عشق هشتم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
از اين باشد.»ـ بخور اى اباالحسن!ـ ميل ندارم.مأمون با خشمى پنهان گفت:« شما انگور دوست
داشتيد. چه چيز باعث مى شود كه حالا نخوريد؟! نكند مرا متهم به
چيزى مى كنيد؟»و خود، دانه اى انگور را كه به سم آغشته نشده
بود، در دهان گذاشت. امام دريافت كه به پايان راه رسيده است و اين،
تن به ترورى ناگزير است. پس، خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را
به دهان گذاشت؛ (200) اما ناگاه خوشه را پرتاب كرد و برخاست؛ آن گاه
با نگاهى آتشين به مأمون نگريست. مأمون دستپاچه پرسيد:« كجا؟»حضرت با صدايى كه در آن اندوه پيامبران موج مى
زد، پاسخ داد:« به آن جا كه مرا فرستادى!»