معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 91 *****
     نمى گردد و همچنان هر حلقه اش به حلقه اى ديگر، تا علت آن باشد .
     از اينجا اين معنا نتيجه گيرى مي شود، كه اولا صرف اين كه يك معلول مستند به علت خود باشد، باعث نمي شود كه از علتى واجب الوجود بى نياز شود، چون گفتيم تمامى موجودات يعنى علت و معلولهاى مسلسل، محتاجند به علتى واجب و گر نه اين سلسله و اين رشته پايان نمى پذيرد.
     ثانيا اين احتياج از آنجا كه از حيث وجود است، لاجرم احتياج در وجود با حفظ تمامى خصوصيات وجودى و ارتباطش با علل و شرائط زمانى و مكانى و غيره، خواهد بود.
     پس با اين بيان دو مطلب روشن گرديد:
     اول اين كه همانطور كه خود انسان مانند ساير ذوات طبيعى، وجودش مستند به اراده الهى است، همچنين افعالش نيز مانند افعال ساير موجودات طبيعى، مستند الوجود به اراده الهى است، پس اين كه معتزله گفته اند كه:  وجود افعال بشر مرتبط و مستند به خداى سبحان نيست، از اساس باطل و ساقط است .
     اين استناد از آنجا كه استنادى وجودى است، لاجرم تمامى خصوصيات وجودى كه در معلول هست، در اين استناد دخيلند، پس هر معلول با حد وجودى كه دارد، مستند به علت خويش است، در نتيجه همان طور كه يك فرد از انسان با تمامى حدود وجوديش، از پدر و مادر، زمان و مكان، شكل و اندازه، كمى و كيفى و ساير عوامل ماديش، مستند به علت اولى است، همچنين فعل انسان هم با تمامى خصوصيات وجوديش مستند به همان علت اولى است.
     بنا بر اين فعل آدمى اگر مثلا به علت اولى و اراده ازلى و واجب او، منسوب شود، باعث نمي شود كه اراده خود انسان در تاثيرش باطل گردد و بگوئيم: كه اراده او هيچ اثرى در فعلش ندارد، براى اين كه اراده واجبه علت اولى، تعلق گرفته است به اين كه فعل نامبرده از انسان نامبرده با اراده و اختيارش صادر شود، و با اين حال اگر اين فعل در حال صدورش بدون اراده و اختيار فاعل صادر شود، لازم مى آيد كه اراده ازلى خداى تعالى از مرادش تخلف بپذيرد و اين محال است!
     پس اين نظريه جبرى مذهبان از اشاعره كه گفته اند: تعلق اراده الهى به افعال ارادى انسان باعث مي شود كه اراده خود انسان از تاثير بيفتد، كاملا فاسد و بى پايه است، حق مطلب و آن مطلبى كه سزاوار تصديق است، اين است كه افعال انسانى نسبتى با خود آدمى دارد و نسبتي ديگر با خداي تعالى، نسبت دومى آن، باعث نمي شود كه نسبت اوليش باطل و دروغ شود، چون اين دو نسبت در عرض هم نيستند، بلكه در طول همند.
مطلب دوم كه از بيان گذشته روشن گرديد، اين است كه افعال همان طور كه مستند به علت تامه خود هستند( و اگر فراموش نكرده باشيد، گفتيم: اين نسبت ضرورى و وجوبى است، مانند نسبت ساير موجودات به علت تامه خود،) همچنين مستند به بعضى از اجزاء

***** صفحه 92 *****
     علت تامه خود نيز هستند، مانند انسان كه يكى از اجزاء علت تامه فعل خويش است( و اگر فراموش نكرده باشيد گفتيم: نسبت هر چيز به جزئى از علت تامه اش، نسبت امكان است، نه ضرورت و وجوب،) پس صرف اين كه فعلى از افعال به ملاحظه علت تامه اش ضرورى الوجود و واجب باشد، مستلزم آن نيست، كه از لحاظى ديگر ممكن الوجود نباشد، زيرا هر دو نسبت را دارد و اين دو نسبت با هم منافات ندارند، كه بيانش گذشت .
     پس اين كه ماديين از فلاسفه عصر حاضر، مسئله جبر را به سراپاى نظام طبيعى راه داده و انسان را مانند ساير موجودات طبيعى مجبور دانسته اند، راه باطلى رفته اند، زيرا حق اين است كه حوادث هر چه باشد، اگر با علت تامه اش لحاظ شود، البته واجب الوجود است و فرض عدم در آن راه ندارد، ولى اگر همان حوادث، با بعضى از اجزاء علتش، مثلا با ماده اش، به تنهائى، سنجيده شود البته ممكن الوجود خواهد بود، و همين دو لحاظ نيز در اعمال انسانها ملاك هستند و انسان بخاطر لحاظ دوم، هر عملى را انجام مي دهد اساس عملش اميد و تربيت و تعليم و امثال آن است و اگر فعل او از واجبات و ضروريات بود، ديگر معنا نداشت به اميد چيزى عملى انجام دهد و يا كودكى را تعليم و تربيت داده، درختى را پرورش دهد و اين خود از واضحات است!
الميزان ج : 1  ص :  163
 گفتار فلسفي در:
استناد مصنوعات انسان به خدا
     راستى اينهائى كه صنايع بشرى را مصنوع و مخلوق انسان ميدانند و مي گويند : كه هيچ رابطه اى ميان آنها و اله عالم عز اسمه نيست ، بخاطر اينكه تنها اراده و اختيار انسان در آن دخالت دارد تا چه اندازه غافل هستند .
     يك عده از آنان - يعنى ماديين كه بكلى منكر خداى صانع هستند - پنداشته اند ، دليل معتقدان به دين در اثبات صانع اين بوده كه در طبيعت به حوادثى و به موجوداتى برخورده اند كه علل مادى آنرا نشناختند و چون نمي توانستند قانون عمومى عليت و معلوليت را در عالم و حوادث آن انكار كنند و يا حداقل استثناء بزنند  و از سوى ديگر بايد آن حوادث را بعلت هائى مستند كنند ، كه گفتيم علتش را نيافتند ، لا جرم براى اينكه بالأخره آن حوادث را به علتى نسبت داده باشند ، گفتند : علت آنها در ماوراى عالم طبيعت است و نامش خدا است .
     پس در حقيقت دينداران خداى فرضى را پس انداز كرده اند تا به هر حادثه بر خوردند و علتش را نيافتند ، آن حادثه را به خدا نسبت دهند ، از قبيل حوادث جوى و بسيارى از حوادث زمينى كه علتش برايشان مجهول بوده و همچنين حوادث و خواص روحى انسانها كه هنوز علوم به علل آن پى نبرده است .

***** صفحه 93 *****
     آنگاه گفته اند : ولى امروز علوم بشر ، پيشرفت شگرفى كه كرده ، همه آن مشكلات را حل نموده و علل حوادث مادى را كشف نموده و ديگر احتياج ندارد كه قائل به خدا باشد ، چون يكى از دو ركن آن فرضيه ، در هم فرو ريخت  و آن عبارت بود از احتياج به توجيه حوادثى كه عللش براى بشر نامعلوم بود  و فعلا يك ركن ديگرش باقى مانده  و آن عبارتست از احتياج به توجيه حوادث روحى به عللى از سنخ خودش و آن علل به عللى ديگر ، تا بالأخره منتهى شود ، به علتى مجرد از ماده كه آن هم بزودى فرو خواهد ريخت .
     براى اينكه علم شيمى آلى جديد ، با پيشرفت شگرفش اين وعده حسن را به ما داده : كه بزودى علل پيدايش روح را پيدا كند و بتواند جرثومه هاى حيات را بسازد و با تركيب آنها هر موجود زنده كه خواست درست كند و هر خاصيت روحى كه دلش خواست در آنها پديد آورد كه اگر علم اين قدم ديگر را بردارد و به اين موفقيت نائل آيد ، ديگر اساس فرضيه وجود خدا بكلى منهدم مي شود ، آنوقت است كه انسان مي تواند هر موجود زنده و داراى روح كه دلش خواست بسازد ، همانطور كه الآن هر موجود مادى و طبيعى كه دلش بخواهد مي سازد و ديگر مانند سابق بخاطر جهلى كه به علل حوادث داشت ، هر حادثه اى را به آن علت فرضى نسبت ندهد ، آرى او بخاطر جهلش اصلا حاضر نبود باور كند كه حوادث طبيعى علل طبيعى دارد و راضى نمي شد آن حوادث را به غير خدا نسبت دهد ، اين بود دليل منكرين خدا .
     در حاليكه اين بيچارگان سر در برف فرو برده ، اگر كمى از مستى غفلت و غرور بهوش آيند ، خواهند ديد كه معتقدين به خدا از اولين روزى كه معتقد شدند بوجود صانعى براى عالم - هر چند كه هرگز براى اين اعتقاد اولى نخواهيم يافت - معتقد شدند به صانعى براى همه عالم ، نه تنها آن حوادثى كه علتش را نيافتند( و تاريخ بشريت اصلا اعتقاد به چنين خدائى را از هيچ  معتقدى نشان نمي دهد  و هيچ طائفه اى از اهل ملت و كيش را نشان نداده ، كه به خدائى معتقد بوده باشند ، كه تنها خالق حوادثى باشد كه علل طبيعى آن مجهول بوده ، ) بلكه سراپاى عالم را كه در آن از هر دو قسم موجودات و حوادث هست ، هم معلوم العلة و هم مجهول العلة همه را محتاج به علتى مي دانسته اند كه خودش از جنس اين عالم و داخل در آن نيست ، پس معلوم مي شود اين بيچاره ها خدائى را منكرند كه خود معتقدين به مبدأ هم منكر آنند ، اينان و آنچه را كه آنان اثبات مى كنند نفهميده اند .
     معتقدين به خدا - كه گفتيم بحثهاى تاريخى ، مبدأ ظهور آنان ، در تاريخ بشر را ، معين نكرده - اگر يك خدا قائل بوده اند و اگر چند خدا ، به هر حال خدائى را قائل بوده اند كه صانع همه عالم است( هر چند كه قرآن كريم دين توحيد را مقدم بر وثنيت  و چند خدائى مي داند  و دكتر ماكس مولر آلمانى ، شرق شناس نيز اين معنا را در كتابش - التقدم فى حل رموز سانسكريتيه - بيان كرده است.) و اين طائفه حتى انسانهاى اوليه از ايشان هم ، مي دانستند كه علت طبيعى فلان حادثه مادى چيست .
پس اگر در عين حال به خدائى معتقد بوده اند كه خالق همه عالم است ، معلوم می

***** صفحه 94 *****
     شود آن درس نخوانده ها اينقدر شعور داشته اند كه بفهمند قانون عليت عمومى اقتضاء مى كند كه براى عالم علت العلل و مسبب الاسبابى باشد .
     بدين جهت معتقد بوجود خداي تعالى شدند ، نه براى اينكه در مورد حوادث مجهول العلة خود را راحت كنند ، تا شما درس خوانده ها بگوئيد : بعضى از موجودات و حوادث عالم خدا ميخواهد و بعضى ديگر بى نياز از خداست .
     آنها فكر مى كردند سراپاى اين عالم ، يعنى عالمى كه از يك سلسله علتها و معلولها تشكيل شده بر روى هم آن ، نيز علتى ميخواهد كه خودش داخل در سلسله علتهاى درونى اين عالم نباشد  و چطور ممكن است هر حادثه اى علت بخواهد ولى سراپاى عالم علت نخواهد و از علتى كه مافوق علل باشد و عالم در تمامى تاثير و تاثراتش متكى بدان باشد ، بى نياز باشد ؟ پس اثبات چنين علتى معنايش ابطال قانون عليت عمومى و جارى در ميان خود اجزاء عالم نيست و نيز وجود علل مادى در موارد معلولهاى مادى مستلزم آن نيست كه آن علتها و معلولهاى مادى از علتى خارج از سلسله اش بى نياز باشد و اينكه مي گوئيم : علتى خارج از سلسله ، منظور از اين نيست كه علتى در رأس اين سلسله قرار داشته باشد ، بطوريكه خود سلسله از آن علت غايب باشد ، بلكه منظور علتى است كه از جنس سلسله علل نباشد و از هر جهت به سلسله علل احاطه داشته باشد .
     و از تناقض گوئيهاى عجيبى كه اين آقايان در كلامشان مرتكب شده اند ، يكى اين است كه مي گويند : حوادث - كه يكى از آنها افعال خود انسانها است - همه به جبر مطلق صورت مى گيرد و هيچ فعلى و حادثه اى ديگر نيست مگر آنكه معلول به اجبار عللى است كه خود آنها برايش تصور كرده اند ، آنوقت در عين حال گفته اند : اگر انسان يك انسان ديگرى خلق كند ، آن انسان مخلوق ، تنها و تنها مخلوق آدمى است و به فرض اينكه ساير مخلوقات به اله و صانعى منتهى شوند ، آن يك انسان به صانع عالم منتهى نمي شود ، اين يك تناقض است .
     البته اين تناقض - هر چند بسيار دقيق است و به همين جهت فهم ساده عامى نمي تواند آنرا تشريع كند - و ليكن بطور اجمال در ذهن خود آقايان مادى هست ، هر چند كه با زبان بدان اعتراف نكنند ، براى اينكه خودشان ندانسته تمامى عالم را يعنى علل و معلولات را مستند به اله صانع مى كنند  و اين خود يك تناقض است .
تناقض دومشان اينكه با علم باينكه الهيون از حكماء بعد از اثبات عموم عليت و اعتراف به آن ، وجود صانع را اثبات نموده و بر اثباتش براهين عقلى اقامه مى كنند ، مع ذلك در باره آنان مي گويند : بدين جهت معتقد بوجود خدا شده اند كه علت طبيعى پاره اى حوادث را نجسته اند  و حال آنكه اينطور نيست ، حكماء الهى زير بناى بحثهاى الهى شان اثبات عموم عليت است ، مى گويند : بايد اين علت هاى مادى و ممكن ، سرانجام به علتى واجب الوجود منتهى شود و اين روش بحث مربوط به امروز و ديروز الهيون نيست ، بلكه از هزاران سال قبل  و از قديمى ترين عهد فلسفه ، تا به امروز همين بوده و حتى كمترين

***** صفحه 95 *****
     ترديدى هم نكرده اند ، در اينكه بايد معلولها با علل طبيعى اش مستند و منتهى به علتى واجب الوجود شود ، نه اينكه استنادشان به علت واجب ، ناشى از جهل به علت طبيعى  و در خصوص معلولهاى مجهول العله باشد كه آقايان توهم كرده اند ، اين نيز تناقض دومشان مي باشد .
     تناقض سومشان اين است كه عين همين داورى بيجا را ندانسته در باره روش قرآن كرده اند ، با اينكه قرآن كريم كه توحيد صانع را اثبات مى كند ، در عين حال جريان قانون عليت عمومى را بين اجزاء عالم قبول دارد  و هر حادثه را به علت خاص بخودش مستند مى كند  و خلاصه آنچه را عقل سليم در اين باره مي گويد تصديق دارد .
     چه قرآن كريم هم افعال طبيعى هر موجودى را بخود او نسبت مي دهد و فاعل هاى طبيعى را فاعل مي داند ، و در آيات بسيارى افعال اختيارى انسانها را بخود آنان نسبت مي دهد كه احتياجى به نقل آنها نيست ، و در عين حال همه آن فاعلها و افعالشان را بدون استثناء به خداى سبحان نسبت مي دهد ، و مى فرمايد:
     " الله خالق كلشى ء -  الله آفريدگار هر چيزى است!" (62/زمر)
و نيز مى فرمايد:
" ذلكم الله ربكم خالق كلشى ء لا اله الا هو!"(62/غافر)
" همين خدا پروردگار شما است كه آفريدگار هر چيز است، معبودى جز او نيست!"
و نيز فرموده:
     " الا له الخلق و الامر - آگاه باشيد، خلقت و امر همه از آن او است!"
     (54/اعراف)
و نيز فرموده:
" له ما فى السموات و ما فى الارض!"(255/بقره)
" آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است از آن او است!"
     پس هر موجودى كه كلمه " چيز - شى ء " بر آن صادق باشد ، مخلوق خدا و منسوب به او است ، البته به نسبتى كه لايق ساحت قدس و كمالش باشد .
     اينها آياتى بود كه تمام موجودات و آثار و افعال موجودات را با عبارت " هر چيز" به خدا نسبت مي داد.
     آيات ديگرى هم هست كه در آن هر دو نسبت هست يعنى هم آثار و افعال موجودات را به خود آنها نسبت مي دهد و هم به خدا ، مانند آيه:
" و الله خلقكم و ما تعملون -  و خدا شما را و آنچه شما مى كنيد آفريده است!"(96/صافات)

***** صفحه 96 *****
     كه ملاحظه مى فرمائيد ، هم اعمال ما را اعمال ما دانسته و هم خود ما و اعمالمان را مخلوق خدا ، و آيه:
     " و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى!"
     " تو سنگريزه نينداختى وقتى مى انداختى، بلكه خدا انداخت!"(17/نفال)
     كه سنگريزه انداختن را هم به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نسبت مى دهد و هم اين نسبت را از او نفى مي كند و به خدا نسبت مي دهد و آياتى ديگر نظير اينها .
     و از همين باب است آياتى كه بطور عموم ميان دو اثبات جمع مي كند ، مانند آيه:
" و خلق كل شى ء فقدره تقديرا - هر چيزى را بيافريد و آن را به نوعى تقدير كرد!" (2/فرقان)  و آيه:
     " انا كل شى ء خلقناه بقدر ... و كل صغير و كبير مستطر !"
"  ما هر چيزى را به اندازه گيرى خلق كرديم... و هر خرد و كلانى نوشته شده است!" (49تا53/قمر)  و نيز آيه:
" قد جعل الله لكل شى ء قدرا - خداي تعالى براى هر چيزى اندازه اى قرار داد!"
     (3/طلاق) و نيز آيه:
     " و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم!"
" و هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما خزينه هايش هست و ما آن را نازل نمى كنيم مگر به اندازه اى معلوم!"(21/حجر)
     و معلوم است كه تقدير هر چيز عبارتست از اينكه آن را محدود به حدود علل مادى و شرائط زمانى و مكانيش كنند .
     و سخن كوتاه اينكه اساس اثبات وجود اله يگانه در قرآن كريم ، اثبات عليت و معلوليت در ميان تمامى اجزاء عالم( بطورى كه اگر قرآن كريم اين جريان را قبول نمي داشت ، نمى توانست بر مدعاى خود اقامه دليل كند،) و سپس استناد همه بخداى فاطر و صانع همه عالم است و اين معنا جاى هيچ شك و ترديدى نيست ، پس اينكه آقايان گفته اند: معتقدين به خدا بعضى از موجودات و حوادث را به خدا نسبت مي دهند و بعضى ديگر را به علل مادى آن ، آن عللى كه برايشان شناخته شده صحيح نيست .
     بله ممكن است اين آقايان در اين اشتباه ها خيلى تقصير نداشته باشند ، چون مدارك صحيحى از معارف اسلامى در دسترسشان نبوده ، تنها مدركى را كه ديده اند كتاب هاى فلسفى عاميانه اى بوده كه باصطلاح علماى مسيحيت نوشته بودند ، در آن متعرض اين مسئله و مسائلى نظير آن شده و كليساهاى قرون وسطى ، آن كتاب ها را در اختيار مردم قرار مي داد .
و يا متكلمين بى مايه ساير اديان به آن نوشته ها اعتماد مى كردند ، نوشته هائى كه مشتمل بر يك مشت مسائل تحريف شده و استدلالهائى واهى و بى سر و ته بود . در نتيجه اين متكلمين وقتى خواستند دعواى خود را ( با اين كه حق بود و عقولشان بطور اجمال حكم

***** صفحه 97 *****
     بدان مى نمود،) بيان كرده و اجمال آن را بشكافند ناتوانيشان در فكر و تعقل، ايشان را وادار كرد تا از غير راهش وارد شوند و دعوى خود را عموميت دهند و دليل خود را وسيعتر از دعوى خود بگيرند .
     نتيجه اين ناتوانى ها اين شد كه بگويند هر معلول مجهول العله بدون واسطه مستند به خداست و در مقابل افعال اختيارى محتاج به علت نيست و يا خصوص انسان در صدور فعل اختيارى محتاج به خدا نيست ، خودش در فعلش مستقل است.
     و طائفه اى ديگر( يعنى بعضى محدثين و متكلمين از كسانى كه تنها بظاهر مطالب مى نگرند ، و جمعى هم غير از ايشان،) نتوانستند براى استناد كارهاى اختيارى انسان به خداى سبحان معناى صحيحى پيدا و تعقل كنند ، معنائى كه لايق ساحت و مقام ربوبى باشد ، در نتيجه افعال اختيارى انسان را بخود انسان نسبت داده و استناد آنرا به خدا منكر شدند .
     مخصوصا آن مصنوعات آدمى را كه صرفا براى معصيت درست مى كند ، چون شراب و آلات لهو و قمار و امثال آن را بكلى بى ارتباط با خدا دانسته اند و استدلال كرده اند باينكه خداى تعالى در آيه:" انما الخمر و الميسر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشيطان فاجتنبوه -  شراب و قمار و انصاب و ازلام، پليدى است كه شيطان آنها را درست كرده، پس بايد از آن اجتناب كنيد!"(90/مائده) اينگونه مصنوعات را عمل شيطان خوانده و معلوم است كه عمل شيطان را نمي شود به خدا نسبت داد .
     و اگر خواننده بيان قبلى ما را بخاطر داشته باشد در آن بيان نكاتى هست كه بطلان اين توهم را هم از نظر عقل و هم نقل ، روشن مى كند ، در آنجا گفتيم : افعال اختيارى همانطور كه نسبتى با خداى سبحان دارد ، البته نسبتى كه لايق به خدا باشد - همچنين نتايج آن كه انسان آن مصنوع را بخاطر آن نتايج و رفع حوائج زندگى درستش كرده ، به خداى سبحان منسوب است .
     علاوه بر اينكه كلمه " انصاب" كه در آيه قبلى آمده بود ، به معناى بتها و مجسمه هائى است كه به منظور عبادت نصب مى شده و خداي تعالى در آيه:" و الله خلقكم و ما تعملون!" (96/صافات)آنها را مخلوق خود دانسته است .
     از همين جا روشن مى شود كه تراشيده هاى دست بشر ، يعنى بت ها ، جهات مختلفى از نسبت دارد كه از بعضى جهاتش منسوب به خداى سبحان است  و آن عبارتست از طبيعت وجود آنها ، با قطع نظر از وصف خدائى و پرستش ، كه معصيت و نافرمانى خداست ، چون حقيقت بت ها چيزى بجز سنگ و يا فلز نيست ، چيزى كه هست اين سنگ و فلزها را باشكال مختلفى تراشيده و در آورده اند و در آنها هيچ خصوصيتى نيست كه بخاطر آن بت را به پديد آرنده همه موجودات نسبت ندهيم .
و اما اينكه معبودى است كه بجاى خدا پرستيده مى شود ، اين ، يك جهت ديگرى است كه باين جهت بايد از خداي تعالى نفى شود ، يعنى بايد گفت : معبود بودن بت ، مستند بخدا نيست بلكه مستند به عمل غير خدا چون شيطان جنى يا انسى است  و همينطور غير

***** صفحه 98 *****
 بت از موجودات ديگر كه جهات مختلفى دارد ، به يك جهت مستند به خداست و به جهتى ديگر مستند به غير خدا است .پس از همه مطالب گذشته معلوم شد كه ساخته هاى دست بشر نيز مانند امور طبيعى همه مستند به خداست و هيچ فرقى ميانه آن و امور طبيعى نيست ، بله مسئله انتساب به خلقت هر چيز ، دائر مدار آن مقدار حظى است كه از وجود دارد!( دقت بفرمائيد!)
الميزان ج : 1  ص :  603

***** صفحه 99 *****


فصل چهاردهم: خرافه پرستي


مقدمه تفسيري در:
گفتن سخن بدون علم و خرافه پرستي
" يَأَيُّهَا النَّاس كلُوا مِمَّا فى الأَرْضِ حَلَلاً طيِّباً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطوَتِ الشيْطنِ  إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ!"
" إِنَّمَا يَأْمُرُكُم بِالسوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَن تَقُولُوا عَلى اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ !"
" هان، اى مردم!  از آنچه در زمين است بخوريد در حالى كه حلال و طيب باشد و گام هاى شيطان را پيروى مكنيد كه او شما را دشمنى است آشكار!"
" او تنها شما را به بدى و فحشاء و گفتن سخنان بى دليل و نسبت دادن آن به خدا  وا مي دارد!"
                                                                     (168و169/بقره)
     سوء و فحشاء در انجام عمل مصداق پيدا مى كند ، در مقابل آن دو ، قول بدون علم است كه مربوط به زبان است و از اين مى فهميم كه دعوت شيطان منحصر است در دعوت به عملى كه يا سوء است و يا فحشاء و در دعوت بگفتن سخن بدون علم و دليل .
     حكمى كه در اين آيه بگوش مى رساند  و بيانش مى كند ، حكمى است كه مورد ابتلاى عموم مردم است ، اما مشركين براى اينكه نزد آنان امورى حرام بود ، كه خودشان بر خود حرام كرده بودند و آنگاه به خدا افتراء بستند.
     البته اين در ميان مشركين عرب بود و گر نه در مشركين غير عرب هم امورى از اين قبيل يافت مي شد .
و اما مؤمنين آنها هم با اينكه باسلام در آمده بودند ، ولى هنوز خرافاتى چند از باب توارث اخلاقى و آداب قومى و سنت هاى منسوخه در بينشان باقى مانده بود و اين خود امرى است طبيعى كه وقتى اينگونه آداب و رسوم ، يكباره نسخ شود ، مثل اينكه اديان و يا قوانين يكباره آنها را مورد حمله قرار دهد ، نخست باصول آن آداب و سنن پرداخته و از بيخ ريشه كن مى كند ، آنگاه اگر دوام يافت و به قوت خود باقى ماند - و اجتماع آن دين و قوانين را بخاطر حسن تربيتش به خوبى پذيرفت خرده خرده شاخ و برگهاى خرافات قديمی

***** صفحه 100 *****
     را نيز از بين مى برد و به اصطلاح ته تغارهاى آنرا بكلى ابطال نمود ، يادش را از دلها بيرون مى برد  و گر نه بقايائى از سنتهاى قديمى با قوانين جديد مخلوط گشته ، يك چيز معجونى از آب در مى آيد ، كه نه آن خرافات قديمى است و نه اين دين و قوانين جديد است .
     به همين جهت مؤمنين نيز گرفتار اين بقاياى خرافات قديم بودند ، لذا خطاب در آيه ، متوجه عموم مردم شد كه آنچه در زمين هست برايشان حلال است و ميتوانند بخورند و پاى بند احكام خرافى قديم نباشند .
     در اول آيه اباحه اى عمومى و بدون قيد و شرط را آماده مي كند ، چيزى كه هست جمله:" و لا تتبعوا خطوات الشيطان...!" مي فهماند كه در اين ميان چيزهاى ديگرى هم هست كه نامش خطوات شيطان است و مربوط به همين اكل حلال طيب است  و اين امور ، يا مربوط به نخوردن بخاطر پيروى شيطان است و يا خوردن بخاطر پيروى شيطان است و چون تا اينجا معلوم نكرد كه آن امور چيست ؟ لذا براى اينكه ضابطه اى دست داده باشد كه چه چيزهائى پيروى شيطان است ؟ كلمه سوء و فحشاء و سخن بدون علم را خاطر نشان كرد و فهماند كه هر چيزى كه بد است ، يا فحشاء است يا بدون علم حكم كردن است ، پيروى از آن ، پيروى شيطان است .
     و وقتى نخوردن و تصرف نكردن در چيزى كه خدا دستور به اجتناب از آن نداده ، جائز نباشد ، خوردن و تصرف بدون دستور او نيز جائز نيست ، پس هيچ اكلى حلال و طيب نيست ، مگر آنكه خدايتعالى اجازه داده و تشريعش كرده باشد( كه همين آيه مورد بحث و نظائر آن تشريع حليت همه چيزها است،) و از خوردن آن منع و ردعى نكرده باشد.
     از همه نعمتهاى خدا كه در زمين براى شما آفريده بخوريد ، زيرا خدا آنها را براى شما حلال و طيب كرد و از خوردن هيچ حلال طيبى خوددارى مكنيد ، كه خوددارى از آن هم سوء است ، هم فحشاء ، و هم بدون علم سخن گفتن( يعنى وهم تشريع) و شما حق نداريد تشريع كنيد ، يعنى چيزى را كه جزء دين نيست ، جزء دين كنيد ، كه اگر چنين كنيد خطوات شيطان را پيروى كرده ايد .
     پس آيه شريفه چند نكته را افاده مى كند :
      اول اينكه حكم مى كند به حليت عموم تصرفات ، مگر هر تصرفى كه در كلامى ديگر از آن نهى شده باشد ، چون خداى سبحان اين حق را دارد كه از ميان چيزهائى كه اجازه تصرف داده ، يكى يا چند چيز را ممنوع اعلام بدارد.
     دوم اينكه خوددارى و امتناع از خوردن و يا تصرف كردن در چيزى كه دليلى علمى بر منع از آن نرسيده ، خود تشريع و حرام است .
سوم اينكه مراد از پيروى خطوات شيطان اين است كه بنده خدا بچيزى تعبد كند و آن را عبادت و اطاعت خدا قرار دهد كه خداى تعالى هيچ اجازه اى در خصوص آن نداده باشد ، چون خداى تعالى هيچ مشى و روشى را منع نكرده ، مگر آن روشى را كه آدمى در

/ 14