عزيمت به بيت الله الحرام - تبرک و استشفا به زمزم (3) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تبرک و استشفا به زمزم (3) - نسخه متنی

محمدتقی رهبر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عزيمت به بيت الله الحرام

او پيش از اينكه به مغرب بازگردد، به پيشنهاد شوهرش تصميم گرفت براي عمره مفرده رهسپار مكّه شود.

اين خانم مي گويد: در كنار خانه خدا معتكف شدم پيوسته از آب زمزم نوشيدم و به يك قرص نان و يك عدد تخم مرغ در روز قناعت كردم و به تلاوت قرآن و دعا پرداختم.

چهار روز گذشت و من روز را از شب نمي شناختم قرآن كريم را از اول تا آخر خواندم.

سجده هاي طولاني داشتم و از اينكه در گذشته پاره اي از فرايض و اعمال نيك را ضايع كرده بودم با سوز و گداز گريه ها كردم. . .

او ادامه مي دهد: پس از چند روز ديدم لكه هاي قرمز كه بدن مرا دگرگون كرده بود، به تدريج برطرف شد احساس كردم كه ديگر بيماري ندارم! تصميم گرفتم به پاريس برگردم و با پزشكان مشورت كنم و اين كار را كردم.

پزشكان كه چندين نوبت بيماري مرا قطعي يافته بودند، مات و مبهودت شده و اين پيش آمد شگفت را باور نمي كردند! چند روز قبل گفته بودند سرطان در تمام سينه رخنه كرده اما امروز مي گويند اثري از آن نمي بينند! چه حادثه شگفتي رخ داده است؟! خانم پزشكان را در شگفتي و حيرت رها مي سازد و به مغرب رهسپار مي شود و ماجراي بهبودي خود از سرطان، به بركت آب زمزم را شرح مي دهد.

در مغرب بار ديگر بيماري به سراغ خانم ليلي حلو مي آيد، او بار ديگر به بيمارستان مي رود و عمل جراحي روي او انجام مي شود و شيمي درماني مي كند كه عوارض نامطلوبي روي بدن دارد.

موهاي سر مي ريزد و برچانه او مو مي رويد! جسمش لاغر مي شود و همه انتظار مرگ او را مي كشند اما معجزه اي ديگر رخ مي دهد! خانم ليلي حلو مي گويد: ((در خواب نوري ديدم كه چشمان مرا خيره كرد.

با مشاهده آن نور يقين كردم كه رسول خدا است و به ياري من آمده است.

داستان بيماري و سردرد و ايمان خود را با آن حضرت گفتم و عرضه داشتم كه مشتاق ديدار او بودم و او با توجّه تمام به سخنانم گوش مي داد تا حرف من تمام شد.

آنگاه دست مبارك خود را آورد و از چپ به راست بر سر من كشيد و مرا امر به صبر كرد و گفت: جز خير تو را نرسيده است، سپس بر من زد كه از خواب بيدار شدم و اثر دست مبارك پيامبر را بر سر خود كه مويي نداشت احساس مي كردم و گويي اين اندرز حضرتش را مي شنيدم كه با مهرباني و محبّت مي فرمود: پريشان و نگران نباش، صبر كن كه سوگند به خدا جز خير تو را نرسد.

خانم ليلي حلو سلامت خود را باز يافت و آثار سرطان به كلّي برطرف شد.

او در پايان سرگذشت خود مي نويسد: ((در اينجا يك نيروي پنهاني است كه عقل و خرد انسان ها به ژرفاي آن نمي رسد و آن قدرت خداوند است و اطمينان مي دهد كه با اين قدرت تو را همراهي مي كند به زندگي خود اميدوار باش چرا كه خدا با تو است و درهاي آسمان به روي تو باز است تا تو با خدايي و او را فرمان مي بري، پس خدا را فراموش نكن!

/ 15