کرامات حضرت مهدي (عج) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کرامات حضرت مهدي (عج) - نسخه متنی

واحد تحقيقات مسجد مقدس جمکران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وقتي از اتاق بيمارستان بيرون مي‌رفتند، مادرم خيلي گرفته مي‌كرد و دائماً خدا و ائمه ـ عليهم السّلام ـ را صدا مي‌زد، اما نمي‌دانم چرا پدرم اصلاً گريه نمي‌كرد و به مادرم مي‌گفت: خانم، به جاي گريه كردن، دعا كن!

مادرم مي‌گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مي‌كنم، حال دخترم بدتر مي‌شود؟!

يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من حتماً شفايت را مي‌گيرم!

آن روز اصلاً حال خوبي نداشتم؛ پلاكت خونم پايين بود. دور تختم را نرده گذاشته بودند و مي‌گفتند كه مواظب باشيد تكان نخورد! هر لحظه امكان مرگش مي‌رود.

مادرم گفت: چطور شفايش را گرفتي؟ مگر نمي‌بيني كه حالش خراب‌تر از هميشه است؟!

بعد ازچند دقيقه، دكتر غريب دوست آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاي دكتر ديگر نه مي‌بينم و نه مي‌شنوم. دكتر گفت: تو خوب مي‌شوي، ناراحت نباش!

مادرم گفت: دكتر، آيا اميدي به دخترم داريد يا براي تسكين ما اين حرف‌ها را مي‌زنيد؟!

دكتر گفت: به خدا توكل كنيد! انشاء الله خوب مي‌شود. و بعد، چهار واحد پلاكت به من تزريق كرد و اجازه داد تا مرا به منزل ببرند و سفارش كرد كه هفته‌اي يك بار از من آزمايش خون بگيرند.

مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم داري؟

پدرم پيش من هيچ وقت گريه نمي‌كرد، ولي آن روز مي‌دانست چشمانم نمي‌بيند، راحت گريه كرد، من هم حس مي‌كردم كه دارد گريه مي‌كند و با همان حال گفت: دختر عزيزم! من شفاي تو را از امام زمان ـ عليه السّلام ـ گرفته‌ام. چهل شب چهارشنبه نذر كرده‌ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان ـ عليه السّلام ـ بروم، و قبل از اين كه تو را مرخص كنند به آن جا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته كه رفتم، خواب ديدم كه شفا گرفته‌اي. تو خوب مي‌شوي. فقط همين طور كه خوابيده هستي، نماز بخوان و به امام زمان ـ عليه السّلام ـ متوسل شو و براي سلامتي آقا صلوات بفرست!

شب‌هاي چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مي‌خواندم. هفته هفتم بود كه پدرم به جمكران مي‌رفت. صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم كه مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند كن، مي‌خواهم بروم بيرون.

تا آن روز اصلاً نمي‌توانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان! و بعد زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد. آرام آرام راه مي‌رفتم و پدرم زير بغلم را گرفته بود. مي‌دانستم كه دارد گريه مي‌كند؛ گريه‌اي از سر خوشحالي.

به اميد خدا و ياري امام زمان ـ عليه السّلام ـ كم‌كم راه مي‌رفتم. هفتة دوازدهم بود كه مي‌توانستم داخل اتاق راه بروم. حس كردم مي‌توان كمي هم ببينم. همين طور كه در اتاق راه مي‌رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديواري را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! مي‌خواهي ساعت را بداني چند است؟

گفتم: بابا مي‌بينم.

پدرم خيلي خوشحال شد و صلوات فرستاد و گفت: دخترم ديدي گفتم شفايت را از آقا گرفتم!

يك روز خانم دكتر شعباني كه از پزشكان معالجم بود، زنگ زد و حالم را پرسيد. خيلي نگران حال من بود و به پدرم گفت: هميشه از خدا خواسته‌ام كه لااقل به خاطر همه بيماراني كه درمان مي‌كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان!

پدرم گفت: خانم دكتر! دخترم خوب مي‌شود.

گفت: واقعاً روحية خوبي داريد!

پدرم گفت: خانم دكتر! به امام زمان ـ عليه السّلام ـ متوسّل شده‌ام و شفاي دخترم را از او گرفته‌ام.

دكتر گفت: انشاء الله كه شفا گرفته باشد.

معلوم بود كه حرف پدرم را باور نمي‌كرد. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براي ويزيت من نوبت زد. چهارشنبة آخر سال 1378 كه پدرم سه‌شنبه‌اش به جمكران رفته بود، صبح آمد و مرا پيش دكتر برد.

بغل پدرم بودم و از پلّه‌ها بالا مي‌رفتيم. وقتي به اتاق دكتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلي بهتر شده است. چكار كرده‌ايد؟!

آزمايش نوشت و قرار شد كه سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط داخل اتاق استراحت مي‌كردم و نماز مي‌خواندم.
مادر بزرگ و پدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندي برايم نذر كردند. عمو و پدرم هر كدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.

حالا ديگر بدون كمك پدرم از جا بلند مي‌شدم و راه مي‌رفتم. حدود سه ـ چهار متر را به راحتي مي‌ديدم. آخرين آزمايش را كه انجام دادم به پدرم گفتم: فكر مي‌كنم پلاكت خونم حدود 50000 شده باشد.



[1] . مسجد مقدّس جمكران تجليگاه صاحب الزمان ـ عليه السّلام ـ، ص 150.

[2] . ماية اصلي خون.

/ 33