داستان سوده دختر عمار همدانى - داستان های جوانمردان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های جوانمردان - نسخه متنی

سید محمد خراسانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معاذ پسران حارث بن رفاعه از قوم بنى النجار - رافع بن مالك - ركوان بنى عبدقيس از قوم بنى رزيق - عبادت
بن صامت و ابو عبدالرحمن يزيد بن ثعلبه از قوم عوف - عباس بن عبادت از قوم بنى سالم - قطبت بن عامر از
قوم بنى سواد - ابوالهيثم بن تيهان از بنى عمروبن عوف و عويم بن ساعده - عقبه بن عامر از قوم بنى سلمه -
و يكى از بزرگان قوم بنى سلمه بنام عمروبن جموح كه در سن بالا زندگى ميكرد بهمان حالت شرك و بت پرستى
باقى مانده بود در حاليكه اكثر جوانان اين قوم به اسلام گرويده بودند و آئين اسلام را پذيرفته بودند
و عمرو بن جموح در خانه خود بتى از چوب ساخته بود و اسم آن را منات گذاشته بود و بآن پرستش ميكرد و
اكثر بزرگان و پيرمردان هم همين كارها را ميكردند.

اما پسر آن پيرمرد كه جوان آگاه و دلاورى بود بنام معاذ مسلمان شده بود و آئين اسلام را قبول كرده
بود.

معاذ با جوان ديگر كه مسلمان شده بودند شب ها بت چوبى عمرو را از خانه ميدزديدند و آنرا وارونه در
مزبله ائى ميگذاشتند و چون صبح ميشد عمروبن جموح دنبال بت خود ميگشت و آن را در مزبله (مكان آشغال )
پيدا ميكرد كه به روى خود بداخل كثافات افتاده است آنرا بر ميداشت بخانه مى آورد و دقيقا مى شست و
تميز ميكرد و از اين قضيه خيلى دلخور و اشفته ميگشت و ميگفت اگر بدانم چه كسى اين جسارت را بر تو روا
ميدارد او را سخت تنبيه ميكنم كه خاطرش بماند و بخداى من اهانت نكند دوباره بجاى اوليه اش آويزان
ميكرد.

باز هم شب ديگر جوان توسط معاذ بت را بهمان حالت روز قبل ميانداختند دوبار عمرو آن را شسته و تميز
ميكرد و بجاى اوليه اش آويزان ميكرد و غضبش بيشتر ميگرديد. تا روزى پس از شستن و تميز كردن اورد يك
شمشير از گردن مناف آويزان نمود و آن را در جايش قرار داد و بآن سپرد اكنون هيچ بهانه ائى ندارى كه تو
را بدزدند چون دفعات قبل بهانه ات اين بود كه مسلح نبودى و از من اجازه نداشتى الان هم سلاح دارى و هم
از من اجازه دارى هر كس اين جسارت را بتو روا داشت با اين شمشير دو شقه اش ‍ بكن و از خودت دفاع بنماى
ولى مع الاسف اين دفعه جوانان منات را دزيدند و شمشير را از گردنش باز كرده و بجاى آن يك لاشه سگ مرده
از گردنش آويزان كردند و به مزبله گذاشتند طبق معمول عمر و صبح بيدار شد كه به عبادت منات برود ديد
مناب سرجايش نيست با عصبانيت دنبالش ‍ گشت تا او را از مزبله پيدا كرد اما بحالت رقت بار و اسفناك كه
نه از خودش ‍ توانسته دفاع كند بلكه شمشير را نيز از دست داده و سگ مرده به گردنش ‍ آويزان كرده اند
با حالت اضطراب و حيرت به منات نگاه ميكرد عده اى از قبيله بنى سلمه كه مسلمان شده بودند ميگذشتند و
عمرو را ديدند و از وى سئوال كردند يا عمرو چرا باين حالت مضطرب و آشفته مينگرى عمرو ماجرا را تشريح
كرد همگى او را ملامت و سرزنش كردند و به اسلام دعوت نمودند و او هم بيدرنگ پذيرفت و مسلمان شد و چنان
در ديانت خود محكم و استوار گرديد كه اشعارى به بت و بت پرستى سرود و مذمت ميكرد كه مطلع اشعارش چنين
است .

و الله لو كنت الها لم تكن انت و كلب وسط بئر فى قرن
بخدا سوگند اگر تو خدا بودى هرگز با اين سگ مرده در يك ريسمان نبودى.

داستان سوده دختر عمار همدانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام معاويه بن ابى سفيان خود را مرد يكه تاز ميدان ديد و به
تمامى كشورهاى اسلامى استيلاء يافت و استانداران و فرمانداران و حكام بر بلاد ميفرستاد و آنان نيز
هر طورى ميل داشتند با مردم رفتار كرده و از هيچ گونه ظلم و ستم پروا نميكردند.

يكى از اين استانداران شخصى بنام ارطاه بود كه از پيروان مطيع معاويه بود و در جنگ صفين در قشون
معاويه سمت فرماندهى داشت و از جانب معاويه تشويق شد كه بجنگ على عليه السلام بيايد و با على (ع ) در
ميدان جنگ روبرو گرديد و حيله ائى را از عمروعاص ياد گرفته بود و از خصايص ‍ جوانمردى على عليه
السلام مطلع بود همينكه احساس نمود وزير ضربات كفر شكن على عليه السلام نابود خواهد شد همان حيله را
بكار برد يعنى خود را عريان كرده و بدون ستر و لباس خود را نشان داد و مولى با مشاهده وضع نابسامان وى
از او روگردان شد و از قتلش منصرف گرديد در نتيجه بسر جان سالم بدر برد و از آن پس ظلم و جور بدوستان و

/ 27