وصل
(1)در برابر بي
کراني ساکنجنبش کوچک
گلبرگبه پروانه ئي
ماننده بودزمان با گام
شتا بناک بر خواستو در سرگردانييله شد در باغستان
خشکمعجزه وصلبهاري کرد سراب عطشانبرکه ئي صافي
شد و گنجشکان دست
آموز بوسهشادي رادر خشکسار باغبه رقص در
آوردند (2)اينک چشمي بي
دريغکه فانوس را
اشکششور بختي
مردمي را که تنها بودم وتاريکلبخند مي زند آنک منم که
سرگرداني هايم را همهتا بدين قله
جل جتا پيموده ام آنک منم
ميخ صليب از
کف دستان به دندان برکنده آنک منمپا بر صليب
باژگون نهادهبا قامتي به
بلندي فرياد (3)در سرزمين
حسرت معجزهاي فرود آ مد[ واين خود
معجزه ئي ديگر گونه بود ] فرياد کردم،:«- اي مسافر!با من از
زنجيريان بخت که چنان سهمناک دوست مي داشتماين مايه
ستيزه چرا رفت؟با ايشان چه
مي بايد کرد؟»«-
بر ايشان
مگير!»چنين گفت و
چنين کردم لايه تيره فرو
نشستآبگير کدرصافي شدو سنگريزه هاي
زمزمهدر ژرفاي زلالدرخشيد دندانهاي خشمبه لبخنديزيبا شد رنج ديرينههمه کينه هايش
راخنديد پاي آبله در
چمنزار آفتابفرود آمدبي
آنکه از شب نا آشتيداغ سياهي بر
جگر نهاده باشم (4)نه!هرگز شب را باور نکردمچرا
کهدر
فراسوهاي دهليزش به
اميد دريچه ئيدل بسته بودم (5)شکوهي در جانم تنوره مي کشدگوئي از پاک ترين هواي کوهستانلبالبقدحي در کشيده ام در
فرصت ميان ستاره هاشلنگ اندازرقصي ميکنم-ديوانهبه
تماشاي من بيا!