روز نخست چون دم رندي زديم و عشق
جايي که تخت و مسند جم ميرود به باد
تا بو که دست در کمر او توان زدن
واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما
چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست
با خاک آستانه اين در به سر بريم26
شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم
گر غم خوريم خوش نبود به که ميخوريم
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم
با خاک کوي دوست به فردوس ننگريم25
ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم
بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم
با خاک آستانه اين در به سر بريم26
با خاک آستانه اين در به سر بريم26
غزل 373
خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم27
سوي رندان قلندر به ره آورد سفر
تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند
با تو آن عهد که در وادي ايمن بستيم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم
خاک کوي تو به صحراي قيامت فردا30
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم
دلق بسطامي و سجاده طامات بريم28
چنگ صبحي به در پير مناجات بريم
همچو موسي ارني گوي به ميقات بريم29
علم عشق تو بر بام سماوات بريم
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم
از گلستانش به زندان مکافات بريم
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم