ميثم در كوفه، مورد احترام بود و شخصيت اجتماعىاش موقعيت او را از هرجهت، حساس كرده بود. از سفر حجبه سوى كوفه برمىگشت كه «ابن زياد» دستور دستگيرى او را قبل از رسيدن به شهر، صادر كرد. اين در حالى بود كه مسلمبن عقيل در كوفه به شهادت رسيده و تشنج و اضطراب، كوفه را فراگرفته و شيعيان سرشناس و چهرههاى برجسته هوادار اهلبيت، تحت تعقيب يا در زندان بودند و زمينه براى اعتراضها و شورشها فراهم بود.«عريف» به همراه صد نفر از ماموران، برنامه دستگيرى ميثم را قبل از ورودش به كوفه، تدارك ديدند. ابنزياد او را تهديد كرده بود كه اگر ميثم را دستگير نكند، خودش به قتل خواهد رسيد. عريف به «حيره» آمد و با همراهانش در انتظار رسيدن ميثم بود. ميثم را در همان جا، پيش از آن كه پايش به خانه برسد گرفتند. ميثم به ماموران حوادث آينده و چگونگى شهادت خويش را بازگو كرد.ميثم گرچه در آن روز، پيرمردى سالخورده بود كه بر استخوانهايش جز پوستى باقى نمانده بود (24) و از نظر جسمى، تحليل رفته بود، ليكن از نظر شهامت و قوت قلب و قدرت روحى و اراده استوار و زبان گويا و فصيح و ايمان راسخ در حدى بود كه ابنزياد را، با آن همه قدرت و مامور به وحشت افكنده بود; به همين جهت هم براى بازداشت اين پيرمرد جواندل و توانمند، صد مامور را گسيل ساخته بود.ماموران، ميثم را به كوفه وارد كردند. به عبيداللهبن زياد خبر دادند كه ميثم اسير و گرفتار شده است. در معرفي ميثم به ابنزياد گفتند كه: او از نزديكترين و برگزيدهترين ياران ابوتراب، على عليه السلام است.ابن زياد گفت: واى بر شما! كار اين مرد عجمى به اين جا رسيده است؟! بياوريدش. . . ! ميثم را از بازداشتگاه به حضور والى كوفه آوردند.ابن زياد، براى آزمودن روحيه ميثم و گفتگو با او پرسيد: -پروردگارت در كجاست؟- در كمين ستمگران. . . كه تو يكى از آنانى.- با اين كه عجم هستى با من اين گونه سخن مىگويى؟! به من خبر دادهاند كه تو با «ابوتراب» بسيار نزديك بودهاى!- آرى، درست گفتهاند.- بايد از على تبرى بجويى و با ابراز تنفر از او، او را به زشتى ياد كنى وگرنه دستها و پاهايت را بريده و بر دار مىآويزمت.ميثم در مقابل اين تهديد گفت: على عليه السلام به من خبر داده است كه مرا به دار مىآويزى.ابن زياد براى جبران اين وضع نامطلوب كه پيش آمده بود، گفت: واى بر تو! با سخنان على درخواهم افتاد. (عمل بر خلاف آن پيشگويى).ميثم گفت: چگونه؟ در حالى كه اين خبر را على -عليه السلام از پيامبر و او از جبرئيل و جبرئيل هم از طرف خدا بيان كرده است. به خدا سوگند! از مكانى هم كه در آن به دار آويخته مىشوم به خوبى آگاهم كه در كجاى كوفه است و من نخستين مسلمانى هستم كه در راه اسلام بر دهانم لجام زده خواهد شد.ابن زياد با شنيدن اين سخن، بيشتر برآشفت و گفت: به خدا قسم! دست و پايت را قطع كرده و زبانت را رها مىگذارم تا دروغ مولايت و دروغ تو آشكار شود. و همان دم دستور داد كه دست و پايش را قطع كنند و بر دارش آويزند. (25)و آن چنان كه خواهيم ديد، ابن زياد نتوانست زبان ميثم را رها و گويا ببيند، و به قطع آن هم دستور داد.