پايتخت عطش
(1)آفتاب آتش بي
دريغ استو روياي
آبشاراندر مرز هر
نگاه بر در گاه هر
ثقبهسايه هاروسبيان
آرامشند. پيجوي آن سايه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل مي کند ***چه پگاه و چه
پسين،اينجا نيمروزمظهرهست است:آتش سوزنده را
رنگي و اعتباري نيست دروازه امکان
بر باران بسته استشن از حرمت
رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن مي گويدبوته گز به
عبث سايه ئي در خلوت خويش مي جويد ***اي شب تشنه!
خدا کجاست؟توروزي دگر گونه
اي به رنگ دگرکه با تودر آفرينش توبيدادي رفته
است: تو زنگي
زماني *****
(2)کنار تو را
ترک گفته ام و زير آسمان
نگونسار که از جنبش هر پرنده تهي است و هلالي کدر
چونان مرده ماهي سيمگونه فلسي بر سطح
موجش مي گذرد به باز جست تو
برخواستم تا در پايتخت
عطش در جلوه ئي
ديگر بازت يابم
اي آب
روشن!
ترا با معيار
عطش مي سنجم ***
در اين سرا
بچه آيا
زورق تشنگي
است آنچه مرا به
سوي شما مي راند. يا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود
مي روم که زمزمه شما
به جانب خويشم
مي خواند؟ نخل من اي
واحه من! در پناه شما
چشمه سار خنکي هست که خاطره اش
عريانم مي کند