پا به پاي امين جبل(2) - خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطرات از حج بین سال های 1200 تا 1300 هـ . ش. - نسخه متنی

سید محسن امین، محمدحسین هیکل، محمد علی مقدادی، سید علی قاضی عسکر، رضا مختاری؛ ترجمه: جواد محدثی، سید حسن اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پا به پاي امين جبل(2)

سفرنامه حجّ علاّمه سيد محسن الأمين، مؤلف اعيان الشيعه

ترجمه: جواد محدّثي

مقدمه در بخش پيشين اين نوشتار، كه ترجمه اي از سفرنامه مرحوم علاّمه بزرگوار، سيد محسن امين جبل عاملي صاحب «اعيان الشيعه» است، با گوشه هايي از خاطرات سفر وي به زيارت خانه خدا در سال 1321 هجري قمري آشنا شديم.

در اين قسمت، توجه شما را به ادامه آن سفر و گزيده اي از خاطرات دومين سفر آن زنده يادِ زنده دل، به سرزمين حجاز و زيارت بيت الله الحرام، كه در سال 1341 هجري قمري انجام يافته است، جلب مي كنيم:

مدينه پيامبر

از دروازه اي وارد شديم كه بالاي آن دو توپ بود. در باغي مربوط به يكي از خدام حرم نبوي فرود آمديم. در آن خانه نخل و بركه آبي بود كه از چاهي برايش آب كشيده مي شد. بعضي از نخاوله هم ساكن آن خانه بودند و به مراقبت از آنجا مي پرداختند.

داخل ضريح مطهّر

به زيارت مرقد پيامبر رفته، لب ها را بر آستان حرم نهاديم و بوسيديم. اين توفيق را هم پيدا كرديم كه به داخل ضريح برويم. برگه اي از دفتر حرم مطهّر گرفتيم و با همكاري رئيس خدام حرم، ساعت 11 به اتاق مخصوص كه محلّ حضور استاندار مدينه بود رفتيم. عثمان پاشا، استاندار مدينه بود. در محلّ ملاقات، يكي از افسران عثماني بود. رئيس خدّام حرم او را به ما و ما را به او معرّفي كرد. در معرفي ما به او، گفت: اينان از نزديكان شيخ ابوالهدي هستند. آن افسر پرسيد: نزديكان ابوالهدي چقدر زيادند! سپس رو به من كرد و پرسيد: از نزديكان ابوالهدي كه در «حلب» هستند، در فلان جا و فلان جا، چه كساني را مي شناسي؟

رئيس خدام به وي گفت: مگر هر كس از بستگان ابوالهدي باشد، بايد همه عشيره او را كه در شهرهاي مختلف پراكنده اند بشناسد؟ او هم ساكت شد.

سپس استاندار مدينه و توليت حرم آمدند. عمامه اي سفيد و جبّه و قبايي پوشيده بودند. حاضران به احترام آنان بلند شدند و همه دست توليت حرم را بوسيدند، ولي من تنها مصافحه كردم. اندكي نشست. اذان مغرب گفته شد. افسري كه در صف نماز كنارم بود، به من گفت: من همه ساله از طرف سلطان زيارت مي كنم. و شروع كرد آداب وارد شدن به داخل حجره پيامبر (ضريح مطهّر) را به من ياد دهد. تشكّر كردم. پس از نماز مغرب، دو لباس سفيد آوردند و آن دو از روي لباس هايشان پوشيدند. براي او هم عمامه سفيدي نيز آوردند. امّا نسبت به من، به همان عمامه سبزم اكتفا كردند.

ابتدا استاندار وارد شد. پس از او كساني كه ورود به داخل ضريح داشتند. در دست هر كس شمع كوچكي بود كه مي بايست آن را روشن كند و يكي از قنديل هاي داخل ضريح را روشن سازد. استاندار و همراهان، حضرت رسول ـ ص ـ و دو مدفون در كنار او را، سپس قبر حضرت زهرا را زيارت كردند. يكي از خدّام زيارتنامه مي خواند، بقيّه نيز تكرار مي كردند. البته داخل ضريح، از پشت نرده اي آهني كه پيرامون حجره شريف پيامبر بود، زيارت كرديم، يعني زيارت، دور ديوار اتاق پيامبر بود، ولي خود اتاق، درش بسته بود و نمي شد وارد آن شد و قبر شريف را ديد.

اماكن و آثار

توفيق زيارت حضرت حمزه سيدالشهداء ـ ع ـ را هم در «اُحد» پيدا كرديم. فاصله مدينه تا احد يك فرسخ است. ولي توفيق زيارت مسجد «قبا» را نيافتيم، با اين كه فاصله اش بيش از آن نبود. همچنين مسجد فضيخ و مشربه ام ابراهيم را هم نتوانستيم زيارت كنيم، بخاطر شدّت خوف. ولي بعدها توفيق زيارت اين اماكن پيدا شد. پس از 6 روز اقامت در مدينه، ازاين شهر خارج شديم و به «جرف» رفتيم، كه در گذشته پادگان مدينه بوده است. سپس از آنجا به «بئر جبر» و از آنجا به «اصطبل عنتر» و سپس به «هديه» رفتيم. آب هديه، شور بود، ولي در سطح زمين قرار داشت. هر جا را مي كندند، آب درمي آمد. عصر از آنجا به طرف «براقه» حركت كرديم. آنجا آبي نبود. تا 9 شب آنجا بوديم. از آنجا به «قلعه حديد» رفتيم. اماكن ديگري را كه در ادامه ديدار كرديم، عبارت بود از: قلعه زمرّد، دشتِ مطران، چاه هاي غنم، مدائن صالح.

در «مدائن صالح»، تقريباً دو روز مانديم. آنجا وسط قلعه، چاهي بود با آب شيرين. مدائن صالح، همان شهرهاي قوم ثمود است كه پيامبرشان حضرت صالح بود. آثار خانه هاي تراشيده از سنگ كه در كوه ها ساخته بودند، به همان صورت زيبا و مستحكم باقي است و گذركنندگان از آن مسير، قبل از رسيدن به قلعه، آنها را مي بينند.

پس از رسيدن به خانه، كوشش كرديم كه براي ديدن آن برويم، ولي ناامني مانع شد.

نزديكي آنجا شهري بود به نام «علا»، داراي آب و باغ. اهالي آنجا به «مدائن صالح» آمده بودند و همراهشان جو، روغن، خرماي تازه و ليموي ترش و ليموي شيرين بود، پر آب و بزرگ.

ادامه راه

پس از آن به طرف «ظهر الحمراء» عزيمت كرديم. راهي بود بسيار سخت و ميان دو كوه همانند كه به اندازه عبور قطار شتر فاصله بود و مردم به آن كوه «ابوطاقه» مي گفتند و مسير بين آن دو كوه، شنزاري بود كه پاهاي شتران در آن فرو مي رفت. راه آن سربالايي بود. خيلي ها پياده مي شدند و آن بخش از راه را با فرياد و ناله و صداي طبل طي مي كردند تا شترها را به هيجان آورند تا در راه نماند يا نيفتد. البته بين عوام شايع است كه اين سر و صداها براي آن است كه شتران، ناله فرزند «ناقه صالح» را كه در آن كوه ها پنهان است نشنوند و نميرند.

ادامه راه، اغلب سنگستان و ريگستان و داراي لغزشگاه ها است. از ساعت 5/2 ظهر تا ساعت 9 آنجا مانديم، بقيه آن روز و شب را راه سپرديم تا ساعت 3، فردايش به «معظم» رسيديم. ميان اين دو محلّ، حدود 17 ساعت راه بود و قلعه اي بزرگ و بركه اي داشت كه از آب باران پر مي شد، امّا آن موقع، آب نداشت.

در ادامه مسيرمان به «اخضر» رسيديم، با 21 ساعت پيمودن راه. راه طولاني ميان «مدائن صالح» تا اخضر را، كه 60 ساعت طول كشيد، در سه مرحله طي كرديم و براي اين مسير، از مدائن آب برداشته بوديم. در اخضر هم قلعه اي از آن نظاميان بود كه وسط آن آب شيريني بود. آب از چاهي كشيده مي شد و در بركه اي بزرگ مي ريختند و حجّاج وقتي مي رسيدند، بركه پرآب بود، وقتي مي رفتند، آب بركه تمام شده بود و به همين خاطر، ازدحامي هم آنجا پيش نمي آمد. آنجا را شايد به خاطر همين سبزه ها و آب، «اخضر» مي گفتند.

آن روز و آن شب را آنجا مانديم، سپس به طرف «ظهر المغر» و از آنجا به سوي «تبوك» حركت كرديم. تبوك، شهري مسكوني، داراي چاه هاي آب شيرين بسيار و نخلستان ها بود. از آنجا گوشت و روغن و كره به قيمت ارزان خريديم... تبوك، همانجاست كه رسول خدا«ص» به آنجا لشكركشي كرد، امّا درگيري پيش نيامد. در آنجا مسجدي است كه مي گويند پيامبر در آن نماز خوانده است. قلعه اي ديدني هم دارد، كه بر سردر آن روي كاشي نوشته شده است طبق فلان دستور سلطان محمد خان (از فرزندان عثمان) در سال 1064 ساخته شد. در آنجا خانه هايي ويران و مزرعه هاي گندم و جو وجود داشت.

آن روز آنجا مانديم، از آنجا به طرف «قاع» راه سپرديم، منزلگاهي بود بي آب، آخر شب از آنجا هم راه افتاديم و به «ذاتِ حج» رسيديم. قلعه خوبي بود كه تعدادي نيروهاي نظامي جديد در آن بودند و در زمان سلطان عبدالمجيد ساخته شده بود. آب و نخل داشت، و... عقرب هاي بسيار. زمينش سفت بود و ميخ چادرها به آن فرو نمي رفت. از اين رو طناب خيمه هاي را به سنگ هاي مي بستند. سحرگاه از آنجا به طرف «مدوره» حركت كرديم، و... در ادامه، منزل هايي كه از آنها گذشتيم عبارت بود از: «تحت العقبه»، «فوق العقبه»، «معان» (شهري آباد و تابع حكومت سوريه)، «غزه»، «قطرانه».

قطرانه، در اطراف «مؤته» بود، قبر جعفر طيّار ـ ع ـ و شهدايي از صحابه كه با او به شهادت رسيدند، آنجاست. راه آهن حجاز تا آنجا هم رسيده است. از آنجا سوار قطار شديم و به دمشق رفتيم، البته پس از چند روز معطّلي. چون نمي خواستيم سوار قطارهاي روباز شويم.

از قطرانه تا دمشق، با حركتِ شتر، شش مرحله راه است و پيش از احداث راه آهن، اين مسير با شتر طي مي شد.

سفري ديگر به حجاز

[مرحوم سيد محسن امين، در گزارشي كه از دومين سفر حج خويش (در سال 1341 هجري قمري) مي دهد، بياني مبسوط دارد از كيفيّت بيرون آمدن از دمشق و سفر با راه آهن و پيمودن راه مصر از راه صحراي سينا و عبور از مناطقي همچون «قنطره» در حاشيه كانال سوئز و ديدار اهرام مصر و ورود به دانشگاه الأزهر و شيوه عزاداري ايرانيانِ مقيم قاهره و تكيه هاي عزاداري و مدرسه ايراني در مصر و گفتگويي كه با يك جوان مصري داشته، و بالأخره پيش گرفتن راه حجاز از طريق دريا... كه به لحاظ رعايت اختصار، از نقل آنها چشم مي پوشيم، تا آنكه مي نويسد:]

پيش از حركت كشتي، براي اين كه گرفتار شبهه احرام از محاذات ميقات نشويم، نذر كرديم كه از «سوئز» محرم شويم. چون در وسط دريا، مشكل بود اطمينان به محاذات ميقات پيدا كنيم. در سوئز، با سردادنِ «لبيك اللّهم لبيك...» احرام بستيم. در هرجا هم كه احتمال مي داديم محاذات ميقات باشد، مثل ينبُع و رابغ، مجدّداً نيّت احرام و گفتن لبّيك را تجديد مي كرديم. در جدّه نيز، چون محاذي ميقات «يلملم» بود، نيّت را تجديد كرديم...

گرچه در مذهب ما، براي محرم، در سايه بودن در حالت سير حرام است ولي در گرماي شديد و خوف ضرر، پس از مدّتي ماندن در آفتاب سوزان، به سايه آمديم. گرچه بعضي از متفقهان حلب، اين تكلّف را بر ما عيب مي گرفتند، با اينكه در نظر «مالك» و «احمد»، در سايه بودن را حرام مي دانستند.

به بندر جده رسيديم. قايق باناني آمده وسايل ما را همراه خودمان به بندر بردند. حكومت هاشمي براي آنان اجرت معيّني قرار داده بود كه دريافت بيشتر، تعقيب داشت. ما مزد بيشتري داديم ولي جرأت نمي كردند بگيرند تا اين كه مطمئن شدند ما به كسي نمي گوييم. ولي در بازگشت باكي نداشتند، چون خاطرشان جمع بود كه كسي شكايت نخواهد كرد. در جدّه، به صاحبخانه هم اجرت بيش از ميزان مقرّر پرداختيم.

در تابستان حجاز، هنگام غروب، هوا مي گيرد به نحوي كه نمي توان نفس كشيد. شب ورود ما هم هوا دم كرده بود و نتوانستيم شام بخوريم. امّا آخر شب هوا خنك و گوارا مي شود، بگونه اي كه آن كه در هواي آزاد خوابيده، به يك روانداز نازك احتياج پيدا مي كند.

حكومت از هر حاجي يك قروش و 43 قروش، پول تمبر مي گرفت كه روي ويزا مي زد. از جدّه، شبانه و سوار بر الاغ هاي سفيد به اتّفاق گروهي از همراهان راه افتاديم. بقيه همراه وسايل ماندند و با استر آمدند. فردا ظهر به مكّه رسيديم، پس از آنكه حدود دو ساعت در راه به استراحت و نماز پرداختيم. راه جدّه تا مكه نيز كاملاً امن بود. زبان فصيح عربي، در شهر و باديه حجاز همچنان پابرجاست. در گفتگوها فصيح حرف مي زنند، به صاحب خانه در مكه گفتيم: آيا در مدّتي كه نيستيم و به منا و عرفات مي رويم، وسايل ما در امنيّت است؟ گفت: به ما بسپاريد، برايتان نگه مي داريم. يكي از استربانان، ديگري را در نهايت فصاحت صدا كرد، كه متأسفانه حرفش يادم نماند. كودكان عرب، به استقبال حجّاج، سر راه آمده بودند. حجّاج به طرف آنها پول خرد يا تكّه هاي نان پرت مي كردند. آنان هم با نهايت خفّت و خواري آنها را از بين ريگ ها جمع مي كردند و عقب عقب برمي گشتند و در اين حالت جملات و دعاهايي سوزناك بر زبان داشتند كه ديده ها را به طرف خود جلب مي كردند. مثلاً دعا مي كردند: «خداوند، با سلامتي به خانواده ات برگرداند».

شتربانان، در آن ريگزار تفتيده، همراه شترهايشان پياده به راه مي افتادند، گويي كه بر فرش هاي گسترده قدم مي گذارند.

ساق هاي باريك پاهايشان آشكار بود، گويا از آهن است. در طول راه، صاحب خانه ها در كمال ملايمت و نرمي اجرت مي طلبيدند، برخلاف آنچه در سفر اوّل از آنان مي ديديم. در مكّه بعضي از وابستگان «شاه حسين» (پادشاه عربستان) به ديدار ما آمدند، مي خواستند كه براي ما وقتي براي ديدار با پادشاه بگيرند، كه گفتيم: «ما براي زيارت شاهِ شاهان در خانه خود او آمده ايم و نمي خواهيم زيارت پادشاهي از بندگانش را به اين ملاقات، مخلوط كنيم».روزي براي نماز صبح به مسجد الحرام آمديم. بعضي از همراهان هم به ما اقتدا كردند. دو نفر اهل مكّه هم به ما پيوستند. وسط نماز، يكي به ديگري گفت: اين عجمي و شيعي است، و نماز را قطع كرده و رفتند. ببين تعصّب كساني كه اقتدا به هر صالح و فاجر را جايز مي دانند، نسبت به شيعه تا چه حدّ است!...

به سوي منا و عرفات

روز ترويه، به قصد احرام حج، وارد مسجد الحرام شديم، چون بهتر است كه احرام در مسجد و نزد مقام ابراهيم يا حجر اسماعيل باشد. دو ركعت در سايه نماز خوانديم. مي خواستيم هر طور شده به مقام ابراهيم برسيم و آنجا محرم شويم تا فضيلت آن را درك كنيم. زمين داغ بود. چند قدم، هر چند بسرعت كه برداشتيم نزديك بود پاهايمان بسوزد، سريعاً به عقب برگشتيم و سوزش آن گرما تا چند روز در كف پايمان بود. بالأخره نتوانستيم به «مقام» برسيم.

به سوي عرفات رفتيم. وقوف براي همه حجاج يكسان و يكروز بود. روز نهم در عرفات وقوف كرديم و به دعا و زيارت و مناجات پرداختيم. هنوز به غروب زياد مانده بود كه همه دعاها و برنامه ها را تمام كرديم، چون روزهاي بلند تابستان بود. پس از مغرب، بسوي «مزدلفه» كوچ كرديم. شب را آنجا مانديم و صبح به «منا» آمديم. در قربانگاه، ذبح كرده به خيمه ها بازگشتيم ولي چادر خود را گم كرديم، ساعتي بين چادرها سرگردان بوديم. از گرما نزديك بود هلاك شويم. روز عيد به خاطر گرماي شديد و خستگي بسيار نتوانستيم به مكّه برگرديم. روز يازدهم به مكه آمديم. پس از طواف و سعي به طرف منا، برمي گشتيم. نزديك ظهر بود و گرماي شديد و تشنگي! به يكي از قهوه خانه هاي وسط راه پناه آورديم و آب خنك و چاي نوشيده و استراحتي كرديم. سپس به طرف منا راه افتاديم. همه واجبات و مستحبات مناسك حج را كه انجام داديم، با حالتي سپاسگزارانه به درگاه الهي كه اين توفيق را داده بود، به مكّه بازگشتيم. امّا زيارت مدينه ممكن نشد، راه ناامن بود. حتي بعضي تا نزديكي مدينه رفته، قبه حرم را هم ديده بودند و پول هاي زيادي هم در راه خرج كرده بودند تا به آنجا رسيده بودند، ولي نتوانستند وارد شهر شوند و دوباره به مكّه برگشتند.

شب بازگشتمان از منا، يكي از همراهان بخاطر غذايي كه خورده بود، تب كرد. خود را آماده كرديم كه بخاطر او از حجاج ديگر عقب بمانيم، چون فكر مي كرديم مدّت بهبودش طول خواهد كشيد. همراهمان جعبه دارو داشتيم. به او دوا داديم، زود خوب شد و با ساير حجاج به راه افتاديم. مطوِّف ما كه نمي توانست به اندازه نيازمان شتر كرايه كند، بعضي را به كمكش فرستاديم و به اندازه نياز، شتر كرايه شد و پيش از مغرب، از مكه بسوي جدّه راه افتاديم. بالأخره از پاسگاه بازرسي گذشتيم و فردايش به «بحره» رسيديم، تا عصر آنجا مانديم. از ترس تشنگي غذايي نخوردم، تنها چاي مي خوردم. آب آنجا تلخ و گرمايش بسيار بود. كمي از آب شيرين مكّه را همراه داشتيم كه با آن رفع تشنگي مي كرديم. امّا همراهانمان برنج و گوشت خوردند. طبّاخ هاي آنجا كه غذا عرضه مي كردند به زبان حجاج جاوه اي كه زياد بودند، دعوت به طعام هاي خود مي كردند. حجازي ها به مقدار نياز، از هر زباني كه اهل آن بر آنجاها مي گذرند، اندكي آشنايي دارند.

عصر، آماده حركت شديم. عرب باديه نشيني را ديديم كه نابينا بود و فرزند خردسالش جلودار و عصاكش او بود. مشك آبي بر دوش داشت و داد مي زد: آب شيرين! كسي باور نمي كرد، چون در بحره، آب شيرين نبود. آبي از او خريديم، شايد براي وضو احتياج پيدا مي كرديم. ظرف هايمان را پر كرديم. در راه تشنگي كه به ما روي آورد، خواستيم با بي ميلي از آن بخوريم، با شگفتي ديديم آب شيرين است خودمان خورديم و به همراهان هم داديم و با باقي مانده آن نزديكي هاي جدّه براي نماز وضو گرفتيم.

خانه ما در جدّه، مجلّل و بزرگ و بي نظير بود كه مستأجر آن، دوستمان «حاج محمد ازري بغدادي» ما را به نزول در آن دعوت كرده بود...

شبي كه مي خواستيم صبح آن از جدّه سفر كنيم، دچار تب شديم، ولي چون نمي شد سفر را به تأخير انداخت، صبح به بندر رفتيم كه از خانه ما بسيار دور بود. يك كشتي اجاره كرده بوديم كه پرچم مصر روي آن بود. اين نشان مي داد كه كشتي تابع شركت دولتي مصر بود كه انگلستان به حكومت مصر فروخته بود. كشتي بزرگ ولي كثيفي بود كه از جدّه تا بيروت، يك بار هم شستشو نشده بود، با اين كه كشتي «طلياني» روزي دوبار شسته مي شد. اين آلودگي بخاطر آن بود كه اجاره كنندگانش مسلمانان بيروتي و سرنشينانش حجاج مسلمان سوري بودند و معمولاً با اينگونه حجّاج، مثل حيوانات بلكه بدتر رفتار مي كردند.

[مرحوم امين، در ادامه سفر به شرح قضاياي طول راه و داخل كشتي در مدّت 5 روز سفر آبي و سپس خاطراتِ مناطق ديگري كه تا بازگشت به وطن پرداخته است. اين بخش ها را هم بخاطر رعايت اختصار نياورديم. در همينجا با «امين جبل عامل» در اين سفرنامه خداحافظي مي كنيم.]

«پايان»

/ 12