شهادت در راه خدا آرزوى بزرگ «ميثم تمار» و «حبيببن مظاهر» بود. و هردو به اين آرزو رسيدند; حبيب، در ركاب حسين عليه السلام و ميثم در مبارزه با طغيان «ابن زياد».روزى، ميثم در مجلس «بنى اسد» با حبيب بن مظاهر ملاقات كرد. مدتى با هم گفتگو كردند. در پايان اين ديدار، حبيب بن مظاهر گفت: گويا پير مرد خربزه فروشى (21) را مىبينم كه در راه دوستى فرزندان و خاندان پيامبر، او را به دار مىآويزند و بر چوبه دار، شكمش را مىدرند. (اشاره به شهادت ميثم در كوفه)ميثم هم در پاسخ گفت: من هم گويا مردم سرخرويى را مىبينم و مىشناسم، با دو دسته موى بر سر كه براى يارى فرزند دختر پيامبرش قيام مىكند و كشته مىشود و سرش در كوفه گردانده مىشود. (اشاره به شهادت حبيب در كربلا) پس از اين گفتگو از هم جدا شدند و رفتند.اهل آن مجلس، كه آن دو را به دروغ متهم مىكردند، هنوز متفرق نشده بودند كه «رشيد هجرى» يكى از ياران على«ع» فرا رسيد و سراغ ميثم و حبيب را از آنان گرفت. گفتند: اين جا بودند و شنيديم كه چنين و چنان گفتند. گفت: خدا ميثم را رحمت كند! فراموش كرد اين را هم به گفتهاش بيفزايد كه: «به آن كس كه سربريده حبيب را به كوفه مىآورد، صد درهم بيشتر داده مىشود. » و. . . رفت. آنان گفتند: اين ديگر از آن دو هم دروغگوتر است! ولى چند روزى نگذشت كه ميثم را بردار آويخته ديديم و سر حبيب را هم پس از كشتنش آوردند و هرچه را كه آن دو گفته بودند به همان صورت اتفاق افتاد. (22)