دانش نامه امیر المؤمنین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ جلد 5
لطفا منتظر باشید ...
فرمود: «آيا با من بيعت نمىكنى؟».پس دو پيرمردى كه با من بودند، بيعت كردند و من، خوددارى
كردم.مردانى كه نزد او بودند و سجده، پيشانى آنها را ساييده بود، پيوسته
مىگفتند: بيعت كن! بيعت كن!فرمود: «او را رها كنيد!».گفتم: قوم من، مرا به عنوان خبررسان فرستادهاند و به زودى آنچه را
ديدهام، برايشان باز مىگويم. اگر بيعت كردند، من هم بيعت مىكنم و
اگر كناره گرفتند، من هم كناره مىگيرم.به من فرمود: «به نظرت اگر قوم، تو را به عنوان خبر آورنده
فرستادند و تو باغ و آبشخورى يافتى و گفتى: اى قوم من! آب و علف،
اينجاست، و آنان [از همراهىِ تو [امتناع ورزيدند، آيا خود را نجات
نمىدهى؟».آن گاه، انگشتى از انگشتان او را گرفتم و گفتم: با تو بيعت مىكنم كه
تو را پيروى كنم تا زمانى كه خدا را اطاعت مىكنى و هرگاه نافرمانى
خدا كردى، ديگر اطاعتى از تو بر عهده من نباشد.فرمود: «باشد» و صدايش را كشيد.پس دستم را بر دستش زدم [و بيعت كردم].آن گاه، متوجه محمّد بن حاطب شد كه در گوشه جمعيت بود و
فرمود: «وقتى به سوى قوم خود رفتى، نامه و سخن مرا به آنان
برسان».محمّد، نزد او آمد و در برابرش نشست و گفت: وقتى نزد قوم خود
بازگردم، خواهند گفت: نظر رئيس تو درباره عثمان چه بود؟كسانى كه در اطراف على عليه السلام بودند، عثمان را دشنام دادند. ديدم
على عليه السلام از اين امر، ناراحت شد و عَرَق بر پيشانىاش نشست و فرمود:
«اى مردم! بس كنيد! از شما كه نمىپرسد».[