نامه 029-به مردم بصره - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

[در الاغانى آمده است كه ابوالنجم پيش از آنكه اين مصراع را تمام كند متوجه لوچ بودن هشام شد و خاموش ماند. هشام گفت: آن را تمام كن و همينكه گفت او را با پس گردنى بيرون انداختند. م.، دستور داد پس گردن او زدند و او را بيرون انداختند و اين نشانه ى ناتوانى و نادانى است. ابراهيم بن هشام مخزومى دايى هشام بن عبدالملك مى گفته است از او جز دوبار خطا نديدم يكى اين بود كه سراينده اى خطاب به شترى كه هشام بر آن سوار بود، چنين سرود: «اى شتر تنومند همانا سوار تو گرامى ترين سوارى است كه شتران بر خود برده اند» و هشام گفت: آرى راست گفتى! و ديگر آنكه گفت: به خدا سوگند روز قيامت از دست سليمان- برادرش- به اميرالمومنين عبدالملك شكايت خواهم برد و اين نشان ناتوانى و نادانى بسيار است.
]

جاحظ مى گويد: هشام مى گفته است، به خدا سوگند من آزرم مى كنم كه به كسى بيش از چهار هزار درهم بدهم و سپس به عبدالله بن حسن چهار هزار دينار پرداخت و آن را به حساب جود و بخشش خود گذاشت و حال آنكه با آن كار پادشاهى و جان خود و آنچه را در دست داشت حفظ كرد. برادرش مسلمه بن عبدالملك به هشام گفت: آيا با آنكه بخيل و ترسويى طمع دارى به خلافت برسى؟ گفت: در عوض بردبار و عفيف هستم. و مى بينيد كه خودش اعتراف به بخل و ترسو بودن كرده است و آيا خلافت با يكى از اين دو عيب استقامت مى يابد و بر فرض كه بر پا بماند جز با خطر بزرگ و گرفتارى نخواهد بود و اگر از فساد و انقراض سالم بماند از عيب مصون نخواهد بود.

منصور هم كه در سخن خود عمر بن عبدالعزيز را بر ديگر خليفگان اموى برترى داده است از او به يك چشم ميان كوران تعبير كرده است و شما امويان چنين مى پنداريد كه او زاهد و پارسا و پرهيزكار بوده است. عمر بن عبدالعزيز چگونه اين چنين بوده است و حال آنكه خبيب بن عبدالله بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى سرد و زمستانى مشك آب سردى بر سرش ريخت و گرفتار كزاز و فلج شد و مرد.

[عمر بن عبدالعزيز اين كار را در سال 93 هجرى به فرمان وليد بن عبدالملك انجام داده است. به ترجمه ى نهايه الارب، جلد 6، صفحه ى 252 و ترجمه ى تاريخ طبرى مرحوم پاينده، صفحه ى 3868 مراجعه فرماييد. م. عمر بن عبدالعزيز نه اقرار به خون او كرد و نه حق اولياى او را پرداخت و نه دادخواهى كرد. خبيب از كسانى نبوده است كه حدود شرعى و احكام آن و قصاص بر او لازم شده باشد و گفته مى شود كه براى اجراى آن مطيع بوده است و همان تازيانه زدن جان او را مى گرفته است و بر فرض كه بگوييد تازيانه زدن او براى تعزير و ادب كردنش لازم بوده است، ديگر چه بهانه و دليلى براى ريختن آب سرد در روز زمستانى آن هم پس از صد تازيانه وجود دارد.
]

و چون به عمر بن عبدالعزيز خبر رسيد كه سليمان بن عبدالملك مى خواهد كسى را به جانشينى خود معرفى كند، آمد و در جايى كه آمد و شد پيش سليمان بود نشست و به رجاء بن حبوه گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه در مورد خلافت و فرمانروايى از من نام نبرى و به من اشاره نكنى كه به خدا سوگند مرا بر اين كار تاب و توان نيست. رجاء گفت: خدا تو را بكشد كه چه قدر بر آن حريصى.

و هنگامى كه وليد بن عبدالملك خبر مرگ حجاج را آورد و به عمر بن عبدالعزيز گفت: اى ابوحفص حجاج مرد. عمر گفت: مگر نه اين است كه حجاج يكى از افراد خاندان ما بود! و هنگام خلافت خود گفت: اگر نه اين است كه بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم است، خلافت پس از خود را در شورايى مركب از اسماعيل بن اميه بن عمر بن سعيد اشدق و قاسم بن محمد بن ابى بكر كه متدين و دلير قريش است و سالم بن عبدالله بن عمر قرار مى دادم. براى عمر بن عبدالعزيز هيچ زيان و گناهى نبود و هيچ كاستى نداشت كه على بن عبدالله بن عباس و على بن حسين را هم در آن شورا قرار دهد و بديهى است كه او نمى خواسته است كسى از قبيله تيم و عدى را در آن راهى باشد بلكه كار را براى امويان تدبير مى كرده است، ولى اشكال در اين است كه گويا در نظرش هيچ كس از بنى هاشم شايستگى عضويت آن شورا را نداشته است. از اين گذشته او كار را بدان گونه مى خواسته است كه با برادرش ابوبكر بن عبدالعزيز بيعت شود و چنان شد كه او را مسموم كردند و كشته شد. و چون عبدالله بن حسن بن حسن پيش او آمد و عمر بن عبدالعزيز كمال و سخن آورى و نسب و موقعيت و احترام او را در دل مسلمانان و سينه مومنان مى دانست اجازه نداد حتى يك شب در شام بماند و به او گفت: پيش خاندان خودت برگرد كه بهترين چيزى كه براى آنان مى برى سلامت و برگشت خود تو پيش ايشان است و من از طاعونهاى شام بر تو بيمناكم و به زودى نيازهاى تو را همان گونه كه مى خواهى و دوست مى دارى برمى آوريم و برايت مى فرستيم. عمر بن عبدالعزيز خوش نمى داشت مردم شام عبدالله بن حسن بن حسن را ببينند يا سخن او را بشنوند كه مبادا تخم دوستى در سينه هاى آنان بيفشاند يا نهال دوستى در دلشان بنشاند.

وانگهى عمر بن عبدالعزيز بن جبر از همه خلق خدا معتقدتر بوده است تا آنجا كه در آن مورد از جهميه

[جهميه، پيروان جهم بن صفوان هستند كه در ميان جبريون مهم ترين گروهند. براى اطلاع از عقايد ايشان به توضيح الملل، چاپ استاد محترم دكتر سيد محمد رضا جلالى نايينى، جلد 1، صفحه ى 111 مراجعه فرماييد. م. هم جلوتر و از هر غايتى پيشتر افتاده و صاحب ننگ و عار شده است و با آنكه به علم كلام نادان بوده است و با اهل نظر كم آميزش داشته است در آن باره كتابها مى نوشته است. شوذب خارجى ]

[بسطام يشكرى معروف به شوذب مقتول به سال 101 هجرى قمرى از سران خوارج كه بر عمر بن عبدالعزيز خروج كرد. به الاعلام زركلى، جلد 2، صفحه ى 24 مراجعه فرماييد. م. از او پرسيد اگر پدر و خويشاوندانت در نظرت تبهكارند، آنان را لعن نمى كنى بلكه از پدرت به نيكى ياد مى كنى؟ عمر به او گفت: تو چه هنگامى فرعون را لعن كرده اى؟ گفت: به خاطر ندارم كه او را لعن كرده باشم. عمر بن عبدالعزيز گفت: چگونه براى تو رواست كه از لعن فرعون خوددارى كنى و براى من روا نيست كه از لعن پدر و نياكان خويش خوددارى كنم؟ و بدين گونه پنداشت كه بر او پيروز شده است و برهان او را باطل كرده است و افراد متوسطى هم كه از عالم فروتر و از جاهل فراترند، چنين پنداشته اند. حال آنكه چه شباهتى ميان خاندان مروان و ابوسفيان با فرعون است و اينان قومى هستند كه گروهى پيرو و شيعه ايشان بوده اند و گروه بسيارى معتقد به فضيلت آنان بوده اند و كارشان مورد شبهه بوده است، در صورتى كه فرعون بر خلاف آنان شيعه و پيرو و نسل و دوستدارانى در آن روزگار نداشته و گمراهى او مورد شبهه نبوده است. وانگهى عمر بن عبدالعزيز در مورد خويشاوندان خويش متهم بوده است و مى بايست آن اتهام را با تبرى جستن از ايشان از خود بزدايد و حال آنكه شوذب خارجى متهم به طرفدارى از فرعون نبوده است و امساك از لعن و تبرى جستن از فرعون در برنامه ى خوارج شناخته شده نبوده است و چگونه اين دو موضوع در نظر عمر بن عبدالعزيز يكسان آمده است.
]

مردى از خويشاوندان عمر بن عبدالعزيز پيش او از وام سنگين و عائله مندى خود شكوه كرد، عمر براى او بهانه آورد. آن مرد گفت: اى كاش در مورد عبدالله بن حسن هم بهانه مى آوردى. عمر بن عبدالعزيز گفت: مگر لازم بوده است در كار خود با تو مشورت كنم. او گفت: مگر مرا مشير خود مى بينى. عمر بن عبدالعزيز گفت: مگر آنچه به او پرداخته ام برخى از حق او نبوده است؟ او گفت: چرا از پرداخت همه ى حقوق او خوددارى كردى؟ عمر بن عبدالعزيز دستور داد او را بيرون كردند و او بر همان گرفتارى بود و محروم از عطاى عمر ماند تا درگذشت.

وانگهى همان كارگزاران خويشاوندانش، كارگزاران و اميران او بر شهرها بودند، آنچه موجب حسن شهرت نسبى او شده است و كارش را بر اشخاص كم اطلاع مشتبه ساخته، اين است كه او پس از قومى كه عموم شرايع دين و سنتهاى پيامبر (ص) را دگرگون ساخته بودند به حكومت رسيده است و مردم پيش از او چنان ستم و جور و بى اعتنايى به اسلام و خوار و سبك شمردن احكام را ديده بودند كه آنچه از او مى ديدند در مقايسه با قبل اندك و كوچك به نظر مى رسيد. چون عمر بن عبدالعزيز پاره اى از آن كارهاى زشت را كاست او را در شمار خلفا و رهبران شايسته و روبه راه شمردند. در اين باره همين موضوع كافى است كه خليفگان اموى و مروانى، على (ع) را بر منابر خود لعن مى كردند و همينكه عمر بن عبدالعزيز از اين كار جلوگيرى كرد و او را نيكوكار دانستند و سخن كثير

[كثير عزه از شعراى بزرگ قرن اول و اوايل قرن دوم درگذشته به سال 105 هجرى. براى اطلاع بيشتر از شرح حال او و شانزده بيت ديگر از اين قصيده به الشعر و الشعراء، ابن قتيبه، چاپ بيروت، 1969 ميلادى، صفحه ى 412 مراجعه فرماييد. م. شاهد بر اين مورد است كه خطاب به او چنين سروده است:
]

به ولايت رسيدى و بدون اينكه از مردم بترسى و از سخن گنهكار پيروى كنى از دشنام دادن به على خوددارى كردى.

اين شعر دليل بر آن است كه دشنام دادن به على (ع) چنان عادت زشتى بوده است كه او را به سبب خوددارى از آن ستوده اند. هنگامى كه خالد بن عبدالله قسرى

[خالد از اميران سفاك مروانيان كه متهم به زندقه بوده است. او دو بار در فاصله ى سالهاى 81 تا 86 و 93 تا 96 هجرى حاكم مكه بود و سرانجام به دست يوسف بن عمر ثقفى و به فرمان وليد بن يزيد كشته شد. به معجم الانساب زامباور، صفحه ى 28 و الاعلام زركلى، جلد 2، صفحه ى 338 مراجعه فرماييد. م. حاكم مكه شد هرگاه خطبه مى خواند على و حسن و حسين، عليهم السلام، را لعن مى كرد. عبيدالله بن كثير سهمى چنين سرود:
]

خداى لعنت كناد هر كس از پيشوايان و رعيت را كه بر على و حسين دشنام مى دهد، آيا بايد بر آنان كه نياكان و عموهايشان همگى گرامى و پاكيزه بوده اند دشنام داد...

عبدالله بن وليد بن عثمان بن عفان كه از دشنام دهندگان بود هنگامى كه هشام بن عبدالملك بر منبر عرفات و روز عرفه خطبه مى خواند، برخاست و گفت: اى اميرالمومنين امروز روزى است كه خلفا لعن كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند. هشام گفت: ما براى اين كار نيامده ايم. بنابراين مى بينى كه لعن كردن على (ع) ميان آنان آشكارا و معمول بوده است و همين عبدالله بن وليد بن عثمان بن عفان ضمن دشنام دادن به على (ع) مى گفت: او هر دو نياى پدرى و مادرى من، يعنى عثمان و زبير را كشته است.

مغيره كه كارگزار معاويه بود، روزى به صعصعه بن صوحان گفت: برخيز و على را لعنت كن. او برخاست و گفت: اى مردم اين امير شما به من فرمان مى دهد كه على را لعن كنم، او را لعنت كنيد كه خدايش لعنت كناد! و از ضمير او مغيره را در نظر داشت.

اما در مورد عبدالملك و نادانى او همين بس كه شرايع دين و اسلام را دگرگون ساخت و در عين حال مى خواست در پناه نام همين دين كار مردم و ياران خويش را بر عهده بگيرد. درباره ى نادانى او همين بس كه مى پنداشت بهترين تدبير در منع بنى هاشم از خلافت اين است كه بر منابر او على (ع) را لعن كنند و در مجالس او آن حضرت را متهم به تبهكارى سازند و اين مساله موجب روشنى چشم دشمن و كاستى و سرزنش دوست او خواهد بود. و همين بس كه عبدالملك بر منبر خلافت ايستاد و گفت: اى مردم به خدا سوگند كه من خليفه ناتوان و خليفه چرب زبان و خليفه درمانده نيستم و اين كسانى كه او از آنان چنين ياد مى كند خليفگان پيش از او و پيشوايان اويند كه به پايمردى ايشان به اين مقام رسيده اند و به سبب پيش افتادن آنان و اينكه چنين حكومتى را تاسيس كرده اند به رياست دست يافته اند و اگر سپاهيان مرتب و كارهاى استوار و عادت مردم به چنين حكومتى نمى بود، هر آينه عبدالملك از همگان به اين مقام دورتر و براى رسيدن به چنين شرفى به هلاكت مى افتاد. منظور عبدالملك از خليفه ى ناتوان عثمان و از خليفه ى چرب زبان معاويه و از خليفه ى درمانده يزيد بن معاويه است و گفتن چنين سخنى مايه ى درهم شكستن سلطنت او و نشانه ى دشمنى او با خاندان خود و تباه ساختن دلهاى پيروان اوست. و اگر او هيچ بى خردى ديگر نمى داشت جز همينكه براى اظهار قدرت خود چاره اى جز اظهار ناتوانى رهبران خود نداشته باشد، براى اثبات ناشايستگى او كافى است.

اينها كه برشمرديم مطالبى است كه بنى هاشم در مورد افتخارات خود گفته اند. ابن ابى الحديد سپس مطالبى را كه بنى اميه در مورد افتخارات خود برشمرده اند در سيزده صفحه- در چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر- آورده است و سپس در بيست و پنج صفحه پاسخهايى را كه جاحظ داده است و مواردى را هم كه خود افزوده، بيان كرده كه در واقع خارج از موضوع تاريخ است و بايد آن را در موضوع جدل و مناظره به حساب آورد و چون در عين حال حاوى نكاتى ظريف در مورد ائمه ى بزرگوار شيعه آن هم از زبان جاحظ و ابن ابى الحديد است و بيان فضايل آل ابى طالب و علويان به هنگام تسلط بنى عباس است به ترجمه ى همان نكات قناعت مى شود كه مشت نمونه ى خروار است.

پاسخ به افتخاراتى كه بنى اميه براى خود برشمرده اند بنى هاشم در پاسخ بنى اميه گفته اند: آنچه درباره ى زيركى و مكر برشمرده ايد، از صفات افراد تبهكار است و از صفات خردمندان نكوكار و پسنديده نيست. آنچنان كه ابوبكر و عمر در كمال تدبير و درست انديشى بوده اند و هيچ كس به آن دو صفت مكار و زيرك نمى دهد و هر مكر و حيله اى كه معاويه و عمروعاص نسبت به على (ع) كردند، على از آن دو بر آن داناتر و آگاهتر بود و بديهى است جنگجويى كه جز كارهاى درست و حلال را براى خود جايز نمى داند هرگز در حيله گرى به پاى كسى كه مقيد به حلال و حرام نيست نمى رسد. شما چهار تن را از حيله گران و سياستمداران شمرده ايد- معاويه و زياد و عمروعاص و مغيره بن شعبه را- و هيچ يك از ايشان در نظر مسلمانان در زمره ى پرهيزكاران شمرده نمى شوند و حيله گرى و مكر هرگز از صفات اشخاص صالح نيست. مگر نمى بينيد با آنكه پيامبر (ص) به هر مكر و خدعه و مكيدت و سياست محيط است ولى هرگز جايز نيست كه گفته شود آن حضرت مكارتر و زيرك تر مردم بوده است.

اما آنچه درباره ى پادشاهان دادگر و زاهد خود- عمر بن عبدالعزيز- گفته ايد، مى دانيد كه على بن ابى طالب (ع) از خاندان ماست و به زهد و ديندارى او مثل زده مى شود و اگر پارسايان و زاهدانى را كه پادشاه نبوده اند و از خليفگان شمرده نمى شوند برشمريد، شما كجا كسانى همچون على بن حسين، زين العابدين و على بن عبدالله بن عباس داريد، بخصوص على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) كه به او على سراپا خير و سپيدروى و عابد گفته مى شد و به هيچ چيز خداوند را سوگند نداد مگر آنكه حق تعالى سوگند او را برآورد و شما كجا همچون موسى بن جعفر داريد و كجا همچون على بن محمد الرضا- حضرت هادى- داريد كه در تمام مدت عمر خود با آنكه اموال و املاك فراوان داشت، پشمينه پوشيد.

اما اگر بخواهيد در فقه و علم و تفسير و تاويل سخنى بگوييد، شما يك تن هم نداريد و حال آنكه براى ما كسى همچون على بن ابى طالب (ع) و ديگرانى چون عبدالله بن عباس و زيد و محمد- حضرت باقر- پسران على بن حسين بن على و جعفر بن محمد هستند كه علم و فقه جعفر بن محمد دنيا را انباشته كرده است و گويند ابوحنيفه و سفيان ثورى هر دو از شاگردان او بوده اند و در اينباره شاگردى همين دو نفر كافى است تا آنجا كه گفته اند ابوحنيفه و سفيان، زيدى مذهب بوده اند.

و چه كسى همچون على بن حسين، زين العابدين، است كه شافعى در رساله ى اثبات خبر واحد مى گويد: على بن حسين را كه افقه اهل مدينه است چنين يافتم كه به اخبار واحد استناد فرموده است. و چه كسى همچون محمد بن حنفيه و پسرش ابوهاشم است كه همه ى مبانى علوم مربوط به توحيد و عدل را تقرير كرده اند و معتزله مى گويند ما بر همه ى مردم در پناه دانش ابوهاشم اول و ابوهاشم دوم برترى جستيم و پيروز شديم.

و اگر دليرى و شجاعت و دلاورى را بگوييد، چه كسى همچون على بن ابى طالب (ع) است كه دوستان و دشمنانش اتفاق نظر دارند كه او دليرترين انسان است و چه كسى همچون حمزه بن عبدالمطلب است كه شير خدا و رسول خدا (ص) بوده است و چه كسى همچون حسين بن على (ع) است كه درباره ى جنگ او در عاشورا گفته شده است هرگز كسى را در قبال لشكر بى شمار و در حالى كه از ميان همه ى برادران و خويشاوندان و ياران خود تنها مانده باشد به شجاعت او نديده ايم كه همچون شير ژيان بود و سواران را درهم مى شكست. و گمان تو در مورد بزرگ مردى كه از ظلم پذيرى و تسليم شدن خوددارى كرد چيست؟ ابر مردى كه خود و پسران و برادران و عموزادگانش با آنكه به ايشان امان داده شد و سوگندهاى استوار براى آنان خوردند كه در امان خواهند بود، چندان جنگ كردند كه كشته شدند. حسين (ع) است كه براى عرب سنت خوددارى از تسليم و زبونى را معمول فرمود و چنان شد كه پس از او پسران زبير و خاندان مهلب و كسان ديگرى جز ايشان از او پيروى كردند.

[در اين مورد به گفتگوى عبدالله بن زبير با مادرش اسماء دختر ابوبكر كه ابوالفضل بيهقى در تاريخ بيهقى چاپ مرحوم دكتر فياض، مشهد، 1356 ش، صفحه ى 237 آورده است و به ترجمه ى اخبار الطوال به قلم اين بنده، (تهران: نشرنى، 1364)، صفحه ى 355 و به ترجمه ى نهايه الارب، جلد 6، (تهران: اميركبير، 1364) صفحه ى 102 مراجعه فرماييد. م.
]

و كجا شما را كسانى چون محمد و ابراهيم پسران عبدالله و چون زيد بن على است و شما سخنى را كه زيد به هنگام بيرون شدن از مجلس هشام گفت به ياد داريد كه گفت: زندگى را كسى دوست مى دارد كه زبون باشد. چون اين سخن او به اطلاع هشام رسيد گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه خروج خواهد كرد. زيد قيام به شمشير و نهى از منكر كرد و براى بر پا داشتن شعاير خدا دعوت كرد و شكيبا و در راه خدا كشته شد.

بنى هاشم مى گويند: سه پسر عمو از خاندان ما معاصر يكديگر بوده اند كه نام هر سه على بوده است و هر سه از لحاظ فقه و پارسايى و خرد و تجربه و رفعت مقام ميان مردم شايسته خلافت بودند و ايشان على بن حسين و على بن عبدالله بن عباس و على بن عبدالله بن جعفراند،

[براى اطلاع از شمار فرزندان و فضايل على بن عبدالله و شعرى كه در ستايش او سروده شده است به المجدى، على بن محمد علوى، چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى، قم، 1409 ق، صفحه ى 298 مراجعه فرماييد. م. و هر سه كامل و تمام و جامع خصال پسنديده و برتر بوده اند.
]

لبابه دختر عبدالله بن عباس كه همسر على بن عبدالله بن جعفر بوده است مى گويد: هرگز او را خندان و ترشروى نديدم و هيچگاه سخنى نمى گفت كه نيازمند پوزش خواهى شود و هرگز برده اى را نزد و هيچ گاه بيش از يك سال برده اى را نگه نمى داشت- آزادش مى كرد.

و گويند: پس از اين سه پسر عمو سه پسر ايشان هم كه نام هر سه محمد بود، همان گونه كه نام پدران ايشان على بود و هر يك با توجه به خصال پسنديده و گهر نسب و تبار خود شايسته خلافت بوده اند و ايشان محمد بن على بن حسين بن على- حضرت باقر- و محمد بن على بن عبدالله بن عباس و محمد بن على بن عبدالله بن جعفر بوده اند.

گويند: محمد بن على بن حسين هيچ گاه به هيچ گرفتارى و بيمارى كلمه «اعوذ بالله» را نمى شنواند- اين كلام را به زبان نمى آورد يا چنان نمى گفت كه شخص گرفتار بشنود- و همواره غلام و كنيز خود را از اينكه به شخص فقير كلمه سائل را بگويند، منع مى فرمود. او سرور همه ى فقيهان حجاز است و مردم فقه را از او و پسرش جعفر آموخته اند. و هموست كه ملقب به باقر يعنى شكافنده ى علم است و هنگامى كه هنوز آفريده نشده بود، پيامبر (ص) به وجودش مژده داد و او را به اين لقب ملقب فرمود

[براى اطلاع بيشتر در مورد اين حديث كه در حد تواتر است به بحث مستوفاى علامه مجلسى، رضوان الله عليه، در بحارالانوار، جلد 46، چاپ جديد، صفحات 223 -228 مراجعه فرماييد. م. و به جابر بن عبدالله وعده ى ديدار او را داد و فرمود اى جابر او را در كودكيش خواهى ديد و چون او را ديدى سلام مرا به او ابلاغ كن. جابر چندان زنده ماند كه او را ديد و آنچه را كه به آن سفارش شده بود، ابلاغ كرد.
]

بنى هاشم به بنى اميه مى گويند اينكه شما از عاتكه دختر يزيد بن معاويه نام مى بريد و به او مى باليد، ما فاطمه دختر رسول خدا (ص) را نام مى بريم كه خود بانوى بانوان جهانيان است و مادرش خديجه نيز سرور زنان جهانيان است و شوهرش على بن ابى طالب سرور همه ى مسلمانان است و پسر عموى ديگرش جعفر است كه داراى دو بال و دو هجرت است و دو پسرش حسن و حسين سرور جوانان بهشت اند و جد پدرى آن دو ابوطالب بن عبدالمطلب است كه از همگان دادرس تر و خردمندتر و خوش نفس تر و حمايت كننده تر است. پيامبر (ص) را در قبال تمام قريش حمايت كرد و سپس بنى هاشم و بنى مطلب و برادرزادگان خود را از خواهرزادگان خويش يعنى بنى مخزوم حفظ كرد و او يكى از كسانى است كه در عين تنگدستى و بينوايى سيادت و سالارى كرده اند. ابوطالب در عين حال شاعرى توانا و خطيبى سخن آور است و چه كسى مى تواند با فرزندان ابوطالب مفاخره كند كه مادرشان فاطمه دختر اسد بن هاشم است و او نخستين زن هاشمى است كه براى شوهرى هاشمى فرزند آورده است و آن بانو كسى است كه پيامبر (ص) در دامنش پرورش يافته است و آن حضرت او را مادر صدا مى كرد و خود براى خاك سپردنش در گور او رفت و حقوق او را همچون حقوق مادر رعايت مى فرمود. چه كسى مى تواند در شرف همتاى مردانى شود كه از سوى پدر و مادر به هاشم نسب مى رسانند. گويند و از شگفتيها اين است، كه او چهار پسر آورده است كه هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده است، طالب و عقيل و جعفر و على. و چه كسى از قريش و غير قريش مى تواند همچون بنى طالب ده پشت پياپى را بشمرد كه هر يك عالم و زاهد و پارسا و شجاع و بخشنده و پاك سرشت و پاكيزه باشند. برخى از ايشان خليفه و برخى شايسته آن مقام بوده اند و ايشان عبارتند از حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على، عليهم السلام و چنين فضيلتى براى هيچ خاندانى از عرب و عجم فراهم نمى شود.

بنى هاشم به بنى اميه مى گويند و اگر شما به اين موضوع مباهات مى كنيد كه عبدالله بن يزيد از شماست، در پاسخ مى گوييم حسين بن على، كه سرور جوانان بهشت است، از ماست، كه از همه ى مردم گرامى تر و پاكيزه تر است. علاوه بر آن دليرى و بينش و فقه و صبر و حلم و عزت نفس را داراست و برادرش حسن نيز سرور جوانان بهشت و از همه ى مردم بلند مرتبه تر و از نظر خلق و خوى و شكل ظاهرى شبيه ترين افراد به رسول خداوند است و پدرشان على بن ابى طالب (ع) است.

شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: على چنان كسى است كه ترك مدح و وصف او رساتر از توصيف اوست و اين كتاب را گنجايش آن نيست و نياز به تاليف كتابى مخصوص دارد. عموى حسن و حسين جعفر ذوالجناحين و مادرشان فاطمه و مادربزرگ ايشان خديجه و داييهاى ايشان قاسم و عبدالله و ابراهيم و خاله هاى ايشان زينب و رقيه و ام كلثوم و مادر بزرگهاى ديگرشان آمنه دختر وهب يعنى مادر پيامبر (ص) و فاطمه دختر اسد بن هاشم هستند و جد ايشان رسول خدا، صلوات الله عليه، است و زبان هر كس را كه بخواهد افتخار كند بند مى آورد و بر همه چيره است. هر فضيلتى را كه مى خواهى بگو و هر چه را مى خواهى مطرح كن كه آنان را داراى آن فضيلت خواهى ديد.

بنى هاشم مى گويند و اگر افتخار به نيرو و قوت و درهم شكستن پهلوانان و فرو گرفتن دليران باشد، شما كجا همچون محمد بن حنفيه داريد و خود اخبار او را شنيده ايد كه دامن زرهى را كه بلند بود جمع كرد و با يك حركت و كشش آن را قطع كرد و خودتان داستان پهلوانى را كه پادشاه روم براى افتخار كردن به اعراب پيش معاويه فرستاده بود شنيده ايد و اينكه محمد بن حنفيه نشست و قرار شد كه آن پهلوان او را از زمين بلند كند و او نتوانست، گويى كوهى را مى خواست تكان دهد. سپس پهلوان رومى بر زمين نشست تا محمد او را از جاى بردارد و محمد او را بلند كرد و بالاى سر خود برد و بر زمين كوبيد. اين نيرو همراه با شجاعت مشهور و فقه در دين و بردبارى و صبر و سخن آورى و علم به جنگها و خون ريزيهاى آينده و خبر دادن از امور پوشيده بود، تا آنجا كه مدعى شدند او مهدى است.

بنى هاشم مى گويند: وانگهى ميان قبيله و خاندان ما مردان ديگرى هستند كه شما امثال ايشان را هرگز نداريد، كه از جمله ى ايشان اميران ناحيه ى ديلم و طبرستان هستند يعنى ناصر كبير، حسن اطروش بن على بن حسن بن عمر بن على بن عمر اشرف بن زين العابدين و او كسى است كه ديلم و طبرستان به دست او اسلام آورد. و ناصر صغير كه احمد بن يحيى بن حسن بن قاسم بن ابراهيم بن طباطبا است و برادرش محمد بن يحيى كه ملقب به مرتضى است و پدرشان يحيى بن حسين ملقب به هادى است. از اعقاب ناصر كبير بايد از جعفر بن محمد بن حسن ناصر كبير نام برد كه ملقب به ثائر بوده است. ايشان اميران نواحى طبرستان و گيلان و گرگان و مازندران و نواحى ديگر بوده اند و مدت يكصد و سى سال بر آن مناطق حكومت كردند و به نام خود درهم و دينار زدند و به نام ايشان بر منبرها خطبه خوانده شد و با پادشاهان سامانى جنگ كردند و لشكرهاى آنان را درهم شكستند و فرماندهان سامانى را كشتند. هر يك از اين افراد به مراتب مهم تر و دادگرتر و با انصاف تر و پارساتر و سخت گيرتر در امر به معروف و نهى منكر از بنى اميه است، ديگر از افرادى كه همچون ايشان شمرده مى شوند، داعى كبير و داعى صغير، دو امير ناحيه ى ديلم هستند كه لشكرها كشيدند و افرادى را براى خود بركشيدند.

بنى هاشم مى گويند: همچنين پادشاهان مصر و افريقا كه دويست و هفتاد سال حكومت كردند، از ما هستند كه بسيارى از زمينها را گشودند و آنچه را كه روميان پس گرفته بودند از آنان باز پس گرفتند و كارهاى پسنديده بزرگ انجام دادند. و ميان ايشان دبيران و شاعران و اميران فرماندهان بوده اند، نخستين ايشان عبيدالله بن ميمون بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) معروف به مهدى و آخرين ايشان عبدالله بن ابى القاسم بن ابى ميمون بن مستعلى بن مستنصر بن طاهر بن حاكم بن عبدالعزيز بن معز بن منصور بن قائم بن مهدى است كه به عاضد مشهور بوده است.

و اگر بنى اميه بخواهند به پادشاهان اموى اندلس كه از اعقاب هشام بن عبدالملك بوده اند افتخار كنند، مى گوييم اين ما بوديم كه پادشاهى شما را در اندلس منقرض ساختيم همان گونه كه پادشاهى شما را در شام و تمام مشرق زمين منقرض ساختيم و چنان بود كه هنگام پادشاهى سليمان بن حكم بن سليمان بن عبدالرحمان بر قرطبه، على بن حميد بن ميمون بن احمد بن على بن عبدالله بن عمر بن ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) بر سليمان كه ملقب به الظافر بود خروج كرد و او را كشت و پادشاهى او را نابود كرد و قرطبه را كه پايتخت امويان بود به تصرف خود در آورد. اين على بن حميد ملقب به ناصر شد و پس از او برادرش قاسم كه ملقب به معتلى بود به حكومت قيام كرد. بنابراين ما در مشرق و مغرب شما را كشته ايم و پادشاهى شما را از ميان برده ايم و هر كجا باشيد در كمين شما هستيم و شما را تعقيب كرده و كشته و پراكنده ساخته ايم و افتخار به حكم همه ى ملتها از آن غالب بر مغلوب است.

وانگهى افراد ديگرى داشته ايم كه براى شما نظير آن نيست و نبوده است... و از جمله ى مردان ما محمد بن ابراهيم طباطبا دوست و همدم ابوالسرايا است كه مردى سخت پارسا و عابد و فقيه بود و در نظر افراد خاندان خود و زيديه منزلتى بزرگ داشت... و از جمله مردان ما نقيب ابواحمد حسين بن موسى است- پدر سيد رضى و سيد مرتضى- كه به روزگار خويش شيخ خاندان ابى طالب و بنى عباس بود و پادشاهان و خلفا در همه سرزمينها سخن او را مى پذيرفتند و از او اطاعت مى كردند و دو پسرش على و محمد كه همان مرتضى و رضى هستند و هر دو در ادب و شعر و فقه و كلام يگانه ى روزگار بوده اند، علاوه بر آنكه رضى اديبى دلير و سخت با عزت نفس بوده است...

[براى اطلاع بيشتر از شرح حال نقيب ابواحمد كه متولد به 304 و در گذشته به 400 هجرى است و مرثيه ابوالعلاء معرى در مرگ او در منابع فارسى لطفا به مقاله ى اين بنده با عنوان «سيد رضى و سيد مرتضى» در نشريه ى دانشكده ى الهيات مشهد، شماره ى پنجم، زمستان 1352 ش، مراجعه فرماييد. م. و از مردان ما قاسم بن ابراهيم طباطبا است كه سخت پارسا و فراخواننده به سوى خدا و صاحب مصنفات است و از داعيان به توحيد و عدل و ستيز با ستمگران است و اميران يمن از اعقاب اويند... ]

[متولد به سال 169 و درگذشته به سال 246 هجرى كه بيست و سه رساله از تاليفات او در منابع ذكر شده است. به الاعلام زركلى، جلد 6، صفحه ى 5 مراجعه فرماييد. م.
]

و از مردان ما محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين دوست و همدم ابوالسرايا است كه شاعرى اديب و فقيه بود و در جوانى به سرورى رسيد، امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و چون اسير شد و او را پيش مامون بردند او را گرامى داشت و فضل و نسب او را رعايت كرد. و از مردان ما عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) است كه معروف به عبدالله محض بوده است و پدرش حسن بن حسن و مادرش فاطمه دختر حسين بن على است. هرگاه گفته مى شد زيباترين مردم كيست؟

مى گفتند: عبدالله بن حسن و چون مى گفتند گرامى ترين مردم كيست؟ گفته مى شد: عبدالله بن حسن و چون پرسيده مى شد شريف ترين مردم كيست؟ مى گفتند: عبدالله بن حسن.

[براى اطلاع بيشتر از شرح حال اعقاب امام حسن (ع) در منابع فارسى به بحث مفصل مرحوم محدث قمى در كتاب منتهى الامال، جلد 1، چاپ علميه تهران، 1321 ش، صفحات 175 -202 مراجعه فرماييد. م.
]

ديگر از مردان ما برادر عبدالله، حسن بن حسن و عمويش زيد بن حسن و پسرانش محمد و ابراهيم و موسى و يحيى هستند. كار محمد و ابراهيم معروف و فضيلت آن دو غير قابل انكار است كه در فقه و ادب و پارسايى و شجاعت و سرورى نام آور بودند. يحيى هم كه سالار ديلم است، نيكو مذهب و ميان خاندان خود مقدم و از هر عيبى كه بر امثال او گرفته مى شده است، دور بوده است. او از راويان حديث است كه از محدثان بزرگ و بيش از همه از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده است و چون مرگ حضرت صادق فرارسيد، او را هم از جمله ى اوصياى خود، همراه فرزند بزرگوارش موسى بن جعفر، قرار داد. موسى بن عبدالله بن حسن هم جوانمردى نجيب و شكيبا و دلير و بخشنده و شاعر بود.

ديگر از مردان ما حسن مثلث است، يعنى حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب، عليه السلام. كه مردى عابد و فاضل و پارسا بود و در امر به معروف و نهى از منكر همان روش اهل بيت را داشت. ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) كه از سران و روى شناسان اهل بيت بوده است و گفته شده است شبيه ترين مرد روزگار خويش به پيامبر (ص) بوده است.

ديگر از مردان ما عيسى و يحيى پسران زيد هستند كه از لحاظ دليرى و زهد و فقه و پارسايى از گزيده تر مردم روزگار خويش بودند.

ديگر از مردان ما يحيى بن عمر بن حيى بن حسين بن زيد شهيد و صاحب دعوت است كه فقيهى فاضل و دليرى سخن آور و شاعر بوده است و گفته مى شود مردم هيچ گاه هيچ يك از طالبيان را كه مردم را به بيعت با خويش فرامى خوانده اند به اندازه ى يحيى دوست نمى داشته اند و براى هيچ يك از ايشان به مانند او مرثيه سروده نشده است.

[اين بزرگوار به ابوالحسين طالبى هم مشهور است. مقتول به سال 250 هجرى است. ابن رومى هم براى او مرثيه سروده است. به الاعلام زركلى، جلد 9، صفحه ى 200 مراجعه فرماييد. م. و از مردان ما محمد بن قاسم بن على بن عمر بن ]

[در متن و هم در چاپ تهران عمر بن حسين آمده كه درست نيست. از المجدى تصحيح شد و به الاعلام زركلى، جلد 7، صفحه ى 225 مراجعه فرماييد. م. على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) است كه در طالقان خروج كرد و از اين جهت كه جز جامه ى پشمينه سپيد نمى پوشيد به صوفى مشهور شد. او عالمى فقيه و زاهدى متدين و نيكو مذهب و معتقد به عدل و توحيد بود.
]

و از مردان ما محمد بن صالح بن عبدالله بن موسى بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) است كه از جوانمردان و دليران بى باك و شاعران ظريف خاندان ابوطالب است و اشعارى لطيف از او باقى مانده است.

[در مورد نسب اين بزرگوار هم در متن و در چاپ سنگى تهران ظاهرا اشتباهى رخ داده است كه به صورت محمد بن على بن صالح آمده است. از مقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى، چاپ كاظم المظفر، نجف، 1385 ق، صفحه ى 397 تصحيح شد. شرح حال و نمونه هايى از شعر او در همان كتاب آمده است. م.
]

ديگر از مردان ما احمد بن عيسى بن زيد است كه مردى فاضل و عالم و ميان عشيره ى خود محترم و معروف به فضل بوده است او از محدثانى است كه از قول او هم حديث نقل كرده اند.

[احمد بن عيسى در بصره پوشيده زندگى مى كرده است و در همان شهر به سال 247 به روزگار متوكل درگذشته است. به المجدى چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى، قم، 1409 ق، صفحه ى 188 مراجعه فرماييد. م.
]

و از مردان ما موسى بن جعفر بن محمد (ع) است كه معروف به «العبد الصالح» است كه جامع فقه و دين و پارسايى و بردبارى و شكيبايى است و فرزند برومندش على بن موسى (ع) است كه شايسته ى خلافت بوده و خطبه ى وليعهدى به نامش خوانده شده است، او عالم تر و سخاوتمندتر و گرامى تر مردم از لحاظ اخلاق بوده است.

نامه 029-به مردم بصره

از نامه هاى آن حضرت به مردم بصره

[براى اطلاع از افزونيهاى اين نامه و منبع آن كه «الغارات» ثقفى است به مصادر نهج البلاغه، جلد سوم، صفحه ى 280 مراجعه فرماييد. م.
]

نامه با اين عبارت شروع مى شود: و قد كان من انتشار حبلكم و شقاقكم مالم تغبوا عنه» «همانا موضوع گسستن ريسمان طاعت و ستيز شما چيزى است كه از آن نمى توانيد غافل باشيد.»

در اين نامه، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات نكته اى درباره ى سخنرانى مشهور زياد بن ابيه در بصره آورده است كه ترجمه ى آن نشان دهنده ى ستيز او با راه و شيوه على عليه السلام است.

مى گويد، زياد در آن خطبه ى خود گفت: «به خدا سوگند بى گناه را به گناه گنهكار و نيكوكار را در قبال فرومايه و پدر را به گناه پسر و همسايه را به گناه همسايه فروخواهم گرفت، مگر اينكه تسليم فرمان من شويد.» ابوبلال مرداس بن اديه

[ابوبلال مرداس بن حدير كه گاهى او را به نام مادرش ابن اديه مى گويند و برادرش عروه از سران خوارج هستند، به شرح خطبه 57، در جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه جلد دوم، صفحه 296 -300 مراجعه فرماييد. م. كه در آن هنگام پيرى سالخورده بود برخاست و با صداى لرزان و آهسته گفت: اى امير! خداوند بر خلاف آنچه تو گفتى به ما خبر داده است و بر خلاف حكم تو حكم كرده و فرموده است «هيچ نفسى بار ديگرى را بر دوش نگيرد» ]

[بخشى از آيه ى 164 سوره ى انعام. زياد گفت: اى ابوبلال من آنچه را كه تو مى دانى، مى دانم ولى ما به حق خود بر شما دست نمى يابيم مگر اينكه در باطل فروشويم فروشدنى.
]

به روايت رياشى

[ابوالفضل عباس بن فرج از دانشمندان نحو و لغت و تاريخ كه مدتى هم در بغداد زندگى كرده است و به سال 257 در بصره به دست سالار زنگيان كشته شده است، به الكنى و الالقاب مرحوم محدث قمى (ره) جلد دوم، چاپ صيدا، صفحه ى 255 مراجعه فرماييد. م. زياد گفت: هر آينه دوست را به گناه دوست و مقيم را به گناه كوچ كننده و روى آورنده را به گناه پشت كننده و درست را به گناه نادرست خواهم گرفت تا كار چنان شود كه هر يك از شما به برادر خود بگويد: «اى سعد بگريز و خود را برهان كه سعيد هلاك شد»، مگر آنان كه كارتان براى من رو به راه و مستقيم شود. ]

[در نامه ى شماره ى 30 كه از نامه هاى حضرت اميرالمومنين عليه السلام به معاويه است، هيچ گونه بحث و نكته تاريخى مطرح نشده است.
]

/ 314