کرامات حضرت مهدي (عج) نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
وقتي از اتاق بيمارستان بيرون ميرفتند، مادرم خيلي گرفته ميكرد و دائماً خدا و ائمه ـ عليهم السّلام ـ را صدا ميزد، اما نميدانم چرا پدرم اصلاً گريه نميكرد و به مادرم ميگفت: خانم، به جاي گريه كردن، دعا كن!مادرم ميگفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا ميكنم، حال دخترم بدتر ميشود؟!يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من حتماً شفايت را ميگيرم!آن روز اصلاً حال خوبي نداشتم؛ پلاكت خونم پايين بود. دور تختم را نرده گذاشته بودند و ميگفتند كه مواظب باشيد تكان نخورد! هر لحظه امكان مرگش ميرود.مادرم گفت: چطور شفايش را گرفتي؟ مگر نميبيني كه حالش خرابتر از هميشه است؟!بعد ازچند دقيقه، دكتر غريب دوست آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاي دكتر ديگر نه ميبينم و نه ميشنوم. دكتر گفت: تو خوب ميشوي، ناراحت نباش!مادرم گفت: دكتر، آيا اميدي به دخترم داريد يا براي تسكين ما اين حرفها را ميزنيد؟!دكتر گفت: به خدا توكل كنيد! انشاء الله خوب ميشود. و بعد، چهار واحد پلاكت به من تزريق كرد و اجازه داد تا مرا به منزل ببرند و سفارش كرد كه هفتهاي يك بار از من آزمايش خون بگيرند.مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم داري؟پدرم پيش من هيچ وقت گريه نميكرد، ولي آن روز ميدانست چشمانم نميبيند، راحت گريه كرد، من هم حس ميكردم كه دارد گريه ميكند و با همان حال گفت: دختر عزيزم! من شفاي تو را از امام زمان ـ عليه السّلام ـ گرفتهام. چهل شب چهارشنبه نذر كردهام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان ـ عليه السّلام ـ بروم، و قبل از اين كه تو را مرخص كنند به آن جا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته كه رفتم، خواب ديدم كه شفا گرفتهاي. تو خوب ميشوي. فقط همين طور كه خوابيده هستي، نماز بخوان و به امام زمان ـ عليه السّلام ـ متوسل شو و براي سلامتي آقا صلوات بفرست!شبهاي چهارشنبه و جمعه نماز آقا را ميخواندم. هفته هفتم بود كه پدرم به جمكران ميرفت. صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم كه مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند كن، ميخواهم بروم بيرون.تا آن روز اصلاً نميتوانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان! و بعد زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد. آرام آرام راه ميرفتم و پدرم زير بغلم را گرفته بود. ميدانستم كه دارد گريه ميكند؛ گريهاي از سر خوشحالي.به اميد خدا و ياري امام زمان ـ عليه السّلام ـ كمكم راه ميرفتم. هفتة دوازدهم بود كه ميتوانستم داخل اتاق راه بروم. حس كردم ميتوان كمي هم ببينم. همين طور كه در اتاق راه ميرفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديواري را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! ميخواهي ساعت را بداني چند است؟گفتم: بابا ميبينم.پدرم خيلي خوشحال شد و صلوات فرستاد و گفت: دخترم ديدي گفتم شفايت را از آقا گرفتم!يك روز خانم دكتر شعباني كه از پزشكان معالجم بود، زنگ زد و حالم را پرسيد. خيلي نگران حال من بود و به پدرم گفت: هميشه از خدا خواستهام كه لااقل به خاطر همه بيماراني كه درمان ميكنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان!پدرم گفت: خانم دكتر! دخترم خوب ميشود.گفت: واقعاً روحية خوبي داريد!پدرم گفت: خانم دكتر! به امام زمان ـ عليه السّلام ـ متوسّل شدهام و شفاي دخترم را از او گرفتهام.دكتر گفت: انشاء الله كه شفا گرفته باشد.معلوم بود كه حرف پدرم را باور نميكرد. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براي ويزيت من نوبت زد. چهارشنبة آخر سال 1378 كه پدرم سهشنبهاش به جمكران رفته بود، صبح آمد و مرا پيش دكتر برد.بغل پدرم بودم و از پلّهها بالا ميرفتيم. وقتي به اتاق دكتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلي بهتر شده است. چكار كردهايد؟!آزمايش نوشت و قرار شد كه سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط داخل اتاق استراحت ميكردم و نماز ميخواندم.
مادر بزرگ و پدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندي برايم نذر كردند. عمو و پدرم هر كدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.حالا ديگر بدون كمك پدرم از جا بلند ميشدم و راه ميرفتم. حدود سه ـ چهار متر را به راحتي ميديدم. آخرين آزمايش را كه انجام دادم به پدرم گفتم: فكر ميكنم پلاكت خونم حدود 50000 شده باشد.