با توجه به مفهومى كه ما براى جهان شمولى بيان كرديم روشن مى گردد كه دولت جهانى يك ضرورت انسانى است و روشن ترين دليل بر اين امر, اجماع و اتفاق بشر, با تمامى اديان و فرهنگ هايش, بر اين اعتقاد است كه تاريخ جهان در نهايت شاهد برپايى چنين دولتى خواهد بود. مسلمانان به برپايى حكومت واحد مهدوى ايمان دارند, يهود به ظهور سلطنتشان بر جهان عقيده مند هستند, نصاراى به بازگشت مسيح نجات بخش اعتقاد دارند و ماركسيست ها بر برپايى نظام اشتراكى ثانوى (كمونيزم دوم) معتقدند.با قطع نظر از درستى يا بطلان اين عقايد, آن چه از همه آن ها استفاده مى شود اين است كه دولت جهانى انديشه اى زنده در وجدان و رؤياهاى انسان و امرى طبيعى در نظر او است.اهميت موضوع اقتضا مى كند كه ما در اين جا تا اندازه اى به بحث درباره ضرورت برپايى دولت جهانى بپردازيم گرچه تفصيل در اين موضوع بايد به بحث ويژه اى سپرده شود. ضرورتى كه مورد نظر ماست, هم ضرورت عام انسانى است و هم ضرورت خاص در جهان اسلام است.اما ضرورت انسانى همانا تجسّم و تجلّى بخشيدن به وحدت نوع بشر و برترى اين نوع بر ساير انواع, و هم سازى با فطرت بشرى است. خداوند مى فرمايد:ييا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و اُنثى وجعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا انّ اكرمُكم عند اللّه اتقاكم.14اين آيه شريفه تأكيد دارد بر اين كه علقه ها و وابستگى هاى محلى براى تأكيد بر وابستگى انسانى خلق شده اند; يعنى برخلاف آن چه كه در زندگى انسان ها پديد آمده است كه همان غرق شدن در درياى وابستگى هاى محلى و دايره هاى محدودى است تا آن جا كه وابستگى اش به نوع بشر را به دست فراموشى سپرده و حتى كار را به جايى رسانده كه اعتقاد به انقسام نوع بشر به درجات عالى و دانى را در جامعه انسانى پديد آورده است. عقيده اى كه مقتضاى نظريه اى عرفى است كه شمارى از سرشناسان تفكر غربى در قرن نوزدهم ميلادى آن را تحكيم و تأييد كردند, و (ژوبينو)يِ فرانسوى آن را آشكار ساخت و (هيتلر) به آن جهتى سياسى بخشيد و مبناى دولت خويش قرارداد.15 غرب نمى تواند از چنين نتيجه ناگوارى رهايى يابد, زيرا تأكيد بر ويژگى هاى محلى در بافت تمدن مادى كه ارزش هاى حقيقى را نمى شناسد لاجرم به انكار و حدت بشرى مى انجامد. و اگر از امكان غلبه بر احساسات مليّتى و متوقف ساختن آن ها به حدودى معقول سخن به ميان آيد, حق آن است كه واقعيت عملى اين امكان را ردّ مى كند و تا هنگامى كه تمدن مادى حذف نگردد و تمدن اخلاقى و معنوى به جاى آن پاى نگيرد چنين سخنىنادرست خواهد بود.به اين ترتيب برپايى دولتى جهانى, با مفهوم اسلامى و اخلاقيِ آن, ضرورتى انسانى است و تحكيم و تقويت اصالتِ حسّ انسانى و جهانى و محوِ وابستگى هاى محلى و در نتيجه هم سازى با قانون فطرت است. هم چنين از ابعاد ضرورت انسانى, نجات جامعه انسانى از خطر ملى گرايى است; همان ملى گرايى كه باعث شده بود تا آلمانى ها فرياد (برترى آلمان بر همه) را سر دهند,و انگليسى ها شعار (اى بريتانيا بر همه آقايى و حكومت كن) را بسرايند, وبالاخره احساس هاى خصومت آميز را ميان همه تحريك و تشديد كرده تا آن جا كه به بروز دو جنگ جهانى انجاميده است.