بیشترلیست موضوعات گفتار اول گفتار دوم سرّ خاتميّت گفتار سوم منابع شناخت دين گفتار چهارم كمال دين گفتار پنجم گفتار ششم انسان شناسى اسلامى گفتار هشتم مديريت فقهى، مديريت علمى توضیحاتافزودن یادداشت جدید
مىكند كه اين كار نهايتاً منتهى به از بين رفتن رابطهى او با شاگرد مىشود; ديگر شاگرد او شاگرد نخواهد ماند; خود استادى خواهد شد در كنار اين معلم. بعد گفتهاند: انبيا چنين كردند يعنى انبيا مثل يك طبيب دلسوز، مطالبى را به بشريت آموختند و در اثر اين آموزشها بشريت به يك سطح فرهنگى مىرسد كه ديگر نيازى به انبيا ندارد. همانطور كه مريض بعد از شفا ديگر نيازى به طبيب ندارد و شاگرد بعد از استادى نياز به معلم ندارد. در نظر اينان سرّ خاتميت همين است و اقبال هم كه گفت با آمدن حضرت، مردم از نبى بىنياز مىشوند، مقصودش همين بود; يعنى آموزشهاى آن نبى در بين مردم گسترش پيدا مىكند و ديگر مردم نيازى به آموزش ندارند، ديگر نيازى به نبى ديگرى ندارند(1). آرمانى نمىبيند. حكومت بايد حكومت بدون آرمان، يعنى حكومت ليبرالى باشد، چون ليبراليسم(4) حكومت فاقد آرمان را به عنوان آرمان خود معرفى مىكند(5). حال سؤال اين است كه آيا واقعاً خاتميت اسلام با ويژگىهاى بشر روزگار ظهور و بعد از آن ارتباط دارد؟ و آيا آنچه كه گفتهاند قابل قبول است؟ آيا واقعاً مىتوان پذيرفت كه مردم به يك سطح فكرى و فرهنگى رسيدهاند كه امروز آموزشهاى انبيا به صورت گسترده درآمده و همگانى شده است، به همين دليل دين ديگر دين خاتم است، به ظاهر دين ندارند، اما چون اساس آموزشهاى انبيا را قبول دارند، در واقع ديندارند؟ آيا مىتوان اين را پذيرفت؟ 1 . ر.ك: همان، صص 13 ـ 14. 2. Secularism. 3. Fukuyama. 4. Liberalism. 5 . ر.ك: همان، صص 10 ـ 11.