گفتار دوم سرّ خاتميّت - باورها و پرسش ها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

باورها و پرسش ها - نسخه متنی

مهدی هادوی تهرانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آن برداشت صحيح دين مصون و محفوظ بماند! نه، معناى اين سخن اين نيست كه اگر اين بود مىبايست اكثريت مردم در روزگار ما با اسلام ناب آشنا باشند، در حالى كه نيستند.

گفتار دوم سرّ خاتميّت

در گفتار قبل بيان كرديم كه دينى مىتواند خاتم باشد كه از دو خصلت و ويژگى برخوردار باشد. خصلت اول اينكه آموزهها و دستاوردهاى آن دين، آنچه را بشر براى سعادت در همهى صحنههاى زندگى به آن نياز دارد، دربرداشته باشد و به تعبير ديگر آن دين، كامل باشد. خصلت دوم اينكه آن دين مصون از تحريف و تغيير در طول تاريخ باشد. و اشاره كرديم كه خصلت دوم با دو امر در اسلام تأمين شده است: أ.با مصونيت منبع اصلى دين، يعنى قرآن كريم، ب.با بنيان يك شيوهى خاص براى برداشت از منابعكه ما مىتوانيم از آن به مدرسه و مكتب اهل بيت(عليهم السلام)تعبير كنيم. پرسشى كه اينك مطرح است اين است كه آيا خاتميت يك دين با شرايط فرهنگى،علمى، اجتماعى بشر در زمان نزول آن دين و بعد از نزول ارتباط دارد يا نه؟ درواقع سؤال اين است كه آيا خاتميت يك خصلتى براى خود دين به تنهايى است، و هيچ ارتباطى با مردمى كه مخاطب اين دين هستند چه در زمان نزول و چه بعد از آن ندارد، يا با مردم هم در ارتباط است، يعنى سرّ خاتميت در خصلتهاى مردم هم نهفته است. در پاسخ به اين پرسش برخى گفتهاند: نكته خاتميت يك دين تنها و تنها همين شرايط اجتماعى، فرهنگى و علمى مردم آن روزگار و بعد از آن بوده، و اصلاً اين نكته كه دين، دين خاتم است در ويژگىهاى مخاطبين آن دين، چه در روزگار نزول و چه بعد از آن است. كسانى كه چنين انديشه، اعتقاد و باورى دارند، افراد گوناگونى هستند. گروهى از آنان افراد ملحدى بودند كه دين را مورد انكار نهايى قرار مىدادند، از جملهى آنها ماركسيستها هستند. اينها مىگفتند: دليل اين كه پيامبر بزرگوار اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم)خود را به عنوان آخرين پيامبر معرفى كرد اين بود كه آن بزرگوار با نبوغ و استعداد خود دريافته بود كه بشر از خواب غفلت بيدار شده و به زودى بساط دين و ديندارى برچيده خواهد شد و بعد از او ديگر كسى مجال ادعاى يك دين تازه پيدا نخواهد كرد. در واقع، به گمان اينها، حضرت پىبرده بود كه روزگار زوال دين نزديك شده، به همين دليل خودش پيشاپيش اعلام كرده بود كه ديگر بعد از من پيامبرى نيست. چون در واقع، بعد از حضرت راه دين و ديندارى بسته شده بود; بشر به معرفتى دست يافته بود كه ديگر نيازى به دين نداشت; دين مربوط به روزگار جهالت و نادانى بشر بود، و زمان اضمحلال آن روزگار رسيده بود.

برخى ديگر از كسانى كه خصلتهاى مردم روزگار صدر اسلام و بعد از آن را ملاك خاتميت اسلام مىدانستند، افراد متدينى بودند. در بين اين افراد، به علامه اقبال لاهورى برمىخوريم، اقبال معتقد است كه سرّ خاتميت اسلام در اين است كه بشر در پرتو هدايتهاى اسلام وارد دورانى خواهد شد كه در اين دوران نيازى به دين (آموزشهاى دينى) نخواهد داشت. شاهدى كه اقبال بر اين نكته ذكر مىكند اين است كه اسلام تفكر و تعقل، دقت در آفاِ و انفس، و بهرهبردارى از محسوسات و دانشهاى تجربى را ترويج كرده است. با اين ترويج در واقع اسلام اين زمينه را ايجاد كرد كه بشر به تكامل فكرى، فرهنگى و علمى برسد و ديگر نيازى به دين نداشته باشد; يعنى ديگر نيازى نيست دو باره پيامبرى بيايد و مطالبى را براى مردم بيان نمايد(1). آشكارا واضح است كه بر اين سخن به اين شكل، همان اشكالى وارد است كه شهيد بزرگوار مرتضى مطهرى مطرح نموده است. ايشان فرمودند. اين بيان كه ختم نبوت نيست، اين ختم ديانت است. اگر ما اين را بپذيريم كه حضرت با آموزههاى خود زمينهاى را ايجاد كرد كه بشر از وجود پيامبر ديگرى بىنياز باشد، پس در واقع بشر از وجود دين بىنياز شده، و دوران دين به پايان رسيده است، خاتميت دين به معناى خاتميت ديانت است، دين پايان يافته، و عصر ديندارى تمام شده است و اين سخن دقيقاً همان است كه دستهى اول بر آن اصرار داشتند. دقت كنيد كه امروز اين حرفها چندان بازارى ندارد و ديگر كسى دنبال متاع ماركسيسم و شبه ماركسيسم نمىگردد. امّا شكلهاى ديگرى از بحث دوباره خود را نشان مىدهد و برخى همين مطالب را در قالب ديگرى طرح مىكنند. گفته مىشود: خاتميت به اين معناست كه مردم به يك بلوغى مىرسند كه از دين مستغنى مىشوند(2); خوب اين همان سخنى است كه قبل از اين اقبال و قبل از او ديگران گفته بودند; پس براى اينكه اين سخن كمى جلوهى تازهاى پيدا كند بحث را اينچنين به اين صورت بيان مىكنند: بىنيازى بر دوگونه است: بىنيازى مذموم و ناپسند و بىنيازى پسنديده و محمود; بىنيازى مذموم و ناپسند آن است كه شخصى در حالى كه واقعاً به چيزى نياز دارد، سراغش نرود و ادعاى بىنيازى كند. اين بىنيازى بىنيازى مذموم و ناپسند است. اگر كسى بيمار است و نياز به پزشك و درمان دارد امّا به دنبال درمان نرود به دنبال پزشك نرود و بگويد من نيازى به پزشك و درمان ندارم، اين بىنيازى مذموم و ناپسند است. اما يك بىنيازى ديگر هم هست كه آن بىنيازى پسنديده و محمود است و آن اين است كه كسى مريض است نياز به طبيب دارد، مىرود سراغ طبيب و طبيب تلاش مىكند تا او را درمان كند. او با چنين درمانى بىنياز از طبيب مىشود. اينجا درواقع طبيب كارى مىكند كه نهايتش قطع رابطهى او با مريض است. اگر طبيب بخواهد ارتباط خود را با مريض حفظ كند، مىبايست براى ادامهى مرض او تلاش نمايد تا دائم اين بيمار با او در رفت و آمد باشد; اما طبيب دلسوز تلاش مىكند كه كار خود را به نحو احسن انجام دهد و نتيجهى كار او قطع رابطه با مريض است. چون اگر طبيب كار خود را درست انجام دهد، مريض شفا پيدا مىكند و وقتى سالم شد، ديگر نيازى به طبيب نخواهد داشت. رابطهى معلم و شاگرد نيز از اين قبيل است، معلم وقتى بخواهد به وظيفهى خود عمل كند، آن وظيفه اقتضا مىكند كه تلاش نمايد شاگرد خود را به سطحى از معرفت و علم برساند كه بىنياز از معلم بشود. بنابراين يك معلم دلسوز هم كارى

1 . ر.ك: اقبال لاهورى، احياء فكر دينى در اسلام، مترجم احمد آرام، صص 143 ـ 147.

2 . ر.ك: عبدالكريم سروش، ريشه درآب است، نگاهى به كارنامهى كامياب انبيا، كيان، شماره29،ص 5.

/ 73