اين يک دو دم که مهلت ديدار ممکن است
تا کي مي صبوح و شکرخواب بامداد 84
دي در گذار بود و نظر سوي ما نکرد
انديشه از محيط فنا نيست هر که را
در هر طرف که ز خيل حوادث کمينگهيست
بي عمر زندهام من و اين بس عجب مدار
حافظ سخن بگوي که بر صفحه جهان
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
درياب کار ما که نه پيداست کار عمر
هشيار گرد هان که گذشت اختيار عمر
بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
روز فراق را که نهد در شمار عمر
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر
غزل 254
ديگر ز شاخ سرو سهي بلبل صبور
اي گلبشکر آن که تويي پادشاه حسن
از دست غيبت تو شکايت نميکنم
گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار
مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسي
حافظ شکايت از غم هجران چه ميکني
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور87
گلبانگ زد که چشم بد از روي گل به دور
با بلبلان بيدل شيدا مکن غرور
تا نيست غيبتي نبود لذت حضور
ما را غم نگار بود مايه سرور85
ما را شرابخانه قصور است و يار حور86
گويد تو را که باده مخور گو هوالغفور
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور87
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور87
غزل 255
يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مکن
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
چتر گل در سر کشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور