عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

درود هماره ما نثار شما باد!»

شاعر، لحظه اى خاموش شد. زيرا رضا (ع) از خود
بيخود شده بود. دل بزرگ وى نتوانست حماسه واژگان را حمل كند،
واژگانى كه چكيده اشك و خون و اندوه بودند... چون حضرت به خويش
آمد، با صدايى به غمگينى آواى جارى آب در ناودان فرمود:

« بخوان اى خزاعى.»

و دعبل خواند:

« آن ها كه غربت و دورى وطن پراكنده شان كرد

كجا رفتند؟

بايستند تا از خانه هاى بى صاحب بپرسيم

چندگاه است كه روزگار نمازها و روزه هايشان به
سرآمده است؟

زمانه نيرنگ باخت و كينه ورزان روبند بر چهره
زدند

تا از قهرمانان بدر و احد و حنين انتقام گيرند

آفريدگار، قبرى را كه در مدينه است با بارانش
سيراب كند.

قبرى كه آسودگى و بركت ها در آن فرو آمده اند
پيام آور راست راهى، درودش شهريارش [= خدا] بر او باد!

و از سوى پروردگار بر روحش هديه ها باد!»

بغض، حنجره شاعر را فشرد. با همان بغض ادامه داد:

« بپندار فاطمه! اگر حسين را بينى كه از تشنگى
كنار فرات جان سپرده است حتماً سيلى به گونه ات مى نوازى

و اشك از چشمانت برگونه هايت جارى مى كنى

برخيز اى دختر خير و مويه كن

ستارگان آسمان بربيابان فتاده اند

اى فاطمه! از قبر گمنامت برخيز تا بر فرزندان
شهيدت گريه كنى

فرزندانى كه در كوفه، طيبه، فخ، جوزجان، باخمرى و
بغداد سر به شورش برداشتند

قبرى در بغداد است از آن جان پاك و پيراسته كه در
غرفه هاى بهشتى، غوطه ور در درياى آمرزش خداى مهربان است.

در همين لحظه، رضا (ع) به وى فرمود: « مى خواهى
بيتى به اين قسمت از اشعارت بيفزايم؟»

ـ آرى اى فرزند رسول خدا (ص).

و امام ادامه داد:

« و قبرى در طوس است، چه سوگى!

ناله ها در رژفاى درون راه مى يابند.»

و نشانه هاى پرسش و حيرت در چشمان شاعر نقش مى
بندد. دعبل حيرت زده مى پرسد:« قبر چه كسى سرورم؟!»

ـ قبر من اى
دعبل! (137)

و شاعر به خواندن شعرش ادامه مى دهد:

« پس اى چشم! گريه كن و بغضت را بيفشان

زمانه گريستن فرا رسيده است

تبهكارى هاى روزگار، مرا محاصره كرده است

و من اميدوارم كه پس از مرگ در امنيت به سر برم

سى سال است كه من با رنج و دريغ روزگار مى گذرانم

و مى بينم كه چگونه اين اجتماع كوچك از انسان
هايى كه ستارگان زمين اند،

/ 90