عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ستم ديده و آواره اند و گرسنگى و ناكامى پيكرشان
را گداخته است

تا هنگامى كه خورشيد بر زمين مى تابد

و مؤذن براى نماز اذان مى گويد، مى گريم

خورشيدى طلوع و غروب نكرد

جز آن كه در شام گاه و سپيده دمان بر آن ها
گريستيم

با همه فشارها، آنان از ستيغ انسانيت فرود
نيامدند؛

همچنان بزرگ و بزرگوار ماندند

چون يكى از اين خاندان كشته مى شد

دستى كه اينان به انتقام بگشايند، بسته بود.»

حضرت (ع)، كف دست را برگرداند؛ تو گويى خويش را
از مقابله به مثل دور نگه مى داشت. غمگنانه زمزمه كرد: « آرى،
سوگند به خدا كه بسته است.»

دعبل ادامه داد:

من اگر به آن چه امروز و فردا رخ خواهد داد، اميد
نمى داشتم

دلم از حسرت آل احمد مى تپيد

آرى! اميد من به خروج امامى است كه ناگزير خروج
خواهد كرد

ظهورى همراه با نام پروردگار و بركت ها.

امام بانگ برآورد: « اى خزاعى! اين ابيات را روح
القدس بر زبانت جارى ساخت.» و دعبل ادامه داد:

حق و باطل را از هم جدا ساخته

به نعمت و كيفر پاداش مى دهد

پس اى نفس، شاد و خرم باش

كه آن چه آمدنى است، دور نيست

هيچ يك از رنج هايى كه مى كشم، ايمان مرا نمى
لرزاند

تلاش مى كنم خورشيد را جا به جا كنم

و صلوات ها را به سنگ ها بشنوانم

گويى قفسه سينه ام بسيار تنگ شده است

و نمى تواند آه را در خويش نگه دارد.

امام برخاست تا شاعر هراسان آواره اى را در آغوش
كشد كه سى سال را با بيم جان سپرى كرده است.

ـ اى خزاعى! روزى كه روز هراس بزرگ [رستاخيز]
است، خدايت تو را بى هراس گرداند.

اشك از ديدگان جارى بود؛ اشك اندوه براى آنان كه
مظلومانه كشته شدند و اشك غم براى كسانى كه هنوز زير ستم بودند.
شاعر، دل لبريز از اندوهش را با اشك شست و از جا برخاست. اجازه
رفتن گرفت. پيش از رفتن، ياسر ـ خادم حضرت ـ كيسه اى كوچك برايش
آورد.

ـ اين چيست؟

ـ ده هزار درهم. هديه اى است از سرورم.

ـ سوگند به آفريدگار كه چنين قصدى نداشتم و به
خاطر آن به اين جا نيامدم. آمدم تا به محضرش مشرف شوم و چهره اش را
بينم. تنها از وى مى خواهم كه پيراهنش را به من هديه دهد.

شاعر منتظر ايستاد و خادم از نزد امام (ع) برگشت.
لباس خز ايشان را آورد و گفت: « اين لباس. سرورم درهم ها را
برگرداند و فرمود: بگير! همين روزها به آن نياز پيدا خواهى كرد.»

شاعر، صورت خود را در پيراهن فرو برد. عطر پيامبران بينى اش را
آكند. كيسه كوچك را گشود. ده هزار سكه به نام رضا (ع) بود. شاعر
آواره، نخستين كسى بود كه به اين پول جديد، دست يافته بود. (138)

/ 90