حضرت زهرا(عليها السلام) بخشى از شب را به عبادت مشغول مىشد.آن قدر نمازهاى شب او طولانى مىشد و بر روى پاهايش مىايستاد كه پايش ورم مىكرد.حسن بصرى متوفّاى 110 هجرى گويد: هيچ كس در ميان امّت از نظر زهد و عبادت و پارسايى از فاطمه(عليها السلام)والاتر نبود.
گردن بند با بركت
روزى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) در مسجد نشسته بود و اصحاب به دورش حلقه زده بودند.پير مردى با لباسهاى ژوليده و حالتى رقّت بار از راه رسيد، ضعف و پيرى توان را از او ربوده بود، پيامبر به سويش رفت و جوياى حالش شد.آن مرد پاسخ داد: اى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، فقيرى پريشان حالم، گرسنهام مرا طعام ده، برهنه هستم مرا بپوشان، بينوايم گرهى از كارم بگشا.پيامبر فرمود: اكنون چيزى ندارم ولى «راهنماى خير چون انجام دهنده آن است.» سپس او را به منزل فاطمه(عليها السلام) راهنمايى كرد.پيرمرد فاصله كوتاه مسجد و خانه فاطمه(عليها السلام) را طى كرد و دردش را براى او گفت.زهرا(عليها السلام) فرمود: ما نيز اكنون در خانه چيزى نداريم، سپس گردن بندى را كه دختر حمزةبن عبدالمطّلب به او هديه كرده بود از گردن باز كرد و به پيرمرد فقير داد و فرمود: اين را بفروش ان شاءالله به خواستهات برسى.مرد بينوا گردن بند را گرفت و به مسجد آمد.پيامبر همچنان در ميان اصحاب نشسته بود.عرض كرد: اى پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، فاطمه(عليها السلام) اين گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نيازمندىام برسانم.پيامبر گريست.عمّار ياسر عرض كرد: يا رسول الله! آيا اجازه مىدهى من اين گردن بند را بخرم؟ پيامبر فرمود: هر كس خريدارش باشد خدا او را عذاب ننمايد.عمّار ياسر از اعرابى پرسيد: گردن بند را چند مىفروشى؟ مرد بينوا گفت: به غذايى از نان و گوشت كه سيرم كند، لباسى كه تنم را بپوشاند و يك دينار خرجى راه كه مرا به خانهام برساند.عمّار پاسخ داد: من اين گردن بند را به بيست دينار طلا و غذا و لباسى و مركبى از تو خريدم.عمّار مرد را به خانه برد و او را سير كرد، لباسى را به او پوشاند، او را بر مركبى سوار كرد و بيست دينار طلا هم به او داد، آن گاه گردن بند را با مُشك خوشبو ساخت و در پارچهاى پيچيد و به غلام خود گفت: اين را به رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)تقديم كن، خودت را هم به او بخشيدم.پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز غلام و گردن بند را به فاطمه بخشيد.غلام نزد فاطمه آمد.آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد كردم.غلام خنديد.فاطمه(عليها السلام) راز خندهاش را پرسيد.پاسخ داد: اى دختر پيامبر! بركت اين گردن بند مرا به خنده آورد كه گرسنهاى را سير كرد، برهنهاى را پوشاند، فقيرى را غنى نمود، پيادهاى را سوار نمود، بندهاى را آزاد كرد و عاقبت هم به سوى صاحب خود برگشت.