گفتار سوم : انقلاب اسلامى در پرتو تحولات تاريخ معاصر - آخ‍ری‍ن‌ ان‍ق‍لاب‌ ق‍رن‌ (م‍ج‍م‍وع‍ه‌ 25 گ‍ف‍ت‍گ‍و درب‍اره‌ ان‍ق‍لاب‌ اس‍لام‍ی‌) جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آخ‍ری‍ن‌ ان‍ق‍لاب‌ ق‍رن‌ (م‍ج‍م‍وع‍ه‌ 25 گ‍ف‍ت‍گ‍و درب‍اره‌ ان‍ق‍لاب‌ اس‍لام‍ی‌) - جلد 2

تنظیم و تدوین: عباس زارع؛ مصاحبه شوندگان: محمدهادی سمتی، ناصر هادیان، حسین عظیمی، محمد رجبی، حاتم قادری، محمد مددپور، فرشاد مؤمنی، علیرضا ناصری، سعید حجاریان، سهراب رزاقی، داود فیرحی، سعید حجاریان، غلامعباس توسلی و... [دیگران]

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گفتار سوم : انقلاب اسلامى در پرتو تحولات تاريخ معاصر

بهزاد نبوى (1)

* در خصوص چگونگى تأثير گذارى نهضت هاى تاريخ معاصر بر انقلاب اسلامى، گونه هاى مختلفى از تبيين و توضيح وجود دارد و تحليلگران، برهه هاى متفاوتى را نقطه عزيمت بحث خود قرار مى دهند. جناب عالى، ضمن اشاره به نقش نهضت ها و جنبش هاى تاريخ معاصر در انقلاب اسلامى، پيشينه تاريخ انقلاب را از چه زمانى شروع مى كنيد و ربط و نسبت تطور تاريخى پيشينه مزبور تا برهه پيروزى را چگونه تبيين مى فرماييد؟

* شايد علت اين كه ديدگاه هاى متفاوتى در اين مورد وجود دارد اين است كه اولا در خصوص مفاد نقش و تأثيرگذارى برداشت يكسانى وجود ندارد; برخى نقش را در اين مى بينند كه مثلا يك حركت اجتماعى پيوسته اى به تصوير كشيده شود، كه از واقعه رژى يا از 15 خرداد سال 42 شروع شده و ادامه پيدا كند و به انقلاب اسلامى منتهى گردد. خوب بر اين پايه، جواب منفى در مى آيد; حتى اگر از 15 خرداد بخواهيم شروع كنيم. حركت انقلاب اسلامى ما با حركت انقلابيون ويتنام فرق دارد كه مثلا سى سال پشت سر هم فعاليت سياسى ـ نظامى كردند و بعد از سى سال همان جماعت، همان تشكل و همان سازمان دهى به پيروزى رسيد، يا با انقلاب

الجزاير كه مجاهدين الجزاير ده سال جنگيدند تابه پيروزى رسيدند. اگر منظور از نقش جنبش ها اين باشد كه مبدأ و آغاز حركت انقلاب اسلامى را پيدا كنيم، كه از چه نقطه اى انقلاب اسلامى آغاز شد تا به پيروزى رسيد، بايد بگويم انقلاب اسلامى
تقريباً از سال 56 آغاز شد. يعنى اين انقلاب، عقبه به آن صورتى كه توضيح دادم

1. عضو برجسته سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى.

نداشت. از سال 56 و يا شايد اواخر 55 ، حركت هايى در جهان به وقوع پيوست و حركت هايى در داخل اتفاق افتاد و مجموعاً به پيروزى انقلاب اسلامى منتهى شد. به اين ترتيب، بايد انقلاب اسلامى مان را بدون اصل و نسب بدانيم. و لى اگر برخوردمان با مسئله نقش، اين گونه باشد كه هركدام از حركت هاى اجتماعى پيش از وقوع انقلاب اسلامى را كه تأثيراتى بر اين حركت داشته پيدا كنيم و آن ها را مورد بررسى قرار دهيم و ببينيم تجربه ها و دست آوردهاى كدام حركت ها به صورت غيرمستقيم بر حركت انقلاب اسلامى مؤثر بوده، آنگاه بحث شكل ديگرى پيدا مى كند. من فكر نمى كنم كه نوع اول منظور نظر كسى باشد. چون در آن صورت هيچ كدام از جنبش ها و حركت هاى تاريخ معاصر از مشروطه به اين طرف نقشى در انقلاب اسلامى نخواهد داشت. اين گونه پاسخ ها، ساده سازى تاريخ و نگاه خطى به حوادث و تحولات است، كه چندان قابل دفاع نيست. ولى اگر مراد از نقش، همان طور كه اشاره كردم، تأثير جنبش هاى اجتماعى بر تفكر جامعه، بر تفكر انسان ها، و در تجربه اندوزى انقلابيونى كه انقلاب اسلامى را به پيروزى رساندند باشد، آن موقع مى توان مسئله را مورد بررسى قرار داد. من حالت دوم را در نظر مى گيرم و معتقدم بايد اين گونه با قضيه برخورد كرد. اما در چارچوب اين حالت نيز، چند گرايش وجود دارد. يك گرايش كه در بين دوستان و هواداران سرسخت انقلاب اسلامى مطرح است، اين است كه مى خواهند انقلاب اسلامى را از كليه حركت هاى اجتماعى كه ممكن است شايبه نوعى انحراف و اشكال در آن ديده شود جدا كنند و اين حركت را يك حركت خالص و جدا از آن حركت هاى قبلى تلقى كنند. يعنى حركت را كاملا خالص كنند تا مبادا پيرايه اى به انقلاب اسلامى بچسبد و تصور شود كه انقلاب اسلامى هم دنباله حركتى است كه خيلى هم قابل تأييد نيست. به نظر من اين نوع برخورد صحيح نيست. باتوجه به تعريفى كه من از نقش مى كنم، نقش اين نيست كه اگر گفتيم مثلا نهضت ملى شدن نفت هم در انقلاب اسلامى مؤثر بوده، بدين معنى خواهد شد كه انقلاب اسلامى دنباله حركت نهضت ملى شدن نفت است و يا مثلا اگر گفته شود ليبرال ها در آن دخالت داشته اند، بدين معنى است كه اين انقلاب دنباله حركت ليبرالى است. به لحاظ منطقى هم چنين مفهومى قابل استنتاج نيست. به نظر من لازم نيست كه ما سعى كنيم گذشته انقلاب را از هر نوع نقطه ابهامى خالى كنيم. اصولا بحث از تأثير و نقش جنبش ها در صورتى مطرح است كه انقلاب را ادامه آن حركت ها بدانيم، و اگر اين گونه ندانيم لازم نيست بگوييم مثلا انقلاب اسلامى چه حركتى را به عنوان پيشينه خود در اختيار دارد. خيلى هم بخواهيم تخفيف بدهيم بايد
بگوييم از 15خرداد شروع شد و در 22 بهمن تمام شد. بعضى ها اين گونه مطرح مى كنند كه گويا انقلاب از 15 خرداد شروع شده، ادامه داشته، و بعد حركت انقلابى تبديل به حركت زيرزمينى و پنهانى شده و بالاخره در 22 بهمن به پيروزى رسيده; و حال آن كه شايد حتى نشود گفت كه رهبرى نهضت 15 خرداد را امام خمينى در دست داشته; در عين حال كه بايد گفت حركت و مبارزات امام خمينى (ره) بخش مؤثرى از قيام بوده است. من اعتقاد ندارم كه رهبرى 15 خرداد به عهده امام بوده و هيچ كس نمى تواند چنين ادعايى بكند. زيرا در آن روز اصلا چنين تلقى نمى شد كه حركت امام از پيش برنامه ريزى ويژه اى داشته باشد. يك حركت خودجوش و خودبه خودى صورت گرفت و آن هم روزى بود كه امام در اسارت بود و طبيعتاً، امكان اين كه آن را رهبرى كند وجود نداشت. بنابراين اگر بخواهيم كه انقلاب ما فرضاً به يك جنبش ربط پيدا كند (به مفهوم تداوم يك حركت خير)، جنبش 15 خرداد و قيام 15 خرداد است. البته اگر گفته شود هردو جنبش مرتبط با مبارزات امام خمينى بوده، يا هر دو جنبش را نيروهاى اسلامى رهبرى مى كردند شايد درست باشد. با اين ديد مى توان گفت كه اين تحليل درست است; ولى اگر بخواهيم قدرى وسيع تر و گسترده تر برخورد كنيم اين تحليل دچار كاستى خواهد شد كه انقلاب اسلامى پيروز شده در 22 بهمن را صرفاً متاثر از قيام 15 خرداد 42 تلقى بكنيم. بر اين اساس، اين تفكر را من كلا نفى نمى كنم. يعنى اگر مشابهتى بين قيام 15 خرداد و انقلاب اسلامى به دست آوريم، آن را خواهيم پذيرفت. در عين حال، چنانكه گفتم، معتقد نيستم كه حركت انقلاب اسلامى در 15 خرداد 42 شروع شد، سپس رفت زير زمين و بعد از دوازده، سيزده سال بيرون آمد و به پيروزى رسيد. گرچه رهبر و عنصر مؤثر آن قيام هنوز در قيد حيات بود و در نجف مبارزه مى كرد، ولى اين بدين معنى نيست كه اين انقلاب دنباله آن قيام است; آن قيام به نظر من همان روز سركوب شد و نتايجى هم به بار آورد، نه اين كه تداوم يابد. آن قيام يك حركت خودجوش و خودبه خودى بود كه همان روزها هم سركوب شد. شايد بتوان گفت كه مثلا حركت مسلحانه و گرايش اسلامى بر ضد رژيم شاه از همان موقع به بعد شكل گرفت، ولى باز نه به اين معنى كه آن قيام ادامه پيدا كرد. يك نتيجه آن قيام، ايجاد گرايش هاى انقلابى مسلحانه بود; يعنى چنين احساس شد كه با بحث و گفتوگو و تظاهرات ديگر نمى شود با رژيم تا دندان مسلح و وابسته شاه برخورد كرد.

* يعنى يك نتيجه اين بود كه تفاهم با رژيم به بن بست رسيد و قيام در شكل تظاهرات و حركت هاى مشابه مسالمت آميز نتوانست راه تكوين خود را بيابد!.

* بله، به بن بست رسيد و خصوصاً نيروهاى اسلامى به موضع ضديت و تقابل با نظام گرايش پيدا كردند. شما اگر قبل از قيام 15 خرداد را بررسى كنيد، شخص امام هم شاه را نصيحت مى كردند و اين را بارها شنيده ايم. تا 15 خرداد، اين حركت به بن بست نرسيده بود و مراحل امر به معروف و نهى ازمنكر به مراحل نهايى خودش نرسيده بود. البته من، از موضع امام نمى توانم اين بحث را بازكنم، ولى به هر حال مى توانيم بگوييم كه يكى از نتايج 15 خرداد اين بود كه جنبش اسلامى ـ انقلابى كشور، گرايش راديكال (تندروانه) پيدا كرد و به سمت ضديت با نظام وابسته حاكم سوق يافت و از دل اين گرايش، جنبش ها و حركت هاى مسلحانه ايجاد شد. مثلا حركت مؤتلفه حركتى بود به دنبال 15 خرداد، و يا حركت حزب ملل اسلامى جريان مسلحانه اى بود كه بتدريج باز همان بچه مسلمان ها ايجاد كردند و جنبش مسلمانان مبارزى ها در دل آن بودند; آن حركت و حتى حركت مجاهدين خلق، به واقع واكنشى به 15 خرداد 42 بود. حال اگر انقلاب اسلامى را بخواهيم با اين پيشينه مقايسه كنيم مى بينيم كه انقلاب اسلامى مجدداً رويكردى بود به حركت هاى مردمى شبيه 15 خرداد، منتها در فضايى ديگر و با استفاده از تجربيات 15 خرداد; و به اعتقاد من با يك رهبرى صحيح تر و با استفاده بهينه از اوضاع و احوال داخلى و جهانى. انقلاب اسلامى تقريباً به همان شيوه 15 خرداد، با كمى تغييرات، توانست به پيروزى برسد بنابراين 15 خرداد تجربه ارزشمندى بود و اثراتى هم داشت كه ضد رژيم شدن نهضت اسلامى را ما مى توانيم به طور مشخص بعد از 15 خرداد دنبال كنيم. براى مثال، فدائيان اسلام كه بعد از شهريور 1320 فعاليت مى كردند، موضع ضد رژيم نداشتند; نخستوزير را مى زدند، وزير را ترور مى كردند، ولى در هيچ كدام از شعارهايشان شعار حكومت اسلامى ديده نمى شد. مفاد نوشته هاى مرحوم نواب صفوى هم اين نبود كه به عنوان يك جريان ضد نظام و خواهان تغيير نظام شناخته شوند بعد از 28 مرداد هم حركت هايى مثل ترور را به انجام رساندند و بعد از ترور نافرجام حسين علا دستگيرشان كردند و اعدام شدند. ولى اين حركت به عنوان حركت گسترده ضد نظام شناخته نشد. على رغم اين، بعد از 28 مرداد تا مدت ها فدائيان اسلام سكوت پيشه كردند; يعنى تا وقتى كه مرحوم كاشانى موضع سفت و سختى عليه كودتا نگرفت و موضع گيرى خاصى نداشت، فدائيان اسلام هم با شرايط موجود برخوردى نكردند. به هر حال، وجه غالب حركت مسلحانه، بعد از 15 خرداد به وقوع پيوست و ميراث ضديت با رژيم در شكل حركت هاى مسلحانه را در انقلاب اسلامى بر جاى گذاشت.

* برخى نيز انقلاب اسلامى را به حركت ها و نهضت هاى مشابه در تاريخ معاصر تحويل مى برند و آن را همسان يكى از آن ها مى شمارند..

* بلى، پاره اى نيز انقلاب اسلامى را، با كمى تفاوت، هم عرض حركت هاى مختلفى كه در جامعه ايران طى قرن اخير و دوره معاصر روى داده، تلقى مى كنند. بيشتر كسانى كه گرايش هاى ملى گرايانه و يا ليبرالى دارند، سعى مى كنند وزن انقلاب اسلامى را كاهش دهند. شايد هم اساساً تصورشان از انقلاب اسلامى حركتى شبيه به مثلا نهضت ملى شدن نفت است و اصولا ديدگاهشان چنين است; كه دست كم در اوايل پيروزى انقلاب اين را به وضوح مى توان ديد. در دوره دولت موقت مى ديديم كه حركت هايى كه دولت مى كرد گويا اصلا باورش نشده بود كه در اين كشور، انقلاب شده است و توجه نداشت كه حركت هاى دوران دكتر مصدق، اگر چه براى آن دوره خوب بود، بعد از پيروزى انقلاب اسلامى نمى توانست متناسب باشد، و شرايط به گونه ديگرى است. فرض كنيد در دوران ملى شدن نفت، چون دكتر مصدق نخست وزيرى بود كه از مجلسِ وابسته رأى اعتماد گرفته و بعد نخست وزير شده بود، در شرايط خاص سياسى جهانى و داخلى، با درايت و سياست سعى مى كرد تا در چارچوب آن نظام وابسته، شعارهاى ضد استعمارى و استقلال طلبانه را بتدريج به پيروزى برساند. شبيه اميركبير كه او هم مورد تأييد و احترام است و هيچ كس اميركبير را نفى نمى كند; ولى او نيز وزير ناصرالدين شاه بود كه هم دست ناصرالدين شاه را مى بوسيد و هم آن اصلاحاتى را كه فكر مى كرد بايد در جامعه انجام شود، سعى مى كرد در همان چارچوب انجام دهد. ولى آيا مى شد بعد از انقلاب اسلامى، محمدرضا شاه را بياوريم و دستش را ببوسيم و پاره اى اصلاحات را دنبال كنيم.آن موقع امير مجبور بود دست ناصرالدين شاه را ببوسد، ولى ما كه بعد از پيروزى انقلاب اسلامى در آن شرايط قرار نداشتيم. يا مصدق در آن شرايط درصدد بود، بتدريج ارتش را از اختيار نظام وابسته حاكم درآورد و مى گفت فرماندهى كل قوا با شاه نباشد; افسران وابسته را با اختياراتى كه گرفت يك يك بازنشسته كرد. حال همان جناحى كه انقلاب را حركتى نظير جنبش هاى قبلى تصور مى كرد، چنين مى پنداشت كه از 23 بهمن 1357 بايد يك تعداد ارتشبد، سپهبد و سرلشكر، كه از جمله ارتشبد اويسى و يا سردمداران رژيم سابق نيز جزء آن ها بودند ـ كه يا در جريان انقلاب معدوم شدند يا در هفته هاى بعد و ماه هاى بعد اعدام شدند يا فرار كردند ـ همه به عنوان بازنشسته دولت موقت اعلام شوند; كه اطلاعيه دولت راجع به بازنشستگى از اين ديدگاه ناشى مى شد. گويا آن ها هيچ تفاوت كيفى اى بين انقلاب اسلامى و جنبش مشروطه و جنبش ملى
شدن نفت قائل نبودند و توجه نمى كردند كه اين انقلاب تفاوتش با حركت هاى پيشين در اين است كه يك نظام سلطنتى استبدادى 2500 ساله و يك نظام استعمارى حدود 57 ساله را سرنگون كرده است. بنابراين، اين ديدگاه هم به آنجا مى كشد كه حركت انقلاب اسلامى را، بخشى از حركت هاى قبلى مى شمارد و كم كم حركت هاى قبلى را نيز، به دليل نتايج خاص تاكتيكى كه داشته، نسبت به انقلاب اسلامى اولى مى شمارد و انقلاب اسلامى را به همان جهت، تأثير گرفته از حركت هاى قبلى مى داند. و در نهايت، چنين مى شود كه اين انقلاب شايستگى تأثير گرفتن از حركت هاى قبلى و تداوم آن ها تلقى شدن را نداشته و صرفاً آن ها مثبت تلقى مى شوند; آن حركت ها و آن جنبش ها قابل تأييدند و انقلاب اسلامى قابل تأييد نيست. عده اى هم كه كاملا از نتايج انقلاب ناراضى اند و به آن حركت ها، از جمله 15 خرداد، بهاى بيشترى مى دهند باز انقلاب را از آن پيشينه ها جدا مى كنند.

* بنابراين، صحيح نيست كه نوعى پيشينه مستمر خطى و يا پيشينه اى گزينش شده براى انقلاب اسلامى در نظر بگيريم، و يا اين كه اصولا انقلاب را از پيشينه خود به كلى منقطع نماييم، بلكه بايد بررسى كرد كه هر پديده اى چه تأثيرى بر تحولات پس از خود داشته است ؟.

* به اعتقاد من با آن تعريفى كه از نقش و تأثير كرديم، انقلاب اسلامى ما متاثر از كليه حركت هاى سياسى ـ اجتماعىِ مردمى و اسلامى پيش از خود است. ولى اين كه مثلا چرا واقعه رژى به عنوان نقطه شروع انقلاب اسلامى، مطرح مى شود، چرا نمى گوييم قبل از رژى، چرا نمى گوييم مثلا از زمان سربداران؟ بله، همه اين ها را مى شود گفت، ولى بالاخره بايد يك حدى در نظر گرفت و يك جايى را مبنا قرار داد; كه ما حركت هاى تاريخ معاصر را بيشتر مدنظر قرار مى دهيم. زيرا مشابهت ها بيشتر است. براى مثال، سربداران يك قيام مسلحانه عليه ظلم و ستم و خودكامگى بود، ولى ماهيتاً با حركت هاى عصر حاضر تفاوت داشت و شما شباهت هاى انقلاب اسلامى با جنبش ملى شدن نفت يا انقلاب مشروطه را نمى توانيد در آن پيدا كنيد. همان واقعه رژى نيز يك حركت مردمى با دست خالى و بدون اسلحه است و برخلاف حركت هاى مسلحانه و نظامى ـ كه به هر حال ما حركت هايى مثل حركت ميرزا كوچك خان را از آن دست مى بينيم ـ نوع حركات متفاوت هست، شعارهايش متفاوت است; حال اگر بخواهيم وجوه اشتراك پيدا كنيم مى شود پرسيد كه چرا از رژى شروع كنيم. من معتقدم كه رژى شايد اولين جنبش در تاريخ معاصر است كه انقلاب اسلامى مى تواند از آن تجربه بگيرد و از آن متاثر شود. نه به اين معنى كه پيشينه انقلاب از آنجا شروع شده، بلكه صرفاً به معنى تأثير گذارى، و اين كه انقلاب اسلامى مى تواند از آن حادثه الهام بگيرد. رژى اولين حركت استقلال طلبانه است; تا قبل از آن، در قيام سربداران بحث استقلال خواهى و اين گونه حرف ها مطرح نبود. يا مثلا نحله هايى مانند سياه جامگان و ابومسلم خراسانى نحله هايى بودند كه مى توانيم آن ها را به شكلى به انقلاب اسلامى مربوط كنيم، بعضاً هم مربوط مى شود، عيب هم ندارد. حتى شايد مزدكيان قبل از اسلام را بتوان گفت حركت و نحله اى بودند كه قدرى تندتر و مترقى تر از فضاى حاكم بر دربار ساسانى بودند. ولى من تجربه آن ها را در انقلاب اسلامى ناچيز مى بينم و تأثير آن ها را در انقلاب اسلامى بندرت مشاهده مى كنم. اما از رژى به اين طرف، حركت ها و شعارها، مشابهت هاى زيادى با انقلاب اسلامى دارد و بنابراين اگر ما رژى را به عنوان سرآغاز بپذيريم، پس از آن انقلاب مشروطه هست و همين طور تحولات بعدى. البته برخى به طور گزينشى، با گذشته ها برخورد مى كنند; گذشته اى را كه مثلا به رهبرى يك مرجع وبا فتواى ميرزاى شيرازى بوده تأييد مى كنند و مشروطه را چون به دست روشنفكران افتاده و شيخ فضل ا... اعدام شده و به شهادت رسيده، نفى مى كنند و به عنوان پيشينه تاريخى انقلاب قبول نمى كنند. من گزينشى با اين قضيه برخورد نمى كنم. رژى را پيشينه و سابقه اى براى انقلاب مى دانم، و در حركت انقلاب اسلامى مؤثر تلقى مى كنم، جنبش مشروطه را هم به همين ترتيب; و چون شيخ فضل ا... به شهادت رسيده، يكسره آن را باطل تلقى نمى كنم. مگرنه اين است كه آن سر قضيه هم علماى بزرگى وجود داشتند؟ گويا اصلا كسى توجه نمى كند كه در طرف مشروطه خواهان، مرحوم نائينى، آخوند خراسانى، طباطبائى، بهبهانى، و... بودند و بالاخره اين ها جزء مشروطه خواهان محسوب مى شوند. ديگر نمى شود گفت كه آن طرف همه فكل كراواتى بودند، اين طرف همه علما بودند; اين گونه نبود. يك بخش از علما اين طرف قضيه بودند، بخش ديگرى آن طرف. به هر حال اين را هم من به عنوان پيشينه مى دانم، نهضت جنگل را از آن جهت كه شعارش استقلال طلبانه و آزادى خواهانه است باز به عنوان يك پيشينه مؤثرى در حركت هاى بعدى تلقى مى كنم.

شايد يكى از انحرافاتى كه در جنبش مشروطه بود اين بود كه آزادى با هزينه از كف رفتن استقلال طلب مى شد. تحصّن در سفارت انگليس و مانند آن، لكه هاى ننگى است كه ما در انقلاب مشروطه داريم. منتها در مجموع اين وضعيت حاكم نبود. به ستارخان بى سواد وقتى مى گويند كه بيا سفارت انگليس يا بيا تحت الحمايه ما
قراربگير، مى گويد من مى خواهم هفتاد دولت زير پرچم ايران بيايد، نه اين كه من زير پرچم بيگانه بروم! گرايش غالب جنبش مشروطه، استقلال طلبانه و آزادى خواهانه بود. گرايش غالب نهضت جنگل استقلال طلبانه و آزادى خواهانه و تاحدى عدالت خواهانه بود قيام خيابانى و قيام كلنل محمدتقى خان پسيان نيز همين گونه بود. و خلاصه جنبش ملى شدن نفت، حركت فدائيان اسلام (هركدام باشرايط خاص خودش)، حركت هاى سال هاى 39 تا 42 كه به 15 خرداد منتهى شد، و حتى جنبش مسلحانه آن سال هاى سياه اختناقِ بعد از 15 خرداد را نيز مى توانيم بر حركت انقلاب اسلامى مؤثر بدانيم و تجربه هايش را در حركت انقلاب اسلامى مفيد بشماريم.

* بحث از پيشينه تاريخى انقلاب و شناسنامه تاريخى آن، به هر روى به بحث از حضور آگاهى تاريخى و بلوغ تاريخى يك ملت و گردآمدن و انباشت تجربيات يك قوم در توالى مستمر تاريخى نيز كشيده مى شود كه اين امر، خود، بخش وسيعى از تاريخ گذشته را به بحث وارد مى كند; اما در تحليل پاره اى از محققان، چندان تاريخ بعيد گذشته مورد توجه قرار نمى گيرد، و اصولا پيدايش بحران هاى اقتصادى و اجتماعى در نظام پيشين و عقيم ماندن رژيم گذشته در ارائه كاركردهاى لازم، عامل بروز بحران و رخداد انقلاب تفسير مى شود و بر اين اساس، مسئله اسلامى شدن انقلاب و رنگ و بوى اسلامى يافتن آن، با رجوع به سال هاى 55 ـ 56 بنا به بازگشت مردم به خاطره بعيد تاريخى، تحليل مى شود. جناب عالى اين تفسير را تا چه حد مى پذيريد؟.

* اول اين كه من با برخى از اين تحليل ها كه گفته مى شود نظام گذشته با بحران روبه رو بوده، به طورى كه وقوع يك انقلاب را گريز ناپذير مى كرده توافق ندارم; بحران هايى كه رژيم در سال 56 گرفتار آن بود، شايد شبيه همان بحران هايى بود كه در سال 1329 با آن ها دست به گريبان بود; و يا بحران هايى كه در سال 1339 با آن ها مواجه بود. هيچ كدام از آن بحران ها به انقلاب منجر نشد.بحران اقتصادى، به آن معنى كه بعدها تفسير مى شود، وجود نداشت; به شاخص هاى سال هاى آخر رژيم سابق نگاه كنيد! هنوز ما به آن شاخص ها از نظر رشد اقتصادى و شاخص هاى كلان اقتصادى نرسيده ايم. چنين نيست كه بحران اقتصادى شديد، رژيم را به سقوط نزديك كرده باشد و يا نظام سياسى چنان بحران زده باشد كه رژيم در معرض سقوط باشد. اولين جرقه هاى انقلاب در شرايطى شروع شد كه جنبش هاى مسلحانه به طور كامل سركوب شده بود. تنها حركت اميدوار كننده، در شكل اسلامى اش، حركت مجاهدين خلق بود كه در اثر آن انحراف ايدئولوژيك، دودسته شدند و جناح ماركسيست آن
مسلمان هاى سازمان را تصفيه مى كردند و از بين مى بردند، و در داخل زندان نيز دچار سرگشتگى و از هم پاشيدگى شده بودند. گرايش هاى انقلابى و مبارزاتى در بيرون و داخل زندان خيلى تضعيف شده بود، از گروه هاى چريك هاى فدائى، آنهايى را كه ما در زندان مى شناختيم، گرايش مبارزه مسلحانه را بتدريج كنار گذاشته بودند و به توده اى ها و حزب توده نزديك شده بودند كه به مبارزه سياسى اعتقاد داشت. تازه آن مرحله گذار بود; يعنى هركسى كه مى بريد، اول اعتقادش از مبارزه مسلحانه سلب مى شد و در مرحله بعد درخواست عفو مى نوشت و از زندان بيرون مى آمد. بنابراين شرايط سياسى، شرايطى نبود كه انقلابى را به دنبال داشته باشد. من به جرأت مى توانم بگويم كه از ميان چند هزار زندانى سياسى كه داشتيم ـ حدوداً شش تا هفت هزار، در كل زندان ها ـ بعيد مى دانم كه حتى يكى از آن ها در سال 54 و 55 پيش بينى مى كرد كه در آينده اى نزديك انقلابى به وقوع خواهد پيوست و اساس نظام موجود را زير و رو خواهد كرد. در ميان هيچ يك از افرادى كه بنده با آن ها ارتباط داشتم، چنين تفكرى ديده نمى شد; شهيد رجائى، مرحوم لاهوتى، جمعى از آقايان كه الآن برخى از آن ها در قيد حيات هستند، چپ، راست، ماركسيست، مسلمان; اصولا چنين اعتقادى وجود نداشت. اين تعبيرها بعداً به وجود مى آيد، كه رژيم در شرف اضمحلال بود، و خواه ناخواه رژيم بايد مى رفت. تحولاتى كه منجر به شروع انقلاب شد چندان متفاوت با تحولات سياسى سال هاى 29 و 39 نبود. يعنى حركتى كه با وجود جبهه ملى، منجر به روى كار آمدن دولت ملى دكتر مصدق شد، و حركتى كه با وجود نيروهاى مسلمان و نهضت آزادى منتهى به فعاليت هاى سياسى سال 39 شد، در انقلاب هم به نحوى تكرار شد. منتها در اولى، به گونه اى نيم بند از شرايط استفاده شد و ملى شدن نفت تحقق پيدا كرد، ولى با كودتاى 28 مرداد شكست خورد; اما دومى به آن مرحله هم نرسيد و با سركوب 15 خرداد، بحران تا حدود زيادى برطرف شد. ولى در سومى (انقلاب اسلامى)، به دليل وجود رهبرى امام، يعنى رهبرى هوشمندانه اى كه از همه تجربيات گذشته استفاده مى كرد، تجربياتى كه نقش و تأثير آن ها در انقلاب اسلامى را مورد كنكاش قرارداديم، نهضت به پيروزى رسيد. خدا بيامرزد مهندس بازرگان را; مى خواست نقش امام را تخفيف بدهد ـ دنباله بحث قبلى تان ـ مى گفت انقلاب اسلامى دو تا رهبر دارد: يكى شاه به عنوان رهبر منفى بود كه آن قدر بدعمل كرد كه آن گونه شد، و ديگرى امام بود كه رهبر مثبت بود. اگر بدين شكل بگوييم، هر انقلابى دوتا رهبر دارد. مثلا در كوبا يكى باتيستا است و ديگرى كاسترو; هر دوشان رهبرند. آيا اين گونه مى توان انقلاب را تحليل كرد؟ بله، هميشه يك بدى وجود دارد كه در
مقابلش يك خوبى بلند مى شود و مبارزه مى كند; بعدش هم يا به پيروزى مى رسد يا شكست مى خورد. به علاوه، مگر همين رهبر قبلا وجود نداشت؟ چرا سال 39 ما نتوانستيم به نتيجه برسيم؟ خود من با آقاى مهندس بازرگان در جبهه ملى با نهضت همكارى مى كرديم، چرا نتوانستيم آن موقع نهضت را به پيروزى برسانيم؟ چرا جنبش مسلحانه نتوانست به پيروزى برسد؟ چرا دكتر مصدق حركتش ناتمام ماند؟ پاسخ اين است كه اين رهبر فرق هايى با رهبرهاى ديگر داشت كه توانست حركت را به پيروزى برساند و آن ها نتوانستند. بنابراين، اين كه بنده تاريخ انقلاب اسلامى را از واقعه رژى ـ فرضاً ـ دنبال مى كنم، بدين جهت است كه وجوه تشابه را در تحولات اين دوره مى توان شناسايى كرد; همان گونه كه عموماً تشابهات آنها با انقلاب اسلامى در دو شعار استقلال و آزادى، روشن است. شعار انقلاب اسلامى نيز استقلال، آزادى و جمهورى اسلامى بود. همه حركت هاى پيشين، در يكى دو سده اخير حركت هاى ضد استعمارى و ضداستبدادى بودند. ولى اگر كمى جلوتر برويم، ديگر مشابه اين عناصر ديده نمى شود. چرا كه اصلا عصر استعمار از دويست سال پيش شروع شده، و يا بحث آزادى در مفهوم امروزى اش، از انقلاب فرانسه بدين طرف مطرح شده; ما درزمان اسكندر حركت ضداستعمارى نداشتيم، گرچه ممكن است ايران را اشغال كرده باشد و يك عده اى هم با او به مخالفت برخاسته باشند، ولى چنين بحث هايى مانند حركت ضداستعمارى يا حركت ضد استبدادى وجود نداشت. به واقع انقلاب اسلامى تشابهش با انقلاب مشروطه، با واقعه رژى و با نهضت ملى شدن نفت، پيروزى همان دو شعار استقلال و آزادى است. البته بعضى ها ممكن است آن شعارها را پررنگ تر يا كم رنگ تر نمايند، ولى به هر حال آن سه شعار بر تارك انقلاب اسلامى حك شده است. ابتدا هم تعبير حكومت اسلامى مطرح بود، ولى بتدريج «جمهورى اسلامى» قطعى شد. در عين حال، اگر از جمهورى اسلامى نظام مبتنى بر اسم اسلامى منظور نظر باشد شايد بتوان گفت خيابانى هم تا حدودى به دنبال اين امر بود، ميرزا هم همين طور; البته نه به شكلى كه امام بحثش را باز كرد. حكومت مصدق هم على رغم اين كه خودش سلطنه و شازده بود تا حدى اين چنين بود. زيرا خيلى از حركت هاى او در جهت تعديل ثروت ها و حمايت از اقشار مستضعف بود. مثلا همين قانون تأمين اجتماعى، پايه گذارش دكتر مصدق بود كه براساس آن كارگران را بيمه مى كردند. آغازگر اصلاحات ارضى، حكومت مصدق بود، بااستفاده از همان اختياراتى كه گرفت. مى شود گفت كه از اين جهات هم رخدادهاى يادشده به هم شباهت دارند، علاوه بر بحث استقلال و آزادى كه اشاره كردم، چنانكه گفتم، تا قبل از انقلاب
مشروطه همه فكر مى كردند كه اصولا استبداد بايد باشد، سلطان مى تواند سر بقيه را ببرد و اساساً حق اوست كه ببرد. اسم جمهور و اين كه جمهور مردم حق دارند در زمان انقلاب مطرح مى شود. درست است كه افلاطون هم بحث جمهور مى كند، ولى جمهور از نظر او يك وضعيت محدود و مربوط به خواص بود كه مورد مشورت حكومت بودند. به هر حال، به اين دلايل بنده از واقعه رژى به اين طرف را مورد تأكيد قرار مى دهم، و معتقدم كه بايد بيشتر روى اين دوره بررسى صورت گيرد.

* به نظر مى رسد جناب عالى منكر بحران هاى اخير نظام پيشين در سطوح اقتصادى و سياسى هستيد، در حالى كه آن نظام در درون خودش مشكلات جدى داشت; درست است كه شاخص هاى اقتصادى بالا رفته بود، ولى اگر منطق درونى نظام اقتصادى را بررسى كنيد توجه به رشد به جاى توجه به توزيع درآمد، توجه به الگوهاى توسعه برون زا، و توزيع درآمد بسيار ناعادلانه كاملا محسوس است. در نتيجه، شكاف هاى اقتصادى و اجتماعى، به شدت گسترده مى شود و مشكلاتى را به بار مى آورد و درواقع نظام اقتصادى را دچار بحران درونى مى سازد. از سوى ديگر، توسعه اقتصادى با همه اشكالات يادشده، بدون توجه به ضرورت توسعه سياسى صورت مى گيرد كه آن هم نظام سياسى را دچار بحران درونى مى سازد..

* من نمى خواهم بگويم كه نظام پيشين اصلا اشكالات و نابسامانى هايى نداشته، ولى اين گونه اشكالات در تركيه هم هست، در كره جنوبى هم هست، و پانزده تا بيست سال است كه با همين دست اشكالات مواجه هستند و جلو مى روند; هركس هم كه آنجا مى رود تعريف مى كند كه به به! چه كشورهاى خوبى!

* ولى مشكل اينجاست كه وقتى رژيمى، توسعه اقتصادى را در پيش مى گيرد، به موازات آن بايد در جهت توسعه سياسى هم اقدام كند; توسعه اقتصادى مسائل و تبعاتى را ايجاد مى كند و نيروهايى را به مشاركت برمى انگيزاند كه اگر توسعه سياسى در كار نباشد نظام در بعد سياسى دچار شكنندگى و بحران مى شود..

* درست است، من هم با شما موافقم.

* بنابراين، از سويى نظام اقتصادى، توقعات و انتظارات فزاينده اى را درپى افزايش قيمت نفت و انفجار درآمدها ايجاد مى كند كه از سال هاى 55 به بعد، ديگر قادر به پاسخگويى آن ها نيست. از سوى ديگر، از آنجا كه به لحاظ سياسى توسعه اى صورت نگرفته، سرخوردگى، بحران و عصيان عمومى پديدار مى شود. مزيد بر اين ها مسئله نظام بين الملل و حقوق بشر و فشار قدرت هاى خارجى حامى رژيم است كه .

مسأله فضاى باز سياسى را به دنبال مى آورد و زمينه هاى وقوع انفجار و انقلاب را مهيا مى كند.

* تحليل شما را كاملا قبول دارم. يك فضايى نظير سال 29 و 39 ايجاد مى شود، البته آن فضا به دلايل ديگرى ايجاد شده بود. از سال 29 هم در سطح نظام بين الملل، امريكا شعار آزادى را سرداد، آزادى، مبارزه با فساد، اصلاحات و.... در زمان كندى هم اصلاحات و آزادى و حقوق بشر باز مطرح شد و حركت هايى در درون جامعه ايجاد شد و در نتيجه همان فضاى باز سياسى ايجاد گرديد. ولى اولا نيروهاى داخلى در آن موقع، شرايط مناسب براى بهره گيرى از شرايط بيرونى را نداشتند; دوم اين كه رهبريشان رهبرى مناسبى نبود، بنده به دكتر مصدق احترام مى گذارم و واقعاً هم در حد خودش كار نشدنى اى را به سامان رساند، خوب شكست هم خورد، شايد هم در آن شرايط نمى توانست كارى را كه امام خمينى در 1357 كرد، به انجام رساند. به هر حال، من قبول دارم كه فضاى موجود بين المللى و شرايط درونى، هردو دست به دست هم دادند و پيروزى انقلاب را موجب شدند و مگر مى شود غير از اين باشد; براى هر گونه حركت اجتماعى و غير اجتماعى يك سرى عوامل درونى وجود دارد و يك سرى عوامل بيرونى. در انقلاب اسلامى هم چنين بوده است. منتها در مورد اين عوامل نبايد خيلى غلُوّ كرد و نقش آن ها را خيلى بزرگ تر و يا حتى كوچك تر از حد واقعى تلقى نمود. همان طور كه گفتيد، قبول دارم كه در آن زمان شرايط اقتصادى ما به گونه اى نبود كه تضاد طبقاتى منجر به انفجار شود، ولى از آنجا كه توسعه اقتصادى در كشور ما با توسعه سياسى همراه نبود منجر به بروز مشكلاتى شد. اگر دقت كنيد آمريكايى ها شايد از تجربه ما در تركيه، كره، و امريكاى لاتين خوب استفاده كردند. در شيلى كه بعيد مى دانم حكومت مستقلى بر آن حاكم باشد، و امريكا در آنجا نفوذش بسيار زياد است، بتدريج بعد از كودتا رئيس پليس زمان پينوشه را كه سبب مرگ عده اى شده بود، محاكمه اش كردند; كه آدم احساس مى كند پس يك حكومت مستقل ضدآمريكايى بايد آنجا باشد ولى بعيد است.

* در واقع گونه اى اصلاحات سياسى مشخص و كنترل شده را در پيش مى گيرند..

* بله، همان كارى كه در برزيل انجام مى شود. در برزيل در حال حاضر كسى رئيس جمهور شده كه رهبر چپى هاى برزيل بود. وى قبلا در مبارزات مسلحانه حضور داشته، و اكنون رئيس جمهور مى شود. منتها ديگر اين چپ، چپ قبلى نيست. اين چپ، گرايش اقتصاد بازار و مكانيزم طبيعى بازار را دنبال مى كند رژيم ايران توسعه اقتصادى داد، قدرى رفاه كه ايجاد شد، اين زمينه به وجود آمد كه در
سطوح ديگر، وضع مورد تأمل قرار گيرد. از آن طرف هم حقوق بشر كارتر ـ به دلايل خاص خودش ـ فشار روى رژيم آورد كه اگر آن فشار نمى آمد، ملت هم به آن سرعت قيام را در پيش نمى گرفت و نياز به توسعه سياسى و آزادى سياسى، آن گونه احساس نمى شد. به هر حال فشارهاى خارجى و زمينه هاى داخلى دست به دست هم داد و به آن نتيجه رسيد. البته بنده اعتقادم اين نيست كه رژيم هاى وابسته اى نظير رژيم پهلوى مى توانستند توسعه سياسى در كنار توسعه اقتصادى بدهند. زيرا اگر توسعه سياسى مى دادند نابود مى شدند; همان طور كه وقتى به اين كار مجبور شدند از هم فروپاشيدند. آزادى، دشمن هر نظام وابسته و آفت جدى آن است. در واقع، رژيم منافقانه خودش را يك رژيم مستقل و صالح نشان مى داد. وقتى جامعه آزاد شد، ماهيت واقعى رژيم آشكار گشت، و صبر مردم لبريز شد و شنيديد كه شاه گفت من صداى انقلاب شما را شنيدم; كه البته ديگر دير شده بود و فرصت ارائه نسخه جديدى از سوى او باقى نمانده بود. بنابراين، توسعه سياسى براى آن نظام با سرنگونى همراه شد. بعدها آمريكايى ها تعريف خودشان را از صلح عوض كردند تا توانستند كره جنوبى، تايوان، و... را نگه دارند و به اعتقاد من اصولا روش ها در دنيا عوض شد. و نوع سلطه را عوض كردند، به گونه اى كه به سلطه اقتصادى خيلى پيچيده اى كه سلطه سياسى نيز به تبع آن ايجاد مى شود بدل شد. ديگر لازم نبود رژيمى جيره خوار امريكا شود، بلكه خواه ناخواه مجبور بود به دنبال امريكا برود. چرا كه بايد در تقسيم كار جهانى شركت مى كرد، در بازار جهانى و بورس سهام وارد مى شد، به گونه اى كه ديگر بحث استقلال بلاموضوع مى گشت، ضمن اين كه رژيم را هم مردم و احزاب سياسى انتخاب مى كردند; چنانكه كموبيش الآن در تركيه چنين است، منتها آن انتخاب هم در محدوده معينى است; مثل خود آمريكا.

* گاهى بحث از نقش و تأثير نهضت هاى اسلامى سده معاصر در انقلاب اسلامى بدين نتيجه منتهى مى شود كه به دليل وجود چنان پيشينه تاريخى اسلامى، در انقلاب اسلامى نيز مذهب به صورتى منفك از ديگر علل، عامل انقلاب بوده، و اُسّ و اساس انقلاب اين بوده كه جريحه دار شدن عواطف دينى و باورهاى مذهبى مردم از سوى رژيم، جامعه را به تقابل با دستگاه حاكم كشانيده و به همين خاطر، خواسته هاى مردم هم على الاصول، دينى شدن و اسلامى شدن امور بوده است. بر اين اساس، ديگر بحران هاى اقتصادى، سياسى، و انگيزه هاى ناشى از آن ها چندان موضوعيتى نداشته است. آيا اصولا مى توان چنين انفكاك و مرزبندى اى را بين دو مقوله انگيزه هاى مذهبى و ديگر عوامل انقلاب برقرار كرد؟.

* بنده فكر مى كنم نقش اسلام در انقلاب ما، كه در ايدئولوژى و رهبرى متبلور شد، نقشى محورى و كليدى بود. مثلا در سال 29 انقلاب ما به پيروزى نرسيد ولى در سال 57 رسيد، يا حركت هاى سال هاى 39 و 40 نتوانست توده اى شود، ولى حركت انقلاب اسلامى شد، و بنده اين ها را از اسلام مى بينم; ولى نفى آن نفى باقى مطالب نيست. بلى، چون رهبر انقلاب يك مرجع تقليد بود، مورد تأييد بسيارى از مردم واقع شد. و رهبر انقلاب به همراه روحانيت و مرجعيت كه بعدها به حمايتش برخاستند توانست توده هاى مردم را كه در شرايط نسبتاً آزادى قرار داشتند به ميدان آورد. مثلا در بحث از حقوق بشر، همين علما بعد از 15 خرداد نامه نوشتند و به همه جا شكايت بردند; شرايطى به وجود آمده بود كه اين ها مى توانستند با مردم مطالب شان را درميان بگذارند، اعلاميه بدهند، اعلاميه هايشان ميان مردم پخش بشود، سخنرانى شان به صورت نوار ضبط صوت تكثير و توزيع شود; و ديگر مبارزه هزينه زيادى نداشت، بعد از سال 56 ديگر كسى را شكنجه نمى دادند; شايد در خيابان ها كتك مى زدند، ولى هيچ كس از دى و بهمن 55 به بعد، ديگر شكنجه نشد. مى گفتند ما وابستگان به جنبش مسلحانه را ديگر نمى توانيم شكنجه بدهيم، در درگيرى آن ها را مى كشيم. البته شكنجه اگر به مفهوم امروزى و خيلى سوسولى اش را بگيريم مثل بيان جمله بُرو گم شو احمق، يا پرتاب يك لگد، ممكن بود، ولى شكنجه به معنى آمپول و چيزهايى كه آدم را حال بياورد و به حرف وا دارد، در كار نبود. خلاصه به دليل همان فضاى باز سياسى، شكنجه و اعدام و تيرباران كم كم رخت بربسته بود. طبيعى است امام هم از اين فضا بهترين بهره بردارى را كرد و در رأس جنبش قرار گرفت. علما و روحانيون هم طوعاً يا كرهاً به دنبال امام، اين حركت را شروع كردند; كه بعضى ها به نظر من با اكراه شروع كردند و شايد خيلى هم دلشان نمى خواست، امام ناچارشان ساخت. حركت به رهبرى امام و روحانيت شكل گرفت، مردم هم آزاد شده بودند و تا حدودى مى توانستند با روحانيت خودشان حرف بزنند، روحانيت هم وارد ميدان سياسى شده بود و سياسى حركت مى كرد. مردم پيش از اين مسئله هايشان را مى پرسيدند، ولى اكنون ديگر گفته مى شد بياييد با شاه بجنگيم. همان آدم مسئله گو، اين حرف را مى زد، اعتماد به او پيدا شده بود، آزادى هم به وجود آمده بود كه حرف بزند. از سوى ديگر، مردم هم جرأت مى كردند كه به حرف او گوش كنند. به همين دليل، حركت به سرعت توده اى شد. خوب، روحانيت سمبل چه چيزى بود؟ طبعاً سمبل اسلام بود; يعنى مردم دين داشتند، شرايط اجتماعى ـ اقتصادى هم تا حدى مهيا بود در شرايط نامناسب، فرض كنيد امروزه در تركيه، حزب رفاه كه حزب اسلامى آنهاست، چقدر
بُرد دارد و چرا نمى تواند انقلاب اسلامى بكند; مگر بقيه عوامل در كار نيست؟ مگر مردم تركيه مسلمان نيستند؟ مسلمان هم هستند، من قول مى دهم تعداد نمازخوان هايشان از كشور ما بيشتر است. پنج وعده در تركيه، در شهر آنكارا و استانبول براى اقامه نماز ازدحام مى شود و جاى سوزن انداختن نيست; مثل همين نماز جمعه خودمان به خيابان مى آيند و پنج وعده در روز، همان جا كه رژيم لائيك حاكم است، اقامه نماز مى كنند. در ماه رمضان، هنگام افطار، گويى حكومت نظامى است كه اگر كسى سرش را از پنجره بيرون آورد به رگبار ببندند، هيچ كس در خيابان نيست. در حالى كه در كشور خودمان اصلا نمى فهميم ماه رمضان است; موقع افطار تنها 30 درصد افراد، خيابان ها را ترك مى كنند. حالا انشاءا... همه روزه اند و در آب ميوه فروشى روزه شان را افطار مى كنند. با اين همه، چرا در تركيه انقلاب نمى شود؟ مگر اين كه بگوييم فقط شيعه است كه مى تواند انقلاب را ايجاد كند و رهبرى كند، كه اين ها بحث هاى مفصلى است. من معتقدم كه نقش اسلام از مجراى روحانيت و مرجعيت، در انقلاب اين بود كه توانست انقلاب را به پيروزى برساند. و آن هم به دليل نفوذ و ظرفيتى بود كه در طول تاريخ در توده مردم داشت; مردم اعتقاداتشان را در وجود اين ها متبلور مى ديدند و براى ارتباط گرفتن با اين ها آزاد بودند، و اين ها هم در ارتباط گرفتن با مردم آزاد بودند. درنتيجه، حركتى را كه مصدق نتوانست به سامان برساند و حركتى كه در سال 40 به انجام نرسيد، با استفاده از آن فضاى بين المللى و شرايط سياسى ـ اجتماعى داخلى، از طريق روحانيت و مرجعيت به ثمر رسيد. بلى، همين افراد در 15 خرداد هم بودند و در آنجا صددرصد سركوب شدند و به پيروزى نرسيدند، چون آن جا تفاهم بر سركوب بود و هيچ مانعى بر سر راه آن وجود نداشت. يك حركت بى انسجام و غير تشكيلاتى شكل گرفت كه دريك روز سركوب شد. ولى در سال هاى 56 و 57 ديگر تفاهم بر سركوب وجود نداشت. اگر رژيم سركوب را در پيش مى گرفت، دست كم مى توانست پيروزى انقلاب را پنج سال ديگر يا ده سال عقب بيندازد. ممكن است بگوييد سركوب هم شد، ولى اولا سركوب ها دير شروع شد، ثانياً منقطع بود. مثلا در 17 شهريور خيلى جلاّدى كردند، شايد از 15 خرداد هم خيلى بيشتر شهيد داديم، ولى فضا عوض نشد; يادم مى آيد كه در روز 16 خرداد 42 در خيابان شمالى پارك شهر، همان باشگاه كذايى، من از يكى از خيابان هاى فرعى سرم را درآوردم كه خيابان شمالى را نگاه كنم، سربازى گلنگدن كشيد و به سمت جمعيت تيراندازى كرد; تظاهراتى هم نبود، صرفاً عبور مى كردند. يعنى فردايش هم مجال و مهلت براى نفس كشيدن به كسى نمى دادند، همه را همان روز دستگير كردند و يك
نفر را نگذاشتند باقى بماند كه مثلا اعلاميه پخش كند. ولى در 17 شهريور، چنين وضعيتى ايجاد نشد.

* مى توان گفت كه لزوم ايجاد فضاى باز سياسى و فشار قدرت خارجى، امكان سركوب را از رژيم سلب نمود؟.

* بلى، برخى مى گويند كارتر در جريان 17 شهريور از رژيم حمايت كرد و بلافاصله به شاه نامه نوشت. اگر نامه را شما بخوانيد متنش گواه مطلب ديگرى است; ضمن تعارفات مى گويد: و اميدوارم اين قبيل حوادث سبب نشود كه شما در سياست حقوق بشرتان متزلزل شويد و تجديدنظر كنيد. يعنى اين كه خلاصه نمى توانيد هر كارى بخواهيد بكنيد. مى دانيد كه شريف امامى فراماسونر و رهبر لژ بود; او و همراهانش درصدد بودند كه 17 شهريور را تبديل به 15 خرداد ديگرى بكنند و امريكا را قانع كنند كه ارتجاع سياه و سرخ باهم متحد شده اند و اين حقوق بشر مورد ادعاى شما، از دست ما و شما، از دست همه مان مى رود. در واقع به نظر من، 17 شهريور يك سناريو، براى همراه سازى آمريكايى ها با سياست سركوب رژيم است. ولى آن ها به شكلى ديگر جواب دادند، آن جواب در فضاى ديپلماتيك خيلى معنى داشت. ماهمان دو تعارف به شاه را دال بر تأييد مى گيريم و حال اين كه اگر تأييد بود نبايد پس از آن، عزم حركت انقلابى در مقابل دستگاه جزم تر مى شد.

* در اين برهه، پوشش خبرى وسيعى كه از سوى راديوى دولتى انگليس صورت گرفت، نيز مؤيد انقلابيون گشت، كه ضمناً مى توانست نفى حمايت از شاه تلقى شود..

* بله، البته برخى آن را به غلط، به گونه ديگرى تفسير مى كنند و مثلا مى گويند انقلاب اسلامى را انگليسى ها تقويت كردند، براى مقابله با آمريكا. يعنى در واقع انگلستان كوشيد تا انتقام كودتاى 28 مرداد را با انقلاب 57 بگيرد. اين ها همه اش همان «حسن و حسين هر سه خواهران معاويه اند» است و مبنا و مستندى ندارد.

* از منظر جامعه شناسى سياسى، گروه هاى موجود در جامعه و نيروهاى اجتماعى را در چه نوع آرايش و با كدام صف بندى مورد تحليل قرار مى دهيد، و اصولا آيا طبقات و اقشار خاصى را به عنوان عوامل مؤثر در وقوع انقلاب بازشناسى مى كنيد؟ آيا به وجود شكاف ها و تعارض هاى ويژه اى در سطح جامعه، مثلا تعارض سنت و شبه مدرنيسم كه پاره اى مطرح مى كنند، قائل هستيد؟.

* نه، من اين نوع تحليل ها را قبول ندارم، كه بعضى انقلاب اسلامى را در سايه تعارض سنت و مدرنيسم بررسى مى كنند. واقعيت اين است كه انقلاب اسلامى يك حركت عمومى مردمى بود; من معتقد نيستم كه انقلاب اسلامى تعارض سنت و مدرنيسم را به نمايش گذاشت. معتقدم كه در انقلاب ما تقريباً عموم اقشار و طبقات، حتى بعضاً اقشار مرفه و صاحب مال و منال و سرمايه دارها هم دخيل بوده اند. مثلا بازار در انقلاب نقش داشت كه جزء مستضعفان نيستند; البته بازار، هم شاگرد حجره و هم خود حجره دارها را در بر مى گيرد و اين ها هركدام باهم فرق دارند، ولى به هر حال تجار ما در جريان انقلاب اسلامى سهم داشتند; دانشگاه هم در جريان انقلاب فعال بود، روحانيت ما فعال بود، كارمندها فعال بودند. كدام اقشار مدرن بودند، كه با اقشار سنتى به مقابله برخاسته باشند؟ حتى چپى ها هم حمايت مى كردند و عملا دنباله رو انقلاب شده بودند، ضمن اين كه مى خواستند سوار موج بشوند. حتى روشنفكران لائيك هم از رژيم سابق حمايت نمى كردند. البته من كمتر بيرون بودم; از دوم آذر 56 بيرون از زندان بودم، ولى كلا اين بحث را موجه نمى دانم. مجموعاً بايد چنين عرض كنم كه بنده رژيم سابق را نماينده هيچ قشر و طبقه اى نمى دانستم و نمى دانم و معتقدم كه رژيم سابق پايگاه طبقاتى در داخل كشور نداشت. به همين دليل هم بود كه همه طبقات مى توانستند در مقابلش قرار بگيرند; آن دسته اى هم كه از كشور فرار كردند آن هايى بودند كه وابسته رژيم شده بودند، يعنى جزء نزديكان رژيم بودند، نه اين كه يك طبقه خاص فرار كند. مثلا بعد از انقلاب بلشويكى در روسيه، همه سرمايه دارها و فئودال ها يا اعدام شدند و يا فرار كردند، ولى در انقلاب ما نه خيّامى مى رود نه حاج طرخانى; در حالى كه هر دوشان سرمايه دار بودند، منتها سرمايه دار مسلمان. خسروشاهى با پدرش در بازار پيشنماز بود; بسيارى از مديران مسلمان امروز، در تشكيلات خسروشاهى و در شركت او كار مى كردند. آن هايى كه خيلى احساس نزديكى با رژيم مى كردند، رفتند و بقيه ماندند. اين طور نبود كه مثلا طبقه سرمايه دار، خودش را وابسته به رژيم احساس كند. البته بحث نظرى آن را اخيراً در مرور كوتاهى بر تاريخ معاصر، كه در نشريه عصر ما داريم، دنبال مى كنيم. چرا كه عموماً رژيم هاى تحت سلطه در گذشته ـ تا قبل از دوران اخير ـ در كره جنوبى، برزيل، تركيه و امريكاى لاتين نمى توانسته اند در داخل، پايگاه طبقاتى داشته باشند. زيرا پايگاه داخلى منافعى داشت كه بعضاً در تعارض با منافع قدرت خارجى قرار مى گرفت. بنابراين سرمايه دارى داخلى، حتى قشر وابسته يا كمپرادورش، نمى توانست پايگاه طبقاتى رژيم باشد. در كشور ما هيچ وقت خيّامى و ايلخانيان و ايروانى و خسروشاهى و حاج برخوردارها دولت تعيين نمى كردند. آن ها هم از دولت مى ترسيدند; خيّامى براى اين كه موقعيتش را حفظ كند مجبور بود سهم اشرف را در نظر بگيرد. ايروانى براى اين كه موقعيت خودش را حفظ كند بايد به نحوى خودش را به خاندان سلطنتى و به گردن
كلفت هاى نظام وصل مى كرد، و اين غير از راكفلر در امريكاست كه دولت تعيين مى كند. مثلا يكى از كارمندان دون پايه راكفلر، يعنى رابرت مك نامارا، وزير دفاع امريكا مى شود. در ايران، رژيم پايگاه طبقاتى نداشت و پايگاه اجتماعى هم نداشت و به همين دليل هم در جريان انقلاب اسلامى كاملا تنها ماند. يعنى به غير از يك عده ساواكى و يك عده سران رژيم هيچ طبقه اى از رژيم حمايت نكرد.

* به نظر شما، كدام يك از ويژگى ها و خصيصه هاى دولت و نظام سياسى پهلوى، زمينه ساز و تأثيرگذار بر بروز بحران و وقوع انقلاب اسلامى بوده است. به عنوان مثال، آيا عنصر خشونت و سركوب، بويژه از دهه 1330 به اين طرف را مى توان از جمله آن ويژگى ها شمرد؟.

* بارزترين ويژگى نظام سابق به نظر من وابستگى اش بود. يعنى يك رژيم وابسته به خارج به لحاظ سياسى و اقتصادى كه از آن مى توان با عنوان زندگى زير سلطه يادكرد. رژيم سابق كارگزار قدرت هاى استعمارى زمان خويش بود و از هويت مستقلى برخوردار نبود. در تحقيقى هم كه از تاريخ معاصر داريم و چاپ خواهد شد، گفته ايم كه رژيم تا آخرين روز هم وابسته باقى ماند. مثلا در ماجراى حقوق بشر يك رژيم مستقل، وقتى حيات و مماتش مطرح است لازم نيست آن گونه تابع محض باشد. حالا من نمى گويم امريكا; و معتقد نيستم كه رژيم زير سلطه امريكا بود، بلكه معتقدم رژيم برعكس آن تحليل ها، زير سلطه انگليس بود. اين تحليل البته تحليل شاذّ و نادرى است و خيلى ها آن را قبول ندارند. بعد از انقلاب، شواهد و آثارى به دست آمد كه سبب شد بعضى ها اين تحليل را بپذيرند. من معتقدم كه حضور و نقش انگليس در منطقه، امر حادث و تازه اى نيست، بلكه قديم است و بقاياى همان سلطه سابق است. اين كه بعضى ها نسبت به ماهيت انقلاب اسلامى ترديد مى كنند و بعضاً چيزهايى مى بينند و احساس مى كنند كه شايد پس از انقلاب، انگلستان بر كشور حاكم شده، آثار امورى است كه قبل از انقلاب از چشم ما پنهان ماند و فكر كرديم حضور فراگير از آنِ امريكاست. به هر روى، هركدام از تحليل ها را بپذيريم، من رژيم سابق را يك رژيم عروسكى مى بينم. به همين دليل هيچ وقت نمى گويم رژيم شاه; زيرا شاه موضوعيت نداشت. اگر مجموعه گفتارهاى بى بى سى در مورد انقلاب را كه آقاى باقى به نام «انقلاب اسلامى ايران به روايت راديو بى بى سى» چاپ كرده و انتشارات «طرح نو» هم به چاپ رسانيده مطالعه كنيد ـ من نوارهايش را گوش كردم ـ مى بينيد كه طبق نقل قول هايى كه مى شود، شاه چقدر در تصميم گيرى عاجز و ناتوان است. در واقع، آن ديكتاتورى كه از شاه تصوير مى كردند و اقعيت نداشت، رضاشاه هم همين طور بود. روزهاى آخر سلطنتش گيج و مبهوت بود; كه مگر ماچه مى خواهيم از انگليسى ها، هر چه گفتيد كرديم! باز چرا بهانه مى كنند؟ منصور، نخست وزيرش مى گويد: بگوييد بابا چه مى خواهيد؟ هر چه شما خواستيد انجام داديم! رضاخان به رئيس ستادش نخجوان در آن روز آخر كه انگليسى ها اولتيماتوم دادند حمله مى كند كه: برو آماده باش، مى لرزيد، گفت چشم و رفت، بعد دوباره او را صدا كرد و پرسيد اقدام كردى نخجوان؟ گفت بله قربان مرخص شان كردم، يعنى به جاى آماده باش مرخص كرد. اسناد هم همين رانشان مى دهد. هيچ كدام از سران رژيم با كنار رفتن رضاشاه، كنار نرفتند، بنابراين آدم هاى رضاشاه نبودند. درنتيجه من يكى از ويژگى هاى رژيم را وابسته بودن به استعمار مى دانم، يعنى بى اختيار بودن. البته هر نوكرى در حيطه نوكرى خودش استقلالى دارد، و اين استقلال به وقت مقتضى پس گرفته مى شود; يعنى در واقع تفويضى است. و يژگى دوم رژيم سابق را ماهيت استبدادى آن مى دانم; كه اين استبداد، البته با استبداد آغا محمدخانى متفاوت است. ما بعد از دوران انقلاب مشروطه، يك دوره كوتاه آزادى را در كشورمان تجربه كرديم، ولى با كودتاى 1229 وارد فاز استبدادى جديدى شديم; روكش نظام، قانونى و پارلمانتاريستى و مشروطه بود، ولى ماهيت آن استبدادى بود. رأى قلابى، مجلس قلابى و مطبوعات قلابى، ظاهر آراسته اى را نشان مى دادند، ولى مظاهر آزادى خواهى و مشروطه طلبى كه به خاطر آن ها قيام مشروطه برپا شده بود همه از بين رفتند. شكل مانده بود، بدون محتوا. پس استبداد با استبداد آغامحمدخانى تفاوت يافته بود، ضمن اين كه فرهنگش از آن دوره باقى مانده بود. ما طعم يك دوره آزادى را در دوره سلطنت احمدشاه چشيديم; در سال 1285 انقلاب مشروطه به پيروزى رسيد و تا سال 1299، كه چهار ـ پنج سال آن هم در جنگ و بحران بود و انحلال مجلس رخ داد، شايد بتوان گفت مدت چهارده سال ما طعم آزادى را در كشورمان چشيديم، ولى مجدداً سلطه استبدادى جديد سر برمى آورد، كه ديگر ناشى از استعمار بود، البته با تكيه بر همان فرهنگ داخلى استبداد چرا كه يك رژيم وابسته نمى تواند آزادى بدهد. زيرا موجوديتش به خطر مى افتد، و با فاش شدن و سخن گفتن از وابستگى و سرسپردگى رژيم، مشروعيت سياسى رژيم و مقبوليت آن در جامعه، مورد تأمّل و ترديد قرار مى گيرد. و همين كه چنين ترديدى آغاز شد و وابستگى رژيم محرز گشت، فروپاشى آن قهرى است.

امروزه ديگر وابستگى نيز به روش هاى قديمى به چشم نمى خورد و اگر وجود داشته باشد با استبداد به شكل قديم قابل جمع نيست. بقايايى از اشكال پيشين ، چون عربستان و شيخ نشين ها، نيز چنان تحت فشارند كه با دادن آزادى، انتظار انفجار و فروپاشى آن ها احتمالى جدى است. در اين كشورها البته هنوز انگليس از سنتى ها حمايت مى كند و امريكا نيز مدرن ها را تقويت مى نمايد. در كويت، اپوزيسيون (گروه مخالف) از نوع امريكايى، در مقابل جناح حاكم سنتى فعال است. دو مجلس وجود دارد كه يك سرى فكل كراواتى ها و غيرقبيله اى ها و تكنوكرات ها هستند، در مقابل سنتى ها كه از سوى انگليس حمايت مى شوند.

سومين ويژگى رژيم پيشين اين بود كه على رغم استبدادى بودن، فرد حاكم نبود; بلكه شبكه اى از كارگزاران حاكم بودند كه يك نفر رهبر هم در داخل نداشتند و همگى سرنخشان به طور جداگانه به خارج وصل مى شد. كه البته تأثير اين ويژگى در سقوط رژيم موضوع بحث ماست و در واقع، شعار استقلال خواهى و آزادى خواهى درمقابل همان دو ويژگى وابستگى و استبداد بود. البته نظام فاسد بود; وابستگان آن هركدام به شكلى به قدرت هاى اقتصادى وصل بودند و مى خوردند و مى دزديدند. مردم هم اين ويژگى ها يا بزرگ شده اش را مى ديدند و طبعاً به واكنش و طرز تلقى انزجار آميز كشيده مى شدند، كه اين هم يكى ديگر از ويژگى هاى رژيم سابق است كه نتيجه همان خصيصه هاى پيشين است. اسكندر مقدونى به جانشينانش وصيت مى كند كه اگر مى خواهيد مُلكتان دوام يابد پست ترين و سفله ترين و پايين ترين افراد را در رأس حكومت بگذاريد. نتيجه اين مى شود كه «نه در غربت دلم شاد است، نه رويى در وطن دارم». نه به سمت مردمشان مى توانند بروند و نه مى توانند در مقابل آن ها تركتازى كنند; چون مردم اين ها را نمى پذيرند. بنابراين هميشه مجبورند جيره خوار شما باقى بمانند.

اين چهار ويژگى، همگى در انقلاب اسلامى مؤثر بود; يعنى استقلال و آزادى از وابستگى رژيم و استبداد آن نشأت مى گرفت، جمهورى اسلامى هم بُعد ضديت با فساد، اعم از فساد فرهنگى و فساد سياسى و فساد اقتصادى، را در پيشينه خود حمل مى كرد. اسلام بار قدسى و آسمانى داشت كه مردم خواسته هاى خود را در آن مى جستند و به اين نتيجه رسيده بودند كه مى توانند كاستى ها و نابسامانى هايى را كه در كشور احساس مى شود، با اسلام رفع و حل كنند. نظام سياسى حاكم، طيفى بود كه هزار فاميل داشت، هزار فاميل وابسته به رژيم; و بنابراين چنين است كه اسلام مى آيد و به اين وضع خاتمه مى دهد.

از آن طرف هم، همه سرگشته و مبهوت بودند. امريكا مى گفت حقوق بشر، و انگليس هم حمايت مى كرد. شاه هم منتظر بود ببيند امريكا چه مى گويد، انگليس چه
مى گويد. اين نكات است كه شكل گيرى انقلاب را توضيح مى دهد. اگر رژيم وابسته نبود، مستبد نبود فاسد نبود، بالطبع، كسى به فكر انقلاب و سرنگونى آن نمى افتاد. همه اين عوامل دست بدست هم داد و سبب شد، نظام سابق نتواند به حيات خود ادامه دهد. و يژگى ديگرى هم كه اشاره كردم، عدم وابستگى رژيم به هر قشر و طبقه داخلى بود. رژيم به لحاظ اقتصادى و اجتماعى در داخل پايگاهى نداشت. در اين مورد، بحث رضاشاه و سركوب خزعل را خيلى ها يك نقطه ابهام تلقى مى كنند و مى گويند: اگر رضاشاه انگليسى بود، چطور شيخ خزعل را كه كاملا كارگزار انگليس در خوزستان بود سركوب مى كند و انگلستان در مقابل اين صحنه سكوت مى كند؟ در حالى كه فرق رضاخان با خزعل در اين است كه خزعل براى خودش يلى است، مشهور است، قبيله و عشيره دارد و اين مجموعه را به انگلستان اجاره داده و با آن قرارداد بسته است. ايل بختيارى هم كه سرانش به انگليسى ها نزديك بودند، ايل را در خدمت اهداف انگليس قرار داده بودند، ولى خود، افراد استخوان دارى بودند. انگليسى ها احساس مى كردند يك روز هم ممكن است شيخ خزعل با آلمان ها وارد زدوبند شود. زيرا تكيه گاه محكمى به داخل داشت. خلاصه، اين ها به نحوى پايگاه اجتماعى داشتند و به يك جريان اجتماعى در داخل كشور وابسته بودند. ولى رضاشاه اين ويژگى را نداشت. و به وسيله هيچ قشر و طبقه اى در داخل حمايت نمى شد. و به همين جهت، سقوطش هم سهل بود. اين پاسخى است كه مى توان به آن سؤال داد.

* البته در آن دوره بعد از اين كه روسيه تزارى بساطش برچيده شد و بلشويك ها روى كار آمدند، حاكميت انگلستان بلامنازع شد و به اين نتيجه رسيد كه مى تواند در حاكميت ايران تمركز ايجاد كند. شايد اين امر يكى از عوامل مهم تقويت دولت مركزى و برچيدن شيخ خزعل گرديد..

* درباره ايجاد تمركز در حاكميت ايران، چنانكه در اسناد وزارت خارجه انگليس مى خوانيد، بين خود مقامات انگليسى هم اختلاف است. مى گويند ما الآن نيازمند حكومت مركزى نيرومندى در ايران هستيم كه دست كم بيست سال بتواند ثبات را در اين كشور برقرار كند. با توجه به انقلاب بلشويكى در روسيه، و شايد خطرى كه از سمت شمال احساس مى كردند و خلأ قدرت ناشى از كنار رفتن موقت روسيه از ايران، به اين نتيجه رسيدند كه شيخ خزعل، حداكثر كارى كه مى كند منافع ما را در يك منطقه حفظ مى كند، ولى دولت رضاخان همه ايران را براى ما حفظ مى كند. پس اين را ترجيح مى دهيم.

* يعنى در تزاحم منافع و تزاحم وابستگان، كوچك ترها قربانى مى شوند..

* بلى، مى خواهم بگويم كه رضاخان وابستگى و نوع نوكرى اش هم فرق داشت; اين وابسته مطمئن ترى بود. زيرا به طور مستقيم در استخدام بود و خود، مدعى نبود و قدرت مستقلى در اختيار نداشت كه بتواند سركشى كند.

* اگر مرورى بر تحولات اقتصادى در اين دوره بكنيم، نقاط برجسته اى وجود دارد كه مى تواند عامل تأثير در بروز بحران و وقوع انقلاب باشد. ابتدا اصلاحات ارضى است كه در اوايل دهه چهل مطرح مى شود. بعد مسئله افزايش قيمت نفت پيش مى آيد كه در اوايل دهه پنجاه با درآمد سرشارى كه متوجه ايران مى كند، تحولاتى را در تصميم گيرى ها و طرح هاى رژيم ايجاد مى كند و طرح هاى بزرگ و بلند پروازانه صنعتى اى، مثل مس سرچشمه، نيروگاه اتمى، شبكه برق سراسرى، پتروشيمى و... را به دنبال مى آورد، كه تحليلگران البته با نگاه هاى متفاوتى به اين دوره مى پردازند. جناب عالى تأثير اين رخدادها در وقوع انقلاب اسلامى را چگونه بررسى مى فرماييد؟.

* ما يك بحران اقتصادى را از سال 39 تا 43 در كشور داشتيم كه به دنبالش يك سرى بحران هاى سياسى هم پديدار گشت. اختلافاتى كه با امريكا در زمان كندى به وجود آمد، سبب شد تا كمك ها، وام ها، و اعتبارات امريكا ناگهان قطع شود و اقتصاد كشور از ناحيه قطع اين كمك ها دچار يك دوره سه ـ چهارساله بحرانى شد. از سال 41 هم بحث اصلاحات ارضى مطرح گرديد. بعضى از دوستان سخنى دارند كه اگر اصلاحات ارضى واقعاً انجام مى شد، يعنى زمين ها ميان دهقان ها توزيع مى شد، چنين و چنان مى گشت. واقعيتش اين است كه ما در سال 50 فئودال بزرگ و زميندار بزرگ نداشتيم. حالا اين كه به چه دليل و به چه منظورى توزيع زمين و اصلاحات ارضى مطرح شد، ما كارى نداريم; دليلش روشن است. ولى به هر حال اصلاحات ارضى انجام شد و نتيجه اش اين شد كه به طور گريزناپذيرى طبقه مالك و زميندار بتدريج از ميان برود و طبقه جديد سرمايه دار به جاى آن ايجاد شود. سرمايه دار تجارى در آن دوره، در كنار فئوداليسم و برده دارى حضور داشت، ولى سرمايه دار توليدى رشد خود را تازه از اين دوره شروع مى كند; و البته سرمايه دار وابسته، نه بخش خصوصى مستقل و غير وابسته. زيرا يكى از ويژگى هاى رژيم زير سلطه اين است كه اقتصاد دولتى را مى پسندد; يعنى كنترل اقتصاد را عمدتاً سعى مى كند در دست دولت حفظ كند. نه از باب اصل 44 قانون اساسى جمهورى اسلامى، بلكه به اين دليل كه در كشور زير سلطه اگر كنترل اقتصاد در اختيار دولت باشد، بهتر مى تواند اقتصاد مملكت را با مصالح بيگانه مسلط، همس و نمايد. اين دليلش متفاوت است با اين كه يك رژيم سوسياليستى اقتصاد را در دست دولت حفظ مى كند. بنابراين رژيم، سرمايه دارى را به نفع حاكميت سرمايه دار مسلط خارجى، و نه در چارچوب منافع مردم، تقويت مى كند. شما ممكن است سرمايه دار را به خاطر مردمت محدود كنى تا اختلاف طبقاتى به وجود نيايد و تمركز و تداول ثروت در دست يك قشر خاص پديدار نشود. ولى اين غير از اين است كه بگوييد اگر او حاكم شود، اگر او مسلط و قدرتمند شود، سهم ارباب خارجى كم مى شود. به همين دليل على رغم اصلاحات ارضى، نظام موجود علاقه مند به رشد سرمايه دارى نبود. ولى به طور گريزناپذير، وقتى كه سرمايه ها امكان فعاليت چندانى در بخش صنعت ندارند، زمين هم از بخش نظام ارباب و رعيتى بيرون آمده، دوباره بنگاه هاى سرمايه دارى، كار بر روى زمين به صورت مجتمع هاى كشت و صنعت را دنبال مى كنند. اين است كه مى بينيم از شهريور 20 تا سال 1340، يعنى در طول بيست سال، تنها دويست ميليون دلار سرمايه گذارى صنعتى در كشورمان انجام شد، ولى از دهه چهل بتدريج، سرمايه دارى صنعتى كه در عين حال، وابستگى هم به خارج داشت شروع مى شود.

رويداد مهم ديگر در اين دوره افزايش قيمت نفت بود. قيمت نفت ظرف يكى دو سال اول دهه پنجاه بتدريج بالا رفت و ناگاه به طور جهشى چهار برابر شد; در سال هاى 53 و 54 كه شعارهاى جامعه رفاهى و گرايش به وفور مطرح گشت و سخن از تمدن بزرگ به ميان آمد، تغيير الگوى مصرف مردم نيز پديدار گشت. يادم مى آيد وقتى از زندان بيرون آمدم ـ حدود هفت سال از اوضاع بى خبر بودم ـ باورم نمى شد كه الگوى مصرف تا اين حد تغيير كرده باشد; هركس يك پاكت سيگار وينستون در جيبش بود، اجناس خارجى همين طور كنار خيابان به وفور ديده مى شد، اتومبيل سوارى در انواع و اقسام مدل ها، به طورى كه بعضى از خانواده ها دو اتومبيل سوارى داشتند. اين تغيير الگوى مصرف براى ما كه هفت ـ هشت سال نديده بوديم بسيار تعجب آور بود. و نهايتاً وابسته شدن شديد اقتصاد كشور به درآمد نفت، نتيجه گرانى و بالا رفتن قيمت بود. تا پيش از افزايش جهشى قيمت نفت، صادرات غيرنفتى ما معمولا حدود يك سوم حجم صادرات نفت بود. اما در سال 56 صادرات غيرنفتى ما به يك چهارم كاهش يافت. البته علت عمده اش، زياد شدن صادرات نفت بود كه هم توليدش زياد شد وهم قيمتش بالا رفت وهم بر حجم صادراتش افزوده شد. همين تغييرات و همين افزايش درآمد نفت بود كه كشور را به صدور محصولات ديگر بى اعتنا كرد و صادركننده تشويق نمى شد كه به محصولات ديگر توجه كند. حالا اين
عوامل چقدر، چگونه، و در كجاها تأثير بر انقلاب مى گذارد؟ شايد بتوان گفت كه آن وعده هاى رفاه و وفور، و افزايش توقعات مردم، نتيجه اش اين مى شود كه هر نابسامانى، كوچكى هم به گونه اى ديگر تفسير شود و اثرگذارى آن ها مضاعف گردد.

* با توجه به اين كه در سال 55 و 56 ديگر آن توقعات و انتظارات برآورده شدنى نبود!.

* البته هنوز بنده به بن بست معتقد نيستم. اتفاقاً ما تازه نتايج آن افزايش درآمد نفت را در سال هاى 55 ـ 56 مى بينيم. شاخص هاى ما در سال 56 شايد بهترين شاخص ها باشد. بهترين شاخص هاى كلان اقتصادى در آن دوره مربوط به سال 56 است; نفت را فروختند، جنس ها را به بازار ريختند، و سال به سال هم درآمد نفت بالا مى رفت كه بالاترين رقمش مربوط به همان سال هاى 55 و 56 بود.

* درآمد كارگران صنعتى هم در اين سال ها افزايش چشمگيرى يافت..

* شايد; به هر حال، شاه انقلاب سفيد را مطرح مى كرد، تغذيه مدارس، شير، پسته، آجيل، همين طور كف مدرسه ها ريخته مى شد; دانشگاه آن روزها وضع ديگرى پيدا كرد. ولى همان مسائل، خودش توقعات بيشترى ايجاد مى كرد و بعد مشكلات. به هر حال اگر براى اين تغييرات اقتصادى، تأثيرى در انقلاب قائل باشيم، عمده ترين تأثيرش همان اثرى بود كه روى افزايش توقعات ايجاد كرد.

* شايد الگوى نادرست توزيع درآمد و بروز شكاف هاى طبقاتى را نيز بتوان مطرح كرد..

* اتفاقاً حركت هايى مى شد كه طبقه متوسط را در آن دوره زياد كنند; يعنى در سال هاى 55 و 56 باز نسبت به قبلش كمتر مى بينيد كه عده اى از گرسنگى بميرند و يك عده از سيرى بتركند. ممكن است سال هاى بعد از افزايش قيمت نفت، خيلى ها از سيرى بتركند، ولى اين از گرسنگى بميرها هم نسبت به دوره قبل كمتر مى شوند. شبيه كشورهاى سرمايه دارى كه سعى مى كنند حداقلِ قابل قبولى از مزد را به كارگر بدهند و درنتيجه، كارگر امريكايى هم اتومبيل سوارى دارد، هم ويلاى خودش را دارد، و ديگر كارى به سرمايه دارها نخواهد داشت و ديگر دنبال اين نخواهد بود كه چرا راكفلر هزار تا از اين ويلاها دارد. آن شكاف و فاصله در جايى مؤثر است كه يك طرف از گرسنگى بميرد و ديگرى در مقابل او چلوكباب بخورد.

اشاره

انقلاب اسلامى ايران به عنوان حركتى در ادامه «نهضت هاى شيعى» نيز بازشناسى و تفسير شده است. اين گفتار با عطف توجه به «ذهنيت آرمان خواهانه» شيعه كه در جستجوى «حكومت عدل» اسلامى، دوره هايى را پشت سر گذاشته، امام خمينى را به مثابه شخصيتى كه بهترين بهره بردارى را از چنين «ظرفيت تاريخى» به عمل آورد، تفسير مى نمايد. آنگاه عوامل زمينه ساز پيروزى انقلاب را در عناصرى چون: «استبداد»، «دين ستيزى» و «استعمار» به عنوان عوامل داخلى، و «تبليغات روسى» و «رقابت انگليس با امريكا» به مثابه عوامل خارجى باز مى شناسد. در بخش ديگر، ويژگى هاى ممتاز امام خمينى را موضوع توجه قرار داده و از عناصر: «مرجعيت»، «عبرت آموزى از گذشته»، «همراه سازى مراجع»، «تربيت طلاب»، «استوارى»، «روشن بينى» و «اعتقاد عميق به اسلام»، به عنوان مؤلفه هاى برجسته ايشان ياد مى كند. سپس پيشينه انديشه تأسيس حكومت در نزد علماى شيعه را از «دوران صفويه» آغاز نموده و با رديابى اين جريان در دوران «مشروطيت»، اكثريت روحانيت را در دوران اخير، خوشبين و «محافظه كار» تفسير مى نمايد و تغييرطلبى و «راديكاليسم» را در اقليتى از آنان مى پذيرد و فكر حكومت اسلامى را به «آرمانى» در اعماق دل ها تحويل برده و از امام خمينى به عنوان يك پديده «خارق العاده» در به ظهور رساندن اين آرمان ياد مى كند. در فراز نهايى به تأمل درباب «سلفى گرى» نشسته و آن را جنبشى عقيدتى ـ و نه سياسى ـ برشمرده و با اشاره به غفلت آن از وجه ضداستعمارى اسلام به مسئله «تمايزات» حكومت اسلامى ايران با جنبش سلفى گرى معاصر مى پردازد. سرانجام در نگاهى آسيب شناسانه، آفات انقلاب را به دو دسته بيرونى و درونى تفكيك نموده و در دسته نخست به «تبليغ خارجى»، «فشارهاى اقتصادى و سياسى» اشاره مى نمايد و در دسته دوم به «تخلفات مالى»، «توجه روحانيت انقلابى به مطامع دنيوى»، «مخالفت با فكر وحدت اسلامى»، «عدم تأمين نيازهاى اوليه معيشتى» و «نشر انديشه غرب گرايانه» تذكار مى دهد.

/ 35