غزل 186
گر مي فروش حاجت رندان روا کند
ساقي به جام عدل بده باده تا گدا
حقا کز اين غمان برسد مژده امان
گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حکيم
در کارخانهاي که ره عقل و فضل نيست155
مطرب بساز پرده که کس بي اجل نمرد
ما را که درد عشق و بلاي خمار کشت
جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت
عيسي دمي کجاست که احياي ما کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند151
غيرت نياورد که جهان پربلا کند152
گر سالکي به عهد امانت وفا کند153
نسبت مکن به غير که اينها خدا کند154
فهم ضعيف راي فضولي چرا کند156
وان کو نه اين ترانه سرايد خطا کند
يا وصل دوست يا مي صافي دوا کند
عيسي دمي کجاست که احياي ما کند
عيسي دمي کجاست که احياي ما کند
غزل 187
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بکش
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليک
تو با خداي خود انداز کار و دل خوش دار
ز بخت خفته ملولم بود که بيداري
بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
نياز نيم شبي دفع صد بلا بکند157
که يک کرشمه تلافي صد جفا بکند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
چو درد در تو نبيند که را دوا بکند158
که رحم اگر نکند مدعي خدا بکند
به وقت فاتحه صبح يک دعا بکند159
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
غزل 188
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب کند
کمال سر محبت ببين نه نقص گناه
که هر که بيهنر افتد نظر به عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
که هر که بيهنر افتد نظر به عيب کند
که هر که بيهنر افتد نظر به عيب کند