گفتار چهارم : انقلاب; آرمان شيعه، امام خمينى و حكومت اسلامى
محمد واعظ زاده خراسانى(1) * محققان و پژوهشگران از ديدگاه هاى مختلف به بحث از علل و عوامل پيروزى انقلاب پرداخته اند; پاره اى از آن ها از موضع فكرى ـ فرهنگى به اين بحث پرداخته و ضمن بررسى سير تحولات انديشه اى، جريان هاى فكرى را به عنوان علت تامّه بروز انقلاب مطرح نموده اند; پاره اى ديگر به مسائل عام اجتماعى پرداخته اند، كه در اين حوزه، برخى مسائل اقتصادى را بيشتر مورد توجه قرار داده و تحولات اقتصادىِ بخصوص دو، سه دهه اخير را منجر به بحران هايى كه منتهى به ظهور و بروز انقلاب گرديده تحليل مى كنند، و برخى نيز به نظام سياسى عطف توجه كرده و وجه استبدادى ساختار سياسى نظام پيشين را عامل بروز نارضايتى و فروپاشى مشروعيت نظام سياسى تلقى مى نمايند. بديهى است در اين زمينه نظرات خرد و كلان گوناگونى تفصيل بحث را دنبال مى نمايند. يك نظريه رايج هم كه عمدتاً بعد از انقلاب مورد توجه قرار گرفته بحث را در مقوله فكرى ـ فرهنگى دنبال نموده و مسئله دين خواهى و اسلام خواهى را به عنوان منشأ اساسى بروز انقلاب مورد تفسير قرار مى دهد، بدين نحو كه تقابل نظام پيشين با دين و روند اسلام زدايى منجر به جريحه دار شدن احساسات و عواطف دينى مردم و در نتيجه ظهور انقلاب با دغدغه جستجوى پيشينه دينى و در جهت وصول به آمال و آرمان هاى دينى گرديده است. البته ممكن است در تحليل ديگرى اين ها را متنافى ندانيم و يا اصولا هم عرض هم قرار ندهيم. جناب عالى اگر بخواهيد بررسى كلانى نسبت به علل و عوامل و زمينه هايى كه منجر به پيروزى انقلاب شد داشته باشيد، تحليل خود را از چه نقطه اى شروع مى كنيد و تحليل هاى رقيب را چگونه مورد ملاحظه قرار مى دهيد؟. 1. رئيس دارالتقريب بين المذاهب الاسلامى. * در باب علل پيروزى انقلاب اسلامى، البته بسيارى از علل و عوامل داخلى يا خارجى تأثيرگذار بوده است; ولى آنچه به نظر من مى رسد، با توجه به ماهيت انقلاب، اين است كه ذهنيتى كه شيعيان و ايرانيان ـ كه اكثراً شيعه هستند ـ و بلكه عموم مسلمانان از دوران ناب و اوليه سيطره اسلام و حاكميت قوانين اسلامى داشته اند به صورت يك آرمان براى آن ها درآمده است، به گونه اى كه آرزو مى كردند يك نوع حكومت عدل را نظاره كنند كه صددرصد اسلامى باشد و اجراى قوانين اسلامى را در همه شئون فردى، اجتماعى، سياسى و اقتصادى تضمين نمايد. اين آرزو، همراه با ذهنيت خاصى كه به ويژه شيعيان از حكومت عدل جهانى امام زمان(عج) دارند و همواره خواستار آن و در انتظار آن هستند، آرمانى را در دل ها نشانده بود كه زمينه اصلى ظهور انقلاب را محقق مى ساخت. بر اين اساس، هر كس بخواهد تحليلى صرفاً اقتصادى يا سياسى يا اجتماعى براى پيروزى انقلاب ارائه كند، به نظر من تحليلش خام و نارسا خواهد بود. بنده فكر مى كنم كه نويسندگان و سياستمداران غرب و حتى بسيارى از متفكران مسلمانى كه تحت تأثير فرهنگ غرب و يا علم الاجتماع غربى هستند، تمام همّ و تلاششان اين است كه يك تحليل اجتماعى و يا ملى و يا قومى براى اين كار درست كنند كه اين يك اشتباه است. من منكر اين نيستم كه غير از آنچه مى گويم و شرح خواهم داد، عوامل ديگرى هم دخالت داشته باشند. ولى اگر شما به روزهاى اول انقلاب باز گرديد ـ قبل از پيروزى ـ و پيام هاى امام و سخنرانى هايى را كه در تأييد امام مى شد، و خلاصه اعلاميه ها، و راهپيمايى ها را مرور كنيد، تمام آن ها بر همين اساس استوار بود كه فكر حاكميت اسلام و قوانين اسلام و احياى مجدد حكومت صدر اسلام و حاكميت علوى بر اذهان و دل هاى شيعيان حاكم بود. البته اين امر سابقه هم داشت و غير از آن ذهنيت كلى و تاريخى كه شيعيان و مسلمانان داشتند، در ايران به دوران سيد جمال الدين اسدآبادى بازمى گشت كه بعد در دوران مشروطيت مقدارى پر و بال گرفت، سپس در دوران مرحوم مدرس و بعد آيت الله كاشانى و فدائيان اسلام و ديگر حركت هاى مشابه جلوه گر شد. اين ها همه زمينه ساز بود، اما آنچه اين زمينه ها را به نتيجه رساند قيام امام بود; به گونه اى كه وى حداكثر استفاده را از آن ذهنيت اسلامى و شيعى خالص برد. بدين لحاظ مى بينيم كه امام همواره براى به حركت درآوردن مردم، بخصوص در سال هاى اخير انقلاب، 56 و 57 ـ از مناسبت هاى دينى استفاده مى كند و از عاشورا و تاسوعا و رمضان و نمازهاى عيد بهره مى برد، همچنان كه در آستانه پيروزى انقلاب از يادآورى كشتارها و شهادت ها استفاده مى نمايد. بنابراين علت اصلى و زمينه اصلى، همين فكر اسلامى خالصى بوده كه اختصاصى به ايران و شيعيان هم ندارد و در سراسر عالم اسلام سوداى مسلمين بوده است. هر چند اين كه اسلام حكومت سياسى داشته، از ضروريات اسلام است و هر مسلمانى عقيده اش چنين است كه پيامبر، هم پيامبر بوده و هم حاكمِ اسلامى. بنابراين، اهل سنت خلفا را حاكمان اسلامى مى دانند و شيعيان ائمه را چنين مى شمارند. اين كه مى بينيم امروزه در سراسر عالم اسلام، حركت هاى اسلامى و به تعبير عرب ها«الثورة الاسلاميّه» به چشم مى خورد و رو به گسترش است، از همين عقيده سرچشمه مى گيرد; و اگر هم پيروز شود همين فكر اصيل اسلامى باعث پيروزى اش مى گردد. البته اين را مى پذيرم كه خيلى از افكار اسلامى در دل ها وجود دارد كه به خودى خود قادر نيست مردم را به حركت در آورد و بايد عواملى زمينه ساز بشود تا آن فكر اصلى به نتيجه برسد; پس عوامل ديگرى هم در كار است. اين دست از عوامل جنبى كه زمينه را فراهم كرد تا انقلاب به پيروزى برسد عبارتند از: يكم، استبداد داخلى. هيچ كس در عامل بودن اين عنصر ترديد ندارد; بخصوص از روزگار روى كار آمدن رضاخان. دوم، مبارزه سلسله پهلوى با دين كه از دوران رضاخان شروع شد و حوادث بسيارى را كه از مظاهر اين مبارزه است در پى آورد. مثل جريان مسجد گوهرشاد، كشتن شهيد مدرس و ديگران، و كشتار و حبس و تبعيد علما، بخصوص كسانى كه طرفدار امام خمينى بودند. وقتى عالمى را از يك شهر تبعيد مى كردند يا او را در زندان مى كشتند ـ مانند آيت الله غفارى ـ احساس درونى افراد تبلور مى يافت و اوج مى گرفت. حتى علمايى كه يأس بر آن ها مستولى شده بود، با حوادث پسينى دگرگون شدند. به خاطر دارم كه در اوايل طلبگى ام كسانى بودند از علماى دوران مدرس، كه فكر سياسى شان عارى از صبغه انقلابى بود; شايد فكر مى كردند كه مرحوم مدرس بى جهت و بدون آن كه زمينه اى باشد خودش را به كشتن داد. همان ها بعد از اين كه جريان هاى بعدى دوران پهلوى، مثل كشف حجاب، فساد زن ها، ميگسارى و ... را ديدند، وجدان خود را تخطئه مى كردند كه چرا در آن وقت حق را در جانب مدرس نمى ديديم و آيه يأس مى خوانديم. سوم، استعمار بود. سيطره استعمار بر ايران از دوران قبل از رضاخان به وضوح مشهود بود; گاهى سياست روس و گاهى انگليس، و در دوران رضاخان منحصراً سياست انگليس حاكم بود و اين اواخر نيز محمدرضا از سياست امريكا تبعيت مى كرد، و اين چيزى نبود كه كسى آن را انكار كند. حتى رجالى كه حامى دولت بودند و با حركت انقلاب اسلامى مخالفت مى كردند، به طور خصوصى مى گفتند معلوم است كه اين حكومت مال مانيست، مال انگليس و آمريكاست; اما خوب چاره چيست؟ اين امر نيز وجه ديگرى است كه در تبلور احساسات درونى مردم مسلمان مؤثر بود; خشم درونى يك مسلمان نسبت به انگليس و كفار و استعمار، براى او يك هويت ذاتى است. استقلال اسلامى جزء هويت و عقيده يك مسلمان است، كه مسلمان بايد آزاد باشد و تحت سيطره كفار نباشد لن يجعل الله للكافرين على المسلمين سبيلا ـ و اين جزء ضروريات عقيده هر مسلمانى است. امام خمينى نيز از اين جنبه بسيار استفاده مى كرد; در قضيه كاپيتولاسيون سخنرانى امام بسيار مؤثر بود، به طورى كه حتى طبقه تحصيلكرده، دانشجويان، استادان و سياستمداران كشور احساس كردند اين كه امام مى گويد ما مستقل نيستيم و تحت سيطره استعمار قرار داريم، حرف حقى است. در زمينه عامل خارجى و دخالت هاى نابجايى كه در ايران مى شد، شايد بشود گفت تبليغاتى كه كمونيست ها و روس ها كردند، دست كم در بى آبرو كردن دستگاه حكومت و در نشر و بيان فسادش و تضعيف آن تأثير داشته است; البته آن ها هيچ نمى خواستند كه حكومت اسلامى به جاى آن بيايد، ولى فكر مى كردند يك حكومت ماركسيستى تأسيس مى كنند; همچنان كه بعيد نمى دانم پس از 28 مرداد 32 كه قدرت خارجى در ايران از دست انگليسى ها گرفته شد و تقريبا به دست آمريكايى ها افتاد، انگليسى ها خيلى اصرار نداشتند كه شاه و حكومت او را حفظ كنند و اگر انقلاب پيشرفت مى كرد آن ها مترصد بودند كه آن سد امريكايى را بشكنند تا خودشان حكومت را قبضه كنند. اين ها همه از جمله عوامل خارجى بوده كه سهم مختصرى داشته است. به هر حال، اين ها همه علل و عوامل جانبى و زمينه ساز بوده كه به آنچه در اصل باعث پيروزى انقلاب شد كمك كرده; يعنى به آن فكر حكومت اسلامى اصيل كه در عموم مسلمان ها و بخصوص شيعيان، به صورت يك آرمان درآمده بود و امام توانست به اين آرمان عينيت بخشد و انقلاب اسلامى را به مثابه پاسخى «تلويحى» به ندا و تقاضاى درونى مسلمان ها به پيروزى برساند. بر اين اساس كسانى كه مايلند از طريق جامعه شناسى وارد بررسى و تحليل شوند، شايسته است اين سررشته را كه همان عقيده به تحكيم حاكميت اسلام است ببينند و بعد به سراغ عوامل و زمينه هاى ديگر بروند.* اين انگيزه اصلى و آن زمينه هاى جانبى به طور مشابه در پاره اى از حركت هاى پيشين، مانند خيزش 15 خرداد، نيز وجود داشت، در حالى كه به دليل توانايى رژيم در سركوب و يا دلايل ديگرى مثل قوّت ساختارى رژيم و يا عدم مساعدت عوامل خارجى به موفقيت نرسيد. جناب عالى چه تمايز آشكارى ميان اين برهه و برهه هاى . قبل مى بينيد كه، بر پايه تحليل مورد نظرتان، على رغم توانايى ظاهرى رژيم و در اوج اقتدار بودنش، اين نهضت به نتيجه مى رسد و رژيم نمى تواند مقاومت كند. در واقع بحث از جامعه شناسى سياسى ايران يا ضعف هاى ساختارى رژيم به منظور تعليل و كشف همين نكته هاست. به بيان ديگر، در اين بحث نيز يك سرى شروطِ لازم داريم و يك سرى شروط كافى; حاقّ نظريه هايى كه طبق توضيح قبلى مطرح مى شود اين است كه اگر نظام پيشين درست كار مى كرد و كاركرد اقتصادى، سياسى، فرهنگى و اجتماعى اش درست بود، هيچ وقت به اين مرحله نمى رسيديم كه جامعه دچار بحران شود و به اين اتفاق نظر برسد كه نظام موجود را بايد كنار گذاشت. و آنگاه كه جامعه به اين مرحله بحران و نفى نظام قبلى رسيد، تاريخ شيعه و روحانيت و حافظه تاريخى ما از اسلام، شرط كافى را تحقق مى بخشد و نظام جايگزين را معرفى مى كند. * بيانات شما به جا بود; صحبت قبلى بنده اين بود كه زمينه هاى پيروزى
انقلاب و انگيزه اصلى را معرفى كنم، اما اين كه چه خصوصيتى در آن زمان وجود داشت كه بر خلاف حركت هاى اسلامى ديگرى كه قبلا رخ مى داد و به نتيجه نمى رسيد در اين دوران به نتيجه رسيد، پاسخ را بايد در امتيازات رهبرى امام جستجو كرد. يعنى به رغم آن دسته علل و عوامل جنبى داخلى و خارجى كه مطرح شد، چنين نبود كه هر كس اين ندا را بلند بكند به نتيجه برسد; گرچه شايد آن موقع هنوز اين علل و عوامل با هم جمع نشده بود. براى مثال، وقتى توده اى ها در ايران در اوج قدرت بودند نوع مردم و علما مى گفتند بايد شاه را حفظ كرد تا جلو كمونيست ها گرفته شود، ولى در دوره بعد اين بهانه از دست رژيم گرفته شد. به هر حال، من بيشتر روى شخص امام و كيفيت رهبرى او تكيه مى كنم; فهرستوار بگويم: نخست اين كه، در امام خصوصياتى بود كه در كسانى كه قبل از اين قيام كردند، نبود; امام مرجع تقليد بود، ولى مرحوم مدرس، مرحوم كاشانى، فدائيان اسلام و يا كسانى كه در دوران رضاخان در گوشه كنار، در اصفهان و در جاهاى ديگر از ميان علما قيام كردند، مرجع تقليد نبودند. مراجع تقليد در نجف يا قم مانند مرحوم حاج شيخ عبدالكريم يا آقاى بروجردى و يا علماى ديگر هيچ وقت قيام نكردند و موافق قيام هم نبودند. من در مقاله اى نسبت به آقاى بروجردى نوشتم كه ايشان اهل اقدام بود; پيام مى داد و تشر مى زد، ولى اهل قيام نبود و من چون از نزديك با وى ارتباط داشتم مى دانم كه مخالف قيام نيز بود. مرحوم حاج شيخ عبدالكريم هم مخالف بود، چنانكه مى گفت به هم زدن مملكت آسان است ولى بعد نمى توانيم كنترل كنيم و البته راست هم مى گفتند. مرجع
تقليد بودن امام سبب مى شد كه مردم وقتى مى خواستند به او كمك كنند و وجوهات بدهند، از كس ديگرى سؤال نكنند; در حالى كه اگر به مرحوم كاشانى مى خواستند وجوهات بدهند از مرجع تقليد سؤال مى كردند. يا مثلا تا وقتى مرحوم آقاى خوانسارى كه مرجع تقليد بود از حركت مصدق و كاشانى حمايت مى كرد مردم متدين پيش مى رفتند، ولى وقتى او فوت شد ديگر يك چنين پشتوانه قوى اى در كار نبود. در هر حال، گرچه رژيم اصرار داشت امام را مرجع تقليد نشمارد، ولى علما در سال 42 با تجمع در تهران به اتفاق گفتند كه ايشان جزء مراجع تقليدند. دوم اين كه، امام دوران قاجار و دوران رضاخان و حركت هايى را كه در اين زمان در گوشه و كنار، اغلب با مركزيت قم رخ داده بود، مشاهده كرده و از همه درس آموخته بود و با توجه به همه آن خصوصياتى كه در عدم پيروزى آن قيام ها مؤثر بود قيام خود را شروع كرد. سوم اين كه، امام در كشاكش قيام توانست مراجع ديگر تقليد را با خود همراه كند; شايد اگر امام نبود آن ها هم اهل قيام نبودند و قطعاً نبودند; ولى امام توانست آن ها را با خود در قيام عليه نظام همراه كند. اين كار، هنر بزرگى بود. اگر كسى با او همراهى نمى كرد، نهضت خاموش مى شد. ممكن است بپرسيد امام چگونه آنان را با خود همراه كرد و چه تدبير و انديشه اى به كار برد؟ به نظر بنده، امام از دورانى كه در قم بود ـ حتى دوران مرحوم آيت الله بروجردى ـ و از وقتى كه درس خارج مى گفت براى انقلاب زمينه سازى مى كرد. خاطرم هست كه ما در اولين دوره درس امام، پانزده، شانزده نفر بوديم، دوره بعد دويست نفر، پس از آن پانصد نفر و سپس هزار نفر و امام در مجموع اين دوران، نسل جديدى از روحانيت را با فكر انقلابى آماده كرد; چنانكه ديديد در سراسر ايران همين ها مردم را به سوى امام دعوت مى كردند. قبلا چنين پديده اى وجود نداشت; علمايى كه من مى شناختم حتى يك شاگرد هم بدين صورت تربيت نكرده بودند. امام ابتدا حوزه هاى علميه و مدرّسان را تسليم سخن خويش نمود، و به همراه آن، مراجع و سپس مردم را با خود همراه ساخت; يعنى امام از طريق دانشجويان و طلابى كه با فكر و منش خود، آن ها را تربيت كرده بود، از سويى مردم را به حركت درآورد و از سوى ديگر، مراجع ديگر را كه صددرصد سليقه شان با مشى امام موافق نبود، با خود موافق ساخت. غالباً افراد متوجه اين شرايط نيستند و خيال مى كنند امام عالمى مثل مدرس و يا ديگرى بوده كه چيزى گفته و ناگهان جرقه اى پيدا شده; در حالى كه جرقه از حوزه ها شروع شد و حوزه ها را به طور عمده خود او تربيت كرد و خط داد. او به مرجع تقليد آن ها تبديل شد، چنانكه وقتى حكم قطعى
صادر مى كرد مبنى بر اين كه بايد قيام كرد ولو بلغ مابلغ، يعنى هر چند كه هزارها نفر كشته شوند، همه از او حرف شنوى داشتند. البته پاره اى ايراد مى گرفتند كه مردم كشته مى شوند; پاسخ مى داد كه در دوران على هم مى گفتند هشتاد هزار نفر، چهل هزار نفر كشته شدند، حضرت مى گفت مسئله اى نيست اسلام بايد حفظ شود و اين ها آبيارى اسلام است. و يژگى چهارم امام، پايمردى و مقاومتش بود; به طورى كه از ميدان به در نمى رفت. و ويژگى پنجم، مسئله روشن بينى و داشتن اطلاع وافى و زيركى يا هوشيارى او بود; به نحوى كه نتوانند گولش بزنند و در او نفوذ كنند. زمينه ها كاملا در دستش بود و از روى زيركى و هوشيارى كاملا از آن ها استفاده مى كرد. خصوصيت ششم امام اعتقاد بسيار جدى و عميق او به اسلام بود، بدين مضمون كه اسلام تا حكومت نداشته باشد، نمى توان آن را حفظ كرد. اعتقادى كه ايشان به حكومت اسلامى يا همان ولايت فقيه داشت، عامل و انگيزه اصلى قيامش بود; زيرا اگر اين عقيده را نداشت مثل بقيه مى گفت ما وظيفه اى نداريم و بايد منتظر امام زمان باشيم. آدم هاى ملا و مجتهد و با تقوا اين گونه فكر مى كردند كه جواب اين خون ها را چه كسى مى دهد، در حالى كه امام پس از اعتقاد به مسئله ولايت فقيه و اين كه فقيه جامع الشرايط مى تواند و بايد حكومت تشكيل بدهد، ديگر از اين محذورهاى شرعى و عرفى و يا وسواس مقدسين، برحذر بود. مجموع اين ويژگى ها همراه با آن عواملى كه قبلا گفتم ـ كه يا در درون حكومت و رژيم بود و يا جزء عوامل خارجى محسوب مى شد ـ باعث پيروزى انقلاب شد. و اگر ديگران موفق نشدند، به اين دليل بود كه فاقد شرايطى بودند كه در امام وجود داشت و البته از شرايطى هم كه در ايرانِ زمان امام به وجود آمد برخوردار نشدند. *جناب عالى پيشينه انديشه سياسى امام خمينى در باب تشكيل حكومت را از چه زمانى مى دانيد و اصولا گذشته تاريخى اين تفكر را، كه بايد ساختار سياسى حاكم را تغيير داد و ساختار بديلى را جانشين آن ساخت، در انديشه علماى شيعه چگونه رديابى و تبيين مى كنيد؟. * عقيده ام اين است كه با گذر از صدر اسلام و سيطره حكومت هاى جائر، شايد بتوانيم جرقه اى از اين فكر را در عصر صفوى در بين شيعيان ببينيم كه آن ها همين مقدار كه يك حكومت شيعه در ايران روى كار آمد و دست كم، كارهايى همچون قضاوت را هم به دست مجتهدان بزرگى مانند مرحوم مجلسى و شيخ بهائى داد فكر مى كردند كه به آرزوى خود رسيده اند. گرچه بعد از صفوى اين فكر تقريباً
تضعيف شد، ولى باز هم حكومت ها به ظاهر به اسلام اعتراف، و شايد بدان عمل هم مى كردند، در عين حال، اساس حكومت اسلامى نبود. در دوران مشروطيت نيز به نظر مى رسد كه دست كم، علمايى كه به ميدان آمدند و فعاليت كردند و از مشروطيت حمايت نمودند، از قبيل مراجع نجف، علماى تهران و يا شهرهاى ديگر، در سويداى دلشان اين نكته نهفته بود كه يك نوع حكومت اسلامى كه قوانين اسلام را اجرا كند بايد تحقق بيابد; گرچه آن ها قدرت نداشتند تا تصوير ايده آل و صددرصدى از اين موضوع داشته باشند. اين مسئله كاملا در كتاب تنبيه الامة مرحوم نائينى موجود است كه ما نمى گوييم آنچه بالفعل با وجود شاه در ميان است يك حكومت صددرصد اسلامى است، ولى تا حدود زيادى چنين است و بنابراين، قوانين بايد طبق موازين اسلام باشد، علما بايد ناظر باشند. جضور پنج نفر مجتهد طراز اول در مجلس نيز در همين جهت مطرح شد و دست كم به شصت درصد آرزوى خود رسيدند. حتى از مطالب بعضى از آن ها چنين بر مى آيد كه آن ها هم مسئله ولايت فقيه را براى خود قائل بودند و قيامشان براى اين نبود كه شاه و حكومت موجود را از بين برند، بلكه براى اين بود كه كنترلش كنند; عنوان آن نهضت هم قبل از اصطلاح «مشروطيت»، تأسيس عدالتخانه بود و به همين منظور هم علما قيام كردند. البته كسانى كه تفكر غربى داشتند دخالت كردند و قانون مزدوجى از تفكر مشروطه غربى و فكر اسلامى درست كردند; فكر اسلامى اش هم به زور مرحوم شيخ فضل الله نورى و امثال او اعمال شد، وگرنه همان مقدار هم به وقوع نمى پيوست; كه آن نيز جزء متمم قانون اساسى است. پس از آن در مرحله اجراى اين قانون نيز، چه قبل از رضاخان در زمان قاجاريه و چه بعد از رضاخان، آن هايى كه مثل تقى زاده، پذيراى قانون اسلام نبودند و از ابتدا هم مشروطيت را به عنوان يك نظام غربى تلقى مى كردند، مخالفت مى كردند. بعد هم رضاخان به كلى آزادى را از بين برد و از مجلس فقط شكل و صورتى باقى ماند. اين روند موجب شد كه آن دسته اى هم كه فكر استقرار يك نوع حكومت ناقص اسلامى را داشتند، حسرت آن را بخورند; كه همان هم نشده و شايد عده اى هم فكر مى كردند بايد استغفار كنند از اين كه در كارى دخالت كردند كه سرانجام به اين جريان منجر شد، و اين برداشت به وجود آمد كه كسانى كه از اول مخالف بودند، مثل شيخ فضل الله و ديگران همين پيش بينى را مى كردند كه شما زمينه را براى يك نوع حكومت قانونى غير اسلامى مهيا مى كنيد! چنانكه رضاخان هم مى گفت حكومت من قانونى است; زيرا مجلس آن را تصويب كرده و كارهايش به مجلس عرضه مى شود. بعد از رضاخان نيز حركت هايى كه توضيح دادم به وقوع پيوست تا انقلاب اسلامى. به نظر مى رسد اين روند، پيشينه اى بوده كه فكر حكومت اسلامى را با خود حمل مى كرده است. البته مسئله خلافت اسلامى كه در تركيه وجود
داشت، چندان مورد نظر اين بحث نيست; گرچه از بين رفتنش براى علماى اهل
سنت عموماً و براى برخى از علماى شيعه نوعى حسرت به همراه آورد، به طورىكه مى گفتند همان حكومتِ به نام اسلامى، وجودش بهتر از عدمش بود و يك نوع استقلال داخلى و سياسى براى اسلام فراهم آورده بود. *در واقع مى توان گفت روحانيت شيعه در مقاطعى گرايش به مشاركت در امور سياسى ـ اجتماعى داشته و به صورت مقطعى به ميدان آمده، ولى بعد ناگهان عقب نشسته و به اصطلاح خودش را كنار كشيده است! . * يا عقبش زدند! *يك برداشت هم مى تواند اين باشد كه او را عقب زدند; به هر حال از مشروطه به اين طرف در مقاطع مختلف اين تمايل به دخالت و مشاركت را مى بينيم. به نظر شما اين مشاركت و يا انزوا از سياست و اجتماع، امرى درون زا بوده كه خود روحانيت بر اساس مصالحى انتخاب كرده و اتخاذ موضع مى كرده و مثلا در مواجهه با مانع خارجى به تعبير شما على رغم ميل خود عقب زده مى شده، و يا اصولا فعل و انفعال او تابع دلايل و علل خارجى و محيط بيرونى بوده است؟. * روحانيان ما سليقه هايشان مختلف بود; خيلى از آن ها، اعم از اين كه با حكومت رابطه داشتند يا نداشتند، خوشبين و محافظه كار و طرفدار آرامش بودند. به همين دليل، در حدى كه امكان به وجود مى آمده تا حكومت ها قوانين و احكام اسلام را پياده كنند، قانع مى شدند و بيش از آن هم توقعى نداشتند; با اين توجيه كه وظيفه اى بيش از اين نداريم. بويژه بعد از عدم موفقيت علما در رسيدن به آنچه در قيام مشروطه در نظر داشتند، چه آن هايى كه حقيقتاً كمكى به حكومت مى كردند و رابطه اقتصادى با حكومت داشتند و به اصطلاح، «دربارى» شمرده مى شدند و چه آن هايى كه مشى ديگرى داشتند، نود درصد اين گونه فكر مى كردند كه وظيفه اى بيش از اين نداريم. در بين علمايى كه، دست كم، بنده درك كردم شايد از ده درصد هم كمتر بودند كسانى كه فكر كنند وظيفه اى بيش از اين داريم و بخواهند در برابر حكومت دست به اقدام هاى خشن بزنند ـ نمى گويم قيام; زيرا چنين تلقى مى شود كه بخواهند حكومت را از بين ببرند و حكومت ديگرى تشكيل بدهند. قبل از انقلاب به نظر بنده، تنها كسانى كه به طور رسمى طرح قيام در قبال حكومت و تشكيل حكومت جديد را داشتند، فدائيان اسلام بودند كه رسماً شعار مى دادند ما مى خواهيم حكومت علوى تشكيل بدهيم و من از سخنرانى ها و اعلاميه هايشان در قم كاملا اطلاع داشتم; آن ها حتى وزراى دولتشان را تعيين كرده بودند. غير از آن ها هيچ كس، حتى توده اى ها و يا مرحوم مدرس، در صدد قيام و تشكيل حكومت نبود. حال آن كه امام قيام كرد و در صدد تشكيل حكومت برآمد و شايد بتوان گفت در ميان همه حركت هاى انقلابى ـ اسلامى كه از طرف روحانيت تا آن روز شده بود اين كار منحصر به فرد بود. * انديشه سياسى شيعه در طول تاريخ، بيشتر با مفاهيمى مثل تقيه، انتظار و غاصب بودن حكومت هاى وقت گره خورده، تا اين كه معطوف به اين باشد كه بايد حكومت نوى تشكيل داد و اساساً شيعه در طول تاريخ خويش منتظر است تا حضرت صاحب الزمان ظهور كند و انتظار را فلسفه وجودى خود مى داند و همان طور كه فرموديد جريان باريكى در طول تاريخ روحانيت شيعه حضور دارد كه در برهه هاى مختلف مخالفت هايى را با حاكميت ها ابراز مى كند. در دوره اخير نيز شايد از قاجاريه به اين طرف، رد پايى از اين مطلب در بحث هاى پاره اى از علما، بويژه مرحوم نراقى، بتوان يافت و سرانجام حضرت امام هستند كه البته ايشان هم در ابتدا چنين تفكرى را به صراحت مطرح نمى كنند و محتواى موضع گيرى شان اصلاح طلبى است; تنها وقتى كار به بن بست مى رسد، اين تفكر زاييده مى شود كه ما اساساً بايد تشكيل حكومت بدهيم. بدين معنى، به تعبير پاره اى، يك گسست تاريخى رخ مى دهد كه با پيشينه تاريخ تفكر علماى شيعه چندان ارتباطى ندارد و انسجام و تداومى را نمى توان مشاهده نمود. چرا كه رويكرد جديدى كه مرتبط با زمان معاصر است، مطرح مى شود مبنى بر اين كه ساختار را فرو بريزيم و ساختار جديدى را برپا سازيم. . * كاملا فرمايش شما صحيح است و عرايض بنده مبنى بر اين كه در ميان علما، حتى از ده درصد هم كمتر داشتيم كه فكر يك نوع حركت سياسى خشن در قبال حكومت ها را داشته باشند، بيان همين معنى است، حتى از آن ده درصد نيز بندرت كسانى بوده اند كه تفكر قيام داشته باشند. يادم مى آيد استادى در مشهد داشتيم به نام حاج آق هاشم قزوينى كه فقط مدرس بود و ابداً وارد حركت هاى سياسى نمى شد، ولى فكرش اين بود كه بايد اين ها را از دم كشت و حكومت تشكيل داد. وى در درس طرفدار حكومت ولايت فقيه بود، اما اهل ريا و تظاهر نبود; كمابيش در گوشه و كنار اين گونه افراد را داشتيم. مهارت امام نيز اين بود كه كسانى را كه در گوشه و كنار اين گونه فكر مى كردند، از علماى بزرگ، مدرسين، طلاب و غيره، كم كم دور خود جمع كرد. بنابراين يك طرح نو در تاريخ شيعه بود; گرچه فكرش بود، ولى عملش نبود. مثلا مرحوم نراقى طرفدار ولايت مطلقه فقيه بود، ولى كجا قيام كرده است؟ او هم مثل ساير مجتهدين بود و يا ديگران نيز همين طور. فكر و انديشه بود، ولى عمل و اقدام تقريباً در بين علما و مراجع در كار نبود. قيام مشروطيت همان گونه كه عرض كردم در حد يك نوع اصلاح بود كه تا حدودى احكام اسلام رعايت شود و بيش از اين نبود. * اين بحث شما چه نسبتى با آن بيان اولتان مى يابد كه وقتى به تاريخ شيعه نظر مى كنيم، چنين مى يابيم كه شيعه به دنبال چنين آرمانى است...!. * صحيح است; آن فكر ـ يعنى فكر حكومت اسلامى ـ نه فقط در شيعه، بلكه در كل مسلمين وجود داشته; يعنى در سويداى دل ها حضور داشته است. در عين حال، همين علمايى كه عرض كردم مى گفتند بايد سكوت كنيد.اگر از همان ها مى پرسيديد كه آيا نبايد حكومت اسلامى داشت، پاسخ مى دادند چرا، اسلام حكومت دارد، امام زمان مى آيد حكومت اسلام را برپا مى كند. پس اصل و بنياد اين انگيزه كه حكومت بايد اسلامى باشد ـ به ويژه از نظر شيعه ها حكومتى كه صد در صد اسلامى و منتسب به ائمه باشد ـ وجود داشته و اين حد به نظر من زمينه اصلى است; امروزه در عالم اسلام هر جا كه حركت هاى اسلامى براى تشكيل حكومت رخ مى دهد، از همين زمينه فكرى اصلى كه در اسلام وجود داشته استفاده مى كند. من قبول دارم و منكر نيستم كه ميان آن زمينه اصلى و انگيزه درونى، تا اين نقطه كه تفكرى منسجم پيدا شود مبنى بر اين كه بايد حكومت تشكيل داد و حكومت را بايد فقيه جامع الشرايط تشكيل دهد شكل بگيرد و فقيهى پيدا شود و قيام كند، فاصله بسيار است. ولى بايد توجه داشت كه مثلا استعمارگران و پاره اى از غرب گرايان و ملى گرايان مى گويند اسلام اصلا حكومت ندارد، حكومت مربوط به عالم سياست است و ربطى به اسلام ندارد; شنيده ام كه مهندس بازرگان هم اين اواخر هم گفته اسلام كارى به حكومت و سياست نداشته است. ولى آيا متدينين «بما هم متدينين»، چه عموم مسلمانان و چه خصوص شيعه ها، چنين چيزى گفته اند و يا مى توانند بگويند؟بنابراين، اسلام در اعتقاد مسلمانان حكومت داشته است; حكومت عادله اى كه اجراى احكام اسلام را تضمين كند. سنى ها روى موازين خودشان فرد صالحى را كه علم و تقوا و صلاحيت سياسى داشته، حاكم مى شناختند و شيعه ها نيز ظهور امام زمان را تحقق آن تلقى مى كردند. امام هم توانست اين فكر را به اينجا برساند كه فقيه جامع الشرايط هم مى تواند حكومت تشكيل بدهد. طبعاً اگر آن زمينه ها نبود اين فكر به نتيجه نمى رسيد; چنانكه هيچ كس از علماى اسلام تاكنون نگفته است كه اسلام حكومت ندارد و يا اسلام به سياست كارى ندارد. اين را كسانى مى گويند كه سروكارى با اسلام ندارند. همچنين
اين اواخر شنيدم كه مى گويند اين امر در اسلام بوده و هست، اما شرايط فعلى دنيا ايجاب نمى كند كه ما حكومت اسلامى تشكيل دهيم و احكام اسلام را صد در صد پياده كنيم. حتى بعضى از روحانيون بيروت هم ديدم كه اين را گفته اند. بنابراين همان گونه كه اشاره كرديد بايد گفت امام خمينى يك استثناست كه از آن زمينه هاى فكرى و ذهنيت هاى شيعى و اسلامى كمال استفاده را كرده و اگر آن ها نبود امام نمى توانست پيروز شود. با اين توضيح فكر نمى كنم عرايض اخيرم با آنچه در ابتدا گفتم منافات داشته باشد. * اگر زمينه اصلى بحث براى فهم نظريه انقلاب اسلامى را همان زمينه هاى تاريخى قرار دهيم ممكن است بحث ما با برخى از تفاسيرى كه در مورد انقلاب بخصوص در خارج از كشور عرضه مى شود و انقلاب را به جنبش هاى سلفى دو، سه قرن اخير تشبيه مى كند، مشتبه شود، چنانكه در دو سه قرن اخير جنبش هايى در هند و يا عربستان اتفاق افتاده كه نظر به تاريخ گذشته خود داشته و بازگشت به اصالت ايام پيشين را مبناى خود شمرده است. در حالى كه مى توان انقلاب اسلامى را بدين معنى يك انقلاب غير تاريخى خواند. چرا كه اگر هم عناصرى از پيشينه دينى خود برمى گزيند، تفسير جديدى از آن ها مى كند و نظر به جلو دارد و اين گونه نيست كه نظر به گذشته، به آن معنىِ شكلى و منجمدش، داشته باشد. به نظر شما آيا مى توان مرز روشنى ميان اين دو مقوله تصوير كرد؟. * جنبش سلفى در ابتدا يك جنبش سياسى نبود، بلكه يك جنبش عقيدتى و قيام بر ضد آداب و رسومى بود كه در بين مسلمين رواج پيدا كرده و به عقيده آن ها بدعت يا شرك شمرده مى شد. اين اساس از زمان ابن تيميه در قرن هفتم و هشتم تقريباً شروع شد و مى دانيم كه او به دنبال حركت سياسى نبود، بلكه به حكام اعتراض مى كرد كه چرا عمل به احكام نمى كنند. و عمدتاً نوك حمله و اعتراضش هم به علما و مردم بوده كه بدعت ها را چرا رواج داديد. وى مى گفت اين ها يا بدعت است و يا شرك. محمد بن عبدالوهاب هم كه در قرن دوازدهم در شبه جزيره عربستان قيام كرد، حركتش حركت فقهى و عقيدتى بود و ابتدا هيچ بعد سياسى نداشت، ولى بعد وجه سياسى پيدا كرد. زيرا خاندان سعود به اين عقيده گرويدند و آن ها هم قبلا شيوخ قبيله بودند، كم كم سيطره شان زياد شد و به شاهى رسيدند و از آنجا كه از اين فكر سلفى، كه به عقيده آن ها اسلام خالص است، حمايت كردند حكومتشان حكومت اسلامى تلقى شد. امروزه ملك سعود يا پدرش و يا برادرانش، با عنوان شاهى فرمان مى رانند و حال آن كه در اسلام، ملوكيت امرى دينى نيست; اگر ادعاى خلافت اسلامى مى كردند، آن
گونه كه در عثمانى و در گذشته اسلام وجود داشت، وجهى براى پذيرش اين مدعا وجود داشت كه يك نوع حكومت اسلامى تشكيل شده است; گرچه آن ها ادعايشان اين است كه ما ملزميم صد در صد احكام اسلام را پياده بكنيم، و در قضاوت ها و قوانين ديگر، در تقيّد به ظواهر اسلام، پايبندى به نماز و مسجد، و مبارزه با خرافات ـ بنابه اعتقاد خودشان ـ نيز تا حدود زيادى اين كار را مى كنند و مقيد هستند. اما ادعاى اين كه حكومتمان حكومت اسلامى خالص همانند صدر اسلام است را كسى قبول نمى كند. آن ها هم چنين ادعايى ندارند و فقط مى گويند ما يك حكومت سلطنتى داريم كه حامى آن فكر سلفى گرى و مخالف بدعت هاست. آن ها حتى به وجه ضد استعمارى اسلام هم بى توجهند; چنانكه از ابتدا نه در متن حكومت و نه در فكر سلفى گرى، ابداً مبارزه با استعمار و كفر لحاظ نشده است; نه محمد بن عبدالوهاب مى پرسيد كه چرا بايد زير بال انگليس بود و نه سلاطين فعلى مى پرسند و نه مفتى هايشان، در حالى كه حكومت اسلامى خالص در هويت و شخصيتش مبارزه با استعمار و كفر و طرفدارى از استقلال پذيرفته شده است. ولى حكام سعودى، به عكس، حامى قدرت هاى خارجى اند و همين مسئله بزرگ ترين نقطه ضعف حكومت سعودى است; به طورى كه در بين سلفى هايى كه در كشورهاى ديگر و يا در داخل عربستان هستند، قيام هايى عليه حكام فعلى صورت مى گيرد. كشورهايى نيز كه تا چند سال قبل به طور علنى از سعودى ها حمايت مى كردند ديگر حمايت نمى كنند; چرا كه رسماً از امريكا دعوت كرده و عربستان را به پايگاه امريكا تبديل كرده اند. و بعد در روش زندگى، هر كدام به ثروت اندوزى در خارج و داخل و عيش و نوش و ساختن قصرها پرداخته اند. بايد اين مسائل را تجزيه و تحليل كرد تا نكات ضد اسلامى اى كه در اين حكومت است عيان و بيان گردد و بعد حكومت اسلامى ايران را موضوع بحث قرار دهيم. اولاً آن ها عالم نيستند و امام، فقيه و عالم بود. قدماى اهل سنت هم مى گفتند خليفه مسلمين بايد يا فقيه عادل باشد يا اين كه تقوا داشته باشد، فاسد نباشد، گناه نكند. چگونه مى توان اين معيارها را با حكومت سعودى ها تطبيق داد. اين بذل و بخشش ها و اسراف و تبذيرها، غير از اين كه مظاهر حكومت فاسد استبدادى و سلطنتى باشد، چه مى تواند بود. البته رعايت كردن ظواهر اسلام، سلفى گرى و مبارزه با خرافات، نبودن شراب يا فقدان كشف حجاب و مقابله با بدعت ها، جاذبه اى براى آن ها درست كرده است، و حال آن كه حكومت اسلامى ايران رهبرش فقيه است و، چنانكه من در يك مجمع اهل سنت گفتم، از خلفاى اربعه كه بگذريم شما در بين كل حكام اسلامى نمونه اى نظير امام خمينى نمى توانيد سراغ بگيريد. به علاوه ، بايد پرسيد مزايايى كه حكام اسلامى را متمايز مى ساخت از قبيل ساده زيستى، جمع نكردن ثروت، عدم توجه به دنيا، ستم نكردن، و قوانين اسلام را به نحو وسيع و جامع رعايت كردن، هم اكنون در كدام يك از حكام مدعى اسلامى بودن مى توان يافت. * در نگاه از منظر آسيب شناسى به انقلاب، به نظر مى رسد پاره اى آفات فكرى ـ فرهنگى به طور طبيعى انقلاب را در معرض تهديد قرار مى دهد كه غفلت از آن ها بخشودنى نيست. جناب عالى اين گونه آفات را در چه زمينه ها و تا چه حد جدى مى بينيد؟. * انقلاب آفات قابل ملاحظه اى دارد و گاهى انسان بايد در مقابل آن ها احساس خطر كند; گاهى اين آفات از درون خود نيروهاى انقلابى پيدا مى شود و قسمت عمده نيز از خارج از نيروهاى انقلاب پديدار مى گردد. يك وقتى مقام معظم رهبرى گفتند حساب كرده ايم در هر هفته ظاهراً هشت هزار ساعت در راديوهاى خارج عليه انقلاب تبليغ مى شود و اين البته در طرفداران انقلاب در خارج، كم كم اثر كرده و ذهنيت ها را مخدوش مى كند. ما در سفرهايى كه مى رويم، بخوبى متوجه اين جنبه مى شويم و در مى يابيم كه خطر جدى است و نمى توان از كنار آن ساده گذشت. به ما مى گفتند صداى تبليغات راديو ايران به هيچ وجه در اينجا شنيده نمى شود، در حالى كه اين همه عليه ايران تبليغ مى شود; هيچ گونه دفاعى صورت نمى گيرد و سفارت ها و رايزنى هاى ما فعال نيستند. همچنان كه در داخل نيز تبليغات دروغ در نوع مردم اثر مى گذارد; گاهى شايعاتى پيش مى آيد كه نيروهاى انقلابى ما هم چون ماهيت قصه را نمى دانند سؤال برايشان مطرح مى شود. از جمله خطرات ديگرى كه از خارج ما را تهديد مى كند، فشارهاى اقتصادى و فعاليت هاى سياسى كه در مجامع بين المللى عليه ما مى شود، و اتهاماتى نظير نقض حقوق بشر است كه همه جا هر روز به ما نسبت مى دهند. اما آفاتى كه در داخل و در درون نيروهاى انقلابى و حاميان انقلاب جريان دارد نيز كم نيست; از جمله تخلفاتى كه هر از چندگاه علنى مى شود، مانند تخلفات مالى در تشكيلات دولت كه عمدتاً خوراك تبليغات ضد ما در خارج هم همين هاست، يا مسئله اختلاس ها كه پى در پى اتفاق مى افتد و راست هم هست; هر چند در بيان آن مبالغه شود. اين ها ضربه مى زنند و روحيه انقلابى مردم را تضعيف مى كنند و كم كم نظير آن يأسى كه براى حاميان مشروطيت پديد آمد، تا جايى كه گفتند اين هم نشد و خودشان را ملامت كردند كه چرا حمايت كرديم تا مشروطه محقق شود، مستولى خواهد شد. همچنين توجهى كه گاهى ديده مى شود روحانيت انقلابى به مال دنيا نشان مى دهد و يا سوء استفاده هاى مادى از خود بروز مى دهد، بسيار ضربه مى زند. يك بسيجى وقتى مى بيند خود در نهايت محروميت است و فلان روحانى و يا فلان مقام سياسى يا رئيس بانك سوءاستفاده مى كند، بسيار متأثر مى شود. و از جمله خطرات يكى هم اين است كه گاهى ديده مى شود در سخنرانى ها و خطبه هاى نمازجمعه صحبت هايى مى شود كه با فكر وحدت اسلامى، كه به تعبير يكى از معاونان وزارت خارجه بزرگ ترين شعارى است كه ما از آن بهره برده ايم و مسلمانان به واسطه آن به انقلاب دل بسته اند، نمى سازد. يعنى يك فكر شيعى صد در صد خالص و غليظ و افراطى در چنين فضاى گسترده پس از انقلاب عرضه مى شود; گرچه بنده نمى گويم اين گونه حرف ها درست نيست و باطل است. * يعنى لزوماً همه حقايق و مطالب درست در همه جا و هر زمان نبايد مطرح شود!. * به ما گفته مى شود كه شما شعار انقلاب اسلامى مى دهيد، در داخل كشور ميليون ها سنّى داريم و در خارج هم يك ميليارد. در حالى كه اين حرف ها همه را از شما مى رنجاند. در قم و جاهاى ديگر خيلى از روحانيون يا غير روحانيون مى خواهند با وهابيت و فكر سلفى گرى مبارزه كنند و بايد هم چنين كرد، ولى توجه نمى كنند كه در اين مبارزه نبايد حرف هايى را بزنند كه ساير سنى هاى غير سلفى را برنجانند; اگر در بين دعوا با سلفى گرى، به خلفا اهانت كنيد، ساير سنّى ها چگونه قضاوتى در اين مورد خواهند كرد؟ چنانكه اين رفتار مصداق همان تبليغ دشمنان خواهد شد كه مى گويند شيعه ها خلفا را كافر مى دانند يا صحابه را كافر و فاسق مى دانند يا اصولا مسلمان نمى دانند. در كوران چنين دعوايى كه با يك فرقه خاص داريم، نبايد مسائلى را مطرح كنيم كه كل مسلمانان را از خود برنجانيم و همه آن ها را به طرف سلفى گرى سوق دهيم. اين ها خطرات و لطماتى است كه از درون انقلاب متوجه ماست. مسائل اقتصادى هم كه خود، داستان مفصّل و همه آشنايى دارد. نيروهاى انقلابى ما تحت فشار معيشتى و زندگى اقتصادى و گرانى، شكايت به كجا مى توانند برد. در بيمارستان بقية الله يك نفر به من گفت برادرم شهيد شده و مى خواهم برايش مراسم سالگرد بگيرم ولى پول ندارم; خواستم قرض كنم هيچ كس نمى دهد، نه بيمارستان و نه كس ديگر. سپاهيانى كه در فرودگاه هستند به من گفته اند كه ما ظهرها بايد نان و سيب زمينى بخوريم و فلان عضو هواپيمايى از فلان هتل برايش غذا سرو مى شود. آن يك كارمند رسمى است و ما محافظ فرودگاه; و الى ماشاءالله از اين گونه مسائل.... اين وضعيت چقدر مى تواند ادامه پيدا كند؟ و چرا ما به
فكر نيستيم؟ سنگينى انقلاب به دوش اين هاست و اين ها نبايد در فلاكت باشند. من نمى گويم رفاه، ولى بالاخره بايد حداقل زندگى فراهم باشد. و دست آخر هم مسئله نشر فساد و تفكر غرب گرايانه است كه عمدتاً از خارج صورت مى گيرد و اصل قوانين اسلامى را مورد ترديد قرار مى دهد; بدين مضمون كه امروز نمى شود جهان را بدين گونه اداره كرد و بايد سراغ علوم جديد، علم اقتصاد و... برويم. اين مسئله اى خطر ساز و قابل توجه است. * كه البته ضعف ها و كاستى هاى درونى ما زمينه ساز اصلى چنين آسيب پذيرى هايى را به وجود آورده است. . * بله، مسائل اقتصادى و محروميت ها كمك مى كند كه اين گونه افكار غربى و ضداسلامى و گاه ضدانقلابى رواج پيدا كند و همه اين ها من حيث المجموع، خطراتى است كه متوجه ماست. بايد از خود بپرسيم نسل جديد كه همانند نسل پيشين نداى انقلاب به گوشش نرسيده و با گذشته انقلاب بيگانه است، تحت تأثير آن تفكرات ضدانقلابى و بى تفاوتى چگونه رشد خواهد يافت. * به عنوان آخرين پرسش، باتوجه به اين كه جناب عالى مسئول دارالتقريب هستيد و كار نزديك سازى نحله هاى مسلمان را بر عهده داريد، آيا ميان روند پيشِ روى حاكميتى كه در اين دو دهه، تحت عنوان حكومت شيعه يا حكومت اسلامى، شكل گرفت و روندى كه خلافت در آغاز اسلام پيدا كرد، تمايز و تفاوتى مى توان قائل شد؟ بدين منظور كه اولا درسى از تاريخ سياست پردازى مسلمانان داشته باشيم، ثانياً مبانى سياست مستقل برپايه تفكر شيعه را تميز دهيم.. * عقيده بنده اين است كه به استثناى خلافت تا زمان حضرت امير، بقيه كاملا مشابه است; ما انتقادى كه به خلفاى قبل داريم همان است كه مسير خلافت را از خلافت نسل على(عليه السلام) منحرف كردند، و گاهى هم فتاوايى ناهماهنگ با اسلام را كه بدعت شمرده مى شود، وارد زندگى مسلمين ساختند. والا بنيه حكومت، اسلامى بوده و آن نواقصى كه بعداً در حكومت ها پديدار شده، در ابتدا وجود نداشته و مقيّد بودند كه اسلام را پياده كنند و حكومت، اسلامى باشد و همان زهد اسلامى و قوانين اسلامى و سادگى اسلامى تحقق يابد. البته نسبت به دوران حضرت على(عليه السلام) كه نه بدعت ها بود و نه آن افراط و تفريط هاى دوران خليفه قبل، من معتقدم شباهت زيادى وجود دارد. ولى بعد از آن دوران بندرت در بين خلفا و حكام اسلامى اين مزايا به چشم مى خورد. گفته مى شود خلافت عمربن عبدالعزيز كه خيلى از آن نواقص را مى خواست ترميم كند، توسط بنى اميه برچيده شد و خودش نيز كشته شد.