گفتار پنجم : مذهب، نيروهاى اجتماعى و رهبرى امام خمينى در انقلاب اسلامى - آخ‍ری‍ن‌ ان‍ق‍لاب‌ ق‍رن‌ (م‍ج‍م‍وع‍ه‌ 25 گ‍ف‍ت‍گ‍و درب‍اره‌ ان‍ق‍لاب‌ اس‍لام‍ی‌) جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آخ‍ری‍ن‌ ان‍ق‍لاب‌ ق‍رن‌ (م‍ج‍م‍وع‍ه‌ 25 گ‍ف‍ت‍گ‍و درب‍اره‌ ان‍ق‍لاب‌ اس‍لام‍ی‌) - جلد 2

تنظیم و تدوین: عباس زارع؛ مصاحبه شوندگان: محمدهادی سمتی، ناصر هادیان، حسین عظیمی، محمد رجبی، حاتم قادری، محمد مددپور، فرشاد مؤمنی، علیرضا ناصری، سعید حجاریان، سهراب رزاقی، داود فیرحی، سعید حجاریان، غلامعباس توسلی و... [دیگران]

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گفتار پنجم : مذهب، نيروهاى اجتماعى و رهبرى امام خمينى در انقلاب اسلامى

محمدجواد حجتى كرمانى(1)

* اگر ما بخواهيم در باب انقلاب نظريه پردازى كنيم، آيا بايد ويژگى ها و عناصر خاصى را مورد نظر قرار بدهيم؟ آيا پيش فرض هاى ويژه اى براى تحليل، مورد نياز است؟ و آيا اصولا انقلاب اسلامى وجوه متمايز كننده اى نسبت به ساير انقلاب ها دارد كه به لحاظ تحليلى بايد ما آن را مجزاى از بقيه انقلاب ها ببينيم؟ بر اين پايه، نظريه مورد پذيرش ما بايد چه خصوصياتى داشته باشد تا بتواند آن ويژگى ها را لحاظ كند و نقاط فارق را توضيح دهد؟

* در تحليل انقلاب اسلامى، به طور مختصر و فهرست وار سه نظريه را مى توانم براى شما مطرح نمايم كه به طور اصولى هر يك از اين سه نظريه، تحليل انقلاب را بر مبناى نظرى خودش انجام مى دهد. نظريه اول كه رايج است و حاكم بر انقلاب ما نيز شده، اين است كه انقلاب ريشه هاى صددرصد اسلامى و مذهبى داشته و دستمايه ها و انگيزه ها و ريشه هاى پديد آمدن آن، اسلام و قرآن و تعليمات ضد ظلم و ضد ستم و عدالت خواهانه اسلامى بوده است; چنانكه عنصر مقّوم آن نيز رهبرى روحانيت شيعه است كه از ديرباز مروج و مبلغ اسلام و تشيع بوده اند و در اين راه، به شهادت تاريخ، زحمات زيادى را متحمل شده اند و تا پاى جان در اقامه عدل و قسط و ترويج آيين تشيع ايستادگى نموده اند. مخصوصاً مبارزاتى كه در سده اخير به وسيله رهبران شيعه به وجود آمد و به طور مشخص از زمان سيد جمال الدين اسدآبادى و در دنباله نهضت تنباكو، در نهضت مشروطيت، انقلاب عراق و... بسط يافت، گواه اين

1. مشاور رهبر معظم انقلاب و پژوهشگر دفتر مطالعات سياسى وزارت خارجه.

تحليل است. بر اين پايه، چنين تحليل مى شود كه نقش اول و شايد نقش منحصر به فرد را انگيزه هاى اسلامى و دينى ايفا نموده اند.

ديدگاه دوم ديدگاهى است كه بررسى اش بر مبناى مؤلفه هاى اقتصادى است و چنين معتقد است كه از سال 53 كه شاه در نتيجه درآمد عظيم نفت به سمت اجراى مجموعه اى از پروژه هاى وسيع اقتصادى رفت و با آن درآمد هنگفت و ناگهانى يك سرى طرح هاى اقتصادى بلند پروازانه همراه با به اصطلاح مدرنيزاسيون را در پيش گرفت كه اين مدرنيزاسيون و اجراى طرح هاى نوسازى نه با موقعيت سياسى خارجى ايران هماهنگ بود و نه با شرايط و ظرفيت هاى داخلى ايران. بعلاوه در اين سال ها شاه و رژيم سلطنتى به خاطر اجراى اين برنامه ها و همراه با اجراى آن ها، دست به يك سرى حركات روشنفكر مآبانه و ضد دينى زد; فشار بر علما زيادتر شد، ترويج مظاهر فحشا قوّت يافت، آزادسازى فرهنگى (به معنى بى بندوبارى) فزون تر شد و... از آن سو، پول فراوانى هم به داخل مملكت سرازير شده بود و به اصطلاح اصلاحات شروع شده بود. البته اگر قدرى جلوتر برويم از رفراندوم سال 42 مى توان آغاز نمود كه در راستاى همان اصلاحات ياد شده، مبارزه با روحانيت شروع شد.

به هر حال، تضاد سياست هاى مدرنيزاسيون و طرح هاى بلند پروازانه شاه و عدم تطابق آن با ظرفيت هاى اقتصادى و اجتماعى و روانى جامعه ايران، منجر به اين شد كه طرح هاى اقتصادى مزبور كه همراه با يك سرى ابزارها و پشتوانه هاى سياسى بود توان اجرايى اش را در داخل ايران از دست داد و در سال هاى 55 ـ 56 بحران اقتصادى را آشكار ساخت. بدين صورت طرح ها روى دست رژيم شاه ماند و بحران اقتصادى مملكت را فرا گرفت و در نتيجه، ناتوانى شاه در حل بحرانِ شدت يافته اقتصادى زمينه هاى تزلزل و سقوطش را فراهم ساخت. به همين ترتيب وجهه خارجى سياست شاه نيز با يك سرى دست اندازهاى خارجى مواجه شد كه علاوه بر اين كه ريشه در همان برنامه هاى اقتصادى داشت و ماهيّتاً اقتصادى بود، جنبه سياسى نيز پيدا كرد.

تحليل سوم تحليل سياسى است و آن اين است كه برنامه هاى سياسى شاه در بعد از انقلاب سفيد و رفراندوم آن، تا اواخر سال هاى 54 و 55، فراز و نشيب هايى پيدا كرد. در اين مدت سياست خارجى امريكا در مورد شاه دچار نوسان بود; كه برخى اين مسئله را حتى به زمان كندى و اصطكاك هايى كه ميان دولت او و رژيم شاه در خصوص سياست هاى شاه وجود داشت، مربوط مى كنند. اين تحليل، در نهايت معتقد است در سال هاى بعد از 53 كه شاه داراى قدرت سياسى و اقتصادى عظيمى شد، بلند پروازى هاى او سياستگذاران خارجى را نيز دچار ترديد كرد و داعيه پرچمدارى
تمدن بزرگ و اين كه ما تا چند سال ديگر به دروازه هاى تمدن بزرگ مى رسيم و جزء كشورهاى مترقى دنيا خواهيم شد و اين جور ادعاها، كه عمدتاً به اتكاى پشتيبانى غربى ها و بخصوص امريكا انجام مى شد، به هر حال غربى ها و مخصوصاً آمريكايى ها را نگران كرد و آن ها در اين كه او بتواند به چنين جايى برسد دچار توهم شدند. در واقع نمى پسنديدند كه شاه اين حرف ها را بزند و شاه يك مقدارى افسار پاره كرده بود و تركتازى مى كرد و اين افسار گسيختگى را آمريكايى ها تحمل نمى كردند. بر همين اساس، سياست فضاى باز سياسى و به اصطلاح، طرح كارتريسم در ايران مطرح شد. چون وقتى كه كارتر سر كار آمد، شعار دموكراسى و پشتيبانى از دموكراسى در تمام دنيا طرح شد. در داخل امريكا هم عده اى از نهضت اپوزيسيون ايران، به اصطلاح ملّيون و اسلامى هاى ايران با واسطه و بدون واسطه به غرب و به كل دنيا از نظر تبليغاتى فشار مى آوردند كه شما كه مدعى دموكراسى هستيد، چگونه از شاه ديكتاتور كه در ايران به اين شكل حكومت مى كند جانبدارى مى كنيد؟ اين باعث شد كه آن ها در صدد بر آمدند تا هم جلو آن يكه تازى و بلندپروازى و ادعاهاى دهان پركن شاه را بگيرند و هم جواب اعتراض هاى جهانى را بدهند; چرا كه تا آن زمان، آن ها على رغم اين كه شاه يك رژيم ديكتاتور بود از آن طرفدارى مى كردند. به هر حال به هر دو جهت، يعنى هم مهار كردن شاه و هم پاسخ دادن به اعتراض هاى جهانى كه عليه سياست امريكا بود، آن سياست كارتر اعلام شد و بازتابش در ايران اعلام آزادسازى سياسى بود كه اين آزادسازى سياسى، حدود سال هاى 55 و 56 همچنان رشد پيدا كرد; مثل نهالى كه در يك سرزمين بسيار مستعد با بارش مداوم باران و تابش شديد آفتاب، رشد بسيار چشمگيرى پيدا كند و به طور عجيبى پرورش يابد. اين سياست باعث شد كه در سراسر ايران نهضت جديدى شروع شود و اين روند همين طور ادامه پيدا كرد تا پيروزى انقلاب و سقوط شاه. در اين تحليل، بيشترين توجه به بعد سياسى مسئله است و بيشتر به اشتباهات سياسى شاه و سياست فضاى باز سياسى، كه از طرف شاه تحت فشار امريكايى ها انجام شد، توجه مى شود. در واقع، اين تحليل بيشتر عامل سياسى و بويژه سياست خارجى امريكا را در انقلاب اسلامى مؤثر مى داند و در واقع به عامل برون زا بيشتر توجه مى كند.

* به نظر مى رسد كه در تحليل از منظر عوامل سياسى، وجود نارضايتى گسترده و در نتيجه از بين رفتن مشروعيت سياسى رژيم، قبل از اجراى فضاى باز سياسى، زمينه اصلى ظهور انقلاب است كه با اعمال سياست فضاى باز سياسى تبديل به يك بحران گسترده مى شود و صورت انفجار به خودش مى گيرد.

* درست است; اين تركيب عناصر كه شما بيان كرديد واقعيت دارد. من اشاره كردم كه انقلابيون مذهبى و ملّيون ايران و كسانى كه در سطح جهانى حاضر بودند و زبانشان باز بود، توانستند ديكتاتورى حاكم بر ايران، يعنى آن ظلم و اختناقى كه در داخل وجود داشت و نارضايتى عميق از وضع موجود، را توانستند به خارج منعكس كنند و اين باعث شد كه آن فضاى باز سياسى ايجاد بشود. در واقع، همان گونه كه شما گفتيد اختناق و فشار و نارضايتى مردم نقش اصلى را ايفا مى كند، منتها با اين روندى كه بنده اشاره كردم; يعنى ريشه هايش همان نارضايتى و مانند اين ها بوده، ولى بروز و ظهورش بدان شكل بوده است. وقتى از نارضايتى عمومى صحبت مى كنيم به جنبه هاى اقتصادى، سياسى و حتى مذهبى اش مى توانيم اشاره كنيم. بُعد اقتصادى اش همان نابسامانى اقتصادى و تبعيض موجود در جامعه بود، بُعد سياسى اش همان ظلم و اختناق و بيگانه پرستى و مسلط بودن آمريكاييان بر ايران و بُعد مذهبى اش هم كه فساد و فحشا و منكرات و مبارزه با علما و توهين به مقدسات بود. هر سه بُعد در اينجا مورد لحاظ قرار مى گيرد، ولى در تحليل آخر من بيشتر به جنبه سياسى محض قضيه توجه مى شود; كه در اين نگرش البته عناصر مذهبى و عناصر اقتصادى در واقع ابزار كار عامل سياسى خواهند شد. بر عكس دو تحليل ديگر كه در تحليل اول، نارضايتى سياسى و نارضايتى اقتصادى به عنوان ابزار است، ولى ريشه و عامل اصلى و به اصطلاح زيربناى كار، مذهب است و اسلام و روحانيت. در تحليل دوم، زيربنا و ريشه و پايه اقتصاد است و عناصر ديگر ابزار كار تلقى مى شوند. در تحليل سوم، ابزار عبارت است از مذهب و اقتصاد، اما سياست پايه و بنياد است. فرق اين سه نگرش و سه تحليل اين است كه هر كدام از آن ها يكى از آن سه عامل را اصل مى دانند و دو عامل ديگر را فرع مى سازند و به صورت ابزارى از آن استفاده مى كنند.

كسى كه تحليل مذهبى دارد مذهب را اصل مى داند و سياست و اقتصاد را فرع; كسى كه تحليل اقتصادى دارد اقتصاد را اصل مى داند و مذهب و سياست را فرع; و كسى كه سياست را اصل مى داند مذهب و اقتصاد را فرع مى داند و سياست را اصل; يعنى آن عامل اصلى را هر كدام از اين نگرش ها چيزى غير از ديگرى مى دانند. و از اين رو، يك توافق عام در بين تحليلگران وجود دارد و آن اين كه مجموعه اين عوامل دست اندر كار بوده; يعنى آن كسى كه تحليل مذهبى دارد و نقش روحانيت را اول مى داند و اسلام را به عنوان عامل اصلى انقلاب مى شناسد، هيچ وقت نمى تواند منكر نابسامانى هاى اقتصادى يا مسئله ديكتاتورى يا بحران هاى سياسى

بشود و همچنين آن دو دسته ديگر نمى توانند عوامل موجود ديگر را بررسى نكنند. يعنى تمام اين نظريه ها مى توانند مكمل همديگر باشند و در هر نظريه اى يك عامل اصلى و چند عامل ديگر فرعى وجود داشته باشد. البته ممكن است ديدگاه هاى ديگرى هم وجود داشته باشد كه عوامل تاريخى، جغرافيايى، روان شناختى و... را به عنوان عناصر مؤثر در انقلاب شناسايى كند. بنابراين، همه اين عناصر را بايد مورد نظر قرار داد و همه اين عوامل بايد در تحليل انقلاب مورد توجه قرار بگيرد. چون اصولا يك پديده سياسى ـ اجتماعى مثل انقلاب اسلامى به صورت تك بعدى نمى تواند مورد تحليل قرار بگيرد.

* جناب عالى كدام يك از تحليل ها و تفسيرهاى مورد اشاره را در توضيح ويژگى هاى انقلاب اسلامى صائب تر و جامع تر مى دانيد؟.

* اين امر بيشتر به اطلاعات جواب دهنده و همچنين گرايش هاى او مربوط مى شود. يعنى شما وقتى كه با يك آدم مذهبى و يا روحانى معتقد به انقلاب اسلامى مواجه مى شويد ـ كه من هم انشاء الله از همان ها باشم ـ تمايل به اين تحليل است كه عامل عمده را همان انگيزه هاى اسلامى و ريشه هاى موجود در تعليمات قرآن و نفوذ ديرپاى روحانيت و نهاد ريشه دار جهاد اسلامى معرفى كند. اما وقتى كه با يك اقتصاددان مواجه بشويد و از نظريات او بخواهيد استفاده كنيد احتمالا او بيشتر عامل اقتصادى را عمده تلقى كند; و شايد براى شما تشريح كند كه اگر مسائل اقتصادى، رژيم شاه را دچار بحران نمى كرد او مى توانست با وجود همه اين فشارها و اختناق ها و اَعمال ضد اسلامى، و با وجود همه مجاهدت هاى مسلمانان باز هم به حكومتش ادامه بدهد. همچنين چنانچه با فردى كه تحليلگر سياسى است، مخصوصاً با عطف توجه به موقعيت سياسى جهانى ايران و سياست بين الملل، مواجه شويد ممكن است او چنين تحليل كند كه اگر شرايط جهانى اقتضا نمى كرد و شرايط سياسى شاه طورى نبود كه او را به سقوط بكشاند شاه با همان وضع مى توانست ساليان دراز حكومت كند و حتى پسرش هم بعد از او به حكومت برسد. به هر حال، هر تحليلگرى يك عامل را عمده مى داند و خودِ اين، بحث بسيار پرمايه اى است كه صاحب نظرانى كه نظرات متفاوتى دارند بنشينند و با هم بحث كنند. يعنى يك تحليلگر مذهبى و يك تحليلگر اقتصادى و يك تحليلگر سياسى با هم بررسى و گفتگو كنند و بالاخره روشن شود كه كدام عامل در واقع عمده تر است. اين را هم عرض كنم كه همه اين عوامل و همه اين انگيزه ها ناموس خلقت و آيين آفرينش و قوانين انسان شناختى و جامعه شناختى و قوانين تاريخ است; كه «لكلّ امة اجلٌ اذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة و لايستقدمون». اين قانون، كه در قرآن هم زياد از آن صحبت مى شود، فرمول ها و صغرى و كبرى هاى خودش را دارد. شما چه تحليل مذهبى را اصل بدانيد، چه تحليل اقتصادى را و چه تحليل سياسى را، بنده به عنوان يك صاحب نظر مسلمان ـ اگر اين عنوان در مورد من صدق بكند ـ همه آن ها را تحليل هاى اسلامى مى دانم و تحليل هاى عقيدتى مى شناسم. براى اين كه اگر اقتصاد باشد آن هم يك پديده و سنت تاريخى، يعنى الهى است. اگر سياست باشد باز آن هم سنتى است الهى و مربوط به قانونى كه خدا در عالم خلقت گذاشته است. ما اگر به پديده اقتصاد يا پديده سياست به عنوان يك پديده بيرون از نگرش مذهبى نگاه كنيم در واقع، به نوعى، قائل به تفكيك دين از سياست شده ايم. در صورتى كه ما تمام اين ها را مربوط به دين مى دانيم; وقتى كه مى گوييم اقتصاد، سياست و همه چيز مرتبط با دين است و اگر معتقديم كه دين در قالب قانون گذارى و تشريع حكومت و اعتباريات و آنچه مربوط به زندگى اعتبارى بشر است، دخالت دارد، در تكوين هم همين طور است. يعنى همه اين ها به هم مربوطند، اگر ما سهم دين را در سياست از نظر قانون، اداره حكومت و برنامه ريزى يكى مى دانيم، به واقع ريشه اش در واقعيتى بيرونى است و آن اين كه خدا عالَم را اين طور آفريده، يعنى اقتصاد به لحاظ تحقق خارجى، مرتبط با دين است و سياست در خارج و داخل به لحاظ عالَم تحقق خارجى، مرتبط با دين است. بنابراين هر تحليلى ارائه كنيم، من تصور نمى كنم كه به اصطلاح، غيراسلامى تحليل كرده باشيم.

* به نظر مى رسد كه مى توان ميان سه ديدگاه مورد اشاره حضرت عالى مرزهايى كشيد، به نحوى كه هر ديدگاه بدون تلاقى با ديدگاه ديگر مدعى تبيين تحولات باشد. به عنوان مثال، ديدگاه سياسى بحث را بر روى مشروعيت سياسى نظام متمركز مى كند و مى گويد به لحاظ تاريخى، ملت ما تضادى با دولت پيدا كرده بود و مشروعيتى براى دولت قائل نبود و دولت ها را معمولا تحميلى مى ديد. در دوره پهلوى هم اين قضيه شدت گرفت و اين تقابل با نظام سياسى، نتيجه اش اين شد كه وقتى يك مقدار اختناق برداشته شد و به اصطلاح، فضاى باز سياسى ايجاد شد انفجارى پديد آمد. بر اين اساس، اقتصاد ديگر عامل مهمى نيست; چه اين كه مى توان مدعى شد كه در آن دوره، وفور اقتصادى بوده و فرضاً درآمد ناخالص ملى و توليدات و درآمد سرانه ما بيشتر نيز شده بود. به همين شكل آنجا كه بحث از عامل اقتصاد و فرضاً شكاف اقتصادى و شكاف طبقاتى مطرح مى شود (كه البته اين بحث خيلى مستند به آمار و شواهد نيست) يا تحولات ناشى از اجراى طرح هاى توسعه اقتصادى و بحران هاى ناشى از آنها تحليل مى گردد، ابعاد سياسى يا فرهنگى مورد اعتنا قرار .

نمى گيرد. در ديدگاه سوم نيز ابعاد سياسى و اقتصادى عموماً كم رنگ ديده مى شود و يا اصلا مغفول مى ماند و عمدتاً عامل انقلاب، تفكر دينى محسوب مى شود، كه از نهضت هاى پيشين وجود داشته و در انقلاب اوج گرفته و روحانيت را سردمدار حركت نموده; يعنى گفته مى شود ملت مسلمان بود و هدف، صرف دين خواهى بوده است. در مقابل، عده اى مى گويند اين تحليل پس از پيروزى و در سايه حاكميت جديد رايج شده است. زيرا اولا انقلاب يك جريان تلفيقى بوده و جناح ها، گروه ها و طيف هاى مختلف در تحولات سياسى و اجتماعى نقش داشته اند; ثانياً حتى اگر بخواهيم جنبش هاى اسلامى سده اخير را هم در نظر بگيريم مى بينيم كه با آن ها هم يك گسست تاريخى داريم. زيرا آن جنبش ها هيچ كدام ناظر به حذف حكومت و ايجاد نظام سياسى جديد نبودند. ولى در اينجا ملت ما به مرحله اى مى رسد كه ديگر با شاه و نظام شاهى نمى تواند كنار بيايد، بلكه مى گويد حكومت و كل نظام بايد دگرگون شود. چه آن كه، در 28 مرداد 1332 هم اين نابسامانى اجتماعى وجود داشته و يك رهبر روحانى در رأس نهضت قرار مى گيرد، در 15 خرداد 1342 هم حضرت امام به عنوان يك رهبر مذهبى پيشاپيش حركت هستند، ولى در هيچ كدام ما نمى بينيم كه مذهب به پيروزى برسد، بنابراين، جريان ها و نيروهاى اجتماعى در اثر همان علل و عواملى كه در عرصه اقتصادى يا سياسى وجود دارد، مجموعاً به توافق نظر مى رسند كه نظام حاكم را ساقط نمايند، و از آنجا كه در حافظه تاريخى ملت، روحانيت پايگاهى عميق دارد، در اوج بحران رژيم پيشين، نقطه اعتماد و اتكا تلقى مى شود و برجستگى و حاكميت مذهب شكل مى گيرد.

* اين كه آيا اين تحليل ها بعد از انقلاب رايج شده يا قبلش بوده، به نظر من خيلى كم لطفى است. براى اين كه ما اگر به تاريخچه انقلاب استناد مى كنيم، اصولا در پيشينه تاريخى، ما به عنوان مردم مسلمان ايرانى مطرح هستيم، يعنى هم عامل اسلامى و هم عامل ملى هر دو در كار است. اگر بخواهيم دقيق بررسى كنيم عمدتاً نهضت هايى كه در همه كشورهاى اسلامى و كشورهاى آزادى خواه دنيا بهوجود آمده، يا با استعمار خارجى مبارزه مى كرده اند يا با استبداد داخلى و يا با هر دو. اين را اگر با هم توافق داشته باشيم و بعلاوه، حركت سيدجمال و سپس ترور ناصرالدين شاه را به عنوان نقاط آغازين تحولات سده معاصر در نظر آوريم و به دنبال آن تحريم تنباكو و بعد نهضت مشروطيت را، كه اصلش تأسيس عدالتخانه بود و سپس كلمه مشروطيت را مطرح ساخت، مورد مداقّه قرار دهيم، تاريخ، خيلى روشن براى ما مشخص مى كند كه آنچه باعث شد مردم انگيزه شديد پيدا كنند و به حركت درآيند، انگيزه هاى دينى بوده
است. در نهضت ملى شدن صنعت نفت من به عنوان آدمى كه در متن قضيه حضور داشته، گواهى مى دهم كه مسئله مذهب در مبارزه با شركت نفت ايران و انگليس و بيرون كردن انگليسى ها از ايران، نقش اول را داشته است. نمى خواهم بگويم ملّيون و جبهه ملى و دكتر مصدق و ساير احزاب، حتى توده اى ها و كمونيست ها، در اين نهضت سهيم نبودند، سهيم بودند ولى مى بينيم كه پيشاپيش نهضت آيت الله كاشانى قرار مى گيرد و آتش نهضت را بر افروخته مى كند. و يا خليل طهماسبى كه با كشتن رزم آرا سد را مى شكند و روح تازه اى در ملت مى دمد، تربيت شده نواب صفوى است كه او نيز يك طلبه روحانى است و آن سخنرانى ها و تظاهرات و هيجان هاى مذهبى در مساجد، در زمان ملى شدن صنعت نفت را جلودارى مى كند; كه بنده خود ناظر بودم. البته فرنگ رفته ها و روشنفكران و ملى ها و حتى صاحبان گرايش هاى غيراسلامى هم در اين جريان ها بوده اند، منتها آن ها واقعاً آن جذبه اى كه يك نفر روحانى در مسجد داشته، در كلوپ سياسى يا حزب سياسى خود نداشته اند. من منكر نيستم كه وقتى كلوپ هاى حزب توده تشكيل مى شد، يا در ميتينگ هايى كه جبهه ملى به راه مى انداخت، جمعيتى در حدود صدهزار نفر يا دويست هزار نفر، با مقياس جمعيت آن زمان ايران، در سراسر كشور تشكيل مى شد، اما آنچه واقعيت دارد اين است كه در همان زمان ها، اجتماعات مذهبى عاشورا و اجتماعات سراسرى مردم در ايام عزادارى، يا در فوت مثلا آيت ا... اصفهانى، يا در تظاهرات ديگر مذهبى، بسيار اصيل تر و پرشكوه تر از آن اجتماعات سياسى برگزار مى شد. درست است كه حزب توده وقتى ميتينگ مى داد شايد تمام كارگرهاى ايران جمع مى شدند، در حالى كه تمام كارخانه ها نيز زير نظر سنديكاى كارگرى بود كه ابزار سياسى حزب توده شده بود. يا در زمان دكتر مصدق، جبهه ملى حرف اول را مى زد، بويژه بعد از آنكه با مرحوم آيت الله كاشانى اختلاف پيدا كرد، وضعيت طورى شد كه وقتى آيت ا... كاشانى وارد مجلسى مى شدند كسى بلند نمى شد و مذهبى ها بسيار منزوى گرديدند. اما اين واقعيت تاريخى را هم نبايد فراموش كرد كه ملت ما در نهايت، يك ملت عاشورايى و مذهبى بوده و هميشه مذهب، به صورتى ريشه دار رفتارش را متأثر ساخته است. در همان زمان كه آيت اللّه بروجردى مرجع تقليد بودند اگر ايشان يك كلمه برخلاف دكتر مصدق حرف مى زد كار مصدق خيلى مشكل تر مى شد. يعنى اگر در كار مرحوم آيت اللّه كاشانى نقصى بود اين بود كه ايشان مرجع تقليد و صاحب رساله نبود و مرجع تقليد مردم آيت اللّه بروجردى بود و اين اقتدار دينى خيلى مهم است; از اين رو، وقتى نوبت به امام مى رسد، مى بينيم ايشان از موضع مرجع تقليد بود كه توانست
آن زعامت عام را پيدا كند. به هر حال با يك گذر تاريخى، عامل مذهب را در ملت ايران خيلى قوى مى يابيم. اين كه شما به گسست تاريخى اشاره كرديد، من تصورم اين است كه درست است كه مسئله تغيير حكومت در مبارزات سابق ملت ايران وجود نداشت، اما در عين حال، رگه هاى اين مسئله را بعد از قاجاريه در زمان ظهور پهلوى مى بينيم كه در آنجا اصولا مسئله جمهوريت مطرح مى شود; يعنى اين فكر كه نظام سلطنتى از ايران برافتد. در واقع، بعد از قاجاريه برانداختن يك خانواده و يك سلسله كه سلطنت مى كنند، ديگر تجربه شده بود، چرا كه در زمان رضاشاه خاندان قاجاريه سرنگون شدند. پس براندازى يك رژيم نيز مطرح بود كه با طرح مسئله جمهوريت همراه گرديد.

اما اين كه انقلاب اسلامى به صورت يك دولت اسلامى، كه امام خمينى طرح دادند و عمل كردند مطرح نبوده، اين را من به طور نسبى رد مى كنم. يعنى حرفى است كه از بُعدى درست است و از بعد ديگرى درست نيست. ما اگر به تاريخچه انقلاب اسلامى برگرديم بيانيه اى كه فدائيان اسلام و مرحوم نواب صفوى دادند، با اين كه متضمّن تغيير كلى حكومت نبود، ولى اسمش حكومت اسلامى بود. منتها حكومت اسلامى را آن ها طورى تنظيم كرده بودند كه شاه مسلمان شود و آدم متدينى باشد، در سراسر كشور نماز جماعت برگزار شود، بى حجابى رفع شود، شراب خوارى نباشد، عدالت اسلامى برپا گردد، همه مردم نان داشته باشند، همه خيابان ها تميز باشد، همه مردم بتوانند لباس خوب بپوشند، همه مردم بتوانند در رفاه زندگى كنند، بيگانه هم شرّش كنده شود، اعم از روس، انگليس و آمريكا. يعنى چنين حكومتى به صورت ناقص در نهضت فدائيان اسلام مطرح بود. خود ما به عنوان حزب ملل اسلامى كه زندان رفتيم در انديشه تأسيس يك حكومت اسلامى بوديم و بيانيه هاى ما و نشريات و شبنامه ها و چيزهاى ديگر مربوط به آن الآن موجود است. آن حكومت مورد نظر ما، نه تنها حكومت اسلامى بود، بلكه حكومت انترناسيوناليست اسلامى بود; يعنى يك حاكميت براى كل جهان اسلام ترسيم و تنظيم شده بود، كه گرچه خيال پرورانه و آرمان گرايانه بود، ولى به هر حال نشان مى دهد كه در عمق جامعه اسلامى ما و تربيت اسلامى ما و حوزه علميه ما اين مسئله وجود داشته است. نكته ديگر اين كه معتقدم امام خمينى اگر اين مسئله را مطرح كرد، كارش در واقع زايش نطفه اى بود كه در بطن ملت اسلام قرن ها پرورش پيدا كرده بود. من اين را به عنوان يك شعار سياسى يا يك شعر يا يك بيان ادبى نمى خواهم عرض كنم، بنده معتقدم كه از زمان ائمه اطهار(عليهم السلام) خصوصاً شيعه معتقد بوده كه حكام وقت فاسدند، و هميشه حكومت ها را غاصب و ناروا مى دانسته و همواره در انتظار ظهور امام عصر(عج) و خروج ايشان از غيبت به سر مى برده است و اين فكر آن قدر قوى بوده كه در زمان فتحعلى شاه، شاه از ميرزاى قمى و كاشف الغطا اجازه مى گيرد كه به نيابت از او سلطنت كند. من اخيراً كتاب كشف الغطا را مطالعه مى كردم; در بحث ولايت فقيه، مرحوم شيخ جعفر كبير متنى را خطاب به فتحعلى شاه آورده كه در آن، طى نامه مفصّلى كه با تعريف و تمجيدهاى زيادى از شاه نيز همراه است، به او وكالت مى دهد و مى گويد تو از طرف من وكيل هستى كه بر مردم حكومت كنى. بنابراين، اين معنى در فقه و در انديشه سياسى ما به اندازه اى ريشه دارد كه مى توان آن را به زمان ائمه رسانيد. تا آخرين روزهاى شاه هم كه شما توى دهات مى رفتيد و از پيرزن ها و پيرمردهاى بى سواد سؤال مى كرديد، مى گفتند پول دولت حرام است و كارمند دولت درآمدش حرام است. اين ذهنيتِ رسوب كرده در ذهن مذهبى هاى ما به معنى نفى حكومت ها بوده و ناشى از آن است كه در سراسر تاريخ، تمام حكومت ها را غاصب مى دانستيم و قبول نداشتيم. بنابراين اگر امام خمينى آمده مسئله تغيير حكومت و تأسيس حكومت اسلامى و براندازى نظام شاهنشاهى را مطرح كرده، در حقيقت قابله و مامايى بوده كه اين طفل را از رحم تاريخ بيرون كشيده است اين مقدار قابل اثبات است و شواهد تاريخى دارد; يعنى امام در واقع ماماى زبردستى بود كه توانست اين بچه را سالم از شكم بيرون بياورد. در شرايط گذشته يا مادر مى مرد يا شرايط به گونه اى مى شد كه به هر حال بچه مى مرد، يعنى انقلاب اسلامى متولد نمى شد. ولى در زمان امام خمينى با توجه به شرايط كلى تاريخى، كودك انقلاب، سالم متولد شد; اين شرايط، اعم از شرايط خارجى و يا شرايط داخلى بود; حتى بيمارى شاه و يا اختلافات داخلى امريكايى ها درباره تداوم حكومت شاه و نيز نهضت ميانه رو ايران، يعنى جبهه ملى و ملّيون و نهضت آزادى كه تا روزهاى آخر هم شعار انقلاب را نمى دادند و همان رفورماسيون و اصلاح طلبى را مطرح مى ساختند، و حتى اين كه خود شاه و امريكايى ها در قلع و قمع انقلاب ترديد داشتند و به همين خاطر، شما در روزهاى انقلاب نوسان بسيار زيادى مى بينيد; چنانكه يك بار دولت شريف امامى آشتى ملى را مطرح مى كند و بار ديگر دولت ازهارى دست به قلع و قمع مى زند.

خلاصه اين كه، علل و عوامل رخداد پديده عظيمى مانند انقلاب اسلامى، حتى در روان شناسى دشمن و تزلزل و اضطراب او نيز بايد ديده شود; يعنى همان چيزى كه در عصر حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) به عنوان «نُصرت به رُعب» ناميده مى شد. يعنى يارى خدا از طريق ايجاد ترس و وحشت در دل دشمن.

* پاره اى از مفسران قائل هستند كه انگيزه هاى مذهبى و سائقه هاى اعتقادى، پشتوانه جدى انقلاب را تشكيل مى دهد و در واقع از انقلاب اسلامى يك نوع تفسير كاملا دينى ارائه مى دهند. اما پاره اى هم اين بحث را مطرح مى كنند كه اگر دوره قبل از پيروزى انقلاب را در نظر آوريم، انقلاب يك پديده ائتلافى است و اپوزيسيون (مخالفان) ايران تركيبى از مجموعه نيروهاى مختلف اند، به علاوه اين كه به هر حال، عوامل اساسى فروپاشى، در ساختار نظام پيشين وجود داشته كه منجر به فروپاشى آن شده است. در نتيجه در مقطع پيروزى انقلاب به هر حال يكى از جريان هايى كه ممكن بود ريشه هاى تاريخى عميق داشته باشد، مى توانست برنده نهايى و حاكم بشود و دوران پس از انقلاب را رهبرى بكند; چنانكه در انقلاب ما هم به لحاظ اين كه روحانيت چنين وضعيتى پيدا كرد، از دوران پيروزى به بعد سمت و سوى خاصى براى انقلاب پيدا شد و اين گونه تفاسير دينى هم رايج شد كه انقلاب، انقلاب اسلامى و دينى است. چنانكه اگر جناح هاى ديگرى هم به پيروزى مى رسيدند ممكن بود تفاسير ديگرى با رنگ هاى متفاوتى رايج بشود. اولا آيا جناب عالى چنين تفسيرى را مى پذيريد؟ ثانياً اگر ما بخواهيم دقيقاً وصف اسلامى بودن انقلاب را معنا كنيم و از انقلاب به عنوان انقلاب اسلامى يا انقلاب دينى ياد كنيم، مؤلفه دينى بودن را در كدام مفاهيم و تفاسير صورت بندى مى كنيد; عناصر و نيروهاى شركت كننده در انقلاب، رهبرى انقلاب، يا عنصرى ديگر؟ و به هر حال در هر تحليلى كه ارائه شود، سهم نيروهاى ديگرى را كه احياناً عنوان اسلامى را نمى توانيم بر آن ها بار كنيم و در انقلاب دخيل بوده اند، چگونه ارزيابى مى كنيد؟.

* بر پايه پاره اى از تفاسير موجود، سهم روشنفكران و ملّيون، دست كم از 28 مرداد به اين طرف برجسته است و حتى نقش روحانيت، بعد از 28 مرداد به صورت منفى ارائه مى شود; چرا كه در آن برهه، روحانيت رسمى نظير مرحوم آيت الله بروجردى و شخصيت هاى برجسته روحانيت مثل آقاى فلسفى و اصولا مجموعه روحانيت از شاه طرفدارى مى كردند و حكومت كودتا را تأييد مى كردند. اين انديشه در ايام انقلاب وجود داشت، بعد از انقلاب هم در ميان گروه هاى مختلف وجود داشت و اكنون نيز وجود دارد كه روحانيت، بى جهت مدعى رهبرى انقلاب است و اسلامى شدن انقلاب هم بر خلاف روند طبيعى و واقعى انقلاب است. براى اين كه اولا روحانيت نبايد مدعى رهبرى باشد; زيرا همه گروه ها در اين انقلاب بودند تا به پيروزى رسيد و عوامل پيروزى انقلاب هم تنها انديشه هاى اسلامى و انگيزه هاى اسلامى نبود، بلكه گروه هاى ملى و حتى چپ گراهاى غيردينى يا ضد دينى هم در اين روند سهم داشتند. به نظر بنده، مجموعه عواملى كه در پاسخ به سؤال پيش هم مورد اشاره قرار گرفت، كه بخشى در سايه عملكرد دشمنان انقلاب ـ يعنى طرفداران رژيم گذشته، اعم از طرفداران داخلى و طرفداران خارجى آن ـ پديدار مى شود، و بخشى نيز به اپوزيسيون و كسانى كه در جهت مخالفت با شاه و براندازى وى فعاليت مى كردند، باز مى گردد، باعث ظهور و پيروزى انقلاب شده است. شك ندارم كه از سال 32 به اين طرف ملّيون، اعم از مذهبى و غيرمذهبى، و حتى گروههاى ضدمذهبى در برافروختن آتش مخالفت با شاه سهيم بوده اند، منتها بعد از كودتاى 28 مرداد 32 به نظر من قوى ترين رودررويى كه با شاه انجام شد، كار شهيد نواب صفوى و فدائيان اسلام بود كه به شهادت آن ها منجر شد. ده سال بعد هم باز مهم ترين اقدام، به وسيله شهيد محمد بخارايى انجام شد كه منتهى به اعدام انقلابى منصور گشت. ضمن اين كه تمام زحماتى كه ديگران كشيدند به جاى خود محفوظ است; آن هايى كه براى خدا كردند خدا جزايشان را مى دهد و آن هايى كه كارشان براى مردم بوده در پيشگاه الهى اميدوارند و آن هايى نيز كه مانند حزب توده، با افكار غلط در خدمت ابرقدرت الحادى شرق بودند، ولى در اشتباه بودند و قصد خدمت به مردم داشتند، نمى دانيم خدا با آن ها چه مى كند. ولى يك عده خائنانى كه وطن فروش بودند و مبارزه با شاه را براى اين دنبال مى كردند كه ايران را در اردوگاه سوسياليسم و اقمار شوروى قرار بدهند، گيرم كه از نظر واقعيت و از نظر گزارش جريان، سهمى در پيروزى انقلاب اسلامى داشته باشند، از نظر ارزش گذارى و ارزيابى ارزشى، چه با معيارهاى دينى و چه با معيارهاى ملى و ايران دوستى و وطن پرستى، به هيچ وجه آن ها را دراين قلمرو سهيم نمى دانيم(1) ولى بقيه گروه ها به نظر من سهم شان محفوظ است و آن را 1. سازمان مجاهدين خلق نيز حتى وقتى كه يك سازمان اسلامى بود، يعنى در زمان بنيانگذاران سابقش; حنيف نژاد، بديع زادگان، و سعيد محسن، دچار التقاط و انحراف فكرى بود. البته من مرحوم احمد رضايى شهيد را ديده بودم و واقعاً شهيدش مى دانم. زيرا پسر بسيار متدينى بود. خانواده رضايى ها اصلا خانواده اى متدين بودند و شما مى توانيد از آقاى مهدوى كنى بپرسيد; چون وى مدت زيادى پس از متوارى شدن در خانه آقاى مهدوى كنى مخفى بود و از نزديكان و مريدان آقاى مهدوى كنى محسوب مى شد و من نيز در مسجد آقاى مهدوى كنى در سال هاى 42 و 43 با ايشان آشنا شدم. غرضم اين است كه مجاهدين اوليه از لحاظ آن اجرى كه خدا به افراد مى دهد يا قضاوتى كه تاريخ مى كند، مسلّماً فرق دارند با آن هايى كه بعد از انقلاب در وضعيتى كه مى دانيد قرار گرفتند و يا كسانى كه پيش از انقلاب مرتد شدند و رسماً اعلام ارتداد و نفى دين كردند. از ميان دسته اول، من با يكى دو نفر در زندان محشور بودم; مرحوم سيد كاظم ذوالانوار و مرحوم مصطفى خوشدل كه آن ها را من مسلمان هاى حقيقى مى ديدم. گرچه در گروه مسعود رجوى بودند و او را رهبر مى دانستند، ولى به هر حال خود، بچه هاى متدينى بودند و عاقبت هم در زندان اعدام شدند. دسته هاى ديگر كه ماندند و هنوز هم ادعاى مسلمانى دارند، به خاطر موضع گيرى بسيار خشن و تند و ناجوانمردانه و خائنانه و حتى بيگانه پرستانه اى كه در برابر انقلاب اسلامى اتخاذ كردند، به عنوان يك مجموعه، بنده معتقد به هبط اعمال آن ها هستم. چنانكه در قرآن مجيد در مورد افرادى مى گويد به خاطر كارهاى زشت اعمال خوبشان هم هبط مى شود و از پرونده شان محو مى گردد.

جامعه شناسان و مورخان و تحليلگران تاريخ مى توانند بررسى كنند. بويژه بايد ياد كنم از سهم آيت الله طالقانى و شهيد بهشتى و شهيد مطهرى و مرحوم دكتر شريعتى كه اين ها، هر كدام در قلمروى و در قشرى از جامعه، نقش بسيار اساسى داشتند; بخصوص در تأثير گذارى بر نسل انقلابى جوان. انصاف اين است كه دكتر شريعتى چهره برجسته اى است و حقش را بايد ادا كرد; آقاى مطهرى هم، همان طور كه امام فرمودند و رهبر انقلاب آيت الله خامنه اى متذكر شدند، در شكل بندى انديشه سالم انقلابى و طرح پايه هاى ايدئولوژيك انقلاب اسلامى و پالايش و نوسازى انديشه اسلامى نقش مهمى داشته است; چه در بررسى و تحليل تاريخ و چه در اصول فلسفه و يا ساير سخنانش.

بر اين اساس در مجموع، وجود روند ائتلافى را مى پذيرم و درست است كه روند منتهى به انقلاب، روندى ائتلافى بوده و مجموعه اى از عناصر و نيروها دخيل بوده اند، اما اين كه اسلاميت و تفاسير رايج از اسلامى بودن، پس از انقلاب و به دليل حاكميت قشر روحانى شكل گرفته باشد، حرف نادرستى است; براى اين كه گر چه دولت جمهورى اسلامى بالاخره به صورتى تشكيل شد كه روحانيت نقش اصلى را در آن يافت و ساير گروه ها مثل نهضت آزادى و يكى، دو گروه ائتلافى ديگر كه پيش از تشكيل جمهورى اسلامى، نقش كليدى در انقلاب اسلامى داشتند، از صحنه كنار رفتند، ولى انديشه و تفكر پشتوانه انقلاب و اصولا جوهره اسلاميت انقلاب، تاريخى هزار ساله داشت. و در واقع اسلامى بودن انقلاب ما يك پديده يك روزه يا يك ساله يا حتى مربوط به دهه هاى اخير نبود; ريشه هاى اسلامى بودن انقلاب با تاريخ ايران و تاريخ اسلام آميخته است. بعلاوه، مانهضت هايى را كه در سده معاصر بر مبناى اسلام شكل گرفت و پيروز شد، چه در مشروطيت و چه در نهضت ملى شدن صنعت نفت، در پيشينه انقلاب داريم و شخصيتهايى مثل بهبهانى، طباطبائى، شيخ فضل الله نورى، مدرس، كاشانى و نواب صفوى تا مرحوم امام (رضوان الله تعالى عليه) را در اين گونه حركت ها حاضر مى بينيم، به نحوى كه نقش اول هم داشتند و كسى نمى تواند در مشروطيت يا در نهضت ملى شدن صنعت نفت معتقد نباشد كه روحانيت نقش سازنده اى داشت. گرچه بعضى از آقايان ملى گراها يك مقدار سعى دارند كه نقش روحانيت را كمرنگ نشان بدهند، مخصوصاً در مورد مثلا شيخ فضل الله كه با
مشروطيت درگير شد، يا آقاى كاشانى كه با مصدق درگير شد، ولى انصاف اين است كه چه در زمان مشروطيت و چه در زمان ملى شدن صنعت نفت، اين ها همه نقش داشتند و تفسير من اين است كه نقش اول را روحانيت داشته، منتها نه به اين معنى كه نقش روشنفكرها را ناديده بگيريم. همان طور كه گفتم روشنفكران، چه به عنوان فرد ـ مثل دكتر شريعتى ـ و چه به عنوان يك جريان، بالاخره ولو داراى انحرافاتى بوده باشند، در تمهيد افكار نقش داشتند. پس به نظرم درست است كه حاكميت قشر روحانى در تثبيت اسلامى بودن انقلاب و محكم كردن آن، يا در ساز و كار تأسيس جمهورى اسلامى و كار فكرى و نظرى بر روى قانون اساسى نقش مهمى داشته است; و اگر هم كسى بگويد كه در جريان نوشتن قانون اساسى، به دست گرفتن پست هاى كليدى، جريان هاى اول انقلاب بين دولت موقت و شوراى انقلاب يا گفتگوهاى لفظى بين امام و دولت موقت، كه بالاخره منجر به بركنارى دولت موقت شد و همچنين در مسائل مربوط به اولين رئيس جمهور كه معزول شد، يك درگيرى سياسى بين اقشار مختلفى كه در پيروزى انقلاب نقش داشتند وجود داشته و روحانيت اين گروه ها را كنار زده و خودش مصدر كار شده، از نظر گزارش تاريخى، واقعيتى است كه نمى شود منكر آن شد; و باز اين هم درست است كه اگر گروه ديگرى حاكميت را به دست مى گرفت، مثلا اگر نهضت آزادى يكّه تاز جريان بعد از پيروزى انقلاب مى شد، عناوين و تفاسير، وضع ديگرى پيدا مى كرد; اين ها را بنده قبول دارم. به همين خاطر، شما ملاحظه مى كنيد كه در جريان نگارش قانون اساسى، عموماً ملّيون و عده اى از روحانيون با اين كه ولايت فقيه در متن قانون اساسى بيايد مخالف بودند. يعنى گروه هايى از ائتلافِ نيروهايى كه منجر به پيروزى انقلاب شده بود، مخالف اين شكل از قانون نويسى بودند. اگر شما به پيش نويس قانون اساسى كه در پاريس خدمت امام ارائه شد مراجعه كنيد، مى بينيد كه در آن قانون ـ كه به طورى كه نقل مى شود به تصويب امام هم رسيده بود ـ هيچ اثرى از ولايت فقيه نيست. همين امر باعث بروز اختلاف شديد بين اين گروه ها و امام و روحانيتى كه به رهبرى شهيد بهشتى اصرار به گنجاندن ولايت فقيه در قانون اساسى داشتند، گرديد.

اما به هر روى، در تصويرى كه من ارائه دادم و در پاسخ اين سؤال كه، وصف اسلامى بودن انقلاب و مفاد دينى بودن انقلاب را در كدام مفاهيم و رخدادها صورت بندى مى كنيد، نظرم اين است كه ما تنها يك شكل و يك گونه اسلامى بودن و دينى بودن انقلاب يا جمهورى اسلامى نداريم. چنانكه در بحث از ولايت فقيه، من مبانى ولايت فقيه; را مبانى عقلانى مى دانم و نه فقهى و مبانى فقهى اش از نظر من كه رساله ولايت فقيه امام را چند بار مطالعه كرده و خلاصه كرده ام و مطالبى را كه امام در كتاب بيع در مورد ولايت فقيه نوشته اند ترجمه كرده ام، تام نيست و آن دلايل را شخصاً وافى نمى دانم و ادله نقلى عاجز از اثبات ولايت فقيه است، و در نتيجه بنده دلايل عقلى امام را قبول دارم و در مجلس خبرگان قانون اساسى هم، نمونه اى از همين مطالب را عرض كردم. پس، در بحث از حكومت دينى مى توانيم شكل هاى ديگرى از حكومت دينى را هم ارائه دهيم كه در آن، قانون اساسى طور ديگرى نوشته بشود; همچنان كه در زمان خود امام در مسئله كليدى ولايت فقيه به دستور خود امام، شوراى بازنگرى قانون اساسى با اعمال تغييرى اساسى مرجعيت را از شرايط رهبرى حذف كرد و اين تغيير بنيادى خيلى مهمى بود كه در قانون اساسى داده شد و اكنون هم من در اين فكر هستم كه اگر خداى نكرده ما در آينده فقيهى پيدا نكنيم كه بتواند جانشين رهبر انقلاب بشود، مجبور مى شويم همان طورى كه در فقه آمده است، «عدول مؤمنين» را به مثابه حاكم بپذيريم; كه اين متن فقه است. و البته دعا مى كنيم كه رهبر كنونى انقلاب كه هم صلاحيت تقوايى و هم صلاحيت فقاهتى و هم صلاحيت مديريتى و هم مقبوليت و محبوبيت دارند عمرشان طولانى گردد و ما اين روزها نيازى به اين مسئله كه عرض كردم پيدا نكنيم. بنابراين، وصف اسلامى بودن و مفاد دينى بودن انقلاب در مفاهيم مختلفى مى تواند پيدا شود و در رخدادهاى مختلفى مى تواند صورت پذيرد. من در مصاحبه اى كه در اين زمينه كردم، پنج نوع حكومت اسلامى ارائه دادم كه نمى خواهم آن ها را در اينجا شرح بدهم و اگر آن مصاحبه چاپ شد مى توانيد به آن مراجعه كنيد. حتى ما در فقه «فسّاق مؤمنين» داريم كه اگر عدول مؤمنين پيدا نشدند فسّاق مومنين كار را به دست مى گيرند. ملاحظه مى كنيد كه توجه به شرايط واقعى و در حقيقت، «عقلانيت» در فقه ما تا چه حد رعايت شده است; فقه ما منجمد نيست بنابراين مى بينيد كه از نظر فقهى هم مى توانيم مفاهيم مختلفى را براى حكومت اسلامى قائل شويم و صورت بندى هاى مختلفى را بپذيريم. بنابراين يك شكل بندى خاص وجود ندارد. البته حكومت اسلامى در شكل «ولايت فقيه» به مُرّ فقه و به واقعيت و جوهره انقلاب نزديك تر است و به نظر من عقلانى تر هم هست; براى اين كه اگر يك حكومت بخواهد اسلامى باشد، مسلماً كسى كه فقيه است، البته فقيه كاردان، مدير، مدبّر و شجاع، اسلاميت انقلاب را بيشتر حفظ خواهد كرد تا عدول مؤمنين. (1)

1. ادامه اين گفتوگو، در دفتر سوم خواهد آمد.

/ 35