ـ ساعتى ديگر، پسر بشير (189) را نزدت مى فرستم تا
آن را بگيرد.
مأمون اين را گفت و پس از لحظاتى از جا برخاست.
امام برايش خطبه اى نوشت كه اگردل زنده اى مى داشت، بسى سودمند مى
بود. خطبه چنين بود:
« سپاس خداوندى را سزاست كه نه از چيزى آفريده شد
و نه براى ساختن چيزى، از نيرويى يارى گرفت. پديده ها را از چيزى
نيافريد؛ بلكه به آنها گفت:« بشو» و آنها پديد آمدند.
گواهى مى دهم پروردگارى جز خداوند نيست. او يگانه
اى بى همتاست؛ فراتر از رقابت رقيبان. او را نه همنشينانى است و نه
فرزندانى. گواهى مى دهم كه محمد بنده برگزيده و امين او است. قرآن
آشكار و وحى گويا و كتاب كه محمد بنده برگزيده و امين او است. قرآن
آشكار و وحى گويا و كتاب آسمانى را كه در دستان ماست، با او
فرستاد. با كتابش، مردم را به ثواب مژده و از مجازاتش بيم داد.
درود آفريدگار بر محمد و خاندانش باد!
اى بندگان خدا! شما را به پرهيزكارى اندرز مى دهم؛ به تقوا از
خداوندى كه پنهان و آشكار شما را مى داند. پروردگار نه شما را
بيهوده آفريده و نه رهايتان كرده است. زنهار! زنهار اى بندگان خدا!
خداوند خود شما را [از انجام كارهاى زشت] بيم داد؛پس از انجام كارى
كه پشيمان مى شويد وشوربختى به كف مى آوريد و به شكنجه دوزخ رهسپار
مى شويد، دورى كنيد؛ از دوزخى كه عذاب آن سخت و سنگين است. آن، بد
جايگاه و منزلگاهى است. (190)
آتشى كه خاموش نمى شود و چشم (دوزخيان) به خواب
نمى رود و پيكرهايى كه [از سختى شكنجه] نه زنده اند و نه مرده؛ در
بند كشيده؛ كيفر و شكنجه داده. هرچه پوست هايشان پخته [و فرسوده]
شود، به جاى آن ها پوست هاى ديگر آوريم تا عذاب را بچشند؛ خداوند
پيروزمند فرزانه است. (191) ما براى ستم كاران (مشرك) آتشى فراهم
آورده ايم كه سراپرده هاى آن، آنان را فرا خواهد گرفت. (192)
پس اى بندگان خدا! با اين پيكرهاى نابود شدنى از
فريادهاى مرگ آفرين پيش از رستاخيز به آفريدگار پناه ببريد؛ قبل از
آن كه مرگتان فرارسد و جانتان گرفته شود...
دريغا! مرگتان فرارسيده و كارهايتان به پايان آمده و ديگر تمام شده
است. نه راهى براى بازگشت وجود دارد و نه راهى براى پيمودن به
بهشت... خداوند ما وشما را آن گونه حفظ كند كه نيكان خودش را حفظ
كرده است. ما و شما را چنان رهنمون باشد كه بندگان برگزيده اش را
راهنمايى كرده است. (193)
ابن بشير در زير درخت اكاليپتوس بلند بالايى
نشسته بود كه مأمون او را طلبيد. او با حالت پيروى كامل حضور يافت.
مأمون چند لحظه اى به او خيره ماند و سپس گفت:« دستانت را به من
نشان
بده!»
پسر بشير در حالى كه نشانه هاى پرسش در چشمان
نگرانش موج مى زد، كف دستانش را گشود. مأمون با تكيه بر تك تك حروف
گفت:« ناخن هايت را نچين و بلندشان كن.» (194)
منصور حيرت زده بود؛ اما بانگ برآورد:« به چشم اى
امير مؤمنان.»
ـ اينك نزد رضا برو. او خطبه اى به تو مى دهد، آن
را بياور و در مسجد به من بده.
صف ها براى نماز مهيا بودند. خورشيد بر فراز شهر
مى تابيد. مأمون خطبه را آغاز كرد. نمى توانست تأثير آن كلام مقدّس
و مؤثّر را ناديده انگارد... دل ها فروتنى كردند و چشم ها گريستند.
حتى دل و پيكر مأمون نيز لرزيدند.
پس از نماز، وارد اتاقش شد و چشمش به صندوق چوبين
افتاد، صندوقى از چوب درخت آبنوس بود. جام شراب با ته مانده اى از
شراب در آن، از شب قبل روى ميز مانده بود. تا چشمش به آن افتاد،
همه چيز را فراموش كرد و تنها به تخت، تاج و برگشتن به بغداد
انديشيد. بغداد تنها رؤياى وى بود. سرزمين خاطراتش بود؛ با آن نواى
موسيقى كناره هاى رودش و خنياگرى هاى موصلى (195) و شب هاى لذت بخشش.
خورشيد رخ نهان مى كرد. اندك اندك تاريكى مى آمد
تا همه چيز را رنگ هراس و ابهام زند.