سفرنامه حاج لطفعلي خان اعلايي(1) - خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. - نسخه متنی

سید محسن امین، محمدحسین هیکل، محمد علی مقدادی، سید علی قاضی عسکر، رضا مختاری؛ ترجمه: جواد محدثی، سید حسن اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سفرنامه حاج لطفعلي خان اعلايي(1)

به كوشش: سيد علي قاضي عسكر

سنت سفرنامه نويسي از دير باز، به شكل محدود، ميان اقوام و ملل دنيا مرسوم بوده، ليكن در دو قرن اخير توسعه و رواج قابل توجهي يافته است. سفرنامه نويسان هر يك با تخصص ها و گرايش هاي فكري خود تلاش كرده اند تا آداب ورسوم مردم در شهرها و روستاها را بازگو نموده، به تشريح و توصيف اماكن و آثار تاريخي و حوادث و رويدادهاي ميان راه بپردازند. در ميان سفرنامه ها، سفرنامه هاي مربوط به حج از اهميت و جاذبه ويژه اي برخوردار است. نويسندگان چنين آثاري تلاش كرده اند تا چگونگي حج گزاري مسلمانان، شيوه رفتار آنان با يكديگر، سختي ها و دشواري هاي گوناگون ميان راه، كمبود و يا نبودن امكانات مادي و رفاهي و ويژگي هاي هر يك از آثار ديني و مذهبي شهرهاي بين راه و به ويژه حرمين شريفين را تشريح و ترسيم كنند. محققان و انديشمندان در هر زمان كوشيده اند تا سفرنامه هاي پيشينيان را به زيور طبع بيارايند و در اختيار نسل هاي بعد از خود بگذارند. در اين ميان، اين جانب نيز، هم به دليل مسؤوليت شغلي و هم علاقه مندي به اين گونه آثار، از سال ها پيش كوشيده ام تا با كمك برخي از دوستان فاضل و دانشمند، اين سنت ديرينه را پاس داشته، ضمن تشويق زائران و حجاج بيت الله الحرام به نوشتن سفرنامه و خاطرات سفر حج، به احياي اين آثار همت گمارم. در جستجوي آثار مخطوط و در لا به لاي فهرست نسخ خطي كتابخانه ارزشمند آستان قدس رضوي، به سفرنامه اي كه در پيش ديد شماست، برخورد كردم و تصميم گرفتم آن را براي خوانندگان محترم فصلنامه «ميقات حج» آماده نمايم شايد سودمند و مفيد افتد. آقاي حاج لطفعلي خان اعلايي از تجار و چهره هاي شناخته شده شهرستان ابهر بوده است.وي به همراه برادر وبرخي پسر عموها وديگر خويشاوندان خوددرشوّال 1335هـ .ق. قصد مكه مي كند و از مسيرهاي همدان، كرمانشاه، قصر شيرين، سر پل ذهاب، خانقين راهي مي شود. او در اين سفر وارد عراق شده، پس از زيارت عتبات عاليات به شام مي رود و سپس به بيروت آمده، از آنجا با كشتي عازم «پرت سعيد» و «سوئز» و پس از آن به بندر «ينبع» در عربستان مي شود و سرانجام وارد مكه مكرمه مي گردد و آنگاه كه حج مي گزارد، از راه جده به مصر و فلسطين سپس به شام و عراق مي رود و از مسير خانقين به ايران باز مي گشته و در ماه محرم سال 1336 هـ .ق. وارد ابهر مي شود. اعلايي در طول سفر، به طور مختصر و كوتاه، وضعيت اجتماعي اخلاقي آن زمان را به شكلي ترسيم كرده، كه قطعاً براي خوانندگان مفيد و پر جاذبه خواهد بود. نسخه دستنويس خودمؤلف موجود نيست، ليكن در پانزدهم ذيقعده سال1348هـ .ق. به درخواست وي، آقاي محمد تقي نبيّي متخلص به «احقر» شروع به تحرير اين سفرنامه نموده و در تاريخ چهاردهم ذيحجه 1348 هـ . ق. آن را به پايان برده است. نسخه خطي اين سفرنامه دركتابخانه آستان قدس رضوي به شماره 4243 موجود است كه باخط نسخ نازيبا به نگارش درآمده است.1 لازم به گفتن است كه در پايان سفرنامه، اشعاري از لطفعلي خان اعلايي و ديگر شاعران زمانش ضميمه و در آغاز آن چنين آمده است: «اين اقل الحاج لطفعلي اعلايي وقايع و قضاياي مسافرت سفر بيت الله الحرام را محض يادگار و تشويق نوع نگاشته، ضمناً اشعاري كه نتيجه افكار ناقابل خود بوده، از جهت عدم لياقت در رشته تحرير و روي كاغذ آوردن شرم و ترديد داشتم ولي چون جناب آقاي شيخ محمد تقي نبيّي، سعي بليغ و جد وافي نموده كه بقاي اسم در روي روزگار به يادگار گذاشتن بهترين و نيكوترين به جهت نوع بشر است متحرك شده و مجبور به نگارش اشعار مهملاتم كرده ...» سفرنامه پيشگفته، در 123 صفحه نوشته شده كه توجه خوانندگان محترم را به بخش اوّل آن جلب مي نمايم:

بسم الله الرحمن الرحيم بعد از حمد خداوند كريم لايزال، [و] صلوات و سلام فراوان بر روان مقدس حضرت رسول ذوالجلال، أعني محمد المصطفي و آل بي همال2 او ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ چون بهترين يادگار در روي روزگار، سخن متين كه موجب بقا و تذكّر به نام نيك، در مجمع برادران ديني و اخوان مسلمين به ذكر خير است، نظر به اخلاق حميده، و اوصاف پسنديده جناب جلالت مآب اجل، عمدة التجار و زبدة الأخيار3، تاج الحاج آقاي «حاجي لطفعلي خان أعلايي»، امتثالا لأمره اين كتاب سفرنامه معظم له4 را، اين حقير سراپا تقصير، الرّاجي به فضل و كرم خداوند قدير، محمد نبيّي، المتخلص به احقر، يوم سه شنبه، پانزدهم شهر ذيقعده 1348 [هـ . ق .] به يادگار شروع، و اميد اتمام از پروردگار علاّم مي دارم: بهين5 وارثي در جهان يادگار سخن باشد اين نكته را يادگار به نام خداوندِ مهر منير 6 خداوند روزي ده و دست گير بسم الله الرحمن الرحيم خداوند شمس و خداوند هور 7 خداوند روزي دِهِ مار و مور گَه از نيش آنان رساند گزند به مرد هنرمند و پست و بلند كه تا سختيِ نيشِ نشتر8 خورند به نوع بشر، نيش كمتر زنند ستايش مرآن خالقي را سزاست كه از قدرتش چرخ گردون به پاست نه بر جاي تكيه، نه بر جاي بند نه بهر سكونت ببسته كمند9 زمين [را] چو دوّارِ10 چرخ آفريد كه از گردشش روز و شب شد پديد دگر گردشي داد بر دور مهر عمودي بچرخد به جوّ سپهر11 شود گردش انتقالي عيان ز صيف12 و شتا13 و بهار و خزان14 كه تا جمله زان استفاده برند پي شكر يزدان بي چون روند زپا اوفتاده بگيرند دست ز نوع بشر باشد او هر كه هست چه خوش گفت آن شيخ والا مقام حكيم سخن دان شيرين كلام بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش زيك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار به حق بشنو اين گفته شيخ ما كه فيضي است كامل به اهل وفا كه بايد پي حرف مردان رويم قبول سخن از سخن دان بريم «علايي» بكن حفظ اين نكته را به دست آر، دل هاي افسرده را سفرنامه خويش را ثبت دار بماند به روي جهان يادگار15

فصل اول

اقل الحاج «لطفعلي اعلائي»، در سنه [1348 هـ . ق .] ششم شهر شوال، با كمال مسرت و خوشحالي، به عزم زيارت «بيت الله الحرام» از «ابهر» حركت نموده، و علت سرور ما هم دو چيز بوده: اولا: شوق زيارت «عتبات عاليات» و «بيت الله» در سر; ثانياً: با شش نفر رفيق صديق، كه در يك اتومبيل ساكن، عبارت از چهار نفر پسر عمو، دو نفر از خويشان نزديك و مهربان; به مصداق «الرّفيق ثُمَّ الطَّرِيق». 16 اسامي رفقاي مسافرين به تفصيل ذيل: «حاجي يوسف» و «حاجي سيد محمد علائيان» و آقايان: «حاجي اكبر خان» و «حاجي يدالله خان منصور نظام» كه هر دو پسر عموي مكرم اند، و جناب آقاي «حاجي حسن خان» اخوي مهربان است. واقعاً مسافرت با معيّت پسر عمو و برادر نعمتي است بزرگ، [آنها ]خيلي مهربان بودند. به «شناط»17 كه تقريباً يك كورث18 مي شود پياده رفتيم; ولي با نهايت مشقت كه ازوفور جمعيت [بود]. همين قدر كافي [است بدانيد كه] بدون مبالغه، تقريباً دو هزار نفر به هيأت اجتماع، جهت مشايعت آمده بودند; قطع نظر از آنها كه در «شناط» ضميمه شده بود[ند و ]هر يك [به ]دفعات متعدّده بوسه و مصافحه مي كردند، غير از اشخاص لوسي كه به ده دفعه قناعت نمي نمودند. خوشوقتي ما در اينجا است [كه] «ابهررود» كه قريب نود و شش پارچه آبادي است، و خود «ابهر» هم كه يكي از قصبات مُعْظم به شمار مي رود، كه قرب ده هزار نفوس دارد، با وصف اين، يك فرد دكتر حسابي و طبيب حاذق، در هم چه جايي نداريم، و الا مطابق قانون حفظ الصحه، ما را اقلا ده روز بايد در «قرنتينه»19 نگاه مي داشتند. خلاصه با آن زحمت وارد جاده شوسه دولتي كه در بالاي «شناط» بود شده، اتومبيل «هودسن» سواري حاضر بود، سوار شديم [و] با كمال شادي و سرور راه افتاده، ولي متأسفانه بعضي از خويشان و مشايعت كنندگان گريه مي كردند و بنده متأثر شدم. متذكر اين بيت كه به حضرت امير(عليه السلام) نسبت مي دهند شده:يَقُولون اِنَّ المَوْتَ صَعْبٌ عَلَي الفَتيمُفارقَةُ الاَحْباب وَالله اَصْعَب20 قدري از راه كه طي شد، تكبير بدرقه كنندگان استماع گرديد. با نهايت تحسّر و يأس، به مناظر قشنگ «ابهررود» به دقت نظر نموده، چه خوب گفته، لله درّ لقائله:21 بهشت روي زمين است قطعه ابهر به شرط اين كه نشينند مردمان دگر و در دل مشغول اين خيالات، كه آيا دوباره به سلامتيِ مسافرين، به وطن مألوف عودت مي نماييم يا نه؟ چنان كه در مغز سر هر مسافر، اين خيالات فاسده جاي گير مي شود، در مغز سر ما هم جاي گير شد، دفعتاً از تمام اين خيالات واهيه منصرف شده، و اميد خود را به «خداوند متعال» كه اميد نااميدان است بسته، به جهت رفع خيالات، با هم مشغول صحبت شده، اتومبيل بي پير هم، مانند باد در سير و حركت بود. البته تصديق خواهيد فرمود، اگر چنان كه اتومبيل در بين راه معيوب و اتفاق خطري نيفتد، وقتي كه مسافر در اتومبيل نشسته، كانّه به منزل رسيده [است.] بحمدالله در بين راه هم خوشبختانه اتفاق بدي روي نداده، وقت غروب به سلامتي وارد «آوج» شديم. در نزديكي مهمانخانه، اتومبيل را نگاهداشته، لوازمات و اثاثيه سفر را توي مهمانخانه حمل نموده، بدبختانه از لوازمات مهمانخانه، به جز يك ميز شكسته با چند عدد صندلي معيوب بيست ساله، [چيز ديگري] به نظر نمي آمد، و ديگر اين كه از مهمانخانه چي هر چه مي خواستيم، غير از «بله و نه» چيز ديگر نديده، به عبارت اخري وقتي كه صدا مي زديم مي گفت: «بلي» و [وقتي] مي گفتيم: «فلان چيز را داريد؟» مي گفت: «خير»! ولي خوشبختانه چون منزل اولي بود، مرغ بريان داشت، شام را صرف نموده و شب را هم در آن جا خوابيده، صبح زود بعد از اداي نماز و صرف چائي، به طرف «همدان» حركت نموده، به سلامتي و خوشوقتي وارد«همدان»شده، [و] در يك عمارت خوب و با صفائي منزل گرفته، كه در جنب خيابان دو اطاق داشت و يك قهوه چي آن را اجاره نموده بود، چند دري هم به آن حياط باز مي شد. موقعي كه اسباب ها را جابه جا كرده، به طرف اطاق ها رفته، كه شايد چند استكان چايي براي رفقا آورده، رفع خستگي نمايند، تا اين كه چايي خودمان حاضر شود. وقتي كه در اطاق نگاه كردم، آن چه ملحوظ شد، وافور بود و منقل. جوانان و نوباوگان وطن ايران، كه تمام اميد آتيه ايران به وجود ايشان است، به دور منقل جمع شده، مشغول پُك زدن و چرت كردن 22 هستند! از ديدن اين منظره غريب، دفعتاً به اندازه[اي] خسته وافسرده دل شده، گوئيا هزار فرسنگ راه [را] پياده آمده، خيلي چيزي بود كه بر حيرت من افزود و زياده هم اثر نمود، تماماً اشخاصي كه آن جا نشسته و چرت مي زدند، همه از جوانان بيست الي بيست و پنج ساله بودند، كه عارض 23 چون گلِ ارغوان جوانان وطن، از اثر سمّ مهلكِ بيخ كن، تماماً مانند زعفران، گويا خون گلگون در وجود آنها وجود ندارد، آن قهوه خانه كثيف را براي خود منزل آخرت قرار داده بودند، كه از ديدن آن مناظر عجيب اين اشعار را سروده. لمؤلفه: بود در آن قهوه يكي نوجوان از غم ايام دلش ناتوان روي نكويش زغم افسرده بود از الم و رنج دلش مرده بود رو به رفيقان دل افكار كرد از دل پر درد كشيد آه سرد گفت از اين زندگي ام سير و سير يك گل ناچيده شدم پير و پيراين رخ من چون گل بي خار بود سرخ چو عنّابي و گلنار بود ابروي مشگين [و] دو چشم غزالداشتم اندر لب، يك دانه خاللعل لبم، غنچه بشكفته بود دانه ياقوت در او خفته بود زندگي اين نيست، شدم سير و سيراز غم ترياك شدم پير و پير البته ترياك در ايران تازگي نيست، و مضرات بد شوم آن، به حدي زياد است كه هر كس دانسته، با اين حالت از جوانان حساس وطن و نوباوگان برادران عزيز ايران، خيلي بعيد است كه خود را آلوده به اين سمّ قاتل نوع بشر نمايند، و اولين قدم عمران مملكت، و آباديِ اين خاك عزيز، بر افكندن اين سمّ قاتلِ و مهلك است. اميدوارم امناي دولت عليّه، اقدامي عاجل و مرحمتي كامل مبذول فرمايند. ترياك بي پير مرا خوار كرد بر الم و رنج گرفتار كرد بين كه نموده است مرا خوار و زارشد بدنم سست به ماندم زكار دود زوافور چه آيد برون بود هم آن دود زمغز [و] زخونزندگي اين نيست شدم سير و سير از غم وافور شدم پير و پير عمر گرانمايه كه من داشتم حنظل بي پير در او كاشتم عاقبت افيون خمارم نمودبر الم و رنج دچارم نمود ديد علايي، به سرود اين سخن كاش كه خشخاش بخشكد زبن زندگي اين نيست شدم سير و سير از غم ايام شدم پير و پير 24

فصل دوم

حركت از همدان

يوم هشتم شهر شوّال،از «همدان» حركت نموده،به سمت «كرمانشاه» رهسپار شديم.چون به اول «گدوك اسدآباد» رسيده،قرب 25 يك چارك برف باريده بود، لذا «گدوك» 26 به كلي مسدود بود. چند نفر مشغول پاك كردن جاده بودند [و] به اندازه يك اتومبيل كه گذر كند، [جاده را] باز نموده بودند، ولي چندين اتومبيل و گاري پشت سر هم ايستاده بود. چون قدري بالا رفتيم، تقريباً دويست رأس قاطر، بر عده اتومبيل افزوده شد، با ذلت تمام مشغول حركت بوديم، به طوري كه اگر يك گاري بالا مي ايستاد، شوفر مجبور بود كه اتومبيل را نگاهدارد. به نحوي خود را به سر «گدوك» رسانيديم، ديديم «امنيّه ها» به اين طرف و آن طرف مي دوند. سؤال كرديم ديگر چه اتفاق روي داده؟ اظهار نمودند: «چندين نفر گاريچي هاي خوش اخلاق از آن طرف «گدوك» مي آمدند، نزاع نموده يك نفر مشرف به موت است! [و] چند نفر هم سر و دست شكسته»، از موضوع نزاع سؤال نموديم، اظهار نمودند كه اين گاريچي ها دو دسته بودند، كه هر دو دسته خواستند يك دفعه گاري هاي خود را حركت دهند، به جهت آن نزاع نمودند! از بالاي «گدوك»قدري گذشته، ديديم امنيّه[ها] ضارب را مي آورند، از حسن اتفاق، امنيّه ها قدري به اتومبيل چي ها اظهار لطف نموده، راه را باز نموده، حركت نموديم. چون «گدوك» را سرازير شده، ديديم علي رغم گاريچي ها، يك نفر اروپايي از اتومبيل شخصي خود پياده شده، به باز كردن راه با امنيّه ها در مشاركت سعي مي نمايد، چون بنده آن شخص را ديدم در فكر فرو رفته، كه گاريچي ها كه با هم، هم دين و هم وطن، به علاوه هم گاري هستند، و اين شخص اروپايي كه نه با ما همراه و هم وطن است، چرا اين شخص براي باز كردن راه به جهت ديگران مساعدت و موافقت مي نمايد!؟ ولي گاريچي ها نمي توانند در يك جاده باهم برادرانه راه بروند؟ البته پرواضح است كه در نتيجه بي علمي، انسان به جاده غرور و جهالت بيفتد، علم است كه انسان را به شاه راه سعادت و فروتني، رهنمايي مي نمايد، خلاصه نزديكي غروب وارد «كرمانشاه» شديم.

فصل سوم

(ورود به كرمانشاه)

در يكي از عمارت هاي شهر مذكور، جنب خيابان منزل كرديم، شب را استراحت نموده، صبح زود بعد از صرف چايي، براي گرفتن تذكره 27 و تماشاي شهر بيرون شده، قدري در خيابان و بازار گردش نموديم. خود شهر نسبت به شهرهاي ديگر ترقّي نموده، و خيابان ها و دكاكين 28 به طرز جديد، ظريف و معمور، 29 و اهالي شهر نسبت به همديگر راست گو و مهربان و خيلي مهمان نواز هستند، خوش اخلاق و خوش سيما بودند، ولي متأسفانه ترياك بي پير باز يكي از ريشه هاي خود را پهن نموده است. خلاصه پس از قدري تفرّج، 30 به طرف اداره تذكره رفته، چون داخل اداره شده،براي اين كه اداره سجّل احوال 31 ، در موقع حركت ما در «ابهر» داير نبوده، از حكومت«ابهر رود» اعتبارنامه گرفته بوديم. به آقاي منشي ارائه داديم، اوّل اظهار نمودند كه: من حكومت «ابهر» را نمي شناسم، وانگهي اعتبار نامه را به عنوان حكم نوشته، من كه نوكرايشان نيستم! بنده عرض كردم ممكن است به وزارت جليله داخله 32 رجوع فرماييد، حكومت«ابهر رود» را به جنابعالي معرفي نمايد. مجبور شده و اظهار كرد كه فردا بيائيد، اجازه مرخصي گرفته، مرخص شديم. لذا آن شب را هم توقف كرده، علي الصّباح 33 به طرفاداره رفته، تقريباً دو ساعت از آفتاب گذشته بود، هنوز آقايان تشريف نياورده [بودند.] در حدود پنجاه نفر زوار پيش از ما آمده بودند. بنده [از] يكي از زوّارها پرسيدم كي آمديد؟ اظهار كردند: قريب ده پانزده روز مي شود! من اول باور ننمودم و آن شخص چون شاهدش قسم بود، سوگند ياد نمود. از آن صرف نظر كرده به طرف ديگر متوجه شده، ديدم بعضي از زوّارها، مستخدمين را كنار كشيده، زيرگوشي صحبت مي نمايند. قضيه را خوب كشف نموده، كه چگونه و از چه قرار است!! در اين اثنا 34 ، آقايان منشي و ساير اجزاء تشريف آوردند. از آن جايي كه دادن و گرفتن رشوه عادي شده، ما هم يكي از مستخدمين را كنار كشيده، به او اظهار نموديم، كه آخر ما دو روز است در اينجا معطل هستيم، به نحوي ما را خلاص كنيد، و ايشان هم رفته ملاقاتي از آقاي «مهيني» كردند كه از اهل «كرمانشاه» بود، آمد به ما گفت آقاي «مهيني» مي فرمايند: «هر تذكره پنج قران مي گيريم امروز شما را راه مي اندازيم». ما هم پيش خود خيال نموديم كه اگر سه تومان را ندهيم، پيش آمد ديروزي را مطرح خواهد كرد، كه نه من حكومت «ابهر» را مي شناسم و نه به اعتبارنامه او اعتناء دارم!! علي هذا به مستخدمين وعده داديم كه سه تومان را خواهيم داد، آن هم پيغام ما را رسانيده و داخل اطاق شديم، تقريباً يك ربع ساعت نشسته، كه شروع كرد به نوشتن تذكره ها، در اين اثنا دو نفر از اهالي «ابهر رود» وارد شدند، از ما خواهش نمودند كه تذكره ما را هم با تذكره خودتان بگيريد، يك دفعه صادر نمائيد، بنده به آقاي «مهيني» عرض كردم چون اين دو نفر هم از رفقاي ما هستند، مرحمت فرمائيد، اين دو نفر را هم راه بيندازيد، تذكره ايشان را هم صادر فرماييد، نهايت موجب امتنان و تشكر خواهد شد، فرمودند: چشم. بنده از اين پيش آمد خوشبختي، خيلي خوشوقت شدم كه موقع حركت شد، سه تومان را خواهم داد، اين دو نفر بيچاره ديگر، يكي پنج قران را نخواهند داد، غافل از اينكه جناب آقا از ماها رندتر 35 بوده، اين فكر را قبلا مي نمايد. يك مرتبه آقاي «مهيني» تذكره ها را روي ميز گذارده، رفت بيرون، يكي از مستخدمين به بنده اشاره كرد، بنده رفتم بيرون، ديدم خود آقاي «مهيني» بيرون ايستاده، فرمودند آقا چهار تومان را بدهيد!! بنده سه تومان داده عرض كردم، چون آن دو نفر فقيرند، آنها را معاف فرماييد. قبول ننموده، به اصرار پنج قران براي آن دو نفر از بنده گرفت، برگشت از روي ميز تذكره ها را برداشته به ما داده، ما هم تذكره ها را به آقاي «معتمدي» كه يكي از جوانان خوش اخلاق بوده و اصلا از اهل «تبريز» بود داده، تصديق كرد و [به ]آقاي «ميرزا ولي الله خان» پيشكارِ حكومت، داديم امضا نموده، كه واقعاً آقاي «پيشكار» يكي از اشخاص پاكدامن، به نظر بنده آمد. بعد از امضاء نمودن، تذكره را به ما داد! از اطاق بيرون آمده خواستيم از حياط بيرون بيائيم! آن مستخدم كه واسطه ميان بنده و آقاي «مهيني» بود، با كمال ادب اظهار كرد، انعام بنده را لطف فرمائيد! مجبوراً پنج قران به آن شخص فراش انعام داده، از عمارت دولتي خارج شده، به طرف بانك رفته كه برات «روپيه» بگيريم. آن دو نفر دهقاني كه تذكراً عرض شد، از ما خواهش كردند كه يكصد و پنجاه تومان به جهت ايشان برات «روپيه» بگيريم، ما قبول نموده، به عمارت بانگي داخل شده، پول هارا تحويل داده به مظنه آن روز، خودِ بانك برات روپيه صادر كرده، از بانگ خارج شديم. چون قدري راه آمديم، يكي از آن دو نفر اظهار كردند كه بيست تومان پول، اضافه تحويل داديم، مجبور شده، مجدداً برگشته آمديم طرف بانگ، به تحويلدار گفتم كه آن يكصد و پنجاه تومان برات را، به جهت اين دو نفر گرفتيم، بيست تومان اضافه داده اند. تحويلدار اظهار كرد كه عين پول ها را به يكي از تجار شهر داده، بالاخره به رئيس بانگ تظلم كرده، رئيس بانگ هم يك نفر از فراش هاي بانگي را به نزد آن تاجر فرستاد، رسيدگي نمايد، اضافه پول را بگيرد، وقتي كه فراش مراجعت نمود، اظهار كرد كه تجارتخانه آن شخص بسته، رئيس هم وعده داد كه فردا صبح بيائيد، نتيجه را به شما خواهم گفت. آمديم منزل، شب را به سر برده فردا صبح، پس از اداي فريضه و صرف چايي به طرف بانگ رفته، وقتي كه به اداره بانگ رسيديم، ديديم تاجر پول را صبح در حجره شمرده، زيادي وجه را توسط شاگرد خود به بانگ فرستاده، بدون اين كه بفهمد بانگ هم از دادن زيادي وجه مطلع شده، توسط شاگرد خود به بانگ ارسال نموده بود، پول را تحويلدار بما رد نموده، از بانگ خارج شده آمديم. واقعاً اين شخص محترم و انسان حقيقي، محض ديانتي كه داشت، هم تحويلدار بانگ را از تهمت بري نمود، و هم ما را در نزد دهقاني سرافراز كرد. چون به بازار آمديم، رفقا چند «طغرا» 36 پاكت داشته، بنده گرفتم به طرف پستخانهرفته، وقتي كه به اداره رسيدم به آقاي تحويلدار گفتم، مبلغ سي شاهي تمبر بدهيد، تمبر را گرفته به پاكت چسبانده، به جعبه انداختم، دست به جيب برده، خواستم پول تمبر بدهم، ديدم پول سياه ندارم! يك قران با يك ده شاهي به آقاي تحويلدار دادم، آقاي تحويلدار فرموده اين ده شاهي را به سيصد دينار قبول مي نمايم، بنده عرض كردم شما مي فرماييد ده شاهي، بعد مي فرمائيد سيصد دينار قبول مي كنم؟ دليلش چيست؟ در صورتي كه يكي از مستخدمين رسمي دولت هستيد، بايد پول دولت را ترويج كنيد نه اينكه ده شاهي را به سيصد دينار برداريد! گفت: من نمي دانم. اينجا سيصد دينار است، بنده يك قران پول سفيد داده، ده شاهي گرفته، از پست خانه بيرون آمدم. ديگر اينكه: از دوائر دولتي كه خراب است، اداره تحديد «كرمانشاه» [است. ]مخصوصاً يك عدّه از كسبه و تجار، با اهل اداره قرارداد مخصوصي دارند كه «ترياك بي باندرول»37 مي فروشند و بعضي اوقات هم اغلب، از مفتشين ترياك هاي بي باندرول استفاده معنوي [مي] برند. به عبارت اخري به دست زوّار و غربا مي بينند، مي گويند قاچاق است، در صورتي كه خودشان مي دانند، در هر دكان چند من و چند لوله ترياك، به عنوان قاچاق به مصرف فروش مي رسانند، خصوصاً وقتي كه بنده از پست خانه به نزد رفقا آمدم، ديدم يكي از رفقا حضور ندارد، [بعد كه آمد ]پرسيدم كجا تشريف داشتيد؟ گفت رفتم در يك قهوه خانه شش نخود ترياك بكشم، وقتي كه از قهوه چي ترياك خواستم، آورد داد، من خواستم ترياك را بكشم، مفتش وارد شد، ترياك را از دست من گرفت و اظهار كرد ترياك شما قاچاق است، من گفتم به من چرا مي گوييد؟ برو به آن پدرسوخته بگو كه اجازه داده است، هم حقوق دولت را از بين برده و هم مردم را به زحمت انداخته [است.] چون مفتّش 38 از من نااميد شد، و دانست كه من چيزي به او نخواهم داد، مجبور شده آژان 39 را صدا كرده، گفت اينها ترياك قاچاق دارند، بايد اينها را به كميساريا 40 جلب نمائيد. آژان به اتفاق مفتش، بنده را به كميساريا جلب نموده، چون وارد كميساريا شديم، مفتش به رئيس كميساريا اظهار نمود، اينها به علاوه [كه] ترياك بي باندرول دارند، به بنده هم فحش داد[ند]. آقاي رييس از بنده سؤال نمود كه قضيه از چه قرار است؟ من گفتم اولا: ترياك بي باندرول به فروش نمي رود، در ثاني: من آدم غريب بودم، از قهوه چي ترياك خواستم، قهوه چي ترياك براي من آورد، اين كه وارد شد، ترياك را از دست من گرفت و گفت اين ترياك قاچاق است! من گفتم چرا به من مي گوئيد؟ به آن كسي بگوييد كه اجازه داده، ترياك را در بازار علني مي فروشند. بعد فرستادند قهوه چي را هم حاضر نمودند، از آن سؤال نمود، آن هم از آن آدم كه گرفته بود نشان داد، مرا آقاي رييس مرخص فرموده آمدم، بعد به همراهي رفقا به منزل آمده، آن شب را هم در «كرمانشاه» توقف نموده، صبح بعد از اداي فريضه و صرف چايي تازه،آفتاب عالمتاب از دريچه افق بيرون زده،و عالم را چون روي نگار روشن،و تاريكي از روي عالم زدوده،سوار شده به طرف قصر 41 حركت نموديم.

فصل چهارم

(اعدام امنيّه)

وقتي كه از «كرمانشاه» خارج مي شديم، ديديم در خيابان بلواي غريبي است، از يكي سؤال نموديم، چه قضيه تازه اي روي داده، اين هياهو و اجتماع و شورش را چه باعث است؟ گفت: يك نفر از اشرار را به دار مجازات مي كشند، مردم به تماشاي او مي روند. پرسيدم تقصير و خلاف او چه چيز است؟ گفت آن آدم يك نفر دزد و قطّاع الطريق و قتّالي42 بوده است، چند ماه قبل توسط رياست امنيه كلّ مملكتي دستگير، و به نظميهسپرده شده، در استنطاق 43 بود، بعد از تكميل استنطاق و اثبات جرم و خلاف، امروز حكم اعدامش [را] داده، به سر دار عدالت زده اند. پس از تكميل اطلاعات حركت كرده، از مواظبت و مراحم امناي محترم دولت عليه، و قدرت و جان فشاني اجزاي امنيّه هاي كلّ مملكتي، در همه جا و در هر نقطه امنيّت برقرار [مي گردد ]كه به قول گذشتگان كه مي گويند، طلا را بگذار به سر، هر كجا خواهي برو. واقعاً امنيت است كه ملك و ملّت را احيا، و بقاي مملكت و رعايا بسته به امنيت [است ]كه جنبيت هيچ مملكت، به طرف ترقي و تعالي سير ننموده، مگر در تحت لواي استقلال و امنيّت. باري! وقتي كه وارد گمرك خانه شديم ـ كه در دو فرسخي شهر واقع بوده ـ يك دفعه ديديم چند نفر از گمرك خانه بيرون آمده، دور اتومبيل ما را گرفته و اسباب ها را به زمين ريخته، بناي تفتيش گذاشته، ولي از وضع و كيفيت تفتيش آنها، زبان از تقرير و بيان، و قلم از تحرير و عنوان عاجز است. ان شاءالله در وقت مسافرت خودتان بالعيان ديده و خواهيد دانست. همين قدر مِن باب نمونه عرض مي نمايم: لاله شكاري كه صد سال قبل از «فرنگستان» آمده بود، ته او را شكافته; بعد از آن شروع نمودند كفش ها را سوراخ كردن، ولي خدا پدرشان را بيامرزد كه گوش ما را سوراخ نكردند، و الاّ از دست ما رفته بود. به نحوي از دست اجنه انس، خلاص شده حركت كرديم. ولي آن طرف جاده دولتي، نسبت به طرف «همدان» خيلي صاف و شوسه بود، و همه جا عمله جات به قدر كفاف گذاشته بودند. و چيزي كه در بين راه براي مسافرين اسباب زحمت شده بود، ميان «قصر» 44 و «سرپل» 45 يك آب بزرگي [است] كه تقريباً نيم ذرع عمق او بود، اتومبيل ما را نيم ساعت لنگ كرده، كه واقعاً در آنجا يك پل لازم، بلكه واجب است. پس از نيم ساعت معطلي از آنجا هم رد شده، وارد «قصر» شديم، خواستيم يك تلگرافي به «ابهر» نماييم، صورت تلگرافي به «ابهر» نوشته، يكي از رفقا به تلگرافخانه برده، بعد از ربع ساعت مراجعت نموده، تلگراف را هم عودت داده [بودند.] بنده عرض كردم، علت اينكه مخابره نكرديد چه بوده؟ اظهار كردند: اداره تلگرافخانه تعطيل [است. ]بنده عرض كردم: امروز روز تعطيل رسمي نيست، به اسم چه تعطيلي است؟ يك نفر از اهالي «قصر» اظهار نمود كه آقاي رئيس با اهالي طرفيت 46 دارد، [لذا] تعطيل نموده است!! بنده خيلي تعجب نموده، گفتم مگر اهالي مي خواهند، رئيس تلگراف باشند؟ يا اينكه رئيس تلگراف مي خواهد، هم رئيس تلگراف باشد، و هم حكومت، و هم كدخداي محل باشد؟ چون كه بنا بوده از «قصر»، سلامتي خود را به «ابهر» اطلاع دهيم، با كمال نااميدي از آنجا گذشته، حركت نموده به گمرك خانه سرحدي رسيديم. ولي در اين گمرك خانه نسبت به گمرك خانه اولي، با كمال نزاكت 47 رفتار نمودند. يكي از منشي ها بيرون آمدهسؤال نمود ليره چقدر داريد؟ ما هر يك، نفري يكي دو تا داشته، با بروات روپيه ارائه داده، بعد مشغول شد به نمرات اتومبيل نگاه كردن; از قضاياي اتفاق، يكي از نمرات اتومبيل اشتباه شده بود، اظهار نمود، اين اتومبيل قاچاق است، بايد اين اتومبيل برگردد به «كرمانشاه»; شوفر اظهار كرد: چون من اتومبيل را تا «كاظميين» دربست دادم، نمي شود من اين آقايان را اينجا گذارده برگردم، بالاخره قرار بر اين گذاردند [كه ]يك نفر امنيّه به اتفاق ما تا سرحد بيايد، از سر حد «عراق» يك نفر مأمور معين بنمايند، آن مأمور با ما به «خانقين» بيايد، شوفر براي ما اتومبيل گرفته، ما را به «كاظميين» برساند، اتومبيل را با يك نفر به سمت «عراق»، عودت دهند. عليهذا به همراهي امنيه، وارد اول خاك «عراق» شده، يك گمرك خانه كوچكي هست، امنيّه آنجا پياده شده و قضيّه را به رييس گمرك خانه آنجا اظهار نمود، رئيس يك نفر عسگر 48 را به عوض امنيّه 49 به همراهي اتومبيل، به سمت «خانقين» حركت داده، وبعضي از اجناس گمركي را سؤال نمود، ولي تفتيش ننمودند [و] ما حركت نموديم.

فصل پنجم

(اول خاك عراق و گمرك خانه)

در اول خاك «عراق»، يك شعبه گمركي هست كه از مسافر اجناس گمركي را سؤال مي نمايند [و] مي نويسند، سؤالات خود را نموده، يك نفر همراه نموده، به راه افتاديم. ولي جاده به اندازه اي خراب بود، كه اگر يك آن غفلت شود، فوري انسان را صدمه خواهد رسيد! همان طوري كه سرِ يكي از رفقا شكسته [شد.] لذا وارد گمرك خانه «خانقين» شده، مفتّشين گمرك خانه آمدند، اسباب ها را تفتيش نمايند، اول اظهارات ايشان اين بود كه يك وجهي مرحمت كنيد، تا اسبابهاي شما را درست تفتيش كرده، ما هم قدري وجه به او داده، عمل گمرگ خانه رايك طور ختم نموديم. از آنجا به طرف اداره صحّيه 50 روان شده، اگر چه هر نفري پنج قران به عنوان آبله كوبي ازما دريافت نمودند، ولي چون نزديك به غروب بود به هيچ نحو عمل ننمودند. خارج شديم [و] به طرف تذكره خانه 51 روان شديم، كه دو تومان هر نفري حقالورود گرفته، تذكره ها را امضا نمودند. از آنجا هم گذشته، به «خانقين» وارد شديم، شب را در «خانقين» مانده، صبح زود بعد از صرف چايي، شوفر يك اتومبيل دربست به جهت ما گرفته، ما را حركت داد و اتومبيل خودش را با شاگردش، به سمت «ايران» حركت دادند، چون كه جاده خراب بود با زحمات تمام خود را به «يعقوبيه» 52 رسانديم، نهار را در آنجا صرف نموده، و قدريهم استراحت كرديم [و ]حركت نموديم. تقريباً سه ساعت به غروب مانده، به «بغداد» رسيديم; ولي چون اين اتومبيل ثانوي مال «بغداد» بوده، خواستيم از جنب گمركخانه «بغداد» رد بشويم، مأمور گمرك خواست جلوگيري نمايد، شوفر اظهار كرد: اتومبيل مال «بغداد» است، از «ايران» نمي آيد، ما را از دست گمرك نجات داده، به طرف «كاظميين» رهسپار شديم، وقتي كه به «كاظميين» وارد شديم، يك دفعه ديديم دور اتومبيل را گرفته، هر يك به زباني از منازل خودشان تعريف و توصيف مي نمايند. از دست آنها خلاص شده، با يكي از آنها كه «حسن حلبي» مشهور است، به سمت منزل او حركت كرديم. چون به منزل رسيديم اسبابها راجابجا نموده، خواستيم به حمام برويم كه از آنجا به زيارت حضرت «موسي بن جعفر(عليهما السلام) مشرف شويم. چون كه اخوي و رفقا قبل از بنده يك دفعه به زيارت نايل شده بودند، اظهار كردند: اگر مي خواهيد شما به زيارت مشرف شويد، بايد بدون اطلاع صاحب خانه باشد، چون كه صاحب منزل، زوار مي فروشد. نظر به اينكه اين قضيه را به امتحان برسانيم، لباسهاي خود را عوض كرده، پيراهن و زيرشلوار خود را در بقچه گذارده، خواستيم خارج شويم، صاحب منزل اظهار كرد: آقايان اگر چنانچه مي خواهيد حمام تشريف ببريد، بنده يك حمام تميز خوب شما را خواهم برد. اظهار كرديم ما حمام نمي رويم، بقچه را از منزل برداشته، از منزل خارج شديم، ولي وقتي كه عقب نگاه كرده، ديديم صاحب منزل، قدم به قدم دارد مي آيد، خواستيم او را از سر خود وا كنيم، وارد دكان شربت فروشي شده، قدري شربت صرف نموده، از دكان خارج [شديم]، آن شخص را ديديم [كه] نيست، گمان كرديم كه رفته عقب كار خودش، به سمت حمام روانه شديم، وقتي كه وارد حمام شديم، ديديم آن شخص از ما جلوتر به حمام رفته، تا ما را ديده به حمامي اظهار كرد، اين زوّارهاي من هستند، از ايشان درست پذيرايي كنيد، ولي عوض سفارش ايشان، گرچه خدمت خوبي نمودند; ولي پول گزافي از ما گرفتند. از حمام خارج شده، به زيارت حضرت مشرف شده، پس از زيارت نماز را خوانده، از حرم خارج شديم، به طرف منزل رفتيم، شب را در منزل استراحت نموديم، صبح پس از زيارت و صرف چايي به طرف «بغداد» حركت كرديم.

فصل ششم

(تلگراف خانه بغداد و بانك شاهي)

سوار واگن شده به طرف «بغداد» حركت كرديم، ولي اتفاقاً با واگون شهري «طهران» فرقي نداشت. ولي به قول عرب ها، «شُوِيْ شُوِيْ» 53 رفتيم، وارد «بغداد» قديمشديم، در آنجا يك نفر آشنا داشتيم «ميرزا داودخان» نام، تاجر پوست فروش كه سابقاً ايراني بوده، ايشان را ملاقات كرده، از ايشان درخواست كرده، كه يك صورت تلگرافي به جهت ما بنويسد. از ما آدرس تلگراف را سؤال نمود، چون طرف بنده در «طهران» آقاي «آقا ميرزا احمد طهرانيان» بود، عرض نموديم كه عنوان تلگراف را اينطور بنويس: «ايران»، «طهران»، طهرانيان، سلامتي را به «خرّم دره ابهر» اطلاع بدهيد. ميرزا داودخان گفت: مگر 54 در «خرّم دره» تلگرافخانه است؟ بنده عرض كردم: بلي! گفت: ديگر لزومي ندارد شما به «طهران» تلگراف نمائيد، و از خارجه تلگرافات خود را به «طهران» بدهيد. ما هم قبول نموده، تلگراف را مستقيماً به «خرّم دره» نموديم. از آنجا خداحافظي كرده، مرخص شديم. به طرف تلگرافخانه حركت كرديم، از جسري 55 كه وسط «بغداد» قديم و جديد است گذشته، خود را به تلگرافخانه رسانديم. وقتي كه تلگراف را به تحويلدار ارائه داديم، ايشان سؤال نمودند «خرم آباد» است؟ ما عرض كرديم خير، «خرّم دره». فهرست تلگرافخانه را ارائه داده، ملاحظه نموديم اسم تلگراف خانه هاي ايالات و ولايات، در آن اوراق مذكور است، ديديم آن تلگراف بالكلّ بي مصرف است، زبان «انگليسي» كه نمي دانستيم هيچ، متأسفانه زبان ايراني خود را هم فراموش كرده، از تلگراف خانه خارج شديم. در نزديك آن تلگراف خانه هم، يك جاي مخصوص بود كه يك نفر در آن جا نشسته و تابلويي هم زده بود، كه هركس به هر زبان بخواهد كاغذ بنويسد، ممكن است به مركز فوق رجوع نمايد. در پله هاي عمارت بالا رفته اظهارات خود را نموديم، آن هم عين عبارت را، به زبان «انگليسي» ترجمه نموده، از آنجا خارج شده آمديم تلگرافخانه، تلگراف را مخابره نموده، از آنجا هم خارج شديم، ولي اين فكر به كله من پيچيده كه چقدر براي ما سخت است، كه اگر چنانچه در خارجه براي ما وجهي لازم باشد، به چه وسيله ممكن است علامت سرّي خود را بگوئيم و از عظمت باستاني «ايران قديم» ياد نمودم، كه هر دو چشمم از سوزش قلب پر از اشك شده، كه چطور سلاطين باعظمت براي تشرف حضور شاهنشاهان ما، افتخار مي نمودند از اينكه با زبان شيرين فارسي تكلم نمايند. متأسفانه امروز ما ايراني ها حيثيّات خود را از دست داديم، عوض اينكه نواقص زبان مادري خود را درست نمائيم، براي فراگرفتن زبان خارجي ها از همديگر سبقت جسته، اگر انسان به ده زبان خارجي، انتفاع نمايد، باز هم كم كرده، ولي عرض بنده، در اين خصوص اين است كه [نبايد ]با نظر بي قيدي به زبان مادري خود نگاه نمائيم. به عقيده بنده چيزي كه براي انسان لازم است بعد از تأمين صحت بدن، علم است، كه متأسفانه ما به چشم حقارت نگاه مي كنيم. بازار بغداد چون كه از بازار «بغداد» عبور مي نموديم، يك نفر صرّاف، يك نفر زوار ايراني را صدا كرده گفت: آقا «پول ايران» داري؟ زوار در جواب گفت: شما گذارديد در «ايران» پول بماند، صد جا بيضه ما را كشيديد. بنده خنده ام گرفت، گفتم: بيچاره زوار اشتباه كرده، از هزار هم تجاوز مي نمايد. بالاخره از بازار گذشته، به سمت «بانك شاهي» رهسپار شده، وقتي كه داخل «بانك شاهي ايران» شديم، مأمور ماليّه، هر چك بانك را مي گرفت، يكي دو عانه هم دريافت مي داشت، تمبر الصاق مي داشت، برات را به صاحبش مسترد مي داشت و يك نفر عسكر هم درب اتاق ايستاده بود، نمي گذاشت مردم يك دفعه وارد بشوند، چون سه روز بود كه اداره بانك تعطيل بود، قرب پنجاه نفر زوار جمع بودند، به جهت گرفتن برات روپيه آمده بودند، ما هم جزو آنها محسوب شده، تقريباً يك ساعت معطل شده، ديديم هر يك از اهالي «بغداد» و «كاظميين» وارد مي شوند، لدي الورود56 وارد بانك مي شوند، عسكر هماجازه مي دهند، برات هاي خود را به امضاء رسانيده، پول گرفته مي روند. ولي هرچه تبعه «ايران» مي آيد، بدون اينكه مراعات نوبت بنمايند، مي گويند، آقا حالا وقت نيست، پس از چندي به ما هم اجازه دادند، بنده هم برات را توسط رفقا فرستادم، خودم به جريانات بانك تماشا مي كردم، [و ]تفكر مي نمودم، كه درب بانك نوشته «بانك شاهنشاهي ايران»، ما كه تبعه «ايران» هستيم به ما اجازه نمي دهند، اقلا ده نفر «بغدادي» وارد مي شود، يك نفر «ايراني» را اجازه بدهند كه وارد شود، تا كار خود را انجام بدهد!! فوري بنده به صرافت57 افتاده، آنچه درب بانك نوشته اند اين نه آن است، بلكه اين بانك فلج كننده اقتصاديات «ايران» است، در اين خيال غوطه ور بودم، كه يك مرتبه صداي قيل و قال بلند شده، متوجه صدا شدم، ديدم كه يك نفر از زنهاي ايراني با عسكر، داد و بيداد مي كند، من خودم را به ايشان رسانيدم و از آن خانم محترمه پرسيدم، كه چه شده است؟ جواب دادند قرب يك ساعت و نيم است كه در اينجا معطل هستم، دو دفعه خواستم وارد شوم، اين عسكر ممانعت نموده. بنده رو به عسكر كرده، گفتم: آقا اين ايراني ها را كه دو ساعت معطل و سرگردان نموديد، هيچ، اقلا به اين خانم اجازه بدهيد كه وارد شود. گفت: نوبت به اين خانم نرسيده، گفتم اگر به طور ترتيب و نوبت باشد، مي بايست اين خانم وجه را گرفته، در خانه خودش باشد. شما كه هيچوقت ملاحظه قانون را نمي كنيد، همه اجازه را به كلاه فينه اي58 مي دهيد! عسكر خنديد، اگر چه به خانم هم اجازه داد، ولي باز خنده او بمنزله تيري سه شعبه بود كه به قلب من اثر نمود. و رفقا هم برات ها را به امضا رسانيده، بيرون آمده به اطاق تحويل دار آمده، پول را تحويل گرفته، از بانك خارج شديم. چون كه رفقا يك كاري در بازار داشتند، به بنده اظهار نمودند كه شما از اين خيابان برويد، دم جسر منتظر ما باشيد، تا به شما ملحق شويم، بنده به طرف جسر رفته، در جنب جسر با يكي از مأمورين جسر صحبت مي كرديم، يك دفعه ديدم، از آن طرف جسر يكي از مأمورين اداره قونسولگري «بغداد» نمايان شده، اول چون بنده علامت شير [و ]خورشيد، كه افتخار ما ايرانيان است ديدم، خيلي خوشوقت شدم، چون نزديك شد، متأسفانه نتيجه معكوس بخشيد، بنده درست متوجه شده، گرچه نظريه بنده خطا نرفته، يكي از اجزاي اداره قونسولگري «بغداد» است، ولي چيزي كه بر من اثر نمود، آن شخص دگمه هاي شير و خورشيد را باز نموده، كلاه را هم از سر برداشته، با يك هيأت غريبي از نزد بنده و عسكر، كه مثل يك نفر سرباز «اروپايي» ايستاده بود، گذر نمود. ... واقعاً خيلي جاي تعجب است كه سفراي59 «دولت عليّه»، همه تحصيل كرده و متجدد هستند، چرا اينطور اشخاص بي تربيت را نگاه مي دارند كه نه حيثيت خود، و نه حيثيت دولت مطبوعه خود را نگاه مي دارند، ولي برعكس ملازم قونسولگري «كاظميين»، يك جوان خوش اخلاق و با تربيت بوده كه واقعاً اين طور مأمورين، حفظ شئونات ملت و دولت را در خارجه مي نمايند. از جسر گذشته به طرف «كاظميين» رهسپار شديم و چند روزي در «كاظميين» توقف نموده، بعد عازم «كربلاي معلا» شديم... .

(ادامه دارد)

1 ـ فهرست الفبايى كتب خطي كتابخانه مركزي آستان قدس رضوي: 308

2 ـ مثل و همتا

3 ـ تكيه گاه تاجران و گزيده خوبان

4 ـ در متن «معظم اليه» آمده است.

5 ـ بهترين

6 ـ خورشيد درخشنده.

7 ـ به معناي خورشيد و ستاره آمده است; در اين جا ستاره منظور است.

8 ـ مخفف نيشتر به معني تيغ دلاكي است.

9 ـ طناب، ريسماني كه براى بستن انسان يا حيوان و به دام انداختن وي به كار مي رود.

10 ـ بسيار گرداننده گردون

11 ـ فضاي اطراف آسمان

12 ـ تابستان

13 ـ زمستان

14 ـ پاييز

15 ـ گلزار ادب، ص24 لازم به ذكر است در تطبيق اشعار با ديوان اصلاحات لازم اِعمال گرديد.

16 ـ روايت «الرفيق ثم السّفر» و يا «سل عن الرفيق قبل الطريق» و تعابيري ديگر در كتب روايي نقل شده است. وسائل: ج 11، ح 15123 و نهج البلاغه، الكتاب 31

17ـ نام محلي كنار راه قزوين و زنجان، ميان شريف آباد و خرم دره است.

18 ـ در اصل به غلط كورث نوشته شده است صحيح آن كورس و به معنى مسافت طي شده است.

19 ـ قرنطينه از «كاران تن» فرانسه گرفته شده و جايي را گويند كه مسافران و عابران را مورد بازرسى قرار مي دهند و از ورود بيماران جلوگيري مي كنند.

20 ـ مي گويند همانا مرگ بر جوان سخت است قسم به خداوند دوري دوستان سخت تر است.

21 ـ خداوند گوينده را نيكي دهد.

22 ـ پُك به معني دَم و نفس است، و اصطلاحاً به دم يا نفسي كه به سيگار و قليان و امثال آن مي زنند گفته مي شود، و در اصطلاح به معناي استفاده از ترياك است. البته در متن «پوك» آمده كه غلط است. و چرت كردن نيز اصطلاحي براي ترياك كشيدن است.

23 ـ رخسار و چهره

24 ـ گلزار ادب، ص 53

25 ـ نزديك

26 ـ گدوك دره، گردنه و راه ميان دو كوه را گويند و در اين جا مراد گردنه اسدآباد است.

27 ـ گذرنامه

28 ـ مغازه ها.

29 ـ آباد.

30 ـ تفريح و گشتن.

31 ـ ثبت احوال

32 ـ وزارت كشور

33 ـ بامدادان

34 ـ در اين ميان

35 ـ زيرك تر

36 ـ مأخوذ از تركي است و قديم بر سر نامه ها و فرمان ها مي نگاشتند و حكم امضا و صحه پادشاه را داشت.

37 ـ بدون نوار و چسب.

38 ـ بازرس

39 ـ پاسبان

40 ـ كلانتري، شعبه اداره شهرباي

41 ـ قصرشيرين

42 ـ آدم كش

43 ـ بازجويي

44 ـ قصر شيرين.

45 ـ سرپل ذهاب.

46 ـ به معناي مشاجره و نزاع است

47 ـ ادب و اخلاق

48 ـ ارتش

49 ـ ژاندارم

50 ـ اداره بهداشت

51 ـ دائره گذرنامه

52 ـ همان شهر «بعقوبه» عراق است كه به آن «يعقوبيه» هم گفته مي شود و در فاصله ده فرسخي بغداد واقع شده است.

53 ـ يواش يواش

54 ـ اصل : اگر.

55 ـ پل

56 ـ همين كه رسيد.

57 ـ توجه كردن، متوجه شدن

58 ـ كلاه فينه اي، كلاه هاي قرمزي است كه عراقي ها به سر مي گذارند.

59 ـ متن : صفراء

/ 12