صحبت حکام ظلمت شب يلداست
بر در ارباب بيمروت دنيا
ترک گدايي مکن که گنج بيابي
صالح و طالح متاع خويش نمودند
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بيخبر آيد
نور ز خورشيد جوي بو که برآيد
چند نشيني که خواجه کي به درآيد
از نظر ره روي که در گذر آيد29
تا که قبول افتد و که در نظر آيد30
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد
هر که به ميخانه رفت بيخبر آيد
هر که به ميخانه رفت بيخبر آيد
غزل 233
دست از طلب ندارم تا کام من برآيد
بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر
بنماي رخ که خلقي واله شوند و حيران
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد
يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد31
کز آتش درونم دود از کفن برآيد
بگشاي لب که فرياد از مرد و زن برآيد
نگرفته هيچ کامي جان از بدن برآيد
خود کام تنگدستان کي زان دهن برآيد
هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد
هر جا که نام حافظ در انجمن برآيد
غزل 234
چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد
نسيم در سر گل بشکند کلاله سنبل
حکايت شب هجران نه آن حکايت حاليست
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
به سعي خود نتوان برد پي به گوهر مقصود 33
گرت چو نوح نبي صبر هست در غم طوفان
نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد
ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد32
چو از ميان چمن بوي آن کلاله برآيد
که شمهاي ز بيانش به صد رساله برآيد
که بي ملالت صد غصه يک نواله برآيد
خيال باشد کاين کار بي حواله برآيد34
بلا بگردد و کام هزارساله برآيد
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآيد