تمام حواست را بده به صاحبخانه
اشاره
سكّههاي بدلي معنويت، در بازارهاي دنيا، رواج يافته و رونق زندگيهاي مدرن، بيماريهاي روحي فراواني را با خود به همراه آورده است. در زمستان معنويت، تب عرفانهاي تقلّبي، فراگير شده است. خطر، جدّي است و بحرانهاي اجتماعي آن، انكارناپذير. چه بايد كرد تا بشريت، عطش جان و روح را فقط از سرچشمة دين و وحي سيراب سازد؟ اين فرصت كوتاه، اشارهاي است به اين تب جهاني و عطشناكي بشر كه به خطا و در اثر دوري از عقل و وحي، اسير سراب و مرداب ميشود.نيّره قاسميزاديانوقتي همه دست به دست هم دادند تا هر چه زودتر، نوزاد تكنولوژي را بزرگ كنند، جهشي چشمگير در رشد اين كودك، اتفاق افتاد. خيلي زود بزرگ شد؛ با دستان قدرتمندش، تمام ديوارهاي فاصله را خراب كرد و همه دنيا را به هم متصل. خبرها، جهاني شد. حادثهها هم... در عصر ارتباطات!...حالا به هر طرف نگاه كني، ميبيني همه ميدوند تا عقب نمانند... زندگي ماشيني، نان ماشيني، خواب ماشيني. فكرهاي ماشيني، حتي به سرهايي هم كه درد نميكند، دستمال ميبندد.خيليها، فقط صدايشان، به خانه ميرسد. زنها ميروند تا جامعه را تربيت كنند!مردها ميدوند تا اتاقهاي خانه خاليشان، بيشتر شود و بچهها بزرگ ميشوند، تربيت ميشوند در ...!در اين دنياي پيچ در پيچ، ترازويي دادهاند دست ما، كه نه مانند ترازوهاي ديجيتالي، ظريف و كم ظرفيت است نه مثل باسكول آهنگريها، زُمخت و سنگين.اين ترازو، «همراه اول» ماست. منتها اگر با قاب غفلت، آراسته نشود، هيچ گاه زنگ نميخورد. غفلت، آهنربايي است كه مغناطيس فريبندهاش نشانگر ترازوي عقل و وحي را در درون ما دچار سردرگمي ميكند.اگر هوشيار باشي نه غافل، عقل و وحي، آن هم از نوع اورژينالش، آدمي را ساپورت ميكنند، اگر مشتري باشي... هر چيزي را كه ديدي و شنيدي، اول با اين وسيله ماوراي ديجيتالي،بسنج. اگرمشكلي نبود، قبول كن.در عصر صنعت، انسان براي فرار از دامن بيرحم تمدن، به دنبال پناهي ميگردد. و هر گاه دريچهاي به سمت معنويت، گشوده شود، درست يا نادرست، با موجي وسيع از حمايتها، روبهرو ميشود.اين روزها، گرايش به نيروهاي متافيزيكي، گشايش اسرار، آرامشهاي موقّت، ... و دور بودن مردم از تفكّر، منبع درآمدي شده براي آنهايي كه نگرانند، روزي آب خوش، از گلوي اين مردم، پايين برود؛ كساني كه ميخواهند خستگي ضربههاي روحيشان را با فريب دادن آدمها، به در كنند؛ آنهايي كه هنوز راه را نرفته، ميخواهند با چند ذكر و ورد، ديگران را به جايي برسانند؛ عدهاي فرصتطلب كه در لباس طبيب، داروي عرفان منهاي شريعت را تجويز ميكنند. و نهتنها درمان كننده نيستند، كه عمق زيادي به بحرانها و زخمها ميدهند. ميگويند درمانتان نزد ماست؛ اما خود بيمارند. ميگويند اسرار ثروت نهان در زمين پيش ماست؛ اما خود به نان شب و دود و دم اول صبح محتاجند. ميگويند راه سرچشمه را بلدند؛ ولي هميشه از درّه خرافهپرستي، سر در ميآورند. راه رسيدن به بينهايت، قدرت، لذت، خيلي دور نيست... دستت را بگذار روي شاهرگ گردنت... ميبيني از آن هم نزديكتر است. «خدا، بهترين نقاش است؛ بگذار صبغه خدا، زيبايت كند. بگذار رنگ نفس و شيطان، دور شود و پاك، تا چهرهات آسماني شود. از پس ابر توهّم و تخيّل بيرون بايد شد. آفتاب كه زد زنگهاي قلّابي ميپرد.»به نفس نفس افتاده بود. هر چند قدم كه ميرفت، سبدش را ميگذاشت روي زمين. فكرهاي خط خطياش او را بُرده به يك دنياي ديگر؛ به زمين و آسمان لعنت ميفرستاد كه حس كرد بارش سبك شد. دلش ريخت... به خودش آمد. زني با لبخند، گوشه سبد را گرفته بود. از ته دل، نفس كشيد. نگاه گرم زن، بار سنگين دلش را هم، سبكتر كرد. انگار فرشته نجات بود. حرفهايشان گل كرد. آنقدر كه نفهميد چطور رسيدند جلوي خانهاش. فرشته نجات را دعوت كرد تا از خجالتش درآيد. همه وجودش، گوش شد؛ براي شنيدن حرفهاي او. فهميد عروسي آخر هفته، اين قدر او را به هم ريخته. عروسي كه نه! سر و وضع تكرارياش... ميخواست سنگ تمام بگذارد. دستهايش را بُرد كنار لبهايش و آهسته در گوشش خواند:
«غصه نخوريها! من يه وردي بلدم كه اگر به طلا بخوني، بعد دو ساعت،دو برابر ميشود. النگوهات را درآر. يه كاسه آب و پارچه سفيد هم برام بيار، زود باش»...هنوز حرف از دهان زن، بيرون نيامده بود كه كاسه چيني و آب و النگو حاضر شد. فرشته نجات وردش را خواند، قندش افتاد... زن رفت آب قندي بياورد... وقتي برگشت، نه از فرشته خبري بود، نه النگوها.زن بود و طمع. و كاسة خالي آب!«باور كنيد اين يك فرصت طلايي است. بخت در خانة شما را زده است. اگر دنبال خوشبختي واقعي هستيد، كافي است فقط يك بار، به من مراجعه كنيد.»
مثل هميشه، مثل هر روز، صداي افتادن كاغذ را از لاي در شنيد. توجّهي نكرد. نه به كلاس تقويتي احتياج داشت، نه تخليه چاه، دلش ميخواست خودش تخليه شود و از اين همه سر درگمي خلاص.
رنگ و لعاب زيباي كاغذ، جادويش كرد. دلش ميخواست خوشبخت شود. انگشتهايش را روي دكمههاي تلفن، فشار داد... شايد واقعاً بخت در خانة مرا زده! ؟ ... آدرس را گرفت.... سنگي نشانش داد و گفت مهرة مار است. بايد هميشه همراهت باشد. مطمئن باش همه كارهايت حلّ حلّ است. يك مُهره گرفت، پنجاه هزار تومان داد. چند وقت گذشت. آب از آب تكان نخورد. نااميد رفت همان جايي كه با اميد رفته بود. مرد را به جُرم شيّادي بُرده بودند. سنگ سياه را محكم كوبيد به ديوار خانه و ...
عادت داشت روي زمين بنشيند و زل بزند به گوشه اتاق. بعد دستهايش را ببرد بالا، به طرف همان گوشهاي كه به آن خيره ميشد، شروع ميكرد به حرف زدن، آرام آرام ... چيزي نميگذشت كه بوي عطر، همه اتاق را پُر ميكرد. اشكها ميآمد. بغضها ميشكست. و نور سبز لامپ، سياهي اتاق را.محلّه شلوغ شده بود. ديگر همه فهميده بودند. پير و جوان، مرد و زن، جمع ميشدند خانه زن، تا حاجت بگيرند.
يكي مريض داشت، يكي بچه ميخواست، يكي هم خانه... خيليها با وضو ميآمدند. بعضيها با هديه و ... التماس ميكردند به ياد آنها هم باشد. زن آنقدر مهربان بود و متواضع كه دست رد به سينه هيچ كس نميزد. سالها بود همه او را ميشناختند؛ شوهر و بچههايش را هم.
... خبر دادند نمايش تمام شد. زن فيستولي در دستش داشته كه در آن عطر تزريق ميكرده، وقتي دستهايش را ميبرده بالا و به قول خودش با عالم بالا حرف ميزده، به آن فشار ميآمده و عطر پخش ميشده در فضا... شايد اگر چراغ قوّة عقلها روشن بود، اين تئاتر زودتر تمام ميشد.نيروهاي امنيتي، زن شياد را بُردند. كوچه آرام شد و مردم، كمي بيدار.
چند وقتي ميشد كه ديگر از صف مشتريها خبري نبود. هر چند ساعت يك بار، كسي ميآمد. پشت در ميماند و ميرفت. خبر دهان به دهان پيچيد. دختران بخت برگشته و زنان حاجتمند، به هم خبر دادند. دعانويس، از سفر برگشته است. هر كس تنها ميرفت توي اتاق. دعايي ميگرفت، پولي ميداد و با هزار اميد، ميآمد بيرون.
نوبت دختري جوان شد تا براي بخت بستهاش، دعايي بگيرد. دعانويس نشسته بود. سر به زير و آرام. خواست كف دست دختر را ببيند. فاصله كم شد. وسوسه كار خودش را كرد، كار از كار گذشته بود.هنوز جاي پاي دعانويس، در زندان، خشك نشده بود كه دوباره، راهي زندان شد.
انگار خشك شده بود. تكان نميخورد. چادري انداخته بود روي سرش و زل زده بود به يك كتاب. هر چه صدايش ميكردند، بيفايده بود. چهار روز بود كه نه حرفي زده و نه چيزي خورده بود، حتي آب.كسي را لايق زندگي نميدانست. حاضر نبود با پدر و مادرش هم باشد. اتاقي اجاره كرده بود و به دستور استاد، عمل ميكرد:
«سكوت، كم خوردن، كم خوابيدن و عزلت.»
صبح كه ميشد مو بافته و چهار زانو با كمري راست شده رو به روي آيينهاي قدي مينشست و چند ساعت زل ميزد به آيينه. چند شمع روشن و خاموش با كاسهاي آب كه روي آن گلبرگهاي زرد ياس ريخته بود، آن سوتر پيش دخترك بود و بوي عجيبي كه آدمي را ميبرد تا سقف معبد سومنات، تا كنار برهمن اعظم، پيش مهاراجة خادم بودا و دو افعي آويخته از چهار دست بت سياه.
مادر، زار ميزد. پدر، آتش ميگرفت. دختر، رياضت ميكشيد.بالاخره رفتند سراغ استاد. چند تكه نبات، تبرك كرد و گفت: آنها را بخورد.
طاقت همه تمام شده بود. دخترك زيبا حسابي قاطي كرده بود، مثل ديوانهها به زور راهي بيمارستانش كردند و مجبور شدند با «شوك» قسمتي از حافظهاش را پاك كنند. پدر و مادر كه از پا درآمدند؛ دختر رو به بهبودي رفت و به زندگي برگشت.
آفتاب، بلند ميتابيد. باران ميآمد، تند و آهسته. شب ميرفت و جايش را به روز ميداد و دوباره بساط آن را جمع ميكرد و خودش ميآمد. سرما بود. گرما هم. سالهاي سال...ديوار سيماني بزرگ، همه را جمع كرد كنار خودش، نه براي سرويسهاي بهداشتي كه پشت آن بود. تصوير روي ديوار، معركهاي راه انداخته بود. ديدني. ميگفتند: شبحي از اينجا رد شده و سايهاش افتاده روي ديوار. تصويري مبهم، شبيه تصويرهاي مينياتوري.
شكارچيان فرصتها، پشت شبح كمين كردند، تا براي مدتي هم كه شده، از ارادت و نذرهاي مردم، بهترين استفاده را بكنند. شايعه را ساختند و مزد زيادي هم به جيب زدند! روي ديوار، بر اثر فرسايش، طرحي مبهم، نقش بسته بود. قورباغه را گرفت بالاي سرش و با همه زوري كه داشت، محكم به زمين كوبيد.
حيوان متلاشي شد. خنديد، بلند بلند...نزديكتر ميشد، نزديكتر به ...دلهره داشت. اگر امروز نوبت من باشد؟! رفت سراغ يخچال، سطل ماست را برداشت و دستهاي سياهش را مثل بيل، در آن فرو كرد... ماست خاكستري را با ولع، خورد. نفس راحتي كشيد. نزديكتر ميشد، نزديكتر به ... در باز شد. همه آمدند... سرش گيج رفت. استخوانهايش تير كشيد. زير دست و پاها، له شد و خون از دهانش جاري. مرور برنامهها، مثل مسكّن، آرام بخش او بود:
1. نخنديدن با ديگران
2. پرخاشگري
3. كثيف بودن
4. زجركش كردن يك حيوان هر روز
5. كتككاري و دعوا
6. تراشيدن سر و ابروها
7. تيز كردن دندانها براي شباهت بيشتر
8. مجرّد بودن تا آخر عمر
9. شراب، آب جو... سيگار
10. آرزوي مرگ، مدام... چشمهايش سياهي رفت. چيز ديگري يادش نميآمد. جز اينكه فردا، نوبت عمل دارد. سرگوشهايش را هنوز، تيز نكرده بود. درد، در همه بدنش دور ميزد. دلش ميخواست كسي را صدا كند: از ته دل. كمك بخواهد... بياختيار گفت: خدا، خدا، خدا... خجالت كشيد. يادش آمد، ماههاست كه او را نپرستيده است... ناخنهاي تيزش را فرو كرد كف دستهايش. دوباره برنامه را مرور كرد... براي اولين بار، حالش به هم خورد. اين چند ماه، چقدر به شيطان نزديك شده بود. چقدر شبيه ... شيطان پرستها، تنهايش گذاشتند. اتاق در دود سيگار گم شده بود و او در آرزوي آرامش كه پيدايش نكرده بود.از وقتي «حلزونهاي خانه به دوش» به ميدان آمد. ده سال ميگذرد و ده سال پيش از آن، يعني روزهايي كه وجود «سيدمرتضي» آيهاي بود براي ماهنامه «سوره» در فصل آغاز آن نوشت: «براي عرفاي حقيقي كه اولياي حق هستند و اصحاب هدايت يافته آنان، بسيار غريب است كه در اين روزگار، فقط «عرفان» و صنعت «عرفاني» نه تنها بدون تناسب با معناي حقيقي آن استعمال ميشوند كه اصلاً اطلاق اين الفاظ، اصطلاحاً بر اموري است كه آشكارا با كفر و بيديني ملازمند... به راستي اين كدام عرفان است كه خروش سازهاي سنّتي را بدان نسبت ميدهند، اين كدام عرفان است كه فقط با خراميدني كبكوار و غمرههاي بصري! و مختصري رياي خالصانه! ميتوان به آن دست يافت هر چند آدم شب را تا سحر، نه در محراب عبادت، كه پاي بساط دود و دم و پيالههاي پي در پي بگذراند و كپّه مرگ را هنگامي بگذارد كه خروسها، سبّوح قدوّس ميگويند و بعد هم تا لنگ ظهر مثل ديو خرناسه بكشد و ... چه ميگويم؟»حالا بيست سال از آن روز ميگذرد. صفحه حوادث روزگار، پُر شده از دسته گلهايي كه به نام عرفان، به آب داده ميشود. اسير شدن در چنگال جاذبههاي عرفان تقلّبي كه نتيجهاي نخواهد داشت جز دافعه در برابر حقيقت.
مد شدن اين نوع عرفان، در مدلهاي جذاب رمّالي، يوگا، اشو، چلّه نشيني، احضار ارواح... هشداري جدي است. بايد توجه داشت كه خوراك معنوي را از كدام بازار و از دست كدام عرضه كننده، دريافت ميكنيم. خيليها، رگ خواب بشر قرن آخرالزمان را پيدا كردهاند.
بايد پناه برد به كوثر و كتاب. در اين زمانه عطشناكي و انتظار و برهوت حيراني، چند قطره زلال از زبان حاج محمد اسماعيل دولابي، حُسن ختام اين نوشتار:«امت پيامبر - صلي الله عليه و آله - به رياضت احتياج ندارند. اگر رياضت لازم بود، خود اهل بيت، رياضت ميكشيدند. ولي اين كار را نكردند. زندگي عادي داشتند... فرمان خدا را بُردن و مطابق رضاي او زندگي كردن، رياضت بزرگي است. بعضي با مكاشفات و چلّه گرفتن، پشت در ميمانند و راه آنها سد ميشود. اگر در راه، خوابي يا مكاشفهاي رخ داد، حواست پرت نشود. اينها آجيل راه است. راهت را ادامه بده و تمام حواست را بده به صاحبخانه... همين احكام ظاهريه در شرع و آنچه خداوند در زندگي براي فرد پيش ميآورد، خودش رياضت اين امت است... اهل رياضت ميخواهند با رياضتهاي خودساخته، يك جوري از رياضتهاي خداداد، فرار كنند... هر وقت آدم شديم، ملائكه براي ما سجده ميكنند. همان طوري كه براي پدرمان، آدم ( عليه السلام) سجده كردند... قلب مؤمن، مثل غنچه است. با تفكر، تعقل، تذكر در خوبيها، خدا و اهل بيت (ع)، دچار محبت ميشود. و از آنها راضي ميشود. وقتي به رضا رسيد، ميخندد و ميشكفد و كارش تمام ميشود.»
1.هدي طيب، مصباح الهُدي در نگرش و روش عرفاني اهل محبت و ولا، سفينه، 80.2.نامههاي عرفاني، به اهتمام علي محمدي، معارف، 83.3.ويژه نامه تپش (حوادث جام جم).4.دكتر فعالي، آفتاب و سايهها، نجم الهدي، 86.5.شهيد سيدمرتضي آويني، حلزونهاي خانه به دوش، ساقي، 76.سوتيترها:«خدا، بهترين نقاش است؛ بگذار صبغه خدا، زيبايت كند. بگذار رنگ نفس و شيطان، دور شود و پاك، تا چهرهات آسماني شود. از پس ابر توهّم و تخيّل بيرون بايد شد. آفتاب كه زد زنگهاي قلّابي ميپرد.»«باور كنيد اين يك فرصت طلايي است. بخت در خانة شما را زده است. اگر دنبال خوشبختي واقعي هستيد، كافي است فقط يك بار، به من مراجعه كنيد.» هنوز جاي پاي دعانويس، در زندان، خشك نشده بود كه دوباره، راهي زندان شد.تصوير روي ديوار، معركهاي راه انداخته بود. ديدني. ميگفتند: شبحي از اينجا رد شده و سايهاش افتاده روي ديوار. بعضي با مكاشفات و چلّه گرفتن، پشت در ميمانند و راه آنها سد ميشود. اگر در راه، خوابي يا مكاشفهاي رخ داد، حواست پرت نشود. اينها آجيل راه است. راهت را ادامه بده و تمام حواست را بده به صاحبخانه.