نرگس کرشمه ميبرد از حد برون خرام
خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال
آرام و خواب خلق جهان را سبب تويي
با هر ستارهاي سر و کار است هر شبم
ياران همنشين همه از هم جدا شدند
حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
اي من فداي شيوه چشم سياه تو
از دل نيايدش که نويسد گناه تو
زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو
ماييم و آستانه دولت پناه تو
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
غزل 410
اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعي ميدهد
جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
آب حيوانش ز منقار بلاغت ميچکد
گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست
خسروا پيرانه سر حافظ جواني ميکند
بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي1) تو126
زينت تاج و نگين از گوهر والاي تو
از کلاه خسروي رخسار مه سيماي تو
سايهاندازد هماي چتر گردون ساي تو
نکتهاي هرگز نشد فوت از دل داناي تو
طوطي خوش لهجه يعني کلک شکرخاي تو
روشنايي بخش چشم اوست خاک پاي تو
جرعهاي بود از زلال جام جان افزاي تو
راز کس مخفي نماند با فروغ راي تو
بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي1) تو126
بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي1) تو126