تبعيد بلال
اذان نگفتن بلال پس از رحلت پيامبر، نوعى به رسميت نشناختن خلافت بحساب مى آمد و بلال نمى خواست بااذانش ، حاكميت كسى را تاءييد كند. او عهد بسته بود كه فقط براى پيامبر اذان بگويد يا براى على (ع ) اگر
جانشين آنحضرت شود.امتناع بلال از اذان گفتن ، براى خليفه گران تمام مى شد. اين بود كه بالاءخره او را به شام تبعيد كرد و
تا آخر عمر در آنجا بود. (88)
در ايامى كه بلال در شام به سر مى برد، يك بار رسولخدا را در خواب ديد كه به او فرمود:بلال ! چقدر درباره من جفا مى كنى ؟ چرا به زيارتم نمى آيى ؟بلال كه از خواب بيدار شد، به شدت اندوهگين شد و تصميم گرفت به زيارت مرقد پيامبر برود. عازم مدينه
شد. همينكه وارد شهر گشت ، يكسره به طرف قبر رسول الله آمد و گريه كنان خود را بر قبر آنحضرت افكند.امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام ) با خوشحالى از خبر ورود بلال ، به استقبال او شتافتند. بلال
وقتى آن دو يادگار پيامبر را ديد آنها را در آغوش كشيد و بوسيد (89) و به ياد ايامى افتاد كه پيامبر،
اين دو فرزند گرامى را در آغوش مى گرفت و از آينده آنان خبرها مى داد و مى ديد كه اهل بيت پيامبر چگونه
پس از وفاتش تنها شده و مورد بى مهرى امت قرار گرفته اند.بلال چند روزى در مدينه ماند و پس از زيارت قبر پيامبر (ص ) و ديدار با اهل بيت عصمت ، دوباره عازم
تبعيد گاهش شام شد.
بلال ، راوى سخنان پيامبر (ص )
بلال ، از آنجا كه ساليان درازى در حضور پيامبر و از ياران نزديك آنحضرت بود، طبعا سخنان زيادى ازآنحضرت به ياد داشت و با عمل و گفته هاى پيامبر، آشنائى فراوانى داشت . از اين رو، آنچه را اين صحابى
بزرگ از پيامبر نقل و روايت مى كرد، سندى معتبر و كلامى قابل استناد به حساب مى آمد.بلال ، ايامى را كه در شام به سر مى برد، با نقل احاديث پيامبر و خاطراتى از آنحضرت ، به تعليم و تربيت
مسلمانان مى پرداخت و سخنانش براى مردم ، حجت بود.مرحوم علامه مجلسى ، گفتگو و نقل تاجرى را ذكر كرده است كه در سفر تجارتى خود، با بلال آشنا شده و از
او، سخنان پيامبر را شنيده است . خوب است كه ماجرا را از زبان خود (راوى عبدالله بن على ) بشنويم :كالائى را از بصره به مصر مى بردم . در مصر، يكى از روزها در راه به پيرمردى بلند بالا و سبزه رو و سفيد
مو برخوردم كه دو قطعه پارچه ، سياه و سفيد، (بعنوان لباس ) بر تن داشت . پرسيدم او كيست ؟گفتند: بلال ، مؤ ذن رسول الله .لوح هاى خود را برداشته براى نوشتن سخنان پيامبر از زبان او پيش وى رفتم . سلام گفتم . بلال جوابم را
داد. گفتم :رحمت خدا بر تو باد، از آنچه از پيامبر شنيده اى برايم حديث كن .گفت : چه مى دانى من كيستم ؟گفتم : تو بلال ، اذان گوى پيامبر هستى .بلال ، با شنيدن نام پيامبر گريه كرد، من هم گريستم . مردم جمع شدند و همه گريان شديم .آنگاه بلال از من پرسيد:اهل كدام شهر هستى ؟ گفتم : اهل عراقم .گفت : به به . آفرين آنگاه مدتى سكوت كرد سپس گفت : اى برادر عراقى
بنويس : بسم الله الرحمن الرحيم
اذان گويان ، امين هاى مؤ منين اند، بر نماز و روزه هاشان و بر جسم و جانشان .از خدا چيزى نمى خواهند مگر آنكه عطايشان كند و درباه چيزى شفاعت نمى كنند مگر آنكه شفاعتشان
پذيرفته مى شود.گفتم : رحمت خدا بر تو باد، بيشتر بگو.گفت : بنويس : بنام خداوند. از پيامبر شنيدم كه فرمود: