حکمت 032 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 032

كن سمحا و لا تكن مبذرا و كن مقدرا و لا تكن مقترا.

[فتال نيشابورى در روضه الواعظين، صفحه ى 384 اين كلمه را همراه كلمه شماره ى 2 نقل كرده است. م.
]

«بخشنده باش و اسراف كار مباش و اندازه نگهدار و سختگير مباش.»

ابن ابى الحديد در شرح اين كلمه مى گويد: اين سخنان همه مقتبس از آيات 27 و 29 سوره ى بنى اسرائيل است.

حکمت 033

اشرف الغنى ترك المنى.

[اين كلمه از خطبه ى معروف وسيله است كه در تحف العقول، صفحه ى 97 و روضه كافى، صفحه ى 23 آمده است كه هر دو پيش از سيدرضى بوده اند.
]

«شريف ترين توانگرى رها كردن آرزوهاست.»

حکمت 034

من اسرع الى الناس بما يكرهون، قالوا فيه مالا يعلمون.

«هر كس شتابان نسبت به مردم آن كند و بگويد كه خوش ندارند درباره اش چيزهايى را كه نمى دانند مى گويند.»

اين معنى گسترده و بسيار است و ما فقط به داستانى كه آن را مبرد در كتاب الكامل آورده است قناعت مى كنيم.

در مجلس قتيبه بن مسلم باهلى

[قتيبه بن مسلم باهلى، از اميران بنى مروان است كه به روزگار عبدالملك و پسرش وليد حاكم رى و خراسان بوده و بسيارى از شهرها را گشوده و تا مرزهاى چين پيشروى كرده است، قتيبه در گذشته به سال 96 قمرى است به زركلى، الاعلام، جلد ششم، صفحه ى 28 مراجعه فرماييد. م.
]

مبرد مى گويد: هنگامى كه قتيبه بن مسلم سمرقند را گشود به ابزار و اثاثى دست يافت كه نظير آنها ديده نشده بود. قتيبه تصميم گرفت نعمتهاى بزرگى را كه خداوند به او ارزانى فرموده بود به مردم نشان دهد تا قدر و منزلت كسانى را كه بر ايشان چيره شده بود بدانند. بدين منظور دستور داد خانه اى را فرش كنند كه در صحن آن چنان ديگهاى بزرگى قرار داشت كه براى ديدن درون آن بر نردبان بالا مى رفتند، همچنان كه مردم بر طبق منزلت خود بر جايگاه خويش نشسته بودند، حضين بن منذر بن حارث بن وعله رقاشى

[حضين رقاشى از پرچمداران اميرالمومنين على عليه السلام در جنگ صفين است كه پرچم قبيله ربيعه را به دوش مى كشيده است. براى اطلاع بيشتر به وقعه صفين، چاپ مصر، 1382 ق، صفحه ى 288 مراجعه فرماييد. م. كه پيرى فرتوت بود آمد. عبدالله بن مسلم برادر قتيبه از قتيبه اجازه خواست تا با حضين گفتگوى عتاب آميزى كند. قتيبه گفت: چنين مكن كه او پاسخ نكوهيده مى دهد و حاضر جواب است. عبدالله نپذيرفت و اصرار كرد كه به او اجازه داده شود، عبدالله متهم به سستى و سبكى بود و پيش از اين گفتگو از ديوار خانه ى زنى بالا رفته بود. عبدالله روى به حضين كرد و پرسيد: اى ابوساسان آيا از در خانه وارد شدى؟ گفت: آرى، مگر عموى تو سنت از ديوار بالا رفتن را نهاده است. عبدالله گفت: آيا اين ديگها را ديدى؟ گفت: آرى بزرگتر از اين است كه ديده نشود. گفت: خيال نمى كنم قبيله ى بكر بن وائل نظير اين ديگها را ديده باشد. حضين گفت: آرى، قبيله ى غيلان هم آن را نديده است كه اگر ديده بود شعبان- سير و شكم پر- نام مى داشت نه غيلان- مردم خوار- عبدالله گفت: اى ابوساسان سراينده ى اين بيت را مى شناسى كه گفته است:
]

«ما حكومت كرديم و عزل شديم در حالى كه قبيله ى بكر بن وائل در حالى كه خايه كشيده هاى خود را از پى مى كشيد در جستجوى كسى بود كه با او هم سوگند شود.»

گفت: آرى، هم او را مى شناسم و هم كسى را كه اين ابيات را سروده است:

«با كمترين تصميم، بنى قشير و كسى را كه اسيران بنى كلاب را در اختيار داشت زير فرمان خود كشيد.»

عبدالله گفت: آيا سراينده ى اين بيت را مى شناسى كه گفته است:

«گويى در آن هنگام كه دهان قبيله ى بكر بن وائل عرق مى كند، خوشه هاى خرماهاى بنى ازد بر گرد ابن مسمع است.»

حضين گفت: آرى، او را مى شناسم، آن را هم كه شعر زير را سروده است مى شناسم:

«مردمى كه قتيبه هم مادر ايشان است و هم پدرشان و اگر قتيبه نمى بود آنان ناشناخته باقى مى ماندند.»

عبدالله گفت: در مورد شعر مى بينم كه خوب مى دانى، آيا چيزى از قرآن هم مى خوانى؟ گفت: آرى بيشترين و بهترين آن را مى خوانم و آيه ى نخست سوره ى دهر را خواند كه «آيا آمد بر آدمى زمانى از روزگار كه نبود چيزى ياد كرده شده»، بدين گونه عبدالله را به خشم آورد. عبدالله گفت: به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه همسر حضين را در حالى پيش او برده اند كه از ديگرى آبستن بوده است. گويد: پيرمرد بدون اينكه حركت كند و تكانى بخورد و با همان وضع كه نشسته بود گفت: چيز مهمى نيست، در آن صورت در خانه ى من پسرى مى آورد كه به او فلان بن حضين مى گفتند، همانگونه كه عبدالله بن مسلم مى گويند. قتيبه روى به عبدالله كرد و گفت: خداوند كسى جز تو را دور نگرداند.

[الكامل جلد سوم، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر، بدون تاريخ، صفحه ى 13.
]

مى گويم، حضين با ضاد نقطه دار صحيح است و در عرب كس ديگرى نيست كه نامش «حضين» با ضاد باشد.

حکمت 035

من اطال الامل اساء العمل.

[به گفته ى سيدعبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 32 اين كلام را پيش از سيدرضى با تفاوتهاى لفظى اندكى، حسين بن سعيد اهوازى در كتاب الزهد و كلينى در ص 71 ج 1 فروع كافى، جلد اول، صفحه ى 71 و ابن حره در تحف العقول صفحه ى 211 و صدوق در خصال، جلد اول، صفحه ى 11 از قول حضرت صادق و جاحظ در صد كلمه خود آورده اند.
]

براى اطلاع از منابع ديگر به روشهاى تحقيق در اسناد نهج البلاغه، صفحه ى 263 مراجع فرماييد. م.

«هر كس آرزو را دراز كرد، كار را بد كرد.»

حکمت 036

و قال عليه السلام و قد لقيه عند مسيره الى الشام دهاقين الانبار فترجلوا له و اشتدوا بين يديه:

ما هذا الذى صنعتموه؟ فقالوا خلق منا نعظم به امراءنا، فقال والله ما ينتفع بهذا امراوكم و انكم لتشقون على انفسكم فى دنياكم و تشقون به فى اخراكم و ما اخسر المشقه وراءها العقاب و اربح الدعه معها الامان من النار. «به هنگام رفتن امام عليه السلام به شام دهقانان انبار او را ديدند، براى او پياده شدند و پيشاپيش او دويدند. پرسيد اين چه كارى بود كه كرديد؟ گفتند: خوى ماست كه با آن اميران خود را بزرگ مى داريم. فرمود: به خدا سوگند كه اميران شما از اين كار سودى نمى برند و شما در دنياى خود خويشتن را به رنج مى افكنيد و در آخرت بدبخت مى شويد، چه زيان بار است رنجى كه پس از آن كيفر است و چه سودمند است آسايشى كه با آن زينهارى از آتش است.

[اين گفتگو را نصر بن مزاحم در كتاب صفين، صفحه ى 144 آورده است. خود ابن ابى الحديد، هم در جلد اول شرح نهج البلاغه همين موضوع را با تفاوتهاى مختصرى نقل كرده است.
]

مرحوم مجلسى هم در بحارالانوار جلد سى و دوم، صفحه ى 397 آورده است. م.

حکمت 037

يا بنى احفظ عنى اربعا و اربعا لايضرك ما عملت معهن: ان اغنى الغنى العقل و اكبر الفقر الحمق و اوحش الوحشه العجب و اكرم الحسب حسن الخلق.

يا بنى اياك و مصادقه الاحمق فانه يريد ان ينفعك فيضرك و اياك و مصادقه البخيل فانه يقعد عنك احوج ما تكون اليه و اياك و مصادقه الفاجر فانه يبيعك بالتافه و اياك و مصادقه الكذاب فانه كالسراب يقرب عليك البعيد و يبعد عليك القريب.

«امام عليه السلام به پسرش حسن عليه السلام فرموده است:

پسرم! چهار چيز و چهار چيز ديگر را از من به ياد دار كه هرگاه به آنها عمل كنى زيان نبينى. توانگرترين توانگرى، خرد است و نابخردى، بزرگترين درويشى است، وحشت آورترين تنهايى، خود پسندى است و گرامى ترين نسب، خوش خويى است.

پسرم! از دوستى با نابخرد بپرهيز كه مى خواهد به تو سود رساند ولى زيان مى زند و از دوستى با بخيل پرهيز كن كه او چيزى را كه سخت نيازمند آن باشى از تو دريغ مى دارد و از دوستى تبهكار بپرهيز كه تو را به بهاى اندك مى فروشد و از دوستى دروغگو بپرهيز كه چون سراب است دور را به تو نزديك و نزديك را به تو دور مى نمايد.»

[به گفته ى آقاى محمد دشتى اين كلمات در عيون الاخبار، ابن قتيبه، جلد سوم، صفحه ى 79 و المجتنى، ابن دريد، صفحه ى 30 و امالى، شيخ مفيد و ارشاد او و اصول كافى آمده است. به روشهاى تحقيق، صفحه ى 265 مراجعه فرماييد. م.
]

حکمت 038

لا قربه بالنوافل اذا اضرت بالفرائض.

«اگر مستحبات، واجبات را زيان رساند موجب نزديك شدن- به خدا- نخواهد بود.»

اين سخن را ممكن است به حقيقت معنى كرد و ممكن است بر مجاز حمل كرد. اگر آن را به حقيقت معنى كنيم بسيارى از فقيهان در مذاهب مختلف همين گونه معنى كرده اند و در مذهب اماميه هم همين گونه است، يعنى انجام دادن كار مستحبى بر كسى كه قضاى واجب بر عهده ى اوست صحيح نيست نه در مورد نماز و نه در ديگر عبادات. در مورد حج ميان همه ى مسلمانان اتفاق است كه براى كسى كه مستطيع بوده و حج واجب انجام نداده است، جايز نيست حج مستحبى انجام دهد و بر فرض كه نيت مستحب كند حج او به حساب حج واجب نهاده مى شود. اما در مورد زكات هيچ كس را نمى شناسم كه بگويد پرداخت زكات مستحبى- صدقه- براى كسى كه زكات واجب را پرداخت نكرده است ثواب ندارد.

و اگر اين سخن را به مجاز معنى كنيم، معنى آن چنين است كه بايد آنچه را كه مهم است بر آنچه كه مهم نيست مقدم بدارند و در آداب دربارى و برادرانه هم همين گونه است، نظير آنكه به كسى سفارش مى كنى و مى گويى نبايد پيش از تعظيم و خدمت به فرزند پادشاه به حاجت تعظيم و خدمت كنى كه مقصود تو از تعظيم و خدمت تقرب به پادشاه است و در صورتى كه خدمت به غلام پادشاه را مقدم بر خدمت به پسر او قرار دهى، بديهى است كه مايه ى تقرب نيست.

ولى بايد سخن على عليه السلام را حمل بر معنى حقيقى كرد كه اهتمام اميرالمومنين عليه السلام در سفارشهاى خود و خطبه هاى خويش بيشتر در مورد كارهاى دينى و شرعى است و امور شرع در نظرش بزرگتر است.

حکمت 039

لسان العاقل وراء قلبه، و قلب الاحمق وراء لسانه.

[جاحظ در صد كلمه خود آورده است و جمله اول ضمن خطبه ى 174 هم آمده است. م.
]

زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان پس زبان او.»

سيدرضى مى گويد: اين سخن به گونه ى ديگرى هم از على عليه السلام نقل شده است كه چنين است «قلب الاحمق فمه و لسان العاقل فى قلبه» و معناى هر دو كلمه يكى است.

ابن ابى الحديد مى گويد: سخن درباره ى عقل و حماقت در مباحث گذشته بيان شد و اين جا افزونيهاى ديگرى مى آوريم. او سپس بحثى درباره ى سخنان و حكايات افراد احمق آورده است كه به ترجمه ى برخى از آنها قناعت مى شود.

گفته اند هر چيزى چون كمياب شود، گران و ارزشمند مى شود ولى عقل هر چه افزون گردد گرانتر و ارزشمندتر مى گردد.

عبدالملك مى گفته است: من به عاقلى كه به من پشت كرده باشد اميدوارتر از احمقى هستم كه به من روى آورده باشد.

به يكى از دانشمندان گفته شد، عقل كامل چيست؟ گفت: آن را در كسى به صورت اجتماع و كمال نديده ام كه آن وصف كنم و هر چه در كمال يافت نشود آن را حد و مرزى نيست. گفته شده است احمق از هر چيز خود را حفظ مى كند جز از خويشتن.

دو مرد، دختر ديماووس حكيم را خواستگارى كردند يكى از آن دو توانگر و ديگرى فقير بود، او دخترش را به آن مرد فقير داد. اسكندر از او سبب اين كار را پرسيد، گفت: آن توانگر احمق بود و بيم آن داشتم كه فقير شود و آن فقير عاقل بود، اميدوار شدم كه توانگر گردد.

بدان كه داستانهاى لطيف افراد احمق بسيار است ولى ما در اين كتاب آنچه را كه لايق اين كتاب است مى آوريم و اين كتاب را به حرمت اميرالمومنين على عليه السلام از هرگونه سخن زشت و سبك منزه ساخته ايم.

عمر بن عبدالعزيز شنيد مردى، ديگرى را با كنيه ى ابوالعمرين صدا مى زند. گفت: اگر عقلى مى داشت يكى هم او را كفايت مى كرد.

يكى از پسران عجل بن لجيم اسبى را براى مسابقه فرستاد، اسب برنده شد. گفتند نامى روى اين اسب بگذار كه شناخته شود، برخاست يكى از چشمهاى اسب را كور كرد و گفت: اينك او را اعور- يك چشم- نام نهادم و شاعرى ضمن نكوهش او اين موضوع را در شعر هم گنجانده و گفته است:

«بنى عجل مرا به درد پدرشان متهم كرده اند و كدام يك از بندگان خدا خرفت تر از عجل است، مگر پدر ايشان يك چشم اسب خود را كور نكرد و موجب آن شد كه در جهل او مثلها زده شود.»

ابوكعب افسانه سرا ضمن افسانه هاى خود گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است در جگر حمزه چيزى است كه مى دانيد، اينك دعا كنيد كه خداوند از جگر حمزه به ما روزى فرمايد!

بار ديگر در افسانه سرايى خود گفت: نام گرگى كه يوسف را خورده است، چنين و چنان بوده است. گفتند: يوسف را گرگ نخورده است. گفت: بسيار خوب اين نام كه گفتم نام همان گرگى است كه يوسف را نخورده است.

يكى از افراد احمق بنى عجل حسان بن غضبان است كه ساكن كوفه بوده است. او نيمى از خانه ى پدرش را به ارث برد و مى گفت مى خواهم اين نيمه ى خودم را بفروشم تا با پول آن نيمه ى ديگر را بخرم و تمام خانه از من بشود!

يكى از افراد احمق قريش، بكار بن عبدالملك بن مروان است. باز شكارى او پريد و رفت او به سالار شرطه دمشق گفت: دروازه هاى شهر را ببند كه باز بيرون نرود!

ديگر از افراد احمق قريش، معاويه بن مروان بن حكم است. روزى كنار دروازه ى دمشق بر در دكان آسيابانى منتظر آمدن برادر خود عبدالملك بن مروان بود، خر آسيابان بر گرد سنگ آسياب مى گرديد و بر گردنش زنگوله اى بود، معاويه بن مروان به آسيابان گفت: چرا بر گردن اين خر زنگوله بسته اى؟ گفت: وقتى چرت مى زنم يا خسته هستم اگر صداى زنگوله را نشنوم، مى فهمم كه خر بر جاى خود ايستاده است و حركت نمى كند، فرياد مى كشم و او حركت مى كند. معاويه گفت: اگر خر بر جاى خود بايستد و فقط سرش را تكان دهد زنگوله صدا خواهد داد و از كجا مى فهمى كه او بر جاى خود ايستاده است، گفت: اين خر من عقلى مانند عقل امير ندارد!

از جمله قبائل مشهور به حماقت، قبيله ى ازد است. گويند چون يزيد بن مهلت بر مروانيان خروج كرد، مسلمه بن عبدالملك براى يزيد بن مهلب نوشت: تو صاحب حكومت و فرمانروايى نيستى، صاحب آن شخصى اندوهگين و مصيبت رسيده و خون خواه است و تو مرد مشهورى هستى ولى مصيبت ديده و خون خواه نيستى. مردى از قبيله ى ازد برخاست و به يزيد گفت: پسرت مخلد را روانه كن تا كشته شود و مصيبت زده و خونخواه شوى!

معاويه مردى از قبيله ى كلب را به حكومت گماشت، آن مرد روزى خطبه خواند و ضمن خطبه از مجوسيان نام برد و گفت: خدايشان لعنت كناد، آنان با مادران خود ازدواج مى كنند، به خدا سوگند اگر به من ده هزار درهم بدهند با مادرم ازدواج نمى كنم، چون اين خبر به معاويه رسيد، گفت: خداوند او را زشت بدارد، يعنى اگر بيش از ده هزار درهم به او بدهند، آن كار را انجام مى دهد! و او را از حكومت عزل كرد.

شترى از هبنقه- اين مرد ضرب المثل حماقت است- گم شد. نام اصلى هبنقه، يزيد بن شروان است، او ندا مى داد هر كس شتر را بياورد دو شتر به او خواهم داد. گفتند: به چه سبب در قبال يك شتر دو شتر مى پردازى؟ گفت: براى شيرينى پيدا شدن. از عربى صحرا نشين خرى دزديدند. به او گفتند: خرت را دزديدند؟ گفت: آرى و خدا را حمد مى كنم. گفتند: براى چه حمد خدا را به جا مى آورى؟ گفت: براى اينكه خودم سوارش نبودم! در مسابقه اسب سوارى همين كه اسبى كه از همه جلو افتاده بود، ظاهر شد يكى از تماشاچيان شروع به گفتن تكبير كرد و از شادى به جست و خيز پرداخت. مردى كه كنارش بود از او پرسيد اى جوانمرد آيا اين اسب پيشتاز از توست؟ گفت: نه، لگامش از من است. يكى از افراد جاهل و احمق عرب كلاب بن صعصعه است، برادرانش براى خريدن اسبى بيرون رفتند، او هم با ايشان رفت و در حالى كه گوساله اى را از پى مى كشيد بازگشت. پرسيدند: اين چيست؟ گفت: اسبى است كه خريده ام، گفتند: اين گاو است، اى احمق مگر شاخهايش را نمى بينى. او به خانه اش رفت و شاخهاى گوساله را بريد و با آن برگشت و گفت همانگونه كه مى خواستيد او را به اسب تبديل كردم. به فرزندانش، فرزندان سوار كار گاو مى گفتند.

حکمت 040

و قال عليه السلام لبعض اصحابه فى عله اعتلهما:

جعل الله ما كان منك من شكواك حطا لسياتك فان المرض لا اجر فيه و لكنه يحط السيات و يحتها حت الاوراق و انما الاجر فى القول باللسان و العمل بالايدى و الاقدام و ان الله سبحانه يدخل بصدق النيه و السريره الصالحه من يشاء من عباده الجنه.

«و او كه درود بر او باد به يكى از يارانش در بيمارى او چنين فرمود:

خداوند آنچه را كه از آن شكايت دارى- بيمارى تو را- مايه ى كاستن گناهانت قرار دهد. در بيمارى مزدى نيست ولى گناهان را مى كاهد و همچون فروريختن برگ درختان آن را فرومى ريزد. مزد در گفتار با زبان و كردار با دستها و گامهاست و همانا كه خداوند سبحان به سبب نيت راست و نهاد پسنديده، هر كس از بندگان خود را كه بخواهد به بهشت در مى آورد.»

[اين كلام را پيش از سيدرضى، نصر بن مزاحم در وقعه صفين، صفحه ى 528 و طبرى در تاريخ طبرى، جلد ششم، چاپ ليدن، صفحه ى 3347، عياشى در تفسير، جلد دوم، صفحه ى 103 با اختلافى اندك آورده اند، براى اطلاع بيشتر از منابع و اسناد به روشهاى تحقيق، صفحه ى 267 مراجعه شود كه 33 ماخذ را ارائه داده اند. م.
]

حکمت 041

آن حضرت درباره خباب چنين فرموده است:

يرحم الله خباب بن الارت، فلقد اسلم راغبا و هاجر طائعا و قنع بالكفاف و رضى عن الله و عاش مجاهدا.

طوبى لمن ذكر المعاد و عمل للحساب و قنع بالكفاف و رضى عن الله.

[اين سخن را نصر بن مزاحم در كتاب صفين، صفحه ى 531 با افزونيهايى آورده است و جاحظ در البيان و التبيين جلد دوم، صفحه ى 94 و ابن عبدربه در العقد الفريد جلد سوم، صفحه ى 238 و ابونعيم در حليه الاولياء جلد اول، صفحه ى 147 نقل كرده اند. به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 42 مراجعه فرماييد. م.
]

«خداى خباب بن ارت را رحمت فرمايد، كه با ميل و رغبت مسلمان شد و فرمانبردار هجرت كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود و مجاهد زندگى كرد.

خوشا بر آن كس كه معاد را فراياد آورد و براى حساب كار كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود.»

خباب بن الارت

نام و نسب او، خباب بن ارت بن جندله بن سعد بن خزيمه بن كعب بن سعد بن زيد منات بن تميم است، كنيه ى او را ابوعبدالله و ابومحمد و ابويحيى گفته اند. گروهى او را به اسيرى گرفتند و در مكه او را فروختند.

[ابن عبدالبر در الاستيعاب مى نويسد: در دوره ى جاهلى آهنگر بود و شمشير مى ساخت در يكى از جنگها اسير شد و او را در مكه به ام انمار دختر سباع خزاعى فروختند. مادرش هم از زنانى بود كه ختنه مى كردند. خباب از فقراى برگزيده ى مسلمانان است. او بيمار هم بود. در دوره ى جاهلى هم بنده اى آهنگر بود كه شمشير مى ساخت. او از مسلمانان بسيار قديمى است و گفته شده است ششمين مسلمان است. در جنگ بدر و ديگر جنگها شركت كرد و از شمار شكنجه شدگان در راه خداوند است. عمر بن خطاب به روزگار خلافت خود از او پرسيد از مردم مكه چه كشيدى؟ گفت: پشت مرا نگاه كن، عمر به پشت او نگريست و گفت: تاكنون پشت هيچ مردى را چنين نديده ام، خباب گفت: آرى، براى من آتشى مى افروختند و مرا با پشت بر آن مى افكندند و چربى و آب گوشتهاى پشت من آن را خاموش مى كرد.
]

بارى ديگر كه خباب پيش عمر آمد، عمر گفت: او را نزديك و نزديكتر بنشانيد. سپس به او گفت: هيچ كس جز تو شايسته براى نشستن اين جا نيست، مگر عمار بن ياسر اگر بيايد. خباب ساكن كوفه شد و در همان شهر به سال سى و هفت و هم گفته شده است به سال سى و نهم پس از شركت در جنگهاى صفين و نهروان در التزام على عليه السلام در گذشت. على عليه السلام بر پيكرش نماز گزارد و عمر او به هنگام مرگ هفتاد و سه سال بود و پشت كوفه به خاك سپرده شد.

پسرش عبدالله بن خباب را خوارج كشتند و على عليه السلام خون او را از ايشان مطالبه كرد و همين موضوع را بر ايشان حجت آورد و اين موضوع را پيش از اين آورديم.

[براى اطلاع بيشتر از شرح حال خباب به الاستيعاب، جلد اول، صفحه ى 438 مراجعه شود.
]

/ 314