چو خود را نبازى بوقت غضب،
رسيدى چو اندر لب پرتگاه،
ز لغزش رها گردى از يك نگاه
نيفتى تو هرگز برنج و تعب
ز لغزش رها گردى از يك نگاه
ز لغزش رها گردى از يك نگاه
بتر نيست از گمرهىّ خرد
نه از خوارى جهل خوارى بتر
كه جاهل سر انجام افتد بسر
خردمند را كجروى كى سزد
كه جاهل سر انجام افتد بسر
كه جاهل سر انجام افتد بسر
كنى نفس را گر بلذّت رها،
ور او را زنى گاه شادى لگام،
توئى مالك نفس و ثابت بگام
توئى هالك خود ز روى جفا
توئى مالك نفس و ثابت بگام
توئى مالك نفس و ثابت بگام