انسان شناسى و جهان شناسى غرب كه فرع بر غفلت از معرفت شهودى ذات است، شعارهاى نوينى را در فرهنگ علوم انسانى و سياسى غرب مطرح مى كند كه در تاريخ بشر بى سابقه است. در نتيجه فرهنگ و تمدن و ساختِ اجتماعىِ جديدى را كه متناسب با آن است، ايجاد مى كند. «اومانيسم» به معناى اصالت بشر مى باشد كه به مكتب آدميت و انسانيت و بشريت نيز ترجمه شده است و از شعارهاى محورى فرهنگ غرب است; زيرا آدمى تا زمانى كه متوجه غيب و ساحتى از هستى است كه محيط بر اوست، واقعيت خود را در پناه پيوند با او جست و جو مى كند و شناخت حقيقى خود و جهان را در پرتو شناخت و معرفت او ممكن و ميسر مى داند. اين معرفت، دانشى شهودى است كه حاصلِ قرب انجام نوافل و بلكه فرايض بوده و نتيجه ى فنا و گذر از حيثيت فى نفسه و وجود امكانى خود است. در اين ديدگاه هر گاه «خود» در اصلى برتر كه همان حقيقت الهى آن است، فانى نگردد، به عنوان «خودِ كاذب» حجاب مذمومى خواهد شد كه محروميت از سعادت را به همراه مى آورد. هرگاه انسان از نگاه استقلالى به خود رهايى يابد، از ادراكى الهى كه همان ادراكِ دينى است، بهره مى برد. مقبوليت اين اصل در گذشته ى تاريخ موجب شده است تا كسانى كه از معرفتى الهى محروم بوده اند، با انتساب دروغين به مبدا به دنبال كسب اعتبار و موقعيت اجتماعى باشند. استبدادهاى چند صد ساله، همگى در پناه اين انتساب دروغين بقا يافته اند. با انكار هر حقيقت غيبى كه ادراك آن مقتضى عبوديت و فناى استهلاكى افعال و صفات و ذات آدمى است، انسان خود به طور مستقل مورد توجه قرار مى گيرد و ارزش و اعتبار انسانى، به واقعيت و طبيعت او بازگشت مى كند. در نگاه عقلانى، واقعيت و طبيعت انسان چهره اى عقلى دارد و خواست، اراده و حتى آزادى او در قالب ضرورت هاى عقلى يا آن گونه كه هگل مطرح مى نمايد در قلمرو موجبيت تاريخى ـ و نه جبر ـ معنا پيدا مى كند. اخلاق فردى و قوانين و مقررات اجتماعى نيز، بر اساس همان طبيعت و هويت، ضرورت عقلى پيدا مى كنند و از آن پس به صورت الزام هاى عملى در مى آيند. الزام هاى عملى و قوانين اجتماعى كه از اين طريق به عنوانِ بايدها و نبايدهاى بالضرورة درست و صحيح مطرح مى شوند، با آن كه نشان از محدوديت و كنترل دارند، به دليل اين كه به مقتضاى طبيعت و واقعيت عقلانى انسان اظهار و اعمال مى شوند، منافى با خواست و آزادى انسان نيست و حاكم بر انسان نمى باشند; بلكه به دليل نشأت گرفتن از طبيعت آدمى، محكوم او هستند. با افولِ عقل گرايى و حذف مطلق ضرورت و يقين از دايره ى انواع آگاهى هاى بشرى و تقيد داده هاى علمى به گزاره هاى آزمون پذير و نيز خروج قضاياى ارزشى از حوزه ى داورى هاى ضرورى و علمى، نه تنها الزام و ضرورتى از ناحيه ى حقايق الهى كه فائق بر واقعيت انسانى است، بروز نمى كند; بلكه هرگونه الزام و ضرورتى نيز كه از طبيعت انسانى ناشى شده باشد، رخت بر مى بندد. به اين ترتيب واقعيت اصيل انسانى از هر نوع حكم، قانون و يا اخلاق ضرورى فارغ مى شود; يعنى، خواست و اراده ى متزلزل و متغير انسانى كه در معرض گرايش ها و شهودها سرگردان و بى ثبات است، ميزان بايدها و نبايدهاى اخلاقى و اجتماعى مى شود. اومانيسم يا اصالت انسان كه با غيبت غيب و زوال ياد الهى از ظرف آگاهى انسان زاده مى شود، چيزى جز نفسانيت انسان غافل نيست. او مانيسم، همان تفرعن و فرعونيت نفس است، آن گونه كه حتى فرعون نيز از آن پرهيز داشت; زيرا فرعون آن گاه كه از حاكميت نفس خود بر قوم خويش سخن مى گفت، آن را در نقاب ربوبيت و الوهيت - كه از صفات آسمانى و الهى است - مخفى و مستور مى داشت; در حالى كه انسان غربى پس از گمان بر مرگِ خدايان ـ كه نيچه به صراحت از آن خبر مى داد ـ نفسانيت خود را بى پرده ستايش مى كند. در اين حال آنچه در ظرف فهم و ادراك نفس او درآيد، پذيرفتنى و مقبول است و آنچه از افقى وراى آن خبر دهد، بى معنا و مردود مى باشد و اوج اين تفرعن و نهايت بُروز آن زمانى است كه عقل و ضرورت هاى عقلى از حوزه ى حيات و زيست آدمى رخت بر مى بندند; زيرا در اين هنگام هيچ نوع ضرورت و الزام، حتى ضرورتى كه از ناحيه ى طبيعت انسانى باشد، در قلمرو خواست و اراده ى انسان نخواهد بود.