محمد امجد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است. در نگاه سرخ او نقش كربلاست، همان پيكى است كه خبر شهادت حسين عليه السلام را به خواهرش- زينب كبرى- خواهد رساند، همان اسب سپيدى است كه قائم (عج)- آخرين سياره آسمان عصمت- بر دوشش قيام خواهد كرد. بر پيشانى اسب پرچمى هست كه مهدى (عج) آن را برخواهد افراشت، همان علم افراشته غزوه بدر است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در دستان پر توان رزمنده جان بر كف- على بن ابيطالب عليه السلام- گذاشت؛ اين پرچم و بيرق، رايت و آيت اولين و آخرين پيكار پيروز در انقلاب اسلامى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است.

چشمان اسب، مرا به درون خود مى خواند. راستى، اين چشمان شگفت و عجيب، نجابت را از كجا آموخته اند؟! شرمى زيبا در چشمانش جارى است و با جريان نگاهش مى توان تا صبح آفرينش رفت؛ روزى كه در پگاه آن، نفس گرم خدا در كالبدهاى بى جان دميده شد. از گوشه چشم هاى اسب نگاهم را پياده مى كنم و از او مى پرسم:

فاطمه كيست؟

از حلقومش چنان شيهه اى در دل كوهستان مى پيچد كه چهار ستون زمين را مى لرزاند؛فريادى آشنا چون صوت جبرئيل عليه السلام- روح الامين- در جان و دل محمد امين صلى اللَّه عليه و آله و سلم، از آن زمان كه جامه به خود پيچيده بود تا امروز كه على عليه السلام- ولى اللَّه- او را در پارچه اى سفيد پيچيده است. انگار درد اسب از داغ تازه اى است! دستى بر يال بى قرار او مى كشم، اسب سفيد قرار و آرام مى گيرد. انگشتان نوازشگرم، در هر موج يال او دريايى نهفته، مى يابد. اسب نجيب زبان باز مى كند و مى گويد: فاطمه عليهاالسلام كسى است كه به واسطه وجود ذيجودش، شيعيان و پيروانش «از آتش سوزنده دوزخ بازداشته شده»اند.

در وجود شريف او شر و بدى راه نداشت. در «روز اقرار»، همگان فرياد يأس ابليس را در ناتوانى از رخنه به قلب پاك فاطمه عليهاالسلام خواهند شنيد.

خدا او را از دانش بشرى بى نياز ساخته است. گوشه اى از علم بى انتهاى او را در سينه شاگردش- اسما- و دختر گرامى اش- زينب كبرى عليهاالسلام- مى توان ديد.

فاطمه عليهاالسلام- چشمان هميشه بيدار و نگران انقلاب جهانى پدرش- در دفاع از «امام زمان» خويش- اميرالمومنين، على عليه السلام- نيز يك مأموم راستين بود. چنان كه زمان حيات دختر رسول خدا، كودتاچيان عليه خاندان رسالت نتوانستند از يار ديرينش- امام على عليه السلام- بيعت بگيرند.

خدا، حافظ و حامى مفسران فرقان و قرآنش مى باشد. جمعى عالمانه و عاملانه بر آن شدند تا «عمود خيمه خمسه طيبه» را فروافكنند، اما سربازان پنهان خداوند غايب، اين نقشه شوم را نقش بر آب ساختند، چه، خداوند بهترين مكّاران است.

بگذار از عزيزترين كسان فاطمه عليهاالسلام- پدرش- و از درد دورى و غم مهجورى آن يار سفر كرده به ديار دوست، بيشتر برايت سخن بگويم! همان مردى كه چون شمع سوخت تا مردمش به نور عشق و ايمان روشن شوند. پس از رحلت جانگداز و جگرسوز پيامبر نور و رحمت، كسى فاطمه عليهاالسلام را خندان و شادان نديد، تا آن كه به وصال پدر در «دارالقرار» رسيد. او آنقدر در سوگ آن عزيز سفر كرده «گريست» كه در زمره ى «بكائين» عالم قرار گرفت. يعنى مثل «يعقوب عليه السلام»، براى «يوسف عليه السلام»، و... بله، ششمين نفر اين اصحاب، يكى از نوادگان بزرگ فاطمه عليهاالسلام- امام سجاد عليه السلام- خواهد بود. گريه هاى زين العابدين عليه السلام- «زيباترين روح پرستنده»- در فراغ يار، با مناجات عارفانه و عاشقانه او به اوج خواهد رسيد.

فاطمه زهرا عليهاالسلام پس از فوت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم، بر سر تربت شهداى اسلام مى گريست و اشك مى ريخت، چون آنان را نزديك ترين افراد به آرمان توحيدى پدرش مى دانست. در اين ميان، مقبره ى حمزه عليه السلام- سيد شهيدان صدر اسلام- خيس اشك مى شد، زيرا اسلام حضرت حمزه پشت دشمنان محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به سختى لرزاند. زهرا عليهاالسلام از خاك پاك مقبره ى عموى بزرگوارش- شهيد حمزة بن عبدالمطلب- براى خود يك «تسبيح» درست كرد. تسبيحات او در تعقيب نمازهايش، ياد پدر و عمويش را زنده مى نمود. و مگر فاطمه عليهاالسلام پس از سفر آخرينِ پدرش، لحظه اى او را فراموش كرد؟ فاطمه عليهاالسلام- اين يتيم پدر- مانده در ميان سوز هجران مرغ حق، به درد خود سوزد يا به سوز خود سازد؟ «غم فاطمه عليهاالسلام در سوگ پدر را جز ناله هاى بيت الاحزان، آيا هيچ كس توانسته است به تصوير بكشد؟» نخل هاى آنجا مى دانند كه كسى درد عظيم زهرا عليهاالسلام را نمى داند، به همين خاطر، بسيارى از زواياى زندگى پربار، اما كوتاه او پنهان خواهد ماند تا روزى كه اين اسرار به خواست خدا برملا شود؛ در آن روز همگان، اوج تنهايى فاطمه عليهاالسلام را لمس خواهند كرد.

پس از عروج پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم، اين دختر معصوم هيچ نخورد جز خون دل. حتى فرشتگانى هم كه با او سخن مى گفتند نتوانستند آرامش كنند. او هر روز پسرانش- حسن و حسين عليهماالسلام- را با خود برمى داشت و به زيارت تربت پدر مى رفت. زينب عليهاالسلام را هم كه هر روز همچون شمعى، كوچك و كوچكتر مى شد، همراه خويش مى برد. زينب عليهاالسلام و حسين عليه السلام با هم مى گريستند. در آينده اى نزديك، اين دو بر سر جنازه بى جان مادر عزيزشان فرياد تنهايى سر خواهند داد يا در يك شب قدر به جاى قرآن، فرق شكافته پدر را در بر خواهند گرفت و با هم خواهند گريست. اما چند وقت بعد از آن ، زينب عليهاالسلام- مورخ قهرمان كربلا- تنهاى تنها بر جنازه بى سر برادرش- امام حسين عليه السلام- موى كَنان و مويه كُنان، بسيار اشك خواهد ريخت.

زينب عليهاالسلام هم ناله هاى سوزناك مادرش را مى شنيد و محفوظ مى داشت و هم خطبه هاى رسواگر او را حفظ مى كرد. زينب در برابر طاغوت زمانش، رسالتى مشابه خواهد داشت.

پس از رحلت جانسوز آخرين رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه عليهاالسلام پدر را مخاطب قرار داد:

محمدا! نيرويم رفت و قدرتم رو به اتمام گذاشت. دشمن سخت شماتتم مى كند.

- پدرجان! تنها و حيران مانده ام، غم و اندوه فراوان مرا خواهد كشت، چرا رفتى؟ كاش من مى رفتم! اى كاش مرا هم با خود مى بردى!

- اى پدر عزيز! صدايم خاموش شد، پشتم شكست، زندگى ام تيره و دنيا بر من تاريك شد. در فراق فروغ تو، روزم چون شب تار شده است.

صديقه طاهره عليهاالسلام مى گفت و همچنان اشك مى ريخت. سخنان آتشين فاطمه زهرا عليهاالسلام در سنگ وجود شنوندگان اثرى اندك مى گذاشت و چند قطره اى آب مى شدند و مى چكيدند؛ اما باز سرماى سوزناكى، فسردگى را به ارواح خفته آنها تلقين مى كرد. زنى مى پرسد: فاطمه چگونه اى؟! و اين پيامبرزاده ى درد كشيده، قاطع و نافذ در پاسخش مى گويد: از دنياى شمايان «بيزارم» و از مردانتان «خشمناك».

پس از اين، حضرت زهرا، مردانشان را شديدتر مورد خطاب قرار مى دهد.

- انصار، ياران، مهاجران! شما را چه مى شود؟! چه مرگتان است؟! چرا اينقدر ضعيف و جبون شده ايد؟! اى نامردان مردنما! چرا چنين سرد و خاموش تن به ذلت سپرده ايد؟! انحرافات شما حريم ميان حلال و حرام را خواهد شكست. چه بسا به سنت قوم «عاد» و «ثمود» بازگرديد و باز اقويا، مالك و ضعفا، هالك گردند. به خدا قسم آينده تاريكى براى خود رقم مى زنيد كه تعفن پشيمانى آن سرتاپايتان را فرا گيرد! واللَّه، كه راهى بى بازگشت براى خود برگزيده ايد!

اما فاطمه عليهاالسلام نيك مى داند كه بى تفاوتى مرگبارى، قلوب زنگار گرفته ى اين سست عنصران را در چنگال خود گرفته است. شخص ها همه خالى از شخصيت شده و افراد همچون مجسمه اى لال، مسخ شده اند؛ همه تهى، همه توخالى، همه پوشالى!

فاطمه عليهاالسلام، اميدى به انعطاف قلب هاى سنگ شده نداشت. فقط مى خواست «اتمام حجّت» كند، مثل پدرش در غدير، مى خواست «حرف آخر» را بزند.

زهرا عليهاالسلام پس از مرگ پدر به رسم داغداران آن سامان، پيشانى خود را مى بست و شبانه روز مى گريست. آن روزها اوج اندوه پاره تن رسالت بود. فاطمه روزهاى سخت و ملال انگيزى را سپرى مى كرد و لحظه ها را مى شمرد تا گاه ميعاد و ملاقات در رسد. تنها فانوس يك اميد در دل فاطمه عليهاالسلام مى درخشيد، آن هم برمى گشت به آخرين ساعاتى كه پدر عزيزش در اين دنيا بود و مژده بزرگى به دخترش داد:

فاطمه جان! اگر هفتاد و پنج قدم بردارى- يعنى هفتاد و پنج روز ديگر- مجدداً مرا خواهى ديد.

پدر جان! درود خدا و فرشتگانش بر تو باد كه خوشحالم كردى، خدا خوشحالت كند!

اين رازى بود شگرف، ميان خورشيد در حال رفتن با ستاره دنباله دارى كه براى آخرين بار از كنار زمين در حال گذر بود، يعنى در آخرين بهار عمر پربركت هر دو.

ناله ها و گريه هاى بى امان فرزندان فاطمه، امانشان را بريده است:

مادر جان! تو را به خدا گريه هايت را كم كن كه طاقت ديدن ناله هاى سوزناك تو را نداريم.

مادر عزيز! غم و اندوه فراوان تو ما را خواهد كشت.

اما خود در فراغ جدشان بيشتر اشك مى ريزند. و على عليه السلام- زاهد واقعى- با اندوهى فراوان كه قلبش را مى فشرد، همسر و فرزندانش را دلدارى مى دهد.

اكنون ماه در گوشه ى آسمان «گوشه نشين» شده است.

اى ماه درخشان! برادرت- خورشيد دو عالم و قافله سالار عشق- دعوت معشوق را لبيك گفت. پس اكنون اى مهتاب شبتاب، اى «آفتاب به شب مبتلا»، به جاى آفتاب عالمتاب بر جاى جاى آب و تالاب، تو بتاب.

نه، نه، مثل اين كه در «سقيفه بنى ساعده»، نطفه ى «كودتايى» عليه خاندان رسالت در حال تكوين است. آه به ديروز كه به جاى خداى يكتا، در دل كعبه، «هُبل»، «لات» و «منات» يعنى «بت» «ساخته» بودند! واه از امروز كه دارند به جاى «امام»، «خليفه» «مى تراشند»! واى به فردا كه بچه ميمون ها و بوزينگان- «شجره ملعونه»- بر منبر محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- چنان كه آن قاصد صادق در رؤيايى صادقانه ديده بود- با «رقص»، بالا و پايين بروند. پس آنگاه «پوستين وارونه»اى از اسلام عرضه مى شود، و دوران عسرت و حرج آل رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم- وارثان پيامبران تاريخ- شروع خواهد شد.

در آن روزگار وانفسا، پرچم اسلام، به دستان پليدترين و پست ترين دشمنان اسلام و مسلمين خواهد افتاد، و متأسفانه امروز مقدمه اين انحراف بزرگ و سنگ بناى آن گذاشته مى شود. عده اى از پستان خلافت «شير دوشيدند» و نوشيدند، «شتر سرخ موى» شيروار را بدون آن كه رام و آرام نمايند، سوار شدند و آن را در «سنگلاخ» دواندند تا «پشت و پايش»، «زخم كارى» برداشت.

اكنون، از اين فراز جاودانه ى مكه معظمه- جبل النّور- تمامى شهر را درون چشمانم مى بينم، و نيز كعبه را كه چون سياهپوشى، مردمك چشم را به رنگ خودش درآورده است. در سمت چپ مكه «خرى با بار كتاب» در حال عبور است در حالى كه «كتاب» را انكار مى كند و در سمت راست شهر «سگى» بى كياست را مى بينم كه عوعو كنان و له له زنان در پى رياست پوچ دنياست.

/ 23