حس گرايى نه تنها داراى زمينه هاى تاريخى مستمرى است، بلكه ويژه ى طايفه اى خاص نيست و مورد توجه همگان بوده و مى باشد; ولى اصالت بخشيدن به آن، به گونه اى كه با انكار ارزش جهان شناختى معرفت هاى برتر; يعنى، انكار معرفت عقلى و دينى همراه باشد، پديده اى خاصِ غرب در روزگار پس از رنسانس است. در گذشته ى تاريخ، زمينه هاى حس گرايى در بين بشر، خصوصاً آن چنان كه قرآن ياد مى كند، در ميان بنى اسرائيل وجود داشته است; در قرآن خطاب به بنى اسرائيل آمده است: «و اذ قلتم يا موسى لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة; آن گاه كه گفتيد: اى موسى، ما به تو ايمان نمى آوريم، تا آن كه خدا با چشم آشكار ببينيم.»(59) با اين حال شكل سازمان يافته ى اين تفكر، به گونه اى كه به عنوان يك انديشه ى فلسفى در برابر جريان هاى ديگر از خود دفاع كند و چهره ى غالب را به خود بگيرد، خاص تاريخ جديد غرب است. فرانسيس بيكن با اين فكر كه انسان در انديشه ى خود گرفتار آن دسته از بُت هاى ذهنى است كه از ناحيه ى پندارها و باورهاى ناشى از محيط و خرافات بر او تحميل مى شود، كوشيد تا ميزانى مطمئن جهت تشخيص دانسته هاى صحيح از پندارهاى باطل ارائه دهد. او معتقد بود شناخت صحيح، تنها از راه حواس پديد مى آيد و براى اين منظور با تشكيل يك جدول استقرايى كوشيد تا راه كشف تمامى قوانين هستى را از راه مشاهده و تجربه براى همه روشن سازد. حس گرايان پس از او، با مشاهده ى خطاهاى بسيارى كه از راه حواس حاصل مى شود، نسبت به باور قوى و اطمينان غرورآميزى كه بيكن، نسبت به قدرت معرفت حسى داشت، ترديد كردند و در واقع به نوعى ايده آليسم و پندارگرايى گرايش يافتند. «هيوم» با كاوش در محدوديت هاى دانش حسى، به فعاليت ذهن و روان آدمى در پروراندن و ساختن بسيارى از مفاهيم و قوانين; از قبيل «قانون عليت» توجه كرد و بى اعتبارى اين گونه قوانين را از ديدگاه حس و تجربه آشكار ساخت. هيوم در تحقيقات خود بر اين مسئله تأكيد كرد كه اين گونه قوانين و هم چنين قواعد ارزشى كه فاقد اعتبار حسى هستند، از نوعى اعتبار روانى و عملى برخوردار مى باشند. «كانت» كه به عنوان يك فيلسوف عقل گرا شناخته مى شود، با نقد عقل نظرى و تحليل كيفيت دخالت هاى ذهن در سازمان دهى قوانين مختلف علمى، زمينه را براى تحولات بعدى در انديشه هاى حس گرايان فراهم آورد. حس گرايان بعدى با توجه به عموميت و كليت قوانين علمى، به نكته اى كه از ديرباز مورد توجه عقل گرايان بود; يعنى به هويت غيرحسى مفاهيم و قوانين كلى، پى بردند و از اين طريق به نقشى كه ذهن آدمى در تدوين و تنظيم هر يك از احكام علمى دارد، اعتراف كردند; ولى از آن جا كه آن ها براى آنچه كه هويت حسى نداشته باشد، ارزش واقعى و جهان شناختى قائل نبودند، فعاليت هاى ذهنى را كه در تنظيم قوانين علمى نقشى انكارناپذير دارد، بدون ارتباط با آگاهى حسى، غير معتبر خواندند. از نظر آن ها آن دسته از فعاليت هاى ذهنى مى تواند چهره ى علمى داشته باشد كه درباره ى موضوعات مشهود و به گونه اى آزمون پذير تنظيم شده و سازمان يافته باشد. اگوست كنت در سده ى نوزدهم با توجه به نقش فعال ذهن، به اين نكته پى برد كه قانون علمى - بر خلاف آنچه بيكن مى پنداشت - زير مجموعه اى از داده هاى حسى نيست; بلكه آميزه اى از دريافت حسى و بافته هاى ذهنى است; به عنوان مثال، آنچه حس درك مى كند، جوشيدن آبى خاص در ظرفى مخصوص در مكانى و زمانى محدود است، حال آن كه قانون علمى «آب در اثر حرارت مى جوشد» علاوه بر آن كه عام است، متضمن مفاهيم و عناصرى كلى است كه مقيد به زمان و مكان خاص نمى باشند. «آب» در قانون فوق، ناظر به آب خاصى نيست، زيرا در اين صورت، مفهوم آن بر ديگر آب ها صادق نخواهد بود; پس مفهوم «آب» كه بر همه ى آب هاى جهان صادق مى باشد، داده ى مستقيم حسى نيست، بلكه ساخته ى ذهن است. بنابراين، قوانين علمى، داستان هاى ذهنى هستند كه آدمى پس از مشاهده ى موارد خاص به آن ها شكل مى دهد. اگوست كنت داستان هايى را كه انسان پس از مشاهده ى طبيعت مى سازد، به لحاظ تاريخى به سه قسم تقسيم مى كند: اول : داستان هايى كه از طريق مقايسه ى طبيعت با خود بافته مى شود. در اين داستان ها طبيعت، موجودى زنده و داراى شعور فرض مى شود كه از سر خشم و يا دوستى موجب باران، يا سيل مى شود. اين داستان ها صورت ربانى و الهى دارند. دوم: داستان هايى كه از هم آهنگى و سازمان درونى برخوردارند. اين داستان ها تفكر و انديشه ى فلسفى بشر را پديد مى آورند. سوم : داستان هايى كه نه بر اساس مقايسه ى طبيعت با انسان، و نه بر اساس نظام درونى او; بلكه به شيوه اى آزمون پذير و تحصلى جهت بررسى هاى تجربى ساخته مى شوند. توجه به نقش فرضيه هاى ذهنى و مهارتى كه انسان در دوره هاى ربانى و فلسفى براى تكوين تئورى هاى آزمون پذير علمى به دست مى آورد، معرفت را از صورت انفعالى حسى ـ استقرايى ـ كه مورد نظر بيكن بود، متحول مى سازد; ولى عناصرى از ساده انگارى و خامى در انديشه هاى اگوست كنت و ديگر حس گرايان سده ى نوزدهم ديده مى شود; از جمله اين كه كنت در مسير معرفت علمى خود، دنبال حقايقى قطعى است كه هرگز در آن ترديد نمى شود. به عقيده ى او قوانين ثابت شده ى دانشمندان در حكم اصول جزمى هستند; اين قوانين را بايد يك بار براى هميشه پذيرفت و نبايد دائماً اعتبار آن ها را مورد ترديد قرار داد.(60) حس گرايان بعدى، تحليل هاى اگوست كنت را نيز فاقد دقت لازم يافتند; زيرا او على رغم اهميتى كه به فرضيه ها و تئورى هاى ذهنى در تكوين علم مى داد، گمان مى كرد قوانينى كه از طريق مشاهده، فرضيه و آزمون به صورت قانون درمى آيند، انسان را به شناخت حقيقى احكام كلى طبيعت، جامعه و تاريخ رهنمون مى شوند. اشتباه اساسى اگوست كنت در اين بود كه او فكر مى كرد با آزمون، صحت علمىِ فرضيه هايى كه پس از مشاهده ساخته شده اند، اثبات مى شود. حس گرايان و پوزيتويست هاى سده ى بعد، به اين نكته نيز پى بردند كه تجربه ى پيروز يك فرضيه، به هر مقدار كه تكرار شود، موجب اثبات قطعى آن فرضيه نخواهد شد.(61) به اين ترتيب ترديد در اثبات پذيرى تئورى هاى علمى، مسئله ى يقين را از دايره ى دانش علمى بشر خارج ساخت. در همان زمان; يعنى در دهه هاى نخست سده هاى بيستم كه اثبات پذيرى تئورى هاى علمى، به صورت جدى مورد خدشه قرار گرفت، تلاش هايى از سوى حس گرايان در تميز فرضيه هاى علمى از داستان هاى غيرعلمى انجام شد; از جمله، معرفى ابطال پذيرى تئورى هاى علمى بود; به اين معنا كه تئورى هاى علمى، فرضيه هاى آزمون پذيرى هستند كه از طريق آزمون هرگز اثبات نمى شوند، ولى امكان ابطال آن ها از طريق حس وجود دارد; اين مسئله به منزله ى اعلان صريح دورى يقين، از دسترس آگاهى و شناخت علمى بشر بود. اين تئورى در شرايطى كه محدوديت هاى شناخت حسى و كاستى هاى تبيين پوزيتويستى معرفت آشكار شده بود و به دليل اين كه بسيارى از نقدهاى وارد بر «حلقه ى وين» بر آن وارد مى شد، فرصت آن را نيافت تا مقبوليتى عام يابد. اين تئورى بدون آن كه بتواند شرايط دقيق ابطال را درباره ى فرضيه هاى رايج ـ كه محدوده اى وسيع از موارد نقض را در خود جاى مى دهند - مشخص كند، انبوهى از پيش فرض هاى غيرعلمى را براى توجيه كار علمى به دوش مى كشيد; حال آن كه فرضيه هاى رقيب بدون آن كه مشكل مذكور را داشته باشند، با پيش فرض هاى كم ترى به توجيه كاربردى علم مى پرداختند. در همان زمانى كه ابطال پذيرى از ناحيه ى پوپر براى جبران برخى از ضعف هاى حلقه ى وين به عنوان خصلت گزاره هاى علمى معرفى شد، آير در كتاب «زبان حقيقت و منطق» ضمن نفى صريح يقين و تأكيد بر خصلت احتمالى علم، اثبات پذيرى و ابطال پذيرى گزاره هاى علمى را مورد نقد قرار داد: «در واقع دعوى ما اين است كه هيچ قضيه اى جز آنچه معلوم متكرر -tautology-است، ممكن نيست بيش از فرض عقلى باشد و اگر اين درست باشد، تمسك به اين اصل كه هيچ جمله اى نمى تواند داراى معنى و دال بر امر واقعى باشد مگر اين كه قطعاً قابل تحقيق و اثبات باشد، به عنوان معيار و ملاكِ بامعنا بودن، نقض غرض خواهد بود; زيرا به اين نتيجه منجر خواهد شد كه اخبار به امر واقعِ داراى معنا اصلا غير ممكن است. «هم چنين نمى توان نظر ديگرى را قبول كرد كه به موجب آن، هر جمله فقط آن گاه داراى معنا است كه حاوى امرى باشد كه به وسيله ى تجربه قابل رد و تكذيب باشد; كسانى كه اين طريق را اختيار مى كنند، چنين مى پندارند كه هر چند، هيچ سلسله ى متناهى از مشاهدات هرگز كافى نخواهد بود كه صدق فرضيه را بى هيچ گونه شكى ثابت نمايد، ولى پاره اى موارد قاطع وجود دارد كه در آن يك مشاهده ى واحد يا يك سلسله مشاهدات متعدد، آن را قطعاً رد و تكذيب خواهد نمود; ولى ما بعد ثابت خواهيم كرد كه اين نظر خطا است. «هيچ فرضيه اى قابل ابطال قطعى نيست، همان طورى كه قابل اثبات قطعى نيست، زيرا وقتى وقوع پاره اى مشاهدات را دليل بر آن مى دانيم كه فرضيه ى معينى كاذب است، قبلا وجود بعضى شرايط و اوضاع را فرض مى كنيم، اگر چه در هر مورد معين، احتمال كذب اين فرض بسيار ضعيف است، اما به طور منطقى و عقلى ممتنع نيست. خواهيم ديد كه تناقضى در ميان نيست اگر بگوييم بعضى از اين شرايط غير از آن است كه ما خيال كرده بوديم; در نتيجه اين فرضيه در حقيقت رد نشده است. پس اگر امكان اين كه فرضيه به طور قطع رد شده، منتفى باشد، نمى توان گفت كه اصالت قضايا منوط به امكان ابطال قطعىآن ها است.»(62) نقدهايى كه هم زمان بر تفكر اثباتى و ابطال پذيرى تئورى هاى علمى واردمى شد، موجب شد تا تئورى ابطال پذيرى در جريان تفكر حس گرايان مرده به دنيا آيد و نيز صاحب اين تئورى در حاشيه ى مسائل فلسفه ى علم به سرعت در قالب يك پرانتز قرار گيرد و اگر از آن پس حياتى براى پوپر باقى ماند، در موضع گيرى هاى سياسى او نسبت به مكتب فرانكفورت و در دفاع تئوريكى بود كه او از نظام ليبراليستى غرب تا حد تجويز استفاده ازخشونت انجام مى داد. حضور ناكام تئورى ابطال پذيرى در جريان حس گرايى نشان داد كه بر مبناى اين تفكر، نه تنها شناخت يقينى به اثبات آنچه «علم» ناميده مى شود، وجود ندارد; بلكه در انتظار يقين به بطلان برخى از امور نشستن نيز بى مورد است. از آن پس گفتوگوهاى پراكنده اى كه دانشمندان حس گرا در تعريف و تبيين معرفت علمى انجام دادند، هيچ يك نتوانست حقيقت را به صحنه ى علم بازگرداند; به همين دليل، دانش اعتبار جهان شناختى خود را از دست داد و در قالب بازى با صور خيال مختلف و با توجيهاتى پراگماتيستى و كاربردى، به صورت انبوهى از اطلاعات آمارى در مى آمد كه نقش ابزار را جهت پيش بينى و پيش گيرى حوادث طبيعى ايفا مى كند. بدين ترتيب حس گرايى در نهايت با محروميت از حقيقت و يقين و سقوط، در سفسطه و شكاكيتِ آشكار يا نهان به صورت ابزار قدرت درمى آمد و اين به معناى تحقق و تماميت شعارى است كه بيكن در آغاز اين حركت در تعريف علم بيان كرده بود. بيكن در نقدِ كسانى كه باروش هاى عقلى در پى شناخت حقيقت هستى بودند گفته بود: «دانايى توانايى است»; يعنى ميزان و شاخص اصلى علم و ملاك صحت و سقم قضاياى علمى، چيزى جز قدرت نيست و اينك از ميان فرضيه ها و تئورى هايى كه حاصل بازى و پرداخت ذهن آدمى است، آن دسته ارزش و اعتبار علمى پيدا مى كنند كه در قدرت طبيعى، يا در تأمين خواسته هاى او مفيد و مؤثر باشند. اگر با حاكميت عقل گرايى سنت هاى دينى كه مبتنى بر معرفت الهى و شهودى انبيا و اولياى الهى بودند، مورد انكار قرار مى گرفتند، يا در چهارچوب تفكر عقلى به صورت ايدئولوژى هاى بشرى بازسازى مى شدند، با رشد حس گرايى ابعاد عقلانى انسان و جهان مورد انكار قرار مى گيرد و تمام گزاره هايى كه در مقام دلالت و حكايت از حقايق فوق طبيعى و متافيزيكى مى باشند، از لحاظ علمى و نيز جهان شناختى مهمل و بى معنا خوانده مى شوند. گزاره هاى علمى نيز كه در دايره ى هستى هاى محسوس به صورت آزمون پذير ساخته مى شوند، راهى به سوى حقيقت نمى برند و در وادى شك و ترديد به بازى و ملاعبه روزگار مى گذرانند: «بل هم في شكهم يلعبون».(63)