وادي احرام - خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. - نسخه متنی

سید محسن امین، محمدحسین هیکل، محمد علی مقدادی، سید علی قاضی عسکر، رضا مختاری؛ ترجمه: جواد محدثی، سید حسن اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وادي احرام

سيدعلي قاضي عسكر

سفرنامه اي كه ذيلاً ملاحظه خواهيد فرمود، در سال 1288هـ . ق. تحرير گرديده و به «ناصرالدين شاه» اهدا شده است. نويسنده اين سفرنامه، كه متأسفانه نام وي نامشخص و مجهول است، از درباريان «ناصرالدين شاه» بوده و نزد وي ارج و مقام داشته است. او در تاريخ هفتم ذيقعده 1288هـ . ق. از «نجف اشرف» به قصد زيارت «بيت الله الحرام» حركت كرده، و از راه صحرا به «مكه معظمه» مشرف، و پس از انجام مناسك حج بار ديگر به «نجف» بازمي گردد و مشاهدات خود در اين سفر را به نگارش در آورده، به اطلاع «ناصرالدين شاه» مي رساند. در اين سفرنامه اطلاعات جغرافيايي و تاريخي و مردم شناسي فراواني وجود دارد كه براي خواننده، جالب، مفيد و خواندني است. اين سفرنامه به خط نستعليق شكسته و بدون سر لوحه و جدول و تذهيب و تزيين، روي كاغذ فرنگي و در 149 صفحه دوازده سطري تحرير گرديده است و نسخه خطّي آن، به شماره 776 / ف، در كتابخانه ملّي نگهداري، و به شماره 776 / ف در فهرست نسخ خطي آن كتابخانه ثبت شده است.

سفرنامه اينگونه آغاز مي شود:

«حمد بي حدّ، خداوندي را سزا است كه اَحَد و صمد است و سپاس بي عدد مر پروردگاري را است كه { لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ــ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ } است و درود و صلوات فزون از حدّ و مرز، بر نبي ّ المرسل و سيّد البشر و شفيع روز محشر، ابوالقاسم محمد(صلي الله عليه وآله) و صلوات الله عليه و آلِ طيّبين و طاهرين آن بزرگوار باد...»

و با اين جمله خاتمه مي يابد:

«... خداوند ما را از امّت محمد(صلي الله عليه وآله) و از شيعه مرتضي علي(عليه السلام)محسوب كند. 1288 تمام شد، والسلام.»

متأسّفانه اغلاط نوشتاري فراواني در اين سفرنامه به چشم مي خورد كه كار محقق را دشوار مي سازد; از اين رو به تنظيم بخشي از آن، كه حاوي نكات مربوط به «مكه و مدينه» است، بسنده گرديد. اميد آن كه در فرصتي ديگر بتوانيم تمامي آن را آماده ساخته، در اختيار علاقمندان به اينگونه آثار قرار دهيم.

سر آفتابِ 4 ذوالحجّه، دو فرسخ ميان ماهورِ1 سياه پر از سنگ و درخت خار مغيلان2 آمديم، بعد صحرا شد; تمام خار مغيلانِ اوسج و درخت هرزه و درختي ديگر، مثل درخت ياس.

تا سه ساعت به غروب مانده به بركه اي3 رسيديم كه اسمش، «بركه عقيق» بود. اگر آب نباشد آن جا غسل مي كنند براي بستن احرام، بركه اي بسيار پر آب و اطرافش هم گودال هاي بزرگ، تمامش پر آب. حاجي ها پياده شده، تمام افتادند ميان بركه ها; چه آن بركه هايي كه از سنگ آهك ساخته شده بود و چه آنهايي كه از خاك بود. هركدام صد ذرع بيشتر بود و اطراف بركه از آهك و سنگ هاي بزرگ.

از بركه عقيق رد شديم. غروب آفتاب منزل كرديم. پنجم ذوالحجه در آن جا احرام مي كنند و اين صحرا [را] مي گويند «وادي احرام»، اگر آن جنگ ها4 [و] باران معطل نمي كرد، روز هفتم وارد مكه مي شديم. به اين جهت يك روز پس افتاديم و گُل هم، همه اين صحرا چهار پنج رنگ دارد و از اين جا تا مكه معظمه علفش سناي5 مكي است، گل هم دارد در كوه زياد، تمام صحرا درخت خار مغيلان دارد.

روز پنجم ذوالحجة، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده، راه افتاديم. نيم فرسخ ميان خار مغيلان آمديم بعد از آن يك خيابان پيدا شد. قريب پانصد قدم زمين ريگ صاف، يك درخت يا بوته در اين خيابان نبود. دو طرف جنگل از درخت خاردار و دو فرسخ كه آمديم باز جنگل شد، تكه تكه ماهور و تمامش سنگِ يك تخته و ريخته. بعد افتاديم ميان راه زبيده، معلوم بود از دو طرف سنگ چين [شده]، عرض راه قريب بيست ذرع [و] مدت ها است آن راه متروك شده و عبور در آن راه نمي شود. درخت زياد ميان راه سبز شده كه بيشترش از راه، مال عبور نمي تواند بكند، از پهلوي آن راه ها، راه شده است كه تردّد مي كنند.

قدري سربالا آمديم، به يك گردنه رسيديم كه از طرف يسار6 بلندي اش كم، و از سمت مكه بسيار گود [بود] و كوه زياد [داشت] كه صحرايش تمام جنگل [بود].

بقدر يك فرسخ سرازيري كه آمديم، يك فرسخ ميان رود خانه خشكي آمديم. هركجا شِن رودخانه را پس مي كردند بقدر نيم ذرع، آبِ صافِ خوشگوارِ سرد بيرون مي آمد. شن سفيد و بسيار نرم دارد. و به قدرِ يك فرسخ كه آمديم آب ميان رودخانه پيدا شد، بعضي جاها خورد

خورد7 آب ايستاده بود، در آن جا بَيْدَق8 كوبيده شد. مردم مشك ها را از آب پر نمودند. چادر كوچك براي امير زدند و سنّي هايي كه همراه بودند، آنها هم مُحرم شدند. سنّي و شيعه همه يك رنگ شدند. يك ساعت سرِ آن آب معطّل شديم، بعد راه افتاديم.

از ميان همان رودخانه خشك به قدرِ دو فرسخ كه آمديم، همه جا سرازيري بود و اطراف كوه هاي زياد و سخت. تا سه ساعت به غروب مانده، آمديم به منزل. ولي درختي هست به قدر خرزهره كه گُل مي دهد. مي گويندش «درخت شير مريم»، گل خوبي دارد، تركيب گل مثل خوشه انگور ياقوتي به هم بسته، و برگ هايش از برگ درخت ترنج بزرگتر، همين كه مي شكني شير زياد از آن مي آيد. مردم با پنبه مي آلايند [سپس] خشك كرده مي آورند [و ]مي گويند: زني كه نمي زايد، از اين كه خورد آبستن مي شود. رنگِ گلش بنفش و ميانش سفيد و زرد، بارش9 قرمز به تركيب آلبالو [است].

ششم ذوالحجه يك ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا ميان همان رودخانه خشك، سرازيري مي آمديم، كوه هايش تركيب كوه هاي سياه بيشه مازندران، درخت خرزهره، ليكن از اين خرزهره ها درختش كوچكتر، گلش هم سفيد، ميانش زرد و گل هاي ريزه دارد.

چهار فرسخ كه آمديم، رسيديم به چشمه اي كه [به آن] مي گفتند: «چشمه امام حسن(عليه السلام)». دو خانه از سنگ ساخته بودند، نيم فرسخ ديگر كه آمديم، رسيديم به ده بزرگي كه «وادي10 ليمواش» مي نامند به قدر چهار سنگ بلكه بيشتر، سنگ ها سياه شده با جرم، آنچه زن و بچه ديديم كاكا سياه، تك تك ميان مردهاشان قدري ميل به سفيدي سبزه رنگ بودند. از آن جا رد شديم يك ده ديگر در دست راست، يك ده دست چپ، زن بچه هاي بزك11 عربي كرده، آمده بودند به تماشاي حاج. سر راه، ليموي ترش فراوان، كه بچه هاشان به فروش آورده بودند، بيشتر زن هاشان چادرهاي آبي رنگ و ابريشم، بعضي هاش هم زردي دارد با گلاب12 تون داشت. به قصبه اي رسيديم، سنگ هاي تراشيده زبيده، تراشيده بود و «عقبه13زبيده» مي ناميدند چون از آن راه دو فرسخ نزديك تر بود، از راه پي رودخانه، به آن جهت از اين قصبه گذشتيم. يك شتر بار هم پرت شد، نحرش14 كردند.

پيش [از اين] سنگ بست بوده است، حالا تكه تكه از آن سنگ بست باقي است، مابقي خراب شده. شيخ عرب حربي با چند نفر زلول 15 سوار آمدند; زلول هاي كوچك و لاغر، مردهاشان سياه و كم چثّه، حربه شان16 يكي يك تفنگ دراز و يك خنجر به قدر يك ذرع، غلاف خنجرها تمام برنج و سنگين، مردها كوچك و كم جثه، پياده كه مي شدند درست راه، از بابت اين خنجرها، نمي توانستند بروند، [با] رسيدن به امير پياده شده، يك ربع ساعت روبوسي و تعارف عربي بود، همه جا كوه سخت و جنگل، تا آمديم غروب آفتاب به سه فرسخي مكّه منزل كرديم. چاهي هست كه چاه حضرت امام حسن(عليه السلام)مي گويندش; آبش بسيار گوارا. مي گويند تمام سال كوزه بار شترها، آب شريف مكه از آنجا مي برند. روزي كه مي رفتيم به منا سه شتر بار آب از كوزه ديديم براي شريف به مني مي بردند، صحرا تمام جنگل و علفش تمام سنا، و كوه هاي طرف مشرق بسيار بزرگ است، مي گويند زمستان سر كوه هاي آنجا برف مي آيد و ده آبادي ميان آن كوه هاست و اسمش طائف است، آنچه ميوه از گرمسير است مي گويند در آنجا هست. همين كه حاجي از مكّه مراجعت نمود، شريف مكّه با بيشتر خلقش مي روند آنجا ييلاق.

هفتم ذوالحجه، سه شنبه، يك ساعت به صبح مانده راه افتاديم، رسيديم به حد حرم كه از آن به آن طرف، صيد صحرايي حرام است. دو ديوار از سنگ و گچ ساخته اند. طول ديوارها يكي چهار ذرع و پهناي ديوار بقدر يك ذرع و نيم بود. پياده شديم، دو ركعت نماز شب دارد، كرديم. نماز صبح را هم همانجا كرديم، دعاي مخصوص هم دارد خوانديم و راه افتاديم. همه جا كوه و جنگل، از پيش درخت كمتر دارد، يك فرسخ كمتر به مكه مانده، كوه بلند و بالاش زياد سخت، گوشه سمت مغرب آن كَمَرْ17 مثل امام زاده نور، طاقي زده اند و تازه سفيد كرده بودند. محمد سواره پيش آمده به بنده گفت:

در اين مكه و اين كوه نور، بحمدالله عهدي كه با شما كرده بودم وفا نمودم. بنده گفتم محبت تو زياد، كمال رضايت و خجالت را از شما دارم. انشاءالله [در] منزل، تعارف جزيي بندگي مي كنم، به حق خدا آنچه دارم به شما تعارف نمايم هنوز كم است، آفرين بر دوستي و درست قولي شما.

روزي سه دفعه مي آمد پيش كجاوه بنده با هم صحبت مي كرديم. مي گفت: به دو جهت به شما اخلاص دارم:

يكي اين كه از حاجي ها شنيده ام كه پادشاه ايران به تو مرحمت و محبت دارد، به آن جهت به شما خدمت مي كنم كه من چاكر كوچك ناصرالدين شاه هستم و اوّل كار من است مي خواهم روش و رفتار مرا به خدمت حضور مبارك عرض نماييد كه مرا از جمله چاكران خود محسوب بدارد و آن وقتي كه تشريف فرماي نجف اشرف شدند، بنده ناخوش بودم، نتوانستم كه بيايم، رو سياهم.

يكي ديگر اين كه تو مرد رشيدي هستي، آن روز در ائيليت18 با من كمك كرده، جان خودت را دادي. تا به حال هيچ حاجي پياده نشده دو فرسخ پياده با دشمن جنگ كند، اين جنگ ها دايم اتفاق افتاده است، تا به حال نديده ايم و نشنيده ايم. تو در مقام پدر و من فرزند تو، آنچه بگويي اطاعت مي كنم.

نيم فرسخ كه آمديم، اوّل آبادي كه پيدا شد نزديك شديم، محمل عايشه19 از شهر بيرون آمده با توپ و سوار و سرباز مصري مي روند طرف منا بنده از كجاوه پياده شدم، زلول ها را سوار شديم، كنار جاده ايستاديم. چهار توپ از جلوي محمل شليك مي كند. سرباز تك تك شليك مي كند. در كمال آرامي مي روند. محمل عايشه [را] زري سرخ و بنارس قرمز بسته اند، نه اينقدر طلا و اسباب بسته اند كه بتوان شرح داد، اين اوضاع قريب به يك ساعت گذشت، ميانش جلو محمل جواهر زياد، اين كه گذشت بعد محمل جناب حضرت فاطمه(عليها السلام) با عسكر شامي، آن هم توپ و سرباز و سوار، به همان طريق شليك مي كردند. اين محمل از پارچه سبز و اطرافش از گلا20 بتون، ده يك دوزي نمودند، بعد تخت هاي آينه، كجاوه هاي زرّين و خلق زياده از حد، كه تا سه ساعت صبر كرديم تا اين كه حاج جَبَلي يك يك را پيدا كرديم. رفتم ميان شهر و حال اين كه كوچه هاي مكه بسيار وسيع است خانه هاشان حيات كه ندارد در واقع كوچه هاشان حيات [آن ها ]است. كوچه هاشان نزديك به حرم است. خانه اي در آن جا اجاره نمودم به روزي يك ريال و نيم فرانسه كه شش هزار است. بعد از فراغت كارها، رفتم به سر چاه زمزم. غسل كرده، آداب آن روز را به جا آورده، طواف كرديم. يك ساعت به غروب مانده، روانه منا شديم كه حُكمي21 آن شب را در مني بايد خوابيد; از جمله واجبات22 است. از طلوع آفتاب تا پنج ساعت از شب رفته، حاجي ده صفه، بيست صفه، طرف منا مي رفتند. آن شب را نماز و دعايي دارد و در مسجد منا كرديم.

شب خوابيده، صبح نماز را باز در مسجد منا كرده، راه افتاديم. سه ساعت از روز رفته، وارد عرفات شديم. اردوي بسيار بزرگ برپا شد. يك سمت شامي، يك سمت مصري، جَبَلي ميان آنها كم بود، يك گوشه افتاده بوديم از ظهر الي غروب، يك كوه كوچكي بود بالاي آن يك مناره ساخته بودند23 سني ها دسته دسته مي رفتند بالاي آن كوه، دستمال مي گرفتند تكان مي دادند، يك صدايي مي كردند، نزديك به اين كه در آن جا ايلات چوبي مي گيرند يك چتر بسيار بزرگ و بلند نصب كرده بودند پهلوي آن مناره سرِ كوه، يك آدم هم اوّل تا آخر زير آن چتر ايستاده بود، هركس كوچيده آن جا مي رفت دستمال باز مي كردند و بر مي گشتند و متصل گاهي شامي، گاهي مصري توپ مي زدند. محمل جناب حضرت فاطمه(عليها السلام) را بردند نزديك بالاي آن بلندي و هلهله مي كردند، محمل عايشه را هم به همچنين. غروب آفتاب راه افتادند. از جلو توپ مي زدند و شليك سرباز، و تك تك موشك بزرگ [كه] اسمش بلور است مي انداختند. هيچ دخل نداشت باروت مصري به باروت شامي، جلو هر محملي به قدر چهل مشعل مي كشيدند و جلو هر تختي دو مشعل و پيش كجاوه ها مشعل مي بردند. سه ساعت از شب رفته رسيديم. از اوّل غروب تا سه ساعت از شب رفته آتش بازي بود، توپ و شليك بود تا سه ساعت از روز رفته. چادرها زده شد. قرباني خريده، به آن قصاب خانه ها برده شد. تمام كثافت در آن خندق ها ريخته شد. تقصير كرده رفتيم.24 روز عيد تمام شد، دوباره به مكه معظمه رفتيم، طواف و اعمال روز عيد را به جا آورديم. دو [ساعت] از شب رفته آمديم به منا. آن شب را بيتوته به جا آورديم.

امروز كه يازدهم ذيحجه است سه جا جمره زديم. تمام حاج جمره زدند. يك كثرت خلقي بود كه كمتر چنين جمعيت كسي مي بيند، مگر همان مكه. يك ساعت كه از شب رفت، چراغ باني و آتش بازي شليك توپ و سرباز از شامي و مصري و اهل مكه و شريف پاشا شد كه بسيار غريب است. صداي توپ و تفنگ از هم فاصله نداشت.

دوازدهم ذوالحجه وارد مكه شديم. همه شب در مجسد روبروي خانه خدا نماز مي كرديم، طواف مي كرديم، زير ناودان طلا دعا به دولت و عمر پادشاه عالم پناه مي كرديم.

روز هفدهم25 رفتيم مكاني كه پيغمبر(صلي الله عليه وآله) متولد شده، بارگاهي دارد و دو ركعت نماز دارد و دعاي مخصوص، بجا آورديم.

رفتيم بيرون مكه قبر خديجه و ابوطالب و امام زاده پسر حضرت امام زين العابدين را زيارت كرده همه روز و شب در مسجد خانه خدا نماز خوانديم، طواف كرده، دعا به عمر دولت پادشاه كرده، آمديم منزل.

هفده26 روز در مكه و منا اهل حاج بودند، بيرون آمديم.

امروز كه بيست و ششم ذي حجّه بود از شهر مكه بيرون آمده، به طواف قبر خديجه و ابوطالب [و] از آن قصبه گذشتيم. نيم فرسخ، پهلوي بركه آبي هست كه هركس مي خواهد دوباري مي آيد به آن بركه، يك فرسخ است تا مكه، محرم مي شوند مي روند باز طواف هفت شوط را مي كنند. سعي هفت مروه را مي كنند.27 اين بنده و «ميرزا نصرالله» رفتيم اين اعمال را بجا آورديم. حاجّ شامي يك روز پيش آمده بود. به [محض] رسيدن ما، آنها بار كرده رفتند به «وادي فاطمه» حاجّ مصري و حاجّ جبلي، آن شب را آمديم كه عقب مانده حاج برسد. ظهر فردايش باقي مانده حاجّ مصري و حاجّ جبلي رسيدند. همان ساعت جار28كشيده، چادرها كنده، بار كردند. طبل زدند و راه افتاديم طرف «وادي فاطمه».

ظاهراً گداتر و رذل تر و بي حياتر از اعراب29 در دنيا نباشد[!] روزي كه آنجا وارد شديم، پنج زن آمدند به گدايي; دوتاش پير و سه تاش جاهل30 بود. بناي گدايي را گذاشتند. پولي در مكّه هست، به آن31«پاره» مي گويند، شانزده دانه اش سه پول اين جاست. اين بنده به اين جاهلش گفتم: اگر رقص مي كني، اين «پاره» را [به تو مي دهم] يكي را گرفت، به خدا اينقدر رقص كردند تا يك ساعت تمامشان به رقص آمدند. گفتم اينها باشند آن بهترشان را به اشاره حالي كردم تو برقص، دندان هايش را روي هم گذاشت، زور مي كرد يك صداي قرچي از اين دندان هايش بيرون مي آمد، به طريق نعيف و رقص مي كردند ميان پانصد نفر حاج. باقي ِ ديگر بي اين كه كس بگويد مي رقصيدند و هر دقيقه مي آيند كه «پاره» بده، در دنيا گداتر از آنها نيست.

از آن جا راه افتاديم طرف «وادي فاطمه»، شش ساعت به غروب مانده. همه جا كوهِ تك تك و درخت، ليكن جاده صاف است. يك فرسخ كه آمديم كلبه كوچكي بود و دو سه تا ايوان داشت. گفتند: پيش از بعثت «حضرت پيغمبر(صلي الله عليه وآله)» اينجا احرام مي بستند، حج مي رفتند. دو فرسخ است از آن مكان تا به شهر مكه و حدّ حرم نيم فرسخ از آنجا بيشتر است به مكّه، و اين كوه ها مثل كوه هاي «ني دره»، دامنه «دوشان تپه» است، جزيي سنگ اين كوه ها بيشتر است.

يك ساعت به غروب مانده رسيديم به «وادي فاطمه»، چشمه اي دارد، به قدر سه چهار سنگ آب بيرون مي آيد و خيار و هندوانه بسيار دارد و از آنجا به «مكه» مي برند، مثل «طهران» و «شاهزاده عبدالعظيم». نخل هم زياد دارد. مركّبات دارد.

يك شنبه 28 ذوالحجه، دو ساعت از روز رفته، كوچيديم. دو طرف كوه ميانه راه علف زياد از حدّ، درخت هاي خارمغيلان [دارد]; بعضي جاها زياد و بعضي جاها كمتر. چهار فرسخ كه آمديم، يك تكّه ديوار از سنگ و گچ از قديم ساخته بودند و يك چاه هم پهلوي آن، ليكن پر و خراب است. مي گفتند سقاخانه. يك تكّه ديوار هم آن طرف بقدر يك ذرع و نيم از قديم باقي بود، چاه پري هم پهلوي او.

از شهر مكه كه بيرون آمديم، همه جا جاده سلطاني [بود]. يك فرسخ كه آمديم، منزل كرديم. يك طرف حاجّ شامي افتاده، يك طرف حاج جبلي، از آنها كشيك نظامي، از ما كشيك عربي، هاي و هوي. از سه چهار چادر اسباب بردند، گفتند از «شامي ها» هم دو سه چادر بردند و حال اين كه بند چادر به بند چادر بسته بودند.

دو شنبه 28 ذوالحجّه، صبح از منزل راه افتادم، همه جا علف، چنان كه حساب ندارد! و علف و بوته شور، چنان بود كه يك بار در يك ساعت ميشد بچيني. كوه هاي زياد، سنگ ريخته درشت [وجود دارد] و گندم و جو مكّه از آنجا مي رود و چندان هندوانه در پهلوي جاده ريخته بودند مي فروختند كه حساب نداشت! دو فرسخ كه آمديم دو پسر عمو از ايل32 حربي با هم نزاع داشتند. هر كدام به قدر سي و چهل نفر زلول سوار33 داشتند. ما كه نزديك شديم بناي جنگ شد، از هر طرف پنج شش تير و تفنگ به هم زدند و بناي شمشير زني شد، چهار پنج نفر هم زخمي شد. حمله دارهاي حاج با چند نفر از آدم هاي امير رفتند، حضرات را نصيحت كردند [كه] ميان حاج خوب نيست جنگ كردن، حاج كه گذشت خود دانيد. نزاع را موقوف كردند تا بعد چه كنند؟

دو فرسخ ديگر كه آمديم، باز همه صحرا هندوانه بسيار بود. چون دو فرسخ همه جا راه به دريا بود، هندوانه و ذرّت ديم داشت. چنان شبنم داشت هوا كه خيال مي كردي روي لحاف آب ريخته اند! همه صحرا، هر دو هزار قدم، فاصله چهار پنج چادر براي حفظ چيدن هندوانه بود. رسيديم به آن چاهي كه پيغمبر(صلي الله عليه وآله)عبور مي كردند و كساني كه همراه بودند زياد تشنه بودند، آب دهن مبارك را در آن چاه انداختند، آب جوشيده و به قدر هشت هزار نفر از آن سه چاه سيراب شد! حاجّ شامي شب آمده بود، پهلوي آن چاه ها منزل كرده بود. حاجّ جبلي هم قريب ظهر رسيدند مشك ها را پر آب كردند. چادر مخصوص زديم.

چهار ساعت به غروب مانده به راه افتاديم و [حاجّ] شامي هم راه افتاد، بعد [حاج ]جبلي راه افتاد. صحراي صافي، علفش كم رسيده بود، شامي ها سوارهايي كه داشتند يا بوهايشان34 بسيار لاغر و علف با دست مي چيدند، تركشان مي بستند، تخت هايشان نقاشي و آيينه، و كجاوه ها زرّين و به قطار آرام مي رفتند. حاجّ مصري و شامي كجاوه هايشان به قدر يك تخت، كه يك آدم بخوابد، هر گوشه اش يك چوب، بالاي آن هم چوب ها به هم بسته، دو نفري كه نشسته بودند مثل اين كه روي تخت دو نفر نشسته باشند. بيشتر زن هاي مصري روي كجاوه ها، بالا يكي مي خواند و يكي دايره مي زد.

هر وقت كه [از] حمله شامي و مصري مي ترسيدم، از كجاوه بيرون مي آمدم، زلول سوار مي شدم، پهلوي راه مي ايستادم به تماشا. يك ساعت به غروب مانده منزل كرديم، علف بسيار كم و هيزم هم كم، آب كه هيچ نبود ليكن صحراي بسيار صاف.

بيست و نهم ذوالحجه كه روز عيد نوروز بود، اوّل آفتاب راه افتاديم. همه جا دامنه، سمت جنوب تا كوه يك فرسخ و نيم. دو فرسخ كه آمديم دهي بود سي ـ چهل نخل خرما داشت. شامي سمت مشرقِ ده افتاده بودند راه چسبيده به كوه شد. رودخانه خشكي كه چسبيده به كوه و آب شور كمي داشت، درخت هاي گز بزرگ زياد و دو سمت كوه درخت گز، به قول عرب ها «نفود»، در گزهاي بزرگ كه سواره زير سايه گزها سايه، مي شد به ايستي، نيم فرسخ ديگر گز تمام شده، دامنه شن. چهار فرسخ ديگر كه آمديم به سرِ چاهي رسيديم كه اسمش «كريمه» بود. چند خانه حصيري ساخته بودند. قريب به پنجاه، شصت نفر مردِ بي زن و بچه بود، به قول خودشان، «حب35 حب» مي فروختند و هيزم و گوسفند و بره، علف خشك از براي شتر مصري. «مقرّب الخاقان ميرزا نصرالله» و «آقا ميرزا رضا همداني»، «ميرزا معدل شيرازي» و «حاجي رحيم خان» و «حاجي محمد حسين خان» با ساير رؤساي «حاجي محمد امير» با اطرافيانش آمدند. بزرگان عرب حربي كه آمده بودند «خاوه» بگيرند. نمدها در بيرون صحرا مشابه چادر انداختند. سماورها بار شد، تمام از دولتِ پادشاه روحي فداك، شيريني و چاي صرف شد. دعا به دولت ولي نعمت «شاهجهان پناه» نمودند و اين بنده كمترين، از براي «امير»، از قرار اين سياهه عيدي آوردم بسيار خرسند شده، هركس رفت در منزل خودش.

و شب را هم ميرزا نصرالله آن جا ماند، اگرچه بيشتر شب ها پيش هم بوديم، آن وقت كه جمعيت زياد نشسته بود. چالاقايي36 آمد بگذرد، بنده زاده زد، افتاد بالاي چادر عرب هايي كه اهل آن مزرعه بودند، عرب هاي امير و عرب هاي حربي و سايرين جمع شدند، اين گوسفندهايي كه كشته بود براي فروش، چالاقائي آمد براي روده [آنها]، سه تا را پشت هم بنده زاده زد، عرب ها تعجب نمودند. امير تفنگ مرا گرفت، اصرار كه شما هم يك تفنگ بياندازيد، بنده هم انداختم زدم، نه آنقدر عرب ها تعجب داشتند كه بتوان عرض كرد، با خودم مي گفتم اگر ببيني قبله عالم را، مي دهد مي پرانند و از عقب با گلوله مي زند كه رد نمي شود آن وقت چقدر تعجب خواهيد كرد! كه هزار مثل من در اين كار حيران و انگشت به دندان است كه خداوند از چشم بدش نگاه بدارد و به عمر و دولتش بيافزايد. هر اوقات كه اين كار را مي كند، اين بنده تا چند روز كيف دارم. مَرْدِكه! چالاقان37 زدن كاري نيست! بعد از جناب «سيد ايونلج»38 مشهور، با عرب هاي سماواتي و عرب هاي نجفي از اهل جبل، يك دفعه همراه جناب، قريب به پنجاه ـ شصت نفر آمدند. شيريني آن چه بود صرف شده. نبات و چايي صرف شد. تا غروب آفتاب رفتند. تا ده پانزده روز، [مثل ]اين بنده از دولت سر مبارك، كمتر كسي به اين عزت به مكه رفته است. چهار از شب رفته در حاجّ شامي بگو مگو شد. آدم رفت پرسيد، گفتند يك نفر [را] گرفته اند و كشته اند! نمي دانم راست يا دروغ، يك نفر را عقب39 كردند، در صحرا گرفتند، بردند ميان چادرها، صدا آمد كه بكشيدش! يك ساعت ديگر، پشت چادر بنده بگير بگير در گرفت، چهار نفر چهار نفر همچادر بودند، آدم هاي امير جار مي زدند: متوجه باشيد، نخوابيد امشب حرامي40 بسيار است. يكي از حاجي ها پا شده بود از مشك آب بخورد، از رفقا يكي بيدار شد اين را ديد، صدا كرد كه حرامي را بگيريد! تمام چادرها ريختند، اين بيچاره را اينقدر، رفقايش و همسايه هايش زدند با چوب و سنگ و غيره، كه افتاد. وقتي كه چراغ آوردند ببينند كجا است؟ ديدند رفيق خودشان را گرفته، اينقدر زده اند قريب به مردن، تا پنج شش روز موميايي و دوا و آش دادند تا حال آمد، تصور بكنيد در همچو جاي مخوفي كه تمام شب، هاي و هوي، بگيرند، بزنند و دايم تفنگ، آدمي گير بزاز، بقال، علاف، تاجر اصفهاني، كاسبي بيايد و تمام تا چنگ شب تاريك، اين بيچاره را چقدر خواهند زد و هي داد مي كرد كه به خدا من [از] رفيق هاي شما هستم، آنها مي گفتند بزنيد! در چادرها ديرك41 و سياهه نماند به دست حضرات مي زدند!

سلخ ذيحجّه42 اوّل آفتاب سوار شديم، يك فرسخ كه آمديم، رسيديم به دريا، كنارش مثل درياهاي مازندران، سمت مشرق تا سه فرسخ، دور كوه، مثل كوه هاي جبل، سمت مغرب و جنوب گاهي نيم فرسخ، گاهي يك فرسخ از دريا به جاده. سه ساعت به غروب مانده، از دريا به قدر يك فرسخ دور افتاديم، زمين درخت خار مغيلان دارد و بي آب، قريب به شش هفت جا، جزئي آبادي با ارض ها[يي]43 بي آب. هرجايي بيست ـ سي تا درخت نخل هاي بسيار كوتاه، در جاده به قدر نيم فرسخ دور.

غرّه محرم44، سر آفتاب سوار شديم، يك فرسخ كه آمديم رسيديم به كنار دريا، زلول را سوار شده رفتم كنار دريا، پنج شش كرجي ماهي45 كه ماهي مي گرفتند، آن فصل تمام ماهي سيم سفيد و سرخ، مثل نقره خام، نه مثل ماهي هاي انزلي سياه، بسيار سفيد كه چشم را مي زد ولي كنار درياي مازندران ريگ است اين جا گل سرخ است، شتر به زور مي رود.

آن جا را «بندر رابغ» مي نامند كه آنچه بار از اسلامبول طرف مدينه مي رود، از آنجا مي رود. يك خانه و ايوان و چند جاي ديگر كنار دريا ساخته بودند كه سه طرفش آب بود و يك طرفش خشك. از آنجا حاجي به سمت شام احرام مي بندد و «قلعه چه»46هم دارد كه «عسكر رومي» در آنجا ساخلو است، سواره و پياده اهل «رابغ» و عرب تمام مي گفتند كه حضرات در اينجا محصوراند، به قدر يك فرسخ قادر نيستند بروند حكمي بكنند. تمام آن بلد عرب حربي است و هيچ حكمي47 ندارد كسي به عرب حربي.

شب جمعه دوم محرم، در «رابغ» بوديم، اين بنده بناي روضه خواني را گذاشتم، چادر ما با چادر شامي قريب بيست ذرع فاصله دارد. امشب به جهت تنگي چادر حاج، دو روضه خوان داريم و سه درويش، كه مدح مي خوانند، روضه خوان از اتفاق فهميده يا نافهميده، روز ورود اهل بيت را بنا كرد به خواندن48، و لعن به شامي و كوفي كردن. ميرزا نصرالله مستوفي و سيد تاجر و جمعي از حاج، جمع شده بودند. گفتم: حضرات ببينيد اينجا كجاست؟ و اين اردوي بزرگ چه كسان اند؟ اينجاها كسي قادر به اين نبود كه اسم جناب امير(عليه السلام) و آمنه49 را ببرد، بحمدالله از مرحمت و التفات قبله عالم در اين مكان و اين [همه ] شامي روضه خوانده مي شود، تسهيل است، شامي و كوفي را لعن مي كند...

بنده به روضه خوان گفتم، لعن شامي را بگذار، جاي ديگر روضه بخوان آنها هيچ نمي گويند ما بايد حيا كنيم!


1- پستي و بلندي زمين ناهموار، درّه كوه.

2- درختي است خاردار، خار هايش كج و درشت و در ابتدا سبز و پس از مدتي سياه و يا سرخ تيره رنگ مي شود، ثمر آن شبيه باقلا و در غلاف پنج تا نه دانه وجود دارد و صمغ آن را صمغ عربي مي نامند به عربي ام غيلان مي گويند.

3- تالاب، حوض آب، جايي كه مانند استخر آب در آن جمع شود.

4- مرادش درگيري با حراميان در بين راه است.

5- سنا (به فتح سين)، گياهي است داراي برگ هاي باريك، شبيه برگ حنا. گل هايش كبود رنگ، دانه هايش ريز و در غلافي شبيه غلاف باقلا جا دارد. بيشتر در حجاز مي رويد و بهترين نوع آن، سناي مكي است و برگ آن در حَلب مانند مسهل استعمال مي شود.

6- چپ.

7- كم كم.

8- بَيْدَق، معرّب پياده، و به معناي راهنما در سفر است.

9- ميوه اش.

10- درّه، رودخانه.

11- آرايش.

12- گل هاي برجسته كه با رشته هاي نقره يا طلا، روي پارچه مي دوزند.

13- گردنه، راه دشوار كوه

14- گلوبريدن، و كشتن شتر را نحر گويند.

15- شتر.

16- سلاح آنان.

17- ميانه كوه و تنگناي كوه.

18- مفهوم نيست.

19- در متن آيشه به غلط با الف نوشته شده است.

20- گلابتون: گل هاي برجسته كه با رشته هاي نقره يا طلا در روي پارچه مي دوزند. (فرهنگ صبا)

21- حُكْمي: به ناچار.

22- به عقيده شيعه شب عرفه در مني بودن مستحب است نه واجب.

23- نام اين كوه «جبل الرحمة» است.

24- در متن «برويم» نوشته شده است.

25- در متن «هِوْدهم» نوشته شده است.

26- در متن خوده نوشته شده است.

27- در متن چنين آمده ليكن غلط است و مراد همان هفت مرتبه سعي صفا و مروه است.

28- مطلبي را با صداي بلند در كوچه و بازار به اطلاع مردم رساندن

29- مراد وي اعرابي است كه آن روز در مسير قرار داشتند و عجيب آن كه آدم از حج باز گشته، به تماشاي رقص زنان مي نشيند و بعد ديگران را رذل و بي حيا معرفي مي كند!

30- جوان.

31- در متن باش آمده، كه علي القاعده مراد بهش يعني به آن است.

32- قبيله.

33- شتر سوار.

34- اسب باري، اسب باركش.

35- دانه، دانه گندم، دانه حبوبات و امثال آن.

36- چال به معناي غاز، مرغابي هوبره و كبك.

37- در متن چالاغان نوشته شده است.

38- در متن به همين شكل آمده است.

39- دنبال.

40- دزد.

41- ديرك يا تيرك; يعني ستون خيمه.

42- روز آخر ماه ذيحجه.

43- زمين ها.

44- اول ماه محرم.

45- قايق كوچك ماهيگيري.

46- قلعه كوچك

47- فرماني.

48- در متن خوادن نوشته شده است.

49- روشن نشد كه به چه دليل نام حضرت آمنه را ذكر كرده است؟

/ 12