سفرنامه حاج لطفعلي خان اعلايي(3) - خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. - نسخه متنی

سید محسن امین، محمدحسین هیکل، محمد علی مقدادی، سید علی قاضی عسکر، رضا مختاری؛ ترجمه: جواد محدثی، سید حسن اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سفرنامه حاج لطفعلي خان اعلايي(3)

به كوشش: سيد علي قاضي عسكر

تقريباً نيم ساعت به غروب مانده، وارد «مكه معظمه» شديم، از اتومبيل محض اينكه «قدغن» بود كه به شهر داخل نشود، پياده شده سوار يك چهارچرخه شديم، با زحمت تمام عبور مي نموديم، چونكه زيادي شترداران و مسافرين، از حركت چرخ مانع بود، راضي بوديم بر اينكه پياده شده راه برويم، از آنجايي كه بلد نبوديم، باز مجبور شده، تن به قضا داديم، تا اينكه مصادف شديم به يك نفر اهل «ايران»، از ايشان سؤال نموديم منزل «عبدالرحمان جمّال» را، ايشان اظهار داشته مرا ايشان به استقبال شما فرستاده است، با چرخ به اين اميد، به طرف منزل «عبدالرحمن جمّال» رهسپار شديم.

نظر به اينكه وقت حركت از «جدّه» [بعضي] از آقايان رفقا دير رسيدند، فقط يك اتومبيل سواري كه چهار نفر سوار شده بوديم، ميان شب وارد شديم، «عبدالرحمان» آن شب را از ماپذيرايي فرمود، و سه نفر از رفقاي بنده را در منزل گذاشته، براي حفاظت نقود1 خودشان، به همراهي يك نفر مطوّف، به طرف بيت روان شدند، كه شايد شب از احرام در آيند، پس از چند دقيقه مراجعت نمودند، بنده سؤال نمودم طواف كرديد اظهار داشتند: چون كه از طرف «ابن سعود» اشخاصي كه به اعمال حج آشنا نيستند [بايد] به وسيله مطوف طواف نمايند، قدغن شده است شب طواف نمايند، [لذا] از طواف مانع شدند.

فصل بيست و چهارم :
اعمال طواف و دخول به مكّه و صفا و مروه

پس شب را استراحت نموده، صبح پس از اداي نماز و صرف چايي، به همراهي مطوّف به طرف «مكّه» روان شديم، غسل نموده به طرف «بيت خدا» رهسپار شديم، اعمال طواف را به عمل آورده، كه ان شاءالله مقبول درگاه «حضرت احديت» خواهد شد، به طرف «صفا» و «مروه» روان شديم.

سعي «صفا» و «مروه» كه هفت بار رفتن و آمدن است[ و] واقعاً يك ورزش و سرمشق بدني محسوب است [ را]، به عمل آورده مراجعت نموديم، اگر چه واقعاً براي بنده خيلي زياد است كه در واجبات قانون مقدس اسلام اظهار عقيده نمايم، ولي نظر به اينكه به عقيده بنده، در دنيا انسان بخواهد با كمال بي طرفي نظر نمايد، به قوانين مقدس اسلام كه از ناحيه مقدس الهي جعل شده، محض رفاه حال بشر و از وضع قانون اين است كه انسان به وظيفه دنيوي و اخروي خود باشد، اگر انسان بخواهد محسّنات قانون مقدس اسلام را بنويسد، عمر «نوح» لازم است، و اشخاصي هم مي خواهد كه در واقع انسان كامل باشند، نه اينكه مثل بنده اشخاص به عقل خودش چيزي اظهار نمايد، شايد همان قانون در روي همان اصل شده باشد، شايد برخلاف آنها باشد، آن وقت يك مسؤوليت منكر براي خود در پيشگاه «حضرت احديت» فراهم نمايد، نظر به اينكه بنده كاملا به فلسفه قانون آشنا نيستم، و عالم هم به قوانين ديانتي نيستم، آنچه به عقيده خودم يعني به طوري كه خودم احساس نمودم، آن را عرض مي نمايم.

فصل بيست و پنجم :
جهت وجوب مكه و نتايج آن

(1) حج براي اشخاص متمول و باثروت، با شرايطي [كه] دارد واجب است، وقتي كه يك نفر مستطيع شد، البته يك شخصِ باثروت است و غالباً اين اشخاص از اشخاص فكور خواهد شد، كه در نتيجه يك مسافرت و زحمت سفر و مشقت راه، متنبّه خواهد شد، كه انسان براي چه خلق شده، وعالَم هم نه اين«قزوين» و «طهران» است كه ما مي بينيم، بلكه كليه «ايران» يك قطعه كوچك از قطعات عالَم محسوب مي شود و «بحر خزر» يك درياي كوچك است در جنب اقيانوس بزرگ، و ضمناً همان شخص با تهيه وجه زيادي عازم خواهد شد، كه اين وجه واقعاً براي شخص مستطيع از آن وجه ها محسوب مي شود، گوئيا در زيرزمين، جزو خزاين زير زمين محسوب نمي شود، تمامي اين وجه را به امر «خدا» صرف مي نمايد، كه يك كمك بزرگ براي اقتصاد محسوب است.

(2) اين طور اشخاص غالباً از اشخاصي محسوب مي شوند كه نسبت به سايرين، كه در آن نقطه با ايشان زندگي مي نمايند، از حيث تمول به سايرين برتري دارد، و شايد بعضي هم پيدا شود، تعدي را به زيردستان خود روا دارند، در صورتي كه زيردستان آن شخص نسبت به او قادر نيستند، دفع ظلم ايشان را بنمايد، البته هر مسافر در راه هاي دوردست، مخصوصاً در خارجه، كارهايي پيش آيد كه در بعض اوقات براي دفع آن، از عهده شخص مسافر و لو اينكه صاحب قدرت مافوق هم باشد، غير مقدور است و قطعاً هم هر كس مبتلا شد، نمي تواند متحمل به تعدّي ديگري باشد، يك اندازه آن ظلم كوچك را، كه از خودش احساس مي نمايد، علاوه بر اين كه خودش را مسؤول درگاه الهي مي داند در نزد وجدان شرمنده خواهد شد.

(3) وقتي كه شخص مستطيع وارد به «ميعادگاه خداوند» عالم شد، البته در يك موقع معين خواهد شد، اين شخص به تنهايي براي اداي حج عازم مي شود، بلكه اقلا صد هزار نفر، از اكناف عالم براي اداي حج خواهند آمد، ممكن است اشخاصي پيدا شود، كه به امورات مسلمانان رسيدگي نموده، و حلّ قضاياي مشكله را بنمايد، و شايد فلسفه حقيقي حج، كه در يك روز معين واجب شده است، همين باشد كه روحانيون و عقلاء اسلامي در اطراف عالم در يك روز معين، در ميعادگاه ايزدي جمع شده، براي تبادل افكار با هم ديگر، تشريك مساعي نمايند، و از نفاق كه امروز ما مسلمانان را، با كمال بي شرمي در نزد ملل زبون و خوار نموده است جلوگيري نمايد.

ولي افسوس و هزار افسوس: كو اشخاصي كه با جان فشاني قانون اسلام را مجري مي داشتند؟ و كجايند اشخاصي كه براي جاري نمودن «لااله الاالله» از هيچ گونه جان بازي مضايقه نمي نمودند؟ و چرا روحانيون عالي مقام،در اين گونه مقام ها كه عموم مسلمانان جمع مي شوند[آنان را] به وظايفشان آشنا نمي نمايند؟ چون گوسفندبي شبان در جلو هزاران گرگ بلا دچار، و بلكه اشخاصي هم پيدا شود در لباس ميش، خودش از گرگ بدتر است.

(4) بيست و چهار چيزي كه براي شخص محرم حرام است، حقيقتاً يك تزكيه نفس است، كه انسان را ملتفت مي نمايد كه بايد چه طور زندگاني نموده، از چه بايد اعراض نموده، و كدام يك را استقبال بايد كرد؟

(5) در عين طواف، انسان اگر دقيق باشد، مي داند كه آن امري كه انسان را از بلاد دوردست به اين جا كشانيد، يك روز هم به جايي كه آخرين وعده گاه «خداوند» است حاضر خواهد شد.

(6) سعي «صفا و مروه»، نظر به اينكه به طوري كه اشاره شد، شخص مستطيع عموماً از اشراف و از ثروتمندان اسلام محسوب مي شوند، و اگر از اشخاص كارگر پيدا شود نادر است، و واجب است كه سعي «صفا و مروه» را بنمايند، كه يك سرمشق ورزش بدني است، اقدام نمايد كه در اثر اين ورزش و مشقت راه، تغيير حالي پيدا شود، در خاتمه از آقايان عظام محترمين و دانشمندان گرام و نكته سنجان كلام، مستدعي هستم كه اگر ايراد و اشتباهي ملاحظه نمودند، تصحيح نمايند.

فصل بيست و ششم :
توقف در مكّه معظّمه و قبرستان ابوطالب(عليه السلام)

در اطراف قبرستان حضرت «ابوطالب»، عمّ بزرگوار «حضرت رسول اكرم(صلي الله عليه وآله)»، كه در شهر «مكّه معظّمه» است، عموم مسلمانان مسبوق[اند] كه اجداد و اقوامِ «حضرتِ ختمي مرتبت(صلي الله عليه وآله)» در آن قبرستان مدفون، و از چندين قرن قبل، حجاجي كه به زيارت «بيت الله» مشرف مي شوند، به آن قبرستان براي زيارت بقاع متبركه مشرف مي شدند، و به دعاي خير ياد، و بعضي زيارت نامه مخصوص داشته، مي خواندند.

وقتي بنده با رفقا به طرف آن قبرستان رهسپار شديم، كه هم زيارت اهل قبور را كرده باشيم، و هم [ ببينيم ] اقدامي كه شنيده ايم «سلطان نجد» براي انهدام بقاع متبرّكه نموده است صحت دارد، يا اينكه شاخ و برگ مي گذارند؟ موقعي كه مشرف شديم، يك نفر عسكر در قبرستان مأمور بوده از طرف «دولت نجد» براي حراست همان قبرستان، وقتي كه حجاج به زيارت اهل قبور مي آمدند، صريحاً مي گفت: در اول قبرستان بمانيد، از اين جا طلب مغفرت نماييد به عموم مسلمانان، ولي به اصرار «حاجي حسن همداني» كه حمله دار ما بوده، ما را اجازه داد به نزديك قبر «حضرت خديجه» برويم، و خودش هم به همراهي ما آمد و مواظب هم بود، مي گفت طلب مغفرت نماييد برگرديد و اطراف قبر «حضرت خديجه» را برداشته بودند، با زمين مساوي بود و فقط يك سنگ روي قبر بود.

گرچه طرفداران مذهب و عقايد وهابي عقيده مندند، كه نبايد در روي زمين بقعه باشد، گوييا به عقايد خودشان مي گويند عبادت بايد منحصر به خداوند عالم باشد، و مشرف شدن به زيارت «بقاع متبركه» را حرام و شرك به خداوند عالم مي دانند، در صورتي كه عقايد طرفداران «مذهب اثناعشري» بر آن است، كه قبول ديانت و تبعيت به دين اسلام، محض امر و رضاي «حضرت احديّت» است و بر هر امر واجب و مستحبي كه ما اقدام مي نماييم، فقط و فقط محض رضا و اطاعت امر «حضرت خداوندگار» است، و از آن جمله زيارت قبر «حضرت حسين بن علي(عليهما السلام)» را مي نماييم، محض اين است كه «حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)» تمامي اولاد و اقوام و دارايي خود را براي ترويج دين مبين و براي لكه دار نمودن پرده ظلم «بني اميّه»، كه مقام محترم خلافت و امامت را ظلماً تصرف، و عموم مسلمانان عالم را در تحت لواي ظلم خود قرار داده بودند، در اثر فداكاري همان حضرت خارج، و به عموم عالم و عالميان گوش زد نمود كه جان فشاني من نه اينكه براي رسيدن به مقام خلافت بوده، بلكه نظر اصليه آن حضرت چند چيز بوده:

1) زمامدار ديانت، بايد شخصي باشد كه در ترويج دين با جان و اموال خود دفاع بنمايد، همان طوري كه خود حضرت با برادران و اقوام خويش، براي جان نثاري در مقابل عَلَم ظلم استقامت نموده، بالاخره با خون خود در عالم، به خط برجسته اعلام نمود، كه معني جان فشاني اين است، و براي دفع ظلم ظالم، بايد اين طور اقدام نمود.

2) به عالم بشريت فهماند كه نبايد يك جامعه و يا يك قوم، زمام امور خود را به كسي واگذار نمايند، كه قابليت و استعداد نداشته باشد، مخصوصاً زمامداري امورات ديانت را به شخصي بايد واگذار نمود، كه خودش عامل ديانت بوده باشد، تا اينكه مردم از آن شخص تبعيت نموده، به امورات دنيوي و اخروي خود عمل نمايد.

3) گوشزد نمود كه در دنيا براي پنج روزه رياست، نبايد تبعيت ظالم را قبول نموده، شرافت و ديانت خود را لكه دار كرد، بلكه به زندگاني آني پشت پا بايد زد، و زندگاني ابدي براي خود، در اثر يك جان فشاني و فداكاري اتخاذ نموده، در صورتي كه فلسفه شهادت آن حضرت، غير از اين ها شايد باشد، كه انسان به حقيقت آن قادر نيست، در اين جا انصاف [ و] وجداني لازم است.

بدون غرض و با نظر بي طرفي از اول حركت از «مدينه طيّبه» تا ورود به «كربلا» با شهادت تاريخ صحيح، به وقايعي كه افتاده است نگريسته، تا بدانيد كه مقصود اصليه آن حضرت(عليه السلام) چه بوده است؟ و براي چه با انصار مخصوص، و اهل بيت عصمت به طرف «عراق» رهسپار شد؟

در صورتي كه براي آن حضرت امكان داشت، از هر بلدي از بلاد اسلام استمداد نمايد، در صورتي كه آن حضرت در آن ايام، محبوب القلوب اغلب اهالي بلاد مسلمين بوده، قطع نظر از اينكه استمداد از احدي نفرمود، كساني كه عزم همراهي داشتند، مانع شده قبول نمي كرد، از ايام طفوليت پيش گويي از مرگ و قتل مي فرموده، از بدو حركت از «مدينه» تا ورود به مقصد، علني مي فرمود كه من به كشته شدن مي روم، البته پر واضح است كه اگر حضرت چنين اقدامي مي كرد، خود را به اين اندازه محبوب جميع عالم و مقرب درگاه «حضرت احديت» نمي نمود و در نزد عقلاي عالم، اين طور معروف و برجسته نمي شد، زهي خجالت و شرمندگي كه اين جزئي قدرداني را بدعت دانسته و از زيارت و عزاداري آن حضرت(عليه السلام) منع مي نمايند !

متأسفانه با كمال شرمندگي، كه بايد شانه به زير ظلم ظالم ندهيم، اسلامي كه در نتيجه قائدين دين مبين، علم «لا اِلهَ اِلاّ الله» را در هر نقطه از نقاط «اروپا» و «افريقا» و «آسيا» زده بودند، و در اثر يك دلي و جوانمردي، متوطّنين عالم را مطيع نموده بودند، امروز در نتيجه اين طور اختلافات، در تحت لواي ظلم و تعدي اجنبي، تن به قضا داده، گوييا آن را به پيشاني بي شرم خود نمي آوريم.

چه قدر جاي تأسف است كه در روي سياست خارجي بر سر همديگر بزنيم، اسلامي كه عبوديت را براي هيچ كس روا ندانسته گردن نهيم، آن وقت در سر اين قبيل چيزها، تفرقه و نفاق براي مسلمين درست نماييم كه اجنبيان استفاده نمايند.

فصل بيست و هفتم :
حركت به طرف مني

روز هشتم ذي حجة، تقريباً يك ساعت به غروب مانده، به طرف «مني»، به وسيله شتر حركت نموديم، البته جمعيت و ازدحام، لازم به عرض نيست. تقريباً يك ساعت از شب رفته وارد «مني» شديم، شب را توقف كرده [ صبح] به طرف «عرفات» حركت نموده، وقتي كه وارد «عرفات» شديم، هوا به اندازه اي گرم بود كه قابل تحمل نبود، نظر به اينكه در خيمه ما آب وفور بود، علت آن هم اين بوده كه [در كاروان] «حاجي حسن حمله دار» فقط شانزده نفر از آقايان اهالي «ابهر» بوده مقاطعه نموده بود كه در «مني» و «مشعر» و «عرفات»، آب ما را بدهد، ديگر كار و حاجتي نداشت، و يخ هم همه جا همراه داشتيم، كه واقعاً زيادي آب از زحمت گرما ما را خلاص نموده بود.

در وقت سياحت «عرفات»2، يك عده از قراري كه مي گفتند از «مذاهب وهابيه» بودند، از اول روز تا نزديكي غروب در دامنه كوه، در جلو آفتاب هلهله مي كردند، در صورتي كه ما نمي توانيم از خيمه بيرون بياييم.

پس از غروب آفتاب به طرف «مشعر» حركت نموده، چندي از شب گذشته وارد «عرفات» شده، با زحمت تمام جا گرفتيم، قدري استراحت كرديم، سنگ جمره جمع نموده، پس از اداي نماز صبح حركت نموديم، از قراري كه معلوم شد آن شب يك نفر از اهالي «تبريز» آنجا گم شد، وقتي كه وارد «مني» شديم، به يك نحوي خود را به چادرها كه قبلا تهيه كرده بودند رسانيده، گوسفند گرفتيم ذبح نموديم، و اعمال ديگر را هم به جا آورده، با دلي پر از شادي و فرح، آسوده نشسته شب را توقف نموديم.

روز يازدهم به طرف «مكه» حركت نموديم براي «طواف»، وقتي كه به «مكه» رسيديم، به آن منزل كه داشتيم وارد شديم، صاحب منزل با كمال شادي و فرح ما را استقبال نمود، و اظهار خوشحالي و فرح كرده كه الحمدلله سلامت برگشته ايد، چايي براي ما حاضر نموده، صرف كرديم، رفته اعمال «طواف» را و «سعي» صفا و «مروه» را به جا آورده، تا شب به «منا» مراجعت نموديم.

اما راجع به حفظ الصّحه «منا» چه عرض كنم كه چه قدر محل خطر است ! با آن قرباني هاي زياد كه مي شود، واقعاً نصفش را مدفون مي نمايند، بوي عفونت آنها و كثافات ديگر، كه روح انسان را خسته مي نمايد، كه حقيقتاً براي «دولت حجاز»، لازم است بلكه واجب فوري است، كه هر چه زودتر در «مني» مهمانخانه ها و غسال خانه ها و مسلخ خانه ها، مطابق حفظ الصّحه «مني» نمايند كه از تلفات و امراض مسريه جلوگيري شود، گرچه در «مني» آنچه به درد ايرانيان مي خورد، آب هندوانه بوده و كمي هم يخ پيدا مي شود، لذا تا روز سيزدهم3 در «منا» توقف نموديم [سپس ] به طرف «مكه» حركت كرديم، چند روز خيال داشتيم به وسيله اتومبيل به «مدينه طيّبه» برويم، دلال و مطوّف امروز فردا نموده، و گرمي هوا هم مانع از حركت به وسيله شتر بوده [ است].

فصل بيست و هشتم :
حركت به طرف جدّه

تا اينكه در بيست و يكم ذي حجه، نظر به اينكه در «جدّه» اتومبيل نيست، شتر گرفته به طرف «جدّه» حركت كرديم، آن شب را راه رفتيم، صبح در نصف راه پياده شده، در يك قهوه خانه كه حلبي به اطراف آن زده بودند پياده شده، آفتاب تابش نموده، آن قدر گرم شد، با وجود اينكه خيلي هم يخ داشتيم، نزديك بود هلاك شويم.

در اثر همين گرمي [بعضي] از همراهان كه شانزده نفر بوديم از اهل «ابهر»، ناخوش سخت شدند، از آن جمله جنابان آقاي «حاجي اكبر خان» و آقاي «حاج منصور نظام» پسر عموهاي محترم با آقاي «حاجي يوسف» كه از رفقاي ما بود، با شدت تمام ناخوش شدند.

نزديك غروب حركت نموديم، در صورتي كه آقايان پسران عموي سابق الذكر كسالت پيدا كردند، نمي توانستند در كجاوه بخوابند و استراحت نمايند، با مشقت و زحمت تمام آن شب را صبح نموديم، يك ساعت از آفتاب رفته به «جدّه» رسيديم، در حالتي كه از شانزده نفر، فقط بنده و دو نفر ديگر سلامت بوده، باقي آقايان رفقا كسل و ناخوش احوال بودند، شب در مهمانخانه جا گرفتيم، چند روز به خيال ديگر كه شايد حال آقايان رفقا بهتر شود اتومبيل بگيريم، باز دلال ها امروز فردا نمودند، بالاخره مرض رفقا هم روز به روز در تزايد و شدت بوده، كه مجبور شده از كمپاني «كشتي خدويه» بليط گرفته، حركت نموديم، سه شب در روي دريا در حركت بوديم، در صورتي كه هواي دريا مثل هواي ده «سرينه» بدتر بوده، كه كثافت هوا عموم مسافرين را خسته، و از خورد و خواب به كلي وا داشت و مخصوصاً رفقاي بنده [كه] عموماً ناخوش احوال بودند، تا اينكه به قرنطينه «طور سينا» رسيديم.

فصل بيست و نهم و رود به طور سينا و اتفاقات آن

وقتي كه وارد «طور سينا» شده، كشتي لنگر انداخت، نماينده دولت «مصر» با طبيب صحّيه4 وارد كشتي شده، پس از معاينه مسافرين، به طرف قرنطينه «طور سينا» حركت دادند، قرنطينه طور خيلي عالي، با طرز جديد و ساختمان هايي مطابق حفظ الصحّه داشت.

انصافاً مسافرين و حجاج را، از خطر مرگ و عفونت دريا نجات مي داد و روزي يك دقيقه هم، دكتر صحّيه براي معاينه مسافرين مي آمد، چون شب را توقف نموديم روز شد، موقعي كه دكتر صحيّه وارد شد، يك نفر از اهالي «ابهر» كه «حاجي عزت الله» نام داشت، قدري حالش بدتر شده بود، يك خوراك «سلفاد دوسولات»5 داد، روز دويم وقتي كه دكتر وارد شد، امر نموده بايد اين مريض نرود [تا او را] معالجه نماييم، چون خارج شد پس از چند دقيقه، چهار نفر با يك تابوت وارد شدند، از حركت وحشيانه ايشان، اشخاصي كه قدري حالشان خوب بود، ناخوش و كسل شدند، و مريض بيچاره چشم خود را باز نموده، آن حالت عجيب و غريب را ملاحظه نمود، رنگ از رخش پريده، با يك حالت اسف آور، به طرف مريضخانه حركت دادند.

در بيرون همان محوطه از اهل مريض خانه حاضر بوده، در توي اتومبيل گذاشته حركت دادند، بعد ما مصمم شديم يك نفر از رفقا را به نزد مريض بفرستيم براي دلداري، آن را هم اجازه ندادند، گرچه واقعاً مريضخانه طوري [بود كه] اتفاقاً براي مسافرين و حجاج خيلي خوب، و راحت روح مسافرين را فراهم مي نمايد، و عمارت ها و ساختمان ها هم مطابق حفظ الصحّه و اداره محترم صحّيه آنجا هم، خيلي از مسافرين و حجاج مواظبت مي نمايند، [ليكن ] متأسفانه همان اشخاص كه جزء مستخدمين مريضخانه بودند، واقعاً هر مريض را بخواهند آن طور حركت بدهند، حتماً زهره چاك6خواهد شد، اميدواريم كه كاركنان مريضخانه ها همه اوقات مستخدمين را، از اشخاص بااخلاق و باعلم استخدام نمايند، كه مواظب احوال مريض را بنمايند، و همه اوقات را رفق و مدارا رفتار نمايند.

روز سوم خود رييس محترم صحيّه، كه يك شخص محترم و خوش اخلاق بود تشريف آورده، مسافرين را معاينه نموده اجازه داد حركت نمايند، و از ايشان براي مريض تكليف خواستيم، اظهار نمودند معالجه ميكنم، اگر خوب شد ارسال مي نمايم، بعد تقاضا شد يك نفر ممكن است اجازه بدهيد نزد مريض بماند، فرمودند در بيروني مريضخانه ممكن است.

«حاجي حسن همداني» را فرستاديم به مريض خانه، خودمان به طرف كشتي حركت نموديم، تقريباً دو ساعت بود در كشتي نشسته بوديم، «حاجي حسن» وارد شد اظهار نمود:

وقتي كه من رسيدم به مريض خانه «حاجي عزت الله» مرحوم شده بود، برديم دفن كرديم، [و] من آمدم ! بعد از چند دقيقه نماينده حكومت وارد شد، اظهار داشت اثاثيه7 مريض كه مرحوم شده است [را] بياوريد، لباس و يك خورجين كه داشت تسليم نموده، اظهار نموده ديگر چيزي دارد يا نه؟ اظهار شد، نقدي چيزي ندارد. بالاخره يك ضمانت نامه از رفقاي ايشان گرفته [و ] رفت.

كشتي هم در حركت بود، گرچه ما بين «طور سينا» و «سويس»8 دريا طوفان زيادي داشت، الحمد لله در چهارم محرم [به] سلامت وارد «حوض سويس» شده، شب را در «حوض» توقف نموده، در صورتي كه اجازه خروج نمي دادند كه به شهر وارد شويم. چون دو ساعت از روز گذشت، نماينده دولت آمد، تذكره هاي عموم حجاج را گرفته، به يك نفر عسكر داده، سوار ماشين شديم، آن عسگر را هم همراه ما به طرف «پرت سعيد» حركت دادند، وقتي كه ماشين به چهار فرسخي «پرت سعيد» رسيد، ماشين را نگاه داشت، پياده نمودند، تذكره ها را دادند، به طرف «فتره» رهسپار شديم.

فصل سي ام :
رسيدن به فلسطين

وقتي كه به نزديك كانال9 «سويس» رسيديم، از «قنطرة»10 گذشتيم [ و] وارد خاك «فلسطين» شديم، در اول خاك «فلسطين» گمرك خانه بود، اول به آنجا وارد نمودند، مفتشين11 گمرك خانه آن ليره ها را گرفته، پول كاغذي دادند، در صورتي كه «ليره عثماني» هشتاد و هفت قروش «مصري» بود، و به شصت و پنج قروش حساب نمودند، بعد به طرف اداره صحّيه بردند، هر نفري ده قروش به اسم صحّيه گرفتند، تا اينكه پنج ساعت از شب گذشته، آنجا بوديم، با كمال سختي به سر آورديم، علت آن هم اين بود كه مهمانخانه نداشت و از رفتن به آبادي كه خيلي دور بوده، مانع بودند.

وقتي كه ماشين حركت نمود، دو ساعت از آفتاب رفته به لب ....12 رسيديم كه بليط كمپاني خديو تا آنجا بود، و در آنجا هم بليط ماشين را تجديد نموديم تا «حيفا»، از «حيفا» هم مجدداً بليط ماشين گرفتيم، خوشبختانه ماشين در آن ساعت كه ما وارد شديم، حركت مي نمود، از اين ماشين پايين آمده، به آن ماشين كه به طرف «شام» مي رفت سوار شديم، اگر چنانچه يك دقيقه دير مي رسيديم، در «حيفا» مي بايست به قرنطينه برويم و دو سه روز معطل باشيم، لذا ماشين حركت نموده، يك ساعت از شب رفته، وارد «شام» شديم.

نظر به اينكه «عاشورا» نزديك بود، گفتيم شايد به «كربلا» نرسيم، در «شام» توقف نموديم، روز «عاشورا» را به زينبيه براي زيارت «حضرت زينب(عليها السلام)» مشرف شديم و عزاداري با بودن جمعي از اهالي «شام» در آنجا برپا نموديم، وقتي كه به «شام» مراجعت نموديم، شب را استراحت نموده، چون صبح يازدهم شد، در مهمانخانه كه منزل داشتيم، يك دفعه ديديم، تمامي در و ديوار به لرزه در آمد، به خيابان فرار نموديم، ملاحظه نموديم ديديم در اثر زلزله، صاحبان مغازه ها و خانه ها عموماً بيرون دويدند، ولي الحمدلله خسارتي وارد نشد.

فصل سي و يكم :
حركت از شام به طرف بغداد

روز دوازدهم محرم، اتومبيل هودسن گرفته حركت نموديم، نظر به اينكه حضرت «آقاي حاجي شيخ نصرالله مجتهد ابهري»، با آقايان رفقاي خودش با ما فاميل بوده و هم ولايتي بوديم، كه در موقع حركت [از] «ابهر» با هم حركت مي كرديم، و اگر اتومبيل ما جلو مي شد، به شوفر مي گفتيم نگاه مي داشت و اگر آن ها هم جلوتر مي شدند، همان طور، قضا را آن روزي كه از «شام» حركت كرديم، ايشان از ما جلوتر حركت كردند، ما هم به عقب ايشان رهسپار شديم، چون تقريباً بيست و چهار فرسخ از آبادي «شام» دور شديم، هر چه نگاه كرديم، اثري از ايشان نيافتيم، با سرعت تمام در حركت بوديم، كه يك دفعه آقاي «حاجي اكبر خان» پسر عموي بنده اظهار نمود به «سليم نام» شوفر، كه اتومبيل را نگاه داريد وقتي كه نگاه داشت، گفت اينجا موقع نگاه داشتن اتومبيل نيست، چون كه از آبادي دور هستيم، ممكن است از عشاير ايلات اينجا باشند، به صدمه دچار شويم.

جناب «آقاي حاجي اكبر خان» گفت: نه، از دور يك سياهي به نظر من مي آيد، شايد اتومبيل آقاي «حاجي شيخ فضل الله مجتهد» باشد، شوفر گفت: به آنجا رفتن خطر دارد، زيرا كه ممكن است ميان سياهي از ايلات باشد، اسباب زحمت فراهم نمايند، پس قدري پافشاري نموديم، تقريباً يك فرسخ جلو رفتيم، چون به دقت نظر نموديم، ديديم سياهي كه به نظر مي آمد، با علامت مخصوصي ما را به طرف خودشان دعوت نمودند، گرچه اتومبيل چي حاضر نبود، به نوعي راضي نموديم، تقريباً يك فرسخ هم جلو رفتيم، ديديم آقايان هستند، واقعاً جاي تشكر است و ايقان13 از تفضّلات و حفاظت «حضرت يزدان»، كه چگونه وسايل نجات به جهت بندگان خود در بيابان بي امان فراهم نمايد، اگر چنانچه اندك دقيقه اي جناب «حاجي اكبرخان» به آن طرف عطف نظر [ نمي كرد]، و ما هم غفلت از گذر به آن طرف كرده، آقايان قطعاً به راه فنا و عدم رهسپار مي شدند!

باري چون به نزديك رسيده، ديديم اتومبيل معيوب شده، آقايان در بيابان وامانده و سرگردان مانده، پرسيديم چرا اينجا آمديد؟

اظهار نمودند كه: شوفر به جاده بلد نبوده راه را گم كرده، گرچه واقعاً در بين «بغداد» و «شام» جاده يك طور نيست، كه هر كس بداند جاده كدام و كجاست؟ و قدري هم شوفر بي اطلاع بوده، لذا يك طور اتومبيل را درست نموده، اتومبيل ما جلو افتاد، اتومبيل رفقا هم عقب سر ما حركت نموده، چون به جاده رسيديم قدري راه طي نموديم، چون به عقب سر نگاه نموده ديديم، باز اتومبيل رفقا معلوم نيست، آنجا پياده شده، نماز را اداء نموديم، قدري صبر كرده، شايد خبري برسد، ديديم اثري پيدا نيست، پس به طرف «شام» مراجعت نموديم، ديديم باز اتومبيل معيوب شده است، به حدي كه قابل تعمير نيست، گرچه اين دفعه مثل دفعه اولي خطر نداشت، به علت اينكه در سر جاده بود و موقع مراجعت حجاج بوده، روزي چند اتومبيل خالي از «بغداد» برمي گشت، ولي دفعه اول به اندازه اي پر خطر بود، كه اگر خداي نكرده ما ملتفت نمي شديم، آقايان رفقا در معرض خطر بودند، لذا به شوفر گفتيم كه «جناب آقاي حاجي شيخ فضل الله» را هم سوار نماييد، يك پول عليحده بدهيم، ساير آقايان آنجا باشند، شوفر ايشان برود از «شام» اتومبيل ديگر بياورد، بفرستد به «بغداد» و آن اتومبيل را برگردانند به «شام»، شوفر قبول ننمود، يكي از رفقا كه «حاجي يوسف» باشد آن را پياده نموده، با آن رفقاي «آقاي حاجي شيخ فضل الله» آنجا گذاشتيم، آقا را سوار اتومبيل نموده، حركت كرديم، ايشان را به «خداوند قادر متعال» سپرده رهسپار شديم.

تقريباً يك ساعت از آفتاب رفته بود، به «عليه»14 كه اول خاك «عراق» محسوب مي شود رسيديم، به تذكره ها ملاحظه نموده امضا كردند، پس از سه ساعت استراحت و صرف چايي حركت نموديم، تقريباً دو ساعت به غروب مانده، بود به «رماديّه» رسيديم، مجدداً نفري پنج روپيه به عنوان تذكره داديم، خواستيم حركت نماييم، اظهار نمودند شب قدغن است، علت آن هم معلوم بود، قدري اطراف «رماديّه» اغتشاش بود.

صبح روز چهاردهم محرم از «رماديّه» حركت نموديم، در ظرف سه ساعت به «بغداد» رسيديم، وارد گمرك خانه شده، گرچه معادل صد يك از تبعه ايراني گمرك دريافت داشته، ولي از بابت دردسر و زحمت فراهم نمودن، به يك نحوي از گمرك خانه خارج شده به طرف «كاظميين» حركت نموديم.

فصل سي و دويم :
حركت به طرف كاظميين و ورود و اتفاق روز عاشورا در آن

در آن وقتي كه به «كاظميين» رسيديم، اوضاع آنجا را دگرگون ديديم، از يك نفر سؤال كرديم چه اتفاق افتاده است؟ گفت روز عاشورا يك نفر «صاحب منصب»15، به اتفاق يك نفر «زن يهوديه» كه اهل «بغداد» بوده، ولي در لباس مسلمانان وارد حرم مطهر «حضرت موسي بن جعفر(عليهما السلام)» مي شوند، كه عزاداري [ را ]تماشا نمايند و در آن قسمت كه جاي ايستادن زن ها بوده مي روند تماشا مي نمايند.

چون در اين روزها جاي معين براي زن ها هكذا و براي مردان است، يك نفر «صاحب منصب» اظهار مي نمايد بياييد پايين، چون اين طرف مخصوص زنان است، ايشان حاضر بر آمدن نمي شود، از آنجايي كه كار آن زن قدري ظاهراً متهمه بوده، مانع مي شود، ايشان هم اصرار مي نمايند، بلكه آن «صاحب منصب» را محترماً پايين بياورند، زد و خوردي مي شود، «صاحب منصب» دست به هفت تير نموده، به طرف عزاداران خالي مي نمايد، به بدن يك نفر اصابت نموده مي رسد و مي افتد، مردم وحشي هم از «خدا» مي خواهند، دست از عزاداري كشيده، يك دفعه حمله مي كنند «صاحب منصب» را مي كشند، پليس هم مجبور شده دفاع مي كند، بالاخره شش نفر از پليس مجروح، و چهار نفر از اهل «كاظميين» كشته مي شوند تا اينكه از «بغداد» يك نفر از وزرا وارد مي شود، آتش فتنه را مي نشاند.

اين جا است كه دل هر عاقلي و گوش هر شنونده اي آتش خواهد گرفت كه اين جنگ ها كه جنگ خانگي [است]اسلام و استقلال مسلمانان را به باد فنا مي دهد، و عالم بشريت را با خاك مذلت يكسان مي نمايد، چه قدر جاي تأسف است، به عوض اينكه دست اتحاد و يگانگي به همديگر بدهند، مسلمانان عالم را از قيد عبوديت برهانند، تخم عداوت و نفاق را مي پاشند.

فصل سي و سوّم :
عقيده بنده در قسمت نفاق

بنده خودم همچو حس نموده ام، كه اگر انسان عاقل دست دراز نمايد چشم خود را كور كند، اصلح از آن است كه دست خود را به سوي نفاق بر عليه دولت و ملت و عالم بشريت گشايد، البته فلسفه آن پر واضح است، وقتي كه يك نفر بنا باشد، از يك چشم بلكه دو چشم كور شود، زندگاني براي آن شخص ممكن است با معاونت غير انجام پذير باشد، چنانچه دست نفاق براي يك ملت و يا يك دولت، از داخله همين ملت دراز شد، در اينجا بدون معاونت غير امكان پذير نيست، مگر اينكه يك طرف معدوم و منهدم گردد، اگر چنانچه يك طرف هم معدوم شد، البته خسارت آن معلوم است، چه اندازه نفوس از بين خواهد رفت.

و علاوه به آن، اقتضائيات آن مملكت فلج مي شود، و در داخله هم قرن ها لازم است كه اين عداوت مرتفع شود، نظر بر اينكه طرف مغلوب به كلي از بين نخواهد رفت، بلكه بازماندگان ايشان هم همه اوقات مترصد فرصت مي باشند. غفلت تا چند؟ ذلت تا كي؟ گويي بد نامي تا به كجا؟




  • آن عشقي فرخنده سير لطف خدايي
    زد همچه ندايي ملت به كجايي



  • زد همچه ندايي ملت به كجايي
    زد همچه ندايي ملت به كجايي



اندرز

به جمله ماه رخان، چون كه بوي مهر و وفانيست مكن تو سير گلستان بي بقا چه صفا نيست براي صدر نشينان، ببين كه منزل و جا نيست بيا رمُوز محبت، زعلم [ و] معرفت آموز پي شرافت تحصيل علم و فضل و هنر شو فرا گرفتن علم و هنر ز جان و ز سر شو به نيك نامي مردي چه سان مثال پدر شو بيا رموز محبت، ز علم و معرفت آموز نظر نما تو به تاريخِ زندگانيِ خويشت به عهد جم بنگر، جدّ پيشدادي خويشت ز فتح و نصرت بنگر به كاوياني خويشت بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز مشو چو خسته و فرسوده رفع حزن و الم كن براي بردن گوي شرف تو قد علم كن كه نام نيك چو ساسانيان به روي درم كن بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز فلاسفه به جهان برده اند چون كله از عشق از آن به ماه رخان برده ايم ما گله از عشق ربوده است علايي ز عشق بين صله از عشق بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز16

ما ايرانيان از نسل پاك كيان، و باقي ماندگان «ساسانيان» و از دودمان «انوشيروان» هستيم، كه صفحه تاريخ روزگار را از اسم پرافتخار خود پركرده اند، و سلاطين و گردن كشان عالم را باج گذار خود نموده بودند، افسوس، هزار افسوس!! كه نياكان متأخرين، ما را با خاك مذّلت يكسان كردند....

فصل سي و چهارم :
حركت به كربلا و خروج از بين النهرين

روز پانزدهم محرم به طرف «كربلا» حركت نموده، يك شب در «كربلا» توقف كرده به طرف «نجف اشرف» حركت نموديم، نظر به اينكه هواي «نجف» خيلي گرم بود، به حدي كه روزها مشكل بود كه انسان به بازار برود، به آن ملاحظه زياد از يك شب نتوانسته توقف نماييم، لذا اتومبيل گرفته به طرف «كربلا» روانه شده، دو شب هم در آنجا توقف نموده، به طرف «كاظميين» حركت نموديم، چند روز در آنجا توقف كرده و زيارت كامل به عمل آورده، در بيست و سيم شهر محرم به طرف «بغداد» رهسپار شده، با ماشين به طرف «خانقين» حركت كرديم.

از قراري كه شنيديم چند روز قبل، چند نفر از اهالي «رشت» به زيارت «عتبات عاليات» عازم بودند، در مابين «خانقين» و «بغداد» چند نفر از اشرار عرب، حمله ور شده اند، قهراً اتومبيل را نگاه مي دارند، بيچاره مسافرين آنچه از نقد و اسباب داشته اند، تمامي را به غارت مي برند، آن بيچاره ها را در ديار غربت به بدترين عذاب و زحمتي گرفتار مي نمايند.

وقتي كه به «خانقين» رسيديم شب را توقف كرده، روز بيست و چهارم با كمال دلخوشي به سوي وطن عزيز به وسيله اتومبيل هودسن حركت نموديم، آنچه به نظر بنده راجع به اوضاع «بين النهرين» آمد اين بود كه، واقعاً يك قسمت عمده عايدات «بين النهرين» را زائرين و مسافرين ايراني، با دست خود تقديم مي نمايند.

متأسفانه اهالي آنجا عوض اينكه مهمان نوازي و تشويق بنمايند، با يك نظر خشونت و اهانت مي كردند، و گمان دارم اين طور رفتار ايشان نتيجه خوب براي ايشان نداشته باشد، مخصوصاً با يك نفر از تجار «بغداد» كه بنده رفيق بودم، چند ساعت راجع به مناسبات «ايران» و «بين النهرين» مذاكره نموديم، خود ايشان در آخر كار اقرار نمودند كه واقعاً نسبت به تبعه «ايران» كارگزاران اين جا همه اوقات، اسباب اذيت را براي ايشان فراهم مي نمايند.

فصل سي و پنجم :
حركت به طرف ايران و گمرك خانه

وقتي كه از «خانقين» خارج شديم، به اول خاك «ايران» و وطن عزيز وارد شديم، حقيقتاً يك فرح مفرطي و انبساط وافري به قلب ماها رسيد، به اندازه اي شاد و خوشوقت شده، كه بنده تا آن روز به آن اندازه خوشدل نشده بودم، كانّه روح تازه و عمر جديد دريافته، تا اينكه گمرك خانه سرحدي نمايان شد.

اتفاقاً آنجا هم قدري حالت ما كسل شد، چون كه وقت رفتن در خاطر ما خطور نموده، چون نزديك شديم اتومبيل ها را نگاه داشته، مشغول تفتيش شدند، آنچه براي وطن سوغاتي17 خريداري شده بود، به يك قيمت كه گرانتر از مغازه يك كلام «تهران» بوده قيمت گذاشته، بدون تخفيف گمرك اخذ نمودند، ايشان مخالفت با قانون نمودند، بنده هم سه عدد ساعت شكاري در جيبم بود، بيرون نياوردم.

اما يك قانوني كه مجري مي داشتند، واقعاً خيلي خوب بوده، كه به عبارت اخري از لباس كهنه و مندرس كه از «بين النهرين» و ساير ممالك مي آوردند مانع بودند، به نظر بنده يكي از محسنات آن اين بوده:

اولاً ـ ممكن بوده به وسيله آن لباس هاي مندرس، بعضي امراض مُسريه به خاك «ايران» سرايت

[ ثانياً] علاوه بر آن به حيثيت و شؤونات ملت ايران لطماتي بزرگ وارد مي كرد، البته پرواضح است كه اين قبيل قوانين، علاوه بر جنبه اقتصاد، حيثيت ما را در انظار خارجي محفوظ مي دارد، از اينكه پول را تقديم داشتيم، به خيال خودمان كار تمام است، قبض صادر خواهند كرد، متأسفانه آقايان تشريف بردند نهار صرف نمودند، تقريباً دو ساعت معطل كردند، پس از نهار و استراحت آمده قبض را صادر نمودند، مرخص شديم و حركت كرديم.

فصل سي و ششم :
حركت به طرف كرمانشاهان

چون قبض گمرك را اخذ نموده حركت كرديم، به پايين «طاق» رسيديم، پس از قدري استراحت و رفع خستگي خواستيم حركت نماييم، امنيه پُست آنجا اظهار نمود [كه] چند روز قبل، در بالاي «طاق» چند نفر مسافرين را نگاه داشته آنچه داشتند به يغما برده، خوب است امشب را در اين جا توقف نماييد، خيلي زود حركت ننماييد، ما در جواب گفتيم: نظر به اينكه دو ساعت به آفتاب داريم، شايد تا غروب از بالاي «طاق» رد شويم، سوار اتومبيل شده حركت كرديم، چون به ميان «طاق» رسيديم، اتومبيل پنچر نموده، شوفر مشغول بود لاستيك را پايين بياورد، ديديم يك اتومبيل نمايان شد، از دور فرياد مي نمايد، اول ما مسبوق نشديم چونكه شوفر انگليسي بوده، وقتي كه نزديك رسيديم، ديديم آن شوفر بيچاره را لخت كرده اند و دو نفر مسافر دارد، يك نفر از مسافرين بالاي بارها خوابيده بود، وقتي كه اتومبيل را نگاه مي دارند، آن شخص از اينكه اتومبيل از اتومبيل هاي رنگ كمپاني بوده و بار قاوا18 هم زده بودند، بالاي همان بارها صدا در نمي آورد، تا اينكه بفهمند. ولي آن يك را هر چه داشته از دستش گرفته، يك كتك مفصل هم به آن بيچاره مي زنند.

بعد از شوفر پرسيديم چطور شد كه اتومبيل را گرفتند؟ اظهار داشت: من خواستم فرار نمايم ولي دزدها شليك كردند، مجبور شدم اتومبيل را نگاه داشتم، مخصوصاً يك تير هم به قازان خانه19 اتومبيل اصابت نموده كه ترسيديم قدري هم جلوتر برويم اتومبيل بماند، آن وقت خودم را هم بكشند، ايشان رد شدند، ما هم همانطور اتومبيل را برگردانديم، ديديم كه اتومبيل رو به پايين است خطر دارد، چند نفر رفقا آنچه نقدينه داشتيم برداشته، پياده حركت نموده، رو به پايين «طاق».

شوفر و بنده با يك نفر در اتومبيل مانديم، لاستيك را درست نموده سوار اتومبيل شديم برگشتيم، قدري پايين آمديم ديديم رفقا هم پياده مي روند، سوار نموديم و حركت كرديم، تا اينكه رسيديم به پايين «طاق»، در نزد امنيه ها توقف نموديم [و] احوالات را براي ايشان شرح كرديم.

فصل سي و هفتم :
رحمت پروردگار در همه احوال و نتيجه حرف نشنيدن

وقتي كه به پست امنيّه گي رسيديم، قضايا را شرح داديم، ايشان اظهار كردند: ما نگفتيم نرويد وقت دير است؟ راه قدري مغشوش20 است؟ حقيقتاً بنده خيلي شرمنده شدم كه چرا بايد انسان به نصايح ناصحين وقعي نگذارد، آن وقت پشيمان شود، در صورتي كه پشيماني سود نداشته، و در نزد وجدان خود متعهد شدم كه اگر توفيق شامل حالم بشود، از نصايح ناصحين و از مواعظ عاملين دست نكشيده، و همه اوقات همّ خود را صرف نمايم، براي محبت نوعيت و خدمت به وطن عزيز خودم و اشعار ذيل را هم كه خيلي مناسب بود انشاء نمودم:

لمؤلفه كه درّبه چشم حقيقت چه سنگ خاره شود پي تكامل از آل بشر دوباره شود بيا به مدرسه علم، بقاي نوعي خوان كه با بقاء بشر كَوْن، چون ستاره شود بيا كه سنگ دلان راه تفرقه جويند هر آن دلي كه چنين است پاره پاره شود وطن كه مأمن مألوف اهل ايران است بكن تو سعي چه سيروس تا اداره شود به درد قبل، اعلائي اگر معالجه جويي از اين دو، چشمه آب حيات چاره شود

اما راجع به اينكه رحمت پروردگار در همه احوال، شامل حال بني نوع بشر است، كه ممكن است با جزئي صدمه، حكيم علي الاطلاق بلاي فوق العاده را رفع نمايد، همانطوري كه به رأي العين ملاحظه نموديم، وقتي كه اتومبيل پنچر نمود، قدري اوقات تلخ شده، كه در اين وقت نزديك به غروب است، چه جاي پنچر است؟ خوشبختانه همان جزئي سرگرداني باعث شد كه ما را از صدمه دزدان نگاه داشت، اگر چنانچه اتومبيل پنچر نمي شد، حتماً اولين اتومبيل كه با دزدها مصادف مي شد، اتومبيل ما بود!!

فصل سي و هشتم :
حركت از پايين طاق به طرف كرمانشاهان

شب را در پست امنيّه استراحت نموديم، صبح زود حركت كرديم، يك نفر از امنيّه پست، سوار اتومبيل شد، از پست خود رو نموده، از بالاي «طاق» رد شديم، تقريباً دو فرسخ به «كرند» مانده، يك اتومبيل از جلو نمايان شد، چون قدري نزديك شد، يك گردباد خيلي سخت شد كه ديگر چشم ما همديگر را نمي ديديم تا [چه] برسد به اتومبيل!! يك دفعه صداي تاراق توروق اتومبيل بلند شد، ما جزم كرديم كه شوفر اتومبيل را، با آن اتومبيل كه مي آيد زده است، و يك تكاني فوق العاده نمود، كه واقعاً دست از جان خود شستيم، كه يك دفعه اتومبيل خاموش شد.21

خود را به پايين پرت نموديم كه ببينيم چه اتفاق روي داده است، درست نظر كرديم، ديديم آن خيال را كه ما كرديم آن نيست، بلكه كاركنان اداره راه سازي سنگ را در توي جاده دولتي جمع نموده اند، در موقعي كه گردباد شديد شده است، به سنگ هاي توي جاده خورده، دو كوه سنگ را داغون نموده است در كوه سيّم از شدت حركت زده چرخ جلوي [ماشين] در آمده است، و چرخ هاي عقب پنچر نموده است و جلوي اتومبيل هم خورد شده است، خوشبختانه قازان خانه عيب ننموده بود، و الحمدلله گر چه خطر جاني روي نداد ولي جزئي سر آقاي «حاج منصور نظام» شكسته بود، تقريباً دو ساعت معطل شديم، به اندازه اي [كه] اتومبيل را درست نمودند حركت نموديم به طرف «كرند»، نهار را در «كرند» صرف نموده به طرف «كرمانشاهان» حركت كرديم.

دو ساعت به غروب مانده، وارد «كرمانشاهان» شديم، شب را توقف نموديم، صبح به طرف «همدان» حركت كرديم، تقريباً يك ساعت به غروب مانده بود به «همدان» رسيديم، وقتي از اتومبيل پياده شده، چند نفر از آقايان و خويشان و دوستان براي پيشواز آمده بودند، ايشان را ملاقات نموده، شب را در «همدان» توقف نموديم.

صبح بنده به طرف خيابان حركت كردم، ديدم يك نفر يتيم در زير يك درخت با يك حالت اسف آور خوابيده، بنده از ديدن آن بيچاره به اندازه اي متأثر22 و متحسّر شدم، با خود تفكر مي كردم كه چه قدر براي عالم بشريت ننگ است، به اندازه نباتات سايه به روي هم نوع خود نمي اندازند، در اين فكر غوطه ور بودم كه بي اختيار اين ابيات در زبان بنده جاري شد، در يك گوشه كاغذي نوشتم:

بي پدر شد چه پدر را نتوان يافت پسر هر كه شد بي پدر و خاك بريزد بر سر مي برد «اعلائي» از اين غصّه بسي رنج و تعب كاش سلطان چه پدر باشد و ما جمله پسر

با يك نظر حسرت قدري بر آن بيچاره نگريسته، به طرف بازار روان شدم، وقت غروب به منزل برگشته استراحت نموده، تا سه شب در «همدان» توقف كرده، روز چهارم اتومبيل گرفته حركت كرديم.

چون تحرير اين سفرنامه مباركه را كه في الحقيقه نادر الوقوع است، آن هم راجع بر بي حسّي خودمان است، جناب مستطاب عمده التجار و زبدة الخوانين و الاخيار آقاي «حاجي لطفعلي خان اعلائي» رجوع به خط منحوس23 و سليقه مطموس24 اين اقلّ العباد «محمد تقي الأحقر» نموده، در خاتمه اشعار ذيل را مناسبتاً ضميمه نموده:

چون مسافر رسد به قرب وطن شاد و مسرور با دل روشن به خيال عيال و اطفالش نكند خواب خوش به عشق وطن گاه با ديد اقربا مسرور گاه در فكر دوست و گه دشمن گاه در فكر وصل همخوابه تاب و طاقت رود ز روح و بدن جز به تصوير خور و خواب به دل نكند آن بري ز عقل و فطن جاي دارد در اين خيال بود كه زيارت قبول شد از من بهر اهلش گرفته سوغاتي كه كند شاد قلب بچه و زن بهر آن راه هاي دور و دراز مي برد توشه، دانه ارزن اين وطن منزلي است روزي چند هست پاينده باقي آن موطن همچنان داند او كه فردايش منزل اصليش بود موطن هست در منزل مجازي او هر اثاثي براي آسودن ليك در تنگ ناي قبر و لحد نيست فرش و اثاث غير كفن احقر از بهر يادگاري گفت هر كه خواند، دعا كند بر من

فصل سي و نهم :
حركت از همدان

در سلخ محرم25 1336 صبح زود از «همدان» حركت نموده، به طرف «آوج» رهسپار شديم، وقتي كه به آوج رسيديم، نهار را در آن جا صرف نموده، پس از قدري استراحت و رفع خستگي حركت كرديم، يك ساعت به غروب مانده به «قروه» رسيديم، چون كه خيال داشتيم شب را در «قروه» بمانيم، نظر به اينكه جمعي از پيشواز كنندگان به آنجا آمده بودند اظهار داشتند، تا غروب به «ابهر» خواهيم رسيد، از آن جهت حركت نموده، نزديك غروب به «شناط» رسيديم، چون وقت تنگ بوده، شب را در منزل «آقاي ابوالفضل كشاورزي» توقف نموديم، صبح زود به طرف «ابهر» حركت نموده، در اول صفر وارد «ابهر» شده، الحمدلله عموم خويشان و اقوام را سلامت ملاقات نموديم، ايشان با دل پر از شادي ما را استقبال نمودند.

فصل چهلم :
اعتذار و يك قسمت از لوازم سفر

در خاتمه از آقاياني كه اين نامه محقر را ملاحظه مي فرمايند، تقاضا مي نمايد اگر اغلاطي و يا اشتباهي ملاحظه كرده باشند، مستدعي هستم تصحيح فرمايند، مخصوصاً بعضي قسمت ها هست كه قسمت جغرافيايي محسوب مي شود، شايد اشتباهاتي داشته باشد، نظر به اينكه اطلاعات بنده ممكن است با جغرافياي صحيح موافق نباشد، چون بنده با يك نظر سطحي خط سير خود را در روي ورقه آورده ام، ممكن است كه اشتباهاتي پيدا شود، مخصوصاً اسم بنادر و سواحل و بعضي شهرهاي اطراف دريايي كه بنده به آنجا وارد نشده، با تحقيقات اسم آن ها را ثبت نموده ام، ضمناً يادآوري مي نمايم و همه كس كاملا يك قسمت آن را مسبوق است، شايد بعضي از اشخاص به يك قسمت آخري اطلاع نداشته باشد، در نتيجه بي اطلاعي دچار زحمت شده باشد:

1 ـ آن قسمت را كه عموم اشخاص اطلاع كامل دارند، كه در سفر بايد قبلا آماده شود، كه مقدمه اصليه سفر آن است، آن عبارت از وجه نقد است كه با عدم آن، نه اتومبيل و نه شتر حركت مي نمايد، كه انسان را حمل نمايد.

2 ـ براي شخص مسافر اخلاق خوش لازم است، كه با بودن اخلاق حميده، در هر نقطه از نقاط عالم، محبوب و مورد توجه ابناء بشر خواهد شد.

رساندم بر اينجا سفرنامه را به بستم چه نوك مهين خامه را چه ما را بقا نيست اندر جهان چنانچه گذشته كهان و مهان جهان همچه آب است ما نقش او كجا آب ماند كجا نقش او علائي چه يك نقش باشد بر اب چه بر موج دريا زند آفتاب جهان26 فاني و نيست كس را بقا نكردند مردان به دهر اعتنا نه جاي قرار اين سه پنجي سرا از اين بيوه زن كس نديده وفا

قد تمّت الكتاب بيد اقلّ العباد الآبق لمولاه الغني محمد تقي المتخلّص بـ «احقر» في يوم الأثنين من رابع عشر [ من] شهر ذيحجه 1348 مطابق 33/92؟؟؟




  • هر كه خواند، دعا طمع دارم
    زان كه من بنده گنهكارم



  • زان كه من بنده گنهكارم
    زان كه من بنده گنهكارم



راقم كتاب اين قسمت، نيكي اخلاق را تصديق مي كند، نه تنها در سفر بلكه در تمام دوره عمر انسان، حسن اخلاق لازم، بلكه متحتّم در سفر و حضر، اداره كننده كافّه امورات و محبوب كننده عامه خلايق و نوع بشر، به علاوه نجات بخش دنيا و آخرت حُسن خلق است، كه «حضرت خاتم» را اوصاف زياده از حد و احصا است، ولي حضرت باري تعالي شأنه، آن وجود محترم را به حُسن خُلق در كلام مجيد ياد مي فرمايد: «اِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيم»

(محمد تقي الأحقر)


1 . پول و وجه نقد.

2 . در متن به اشتباه «مشعر» نوشته شده است.

3 . ماندن در منا تا ظهر روز دوازدهم لازم است، ليكن اگر كسي تا مغرب در منا باقي بماند، شب سيزدهم را نيز بايدد در منا وقوف كند.

4 . دكتر بهداشت.

5 . سولفات دو سود صحيح است و همان نمك فرنگي معروف مي باشد كه در حلب به عنوان مسهل به كار مي رود.

6 . تركيدن كيسه صفرا، پوستي است كيسه مانند كه به كبد چسبيده و زرداب در آن جا دارد، به كسي كه به سبب ترس شديد بي هوش شود گويند زهره تركيده.

7 . اصل: اساثه

8 . سوئـز.

9 . در متن قنار نوشته شده است.

10 . شهري است بين اسماعيليه و پرت سعيد.

11 . بازرسين.

12 . در متن، كلمه پاك شده و ناخوانا است ليكن در مسيري كه ذكر كرده ميان پرت سعيد و حيفا، شهرهاي غزه و تل آويو واقع شده و قاعدتاً بايد يكي از اين دو شهر باشد.

13 . باور و يقين كردن.

14 . احتمالا «عانه» است، چون چنين نامي در مسير وي از شام تا رمادي وجود ندارد.

15 . كسي كه داراي رتبه و مقام دولتي باشد، افسر ارتش از ستوان سوم به بالا.

16 . گلزار ادب، ص8

17 . مأخوذ از تركي است به معني هديه كه از سفري مي آورند.

18 . احتمالا قارا صحيح است.

19 . باك اتومبيل، لازم به ذكر است قازان در تركي به معني ديگ و منبع آمده است.

20 . نا امن.

21 . متن: «خواموش».

22 . در متن «متأسر» است.

23 . شوم و بد.

24 . در لغت به معناي ناپديد شده، دور شده و نابينا آمده است.

25 . روز آخر محرم

26 . جمله مزبور را آخوند ملاتقي از جاي ديگر اقتباس نموده اند. (اعلائي)

/ 12