داستان چذابه بستان : قسمت سوم - داستان های جوانمردان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های جوانمردان - نسخه متنی

سید محمد خراسانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

و هنگام ورود به شهر در داخل همان ساختمان يكى از دوستان سابق هم خدمت خود را ديدم كه افسر بهدارى بود
بنام جليل رويين اهل زنجان و شخصيت خوب و خدمتگزار صديقى كه در آن حالت اضطراب و بحرانى با تمام وجود
مشغول مداوا و امور بيماران و مجروحين جنگى بود. با ديدن من حيرت زده شد و گفت اينجا چرا آمدى ؟ گفتم
شنيدم وضعيت روحى و جسمى تو خسته شده و صدا و نداى هل من ناصر ينصرنى بگوشم رسيد با شتاب بيشتر به
يارى و تعويض مكانى شما آمدم كه چندصباحى در جاى شما باشيم و شما مدتى تجديد روحيه وسازمان نمائيد و
با مسرت و روحيه رزمى خنديد گفت ناراحت نباش چند روز ديگر خودم مى آيم دوباره جايگزينت ميشوم ديگر با
حال و هواى جبهه ها و پشت خاكريز و سنگرها انس و الفت گرفته ائيم .

بيش از چند دقيقه نتوانستم ببينم و چندين راهنمائيها از او سئوال كردم كه بيشتر در شناخت محل و معابر
اهميت داشت از او جدا شده بسراغ تعين موضع و مواضع پرسنل و مهمات و خودروها رفتم كه البته اين مواضع
بصورت خيلى موقت بود چون همان شب يا شب ديگر بايد به خاكريز جلو منطقه ميرفتيم .

دشمن قبل از اينكه شهر بستان به تصرف رزمندگان اسلام در بيايد يك خاكريز عريض و طويل ريخته بود كه از
ناحيه هويزه تا بطرف فكه ادامه مى يافت كه هم خاكريز بود و هم پشت آن جاده ارتباطى محفوظى براى آنان
محسوب ميشد و ما توانستيم از وجود همان خاكريز به عليه خودشان استفاده نمود و در پشت آن سنگرهائى
بسازيم كه هم متصل به نهر سابله بود و هم تسهيلات استتارى ديوارها و باقيمانده ساختمانهاى بستان
براى صرف غذا توقف داشتيم با نهايت تاءسف يك سرباز ما در اثر اصابت تركش ‍ بشهادت رسيد و تا حدودى در
روحيه و پرسنل مختصر اثرى ضعف و هراس بعمل آورد كه بيدرنگ در سنگرها و مواضع موقتى اسكان يافتند.

منطره شهر همه واردين منطقه را مبهوت و حيرت زده مى كرد تمامى خانه ها مخروب و اثاث منازل از قبيل
يخچال و تلويزيون و ديگر لوازم بصورت تكه پاره پراكنده و حيوانات مثل سگ و گربه وحشت زده و هار و نيمه
هار و حالات طبيعى نداشتند و حيوانات ديگر از قبيل گاوميش يا گاور در بيابانها و خرابه ها سرگردان و
بى سامان و دهان بچه هاى حيوانات را با چوب بسته بودند كه شير مادرانشان را نخورند كه با آن حالت فرار
كرده بودند و حيوانات باقيمانده كه بستانهاى مادرانشان پر و ميتركيد از طرفى بچه هاى حيوانات از
گرسنگى از بين ميرفتند و نميتوانستند از شير آنان استفاده كنند و همه حيوانات هراسان و حالت طبيعى
نداشتند و حتى مرغان و طيور را كه طبق معمول و عادتشان در جايگاههاى بخصوص ‍ نگهداشته بودند و درب
آنجاها را بسته و اكثرا يا مرده يا نيمه جان يا پراكنده شده بودند و تمامى مناظر و حالات شهر و
روستاهاى اطراف هر بيننده را به ياد اشعار شاعر بلند مقام قرن ششم ابو عبدالله محمد بن عبدالملك
مغزى نيشابورى مى انداخت كه ميگفت :




  • اى ساربان منزل مكن جز در ديار يار من
    از روى يار خرگهى ايوان همى بينم تهى
    ربع از دلم پر خون كنم خاك دمن گلگون كنم
    آنجا كه بود آن دلستان با دوستان در بوستان
    زين سان كه چرخ نيلگون كرد اين سراهار انگون
    ديار كى گردد كنون گرد ديار يار من



  • تا يك زمان زارى كنم بر ربع اطلال دمن
    وزقد آن سرو سهى خالى همى بينم چمن
    اطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتن
    شد گرگ و روبه را مكان شد گوروكركس را وطن
    ديار كى گردد كنون گرد ديار يار من
    ديار كى گردد كنون گرد ديار يار من



روز پنجشنبه بود صداى بلند گوى مسجد پخش ميشد و آن شب برادر خوش نوا آهنگران به بستان امده بود و همه
رزمندگان جهت شركت در دعاى كميل و نوحه سرائى رو به مسجد آوردند و با علاقه وافر و بى واهمه و با جرات
معنوى در مراسم آن شب شركت كرديم و فضاى مسجد و محوطه و محيط حال و هواى معنوى و دلنشين داشت .

داستان چذابه بستان : قسمت سوم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ناحيه غربى شهر بستان بصورت نيم كمربند بوسيله يكى از دو شاخه نهر سابله احاطه شده است و بطرف جنوب

/ 27