شيخ عبدالسلام در كرامات و اطلاعات غيبي در بين اهل تسنن شهرتي داشت و روي همين اصل نام او را بعظمت و بزرگي ياد ميكردند ، روزي در محراب مسجد بصره بعد از اداء فريضه صبح بخواندن تعقيبات اشتغال داشت ، ناگهان در اثناء ذكر گفت كخ كخ .مردم با شنيدن اين كلمه به تعجب در آمدند كه اين كلمه چه ربطي به تعقيبات نماز دارد يكي از ارادتمندان بعد از فراغت از وي پرسيد كه اين كلمه چه بود كه هيچ تناسبي با اذكار و اوراد نداشت ، خيلي مايلم كه از حقيقت آن با خبر باشم شيخ در جواب گفت ميدانم كه آن كلمات ربطي با ذكار ندارد اما حقيقت مطلب اين است كه در اثناء ذكر حالت خلسه همان حالتي كه به مرتاض ها دست ميدهد بمن دست داد كه ناگاه مكه معظمه و خانه كعبه را ديدم ، در اين حال سگي را ديدم كه بسمت خانه كعبه ميرفت لذا با گفتن كلمه كخ كخ خواستم او را دور سازم تا خانه خدا را ملوث نكند مريدهاي شيخ با شنيدن اين بيان بشاش و خندان شدند و به تمجيد و تعريف و تمجيد وي پرداختند و از اين كرامت عجيبه همديگر را بشارت ميدادند ، اتفاقا يكي از همان ارادتمندان كه اخلاص خاصي بوي داشت بمنزل آمد و عيال خود را كه شيعه و از پيروان مولاي متقيان علي بن ابيطالب ع بود از اين قضيه خبر داد و با آب و تاب فراوان مطلب را نقل نموده و اظهار شادماني داشت آن زن مومنه كه از ارادتمندان اهلبيت اطهار بود و هرگز فريب اينگونه عوام فريبي ها را نميخورد ، شوهر را مورد نصيحت خود قرار داده و از او خواست كه از اين حرفها بگذرد و ديگر در دام عوام فريبها قرار نگيرد ، شوهر از اين توبيخ ناراحت شد و گفت اصولا شما رافضيها تمام اساس كار ما را قبول نداشته و باور نميكنيد ، منكه براراتم نسبت به شيخ افزوده شد .زن مومنه بصري براي آنكه خلاف واقع را بشوهر نشان دهد از او خواست كه شبي شيخ عبدالسلام و بعضي از مريدهاي او را دعوت كند تا با پياده كردن نقشه اي كه در نظر دارد حقيقت مطلبرا روشن سازد ، دعوت بعمل آمد و شيخ با جمعي از مريدها در شب موعود بعنوان مهماني آمدند و هر كدام در جاي خود قرار گرفتند در ساعت معين سفره پهن شد و آن زن براي هر كدام از مهمانان ظرفي پلو و يك جوجه بريان كه روي برنج قرار داشت فرستاد ولي جوجه بشقاب شيخ را زير پلو قرار داده و فرستاد كه بظاهر نمايان نبود شيخ قدري بظروف سايرين نظر كرد و ظرف خود را خالي از جوجه ديد متغير و ناراحت شد و از اين نظر به ميزبان پرخاش كرد كه بمن اهانت نمودي و ظرفم را خالي از جوجه آوردي كه ناگاه آن زن مومنه از پس پرده فرياد برآورد و گفت اي آقائيكه از مسجد بصره سگ را در كعبه مشاهده ميكني پس چگونه است كه جوجه را زير مشتي برنج نمي بيني شيخ خجل شد و عوام فريبي او براي همگان روشن گرديد ./ مجموعه قصه هاي شيرين .