2- نيمة شعبان و مسجد مقدّس جمكران
شغل من رانندگي است و سي سال است كه در اين كار هستم. تمام اين مدّت با ماشين سنگين در بيابانها رفت و آمد ميكردم.يك روز صبح هرچه كردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم. اوّل فكر كردم كه پاهايم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم كه زانوهايم مثل چوب خشك شده است. همان موقع اوّلين كسي را كه صدا زدم، امام زمان ـ عليه السّلام ـ بود. بدون هيچ اختيار و كنترلي توي رختخواب افتادم.بچهها اطرافم جمع شدند و مضطربانه علت را از من ميپرسيدند، امّا من فقط ميگفتم:
«نميدانم... نميدانم».حدود 18 روز در منزل بستري بودم و درد ميكشيدم. پيش هر دكتري كه به فكرمان ميرسيد، رفتيم. در نهايت وقتي از همه جا مأيوس شديم به امام زمان و چهارده معصوم ـ عليهم السّلام ـ متوسّل شدم. بالاخره بعد از مراجعه به يكي از دكترها قرار شد كه پايم را عمل كنند. چند روز بعد كه غروب شب نيمة شعبان بود، بياختيار اشكم جاري شد و به همسرم گفتم: «امشب عيد است، چراغها را روشن كن!»كليدهاي ايوان را هم خودم روشن كردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم. آن شب، شب عجيبي بود؛ حال خاصّي داشتم. اشك از حصار چشمانم رها ميشد و روي سينهام ميريخت. تنها اميدم امام زمان ـ عليه السّلام ـ بود. در خيالم كبوتر دل شكستهام را به طرف جمكران پرواز دادم و پشت در سبز رنگ مسجد ايستادم و از بين شبكههاي در به گنبد و گلدستة مسجد خيره شدم و با خودم زمزمه ميكردم.صبح، دخترم آمد و با حالتي بغض آلود گفت: «بابا! ديشت كه تولّد امام زمان ـ عليه السّلام ـ بود، خواب ديدم دكتري آمد و خواست پاهاي تو را مالش دهد. يك مرتبه آقا سيّدي جلو آمد و گفت كه بگذاريد من پايش را بمالم» و همان طور كه گريه ميكرد، ادامه داد:
«بابا! به دلم يقين شده است كه بايد به جمكران برويم. من نذر كردهام براي حضرت آش بپزيم».گفتم: «عزيزم! من خودم براي امام زاده سيّد علي نذر كردهام».سرانجام با اصرار دختر و ديگر بچههايم راضي شديم تا به مسجد مقدّس جمكران برويم و درآن جا نذرمان را ادا كنيم. وسايل لازم را تهيه كرديم. من در حالي كه خوابيده بودم، كمي از سبزيها را پاك ميكردم.گفتم مرا به حمام ببرند. چون ميخواستم با بدن پاك وارد مسجد شوم. صبح كه ميخواستم بلند شوم تا به طرف جمكران حركت كنيم، درد پاهايم بيشتر شد؛ طوري كه اصلاً نميتوانستم از جا بلند شوم. فريادي از درد كشيدم و گفتم:«يا صاحب الزمان! من ميآيم، امّا اگر خوبم نكني، برنميگردم!»وقتي از ماشين پياده شديم، همسرم تا وسط حياط مسجد دستم را گرفت. به او گفتم:
«مرا رها كنيد و برويد نذري را آماده كنيد!»وارد مسجد شدم. جاي خالي نبود. تمام مسجد مملوّ از نمازگزار بود. خودم را با هر سختي كه بود كنار ستوني رساندم. همان جا روي زمين افتادم و از درد پا ناله ميكردم. گفتم: «يا امام زمان! شفايم را از تو ميخواهم».از شدت خستگي و درد خوابيدم. در عالم رؤيا ديدم كسي تكانم ميدهد و ميگويد يك قرآن بردار و بر سر و صورت و سينهات بگذار. اطاعت كردم. بعد قرآن را زير بغل گذاشتم. ـ كساني كه اطرافم بودند، ميگفتند: آن موقع كه در خواب بودي، پاهايت را به زمين ميكوبيدي ـ.ناگهان سراسيمه از خواب پريدم و شروع به دويدن كردم. درِ مسجد را گم كرده بودم. محكم به ديوار برخورد كردم. وقتي درِ خروجي را نشانم دادند، چنان با عجله حركت ميكردم كه چند مرتبه زمين خوردم و بلند شدم. اصلاً احساس درد نميكردم. به حمد خدا و با عنايت امام زمان ـ عليه السّلام ـ شفا گرفتم و الآن هيچ گونه مشكلي ندارم.[1]دكتر توانانيا، پزشك دارالشفاي حضرت مهدي ـ عليه السّلام ـ دربارة شفاي برادر ح.ن با دكتر سعيد اعتمادي تماس گرفت و نتيجه را چنين اعلام كرد:در تاريخ 5/9/78 ساعت 25/1 با دكتر سعيد اعتمادي تماس حاصل شد و وقوع معجزه و ابعاد پزشكي آن با ايشان درميان گذاشته شد. همچنين از ايشان خواستيم تا از نزديك شخص مورد نظر را معاينه كند و نظرية كارشناسي خود را بيان نمايد. ايشان هم اين گونه ابراز داشت كه بعد از معاينة بيمار ومشاهدة «ام. ار. آي» و از بين رفتن همة نشانههاي واضح ديسكوپاتي، نتيجه گرفته ميشود كه اين مورد، يك معجزة كاملاً واقعي و غير قابل انكار است.
[1] . دفتر ثبت كرامات مسجد مقدس جمكران، شماره 322، آذر ماه 78.