***** صفحه 51 *****
عليه وآله وسلّم از طريق وحى و علم ائمه عليهم السلام از طريق رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم بوده است.
از سوى ديگر به اين روايات اشكال شده كه: تا آنجا كه تاريخ نشان مى دهد سيره اهل بيت چنين بوده كه در طول زندگى خود مانند ساير مردم زندگى مى كرده اند و به سوى هر مقصدى مى رفتند از راه معمولى و با توسل به اسباب ظاهرى مى رفتند و عينا مانند ساير مردم گاهى به هدف خود مى رسيدند و گاهى نمى رسيدند و اگر اين حضرات علم به غيب مى داشتند ، بايد در هر مسيرى به مقصد خود برسند ، چون شخص عاقل وقتى براى رسيدن به هدف خود ، دو راه پيش روى خود مى بيند ، يكى قطعى و يكى راه خطا ، هرگز آن راهى را كه مى داند خطا است طى نمى كند ، بلكه آن راه ديگر را مى رود كه يقين دارد به هدفش مى رساند .
در حالى كه مى بينيم آن حضرات چنين نبودند و در زندگى راههايى را طى مى كردند كه به مصائبى منتهى مى گشت و اگر علم به غيب مى داشتند بايد بگوييم عالما و عامدا خود را به مهلكه مى افكندند، مثلا رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در روز جنگ احد آنچه بر سرش آمد خودش بر سر خود آورد و يا على )عليه السلام خودش عالما و عامدا در معرض ترور ابن ملجم مرادى ملعون قرار گرفت و همچنين حسين عليه السلام عمدا خود را گرفتار مهلكه كربلا ساخت ، و ساير ائمه عليهم السلام عمدا غذاى سمى را خوردند و معلوم است كه القاء در تهلكه يعنى خويشتن را به دست خود به هلاكت افكندن عملى است حرام ، و نامشروع .
اساس اين اشكال به طورى كه ملاحظه مى كنيد دو آيه از آيات قرآنى است، يعنى آيه:" و لو كنت أعلم الغيب لأستكثرت من الخير!"(188/اعراف) و آيه: "و ما أدرى ما يفعل بى و لا بكم!" (9/احقاف)
و اين اشكال يك مغالطه بيش نيست ، براى اينكه در اين اشكال بين علوم عادى و علوم غير عادى خلط شده ، و علم به غيب علمى است غير عادى كه كمترين اثرى در مجراى حوادث خارجى ندارد .
توضيح اينكه : افعال اختيارى ما همان طور كه مربوط به اراده ما است ، همچنين به علل و شرائط ديگر مادى و زمانى و مكانى نيز بستگى دارد كه اگر آن علل و شرائط هم با خواست ما جمع بشود ، و با آن مساعدت و هماهنگى بكند ، آن وقت علت پيدايش و صدور آن عمل از ما علتى تامه مى شود كه صدور معلول به دنبالش واجب و ضرورى است ، براى اينكه تخلف معلول از علت تامه اش محال است .
پس نسبت فعل كه گفتيم معلول است ، به علت تامه اش ، نسبت وجوب و ضرورت است ، مانند نسبتى كه هر حادثه ديگر به علت تامه اش دارد و اما نسبتش به اراده ما كه جزء علت است ، نه تمام علت ، نسبت جواز و امكان است ، نه ضرورت وجوب تا بگويى تخلفش محال است .
***** صفحه 52 *****
پس روشن گرديد كه تمامى حوادث خارجى كه يكى از آنها افعال اختيارى ما است ، وقتى در خارج حادث مى شود كه حدوثش به خاطر تماميت علت ، واجب شده باشد ، و اين منافات ندارد با اين كه در عين حال صدور افعال ما نسبت به خود ما به تنهايى ممكن باشد ، نه واجب .
حال كه معلوم شد هر حادثى از حوادث و از آن ميان هر فعلى از افعال اختيارى ما در عين اختيارى بودن، معلولى است كه علت تامه اى دارد و اگر نمى داشت محال بود كه حادث شود ، همچنان كه با فرض نبودن آن علت ، محال بود حادث گردد ، پس تمامى حوادث عالم ، سلسله نظام يافته اى است ، كه همگى و مجموعه اش متصف به وجوب است ، يعنى محال است يكى از آن حوادث كه به منزله يك حلقه از اين زنجير است از جاى خودش حذف شود ، و جاى خود را به چيز ديگر و حادثه اى ديگر بدهد .
و نيز معلوم شد كه پس اين سلسله و زنجير از همان روز اول واجب بوده - چه گذشته هايش و چه حوادث آينده اش - حال اگر فرض كنيم كه شخصى به اين سلسله يعنى به سراپاى حوادث عالم آن طور كه هست و خواهد بود علم داشته باشد ، اين علم نسبت هيچ يك از آن حوادث را هر چند اختيارى هم باشد تغيير نمى دهد و تاثيرى در نسبت آن نمى كند ، يعنى با فرض اينكه نسبت وجوب دارد ، ممكنش نمى سازد ، بلكه همچنان واجب است .
حال اگر بگويى : همين كه علم يقينى در مجراى افعال اختيارى قرار گرفت عينا مانند علم حاصل از طرق عادى مى شود و قابل استفاده مى گردد چون آدمى را بر سر دو راهى بكنم يا نكنم قرار مى دهد به اين معنا كه در آنجا كه با علم حاصل از طرق عادى مخالف باشد نظير علم عادى سبب فعل و يا ترك مى گردد .
در پاسخ مى گوييم : خير چنين نيست كه علم يقين به سلسله علل منافات با علم عادى داشته باشد و آن را باطل سازد ، به شهادت اينكه مى بينيم بسيار مى شود كه انسان علم عادى به چيزى دارد ، ولى عمل بر خلاف آن مى كند ، همچنان كه قرآن كريم در آيه:" و جحدوا بها و استيقنتها أنفسهم!"(14/نمل) مى فرمايد كفار به علم عادى يقين دارند به اينكه با انكار و عناد در برابر حق معذب شدنشان در آتش يقينى است ، در عين حال به انكار و عناد خود اصرار مى ورزند ، به خاطر اينكه در سلسله علل كه يك حلقه اش هواى نفس خود آنان است ، انكارشان حتمى و نظير علم عادى به وجوب فعل است .
با اين بيان اشكال ديگرى هم كه ممكن است به ذهن كسى بيايد دفع مى شود و آن اين است كه : چگونه ممكن است انسان علم يقينى پيدا كند به چيزى كه خلاف اراده او باشد ، چنين علمى اصلا تصور ندارد و به همين جهت وقتى مى بينيم علم در اراده ما تاثير نمى كند بايد بفهميم كه آن علم ، علم يقينى نبوده و ما آن را علم يقينى مى پنداشتيم .
وجه دفع اين اشكال اين است كه گفتيم : صرف داشتن علم به چيزى كه مخالف اراده و خواست ما است ، باعث نمى شود كه در ما اراده اى مستند به آن علم پيدا شود ، بلكه همانطور كه در تفسير آيه 14 سوره نمل در الميزان آمده، آن علمى ملازم با اراده
***** صفحه 53 *****
موافق است كه توأم با التزام قلب نسبت به آن باشد( و گر نه بسيار مى شود كه انسان يقين و علم قطعى دارد به اينكه مثلا شراب يا قمار يا زنا و يا گناهان ديگر ضرر دارد ، و در عين حال مرتكب مى شود ، چون التزام قلبى به علم خود ندارد!) نظير اين جريان در افعال عنائى به خوبى به چشم مى خورد، در اين گونه اعمال نيز مى بينيم علم قطعى به هلاكت ، انسان را به باقى ماندن در بالاى برج وادار نمى كند ، چون التزامى به علم قطعى خود ندارد .
بعضى از مفسرين از اين اشكال پاسخ داده اند به اينكه: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ائمه ، تكاليفى مخصوص به خود دارند ، آنها بر خلاف ساير مردم مى توانند خود را به اينگونه مهلكه ها بيفكنند ، ولى اين كار بر سايرين حرام است . در بعضى از اخبار هم به اين نكته اشاره شده است. بعضى ديگر چنين جواب داده اند : آن علمى تكليف آور است كه علمى عادى باشد و اما علم غير عادى تكليف را بر انسان منجز نمى كند! ممكن است اين دو پاسخ اخير را طورى توجيه كنيم كه با بيان سابق ما سازگار باشند.
الميزان ج 18 ص : 292
***** صفحه 54 *****
فصل دهم: تعليم حکمت
گفتارى در اينكه:
منظور از تعليم حكمت چيست؟
" هُوَ الَّذِى بَعَث فى الأُمِّيِّينَ رَسولاً مِّنهُمْ يَتْلُوا عَلَيهِمْ ءَايَتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَب وَ الحِكْمَةَ وَ إِن كانُوا مِن قَبْلُ لَفِى ضلَلٍ مُّبِينٍ!"
" اوست خدايى كه ميان عرب امى( يعنى قومى كه خواندن و نوشتن هم نمى دانستند،) پيغمبرى بزرگوار از همان مردم برانگيخت تا بر آنان آيات وحى خدا تلاوت كند و آنها را از لوث جهل و اخلاق زشت پاك سازد و شريعت كتاب سماوى و حكمت الهى بياموزد با آنكه پيش از اين همه در ورطه جهالت و گمراهى بودند!"(2/جمعه)
انسان در زندگى محدودى كه دارد و سرگرم آبادى آن است ، چاره اى ندارد جز اينكه در آنچه مى خواهد و آنچه نمى خواهد تابع سنتى باشد و حركات و سكنات و تمامى مساعى خود را بر طبق آن سنت تنظيم نمايد .
چيزى كه هست اين سنت در اينكه چه نوع سنتى باشد ، بستگى به رأى و نظريه انسان ، در باره حقيقت عالم و حقيقت خودش دارد و خلاصه بستگى به جهان بينى و انسان بينى و رابطه ميان انسان و جهان دارد، به شهادت اينكه مى بينيم اختلافى كه امت ها و اقوام در جهان بينى و نفس بينى دارند ، باعث شده كه سنتهايشان هم مختلف شود .
آرى ، كسى كه براى ماوراى عالم ماده وجودى قائل نيست و هستى را منحصر در همين عالم ماده مى داند و پيدايش عالم هستى را مستند به اتفاق و تصادف مى بيند و انسان را موجودى مى پندارد مادى محض ، كه هستى اش در فاصله بين تولد و مرگ خلاصه مى شود و براى خود سعادتى به جز سعادت مادى و در اعمالش هدفى به جز رسيدن به مزاياى مادى از قبيل مال و اولاد و جاه و امثال آن دنبال نمى كند و به جز لذت گيرى از متاع دنيا و رسيدن به لذائذ مادى و يا لذائذى كه منتهى به ماديات مى شود آرزويى ندارد ، و معتقد است كه مهلتش در اين كامرانى تا مدتى است كه در اين دنيا زندگى مى كند ، و بعد از مردن همه چيز تمام مى شود ، چنين كسى و چنين قومى سنتى كه به حكم اجبار پيروى مى كند غير از آن سنتى است كه يك انسان و يا يك قوم معتقد به مبدأ و معاد پيروى مى كند
***** صفحه 55 *****
كسى كه معتقد است پيدايش و بقاى عالم مستند به نيرويى مافوق عالم و منزه از ماده است و يقين دارد كه در وراى اين خانه خانه اى ديگر و بعد از اين زندگى زندگانى ديگرى هست ، چنين كسى - و چنين قومى - در آنچه مى كند ، سعادت هر دو نشاه را در نظر مى گيرد و به همين جهت صورت اعمال اين گونه مردم و هدفهايى كه دنبال مى كنند ، و آرائى كه دارند با دسته اول مختلف است .
و چون بينش ها مختلف است سنت ها هم مختلف مى شود ، مردمى كه بت پرستند چه آنها كه برهمائى اند و چه آنها كه بودائى اند به خاطر اينكه معتقد به معاد نيستند ، سنتى دارند و اهل كتاب ، چه آنها كه مجوسى و يا كليمى و يا مسيحى و يا مسلمانند ، براى خود سنتى دارند كه مخالف با سنت ديگران است .
و كوتاه سخن اينكه: در ميان اقوام مزبور آنها كه اهل ملت و دين آسمانى اند و به معاد معتقدند ، به خاطر اينكه براى خود حياتى جاويد و ابدى قائلند ، در اتخاذ سنت ، آرائى كه مناسب با اين حيات باشد اتخاذ مى كنند .
آنها ادعاء مى كنند كه بر هر انسانى لازم است كه وسيله زندگى عالم بقاء را فراهم نموده ، خود را براى توجه به پروردگارش مهيا سازد و در اشتغال به كار زندگى دنيايى كه فانى است ، زياده روى نكند و اما كسانى كه ملت و دينى ندارند و تنها در برابر ماديات خضوع دارند رفتارى غير از اين دارند. همه اينها كه گفته شد جاى ترديد نيست .
چيزى كه هست انسان از آنجايى كه به حسب طبع مادى اش رهين ماده و همه زد و بندش در اسباب ظاهرى مادى است ، يا اسباب را به كار مى زند و يا از آن اسباب متاثر و منفعل مى شود و هميشه اين سبب او را به دامن آن سبب پرتاب و آن به دامن اين متوسلش مى كند و هيچ وقت از آنها فراغت ندارد ، لذا به خيالش چنين مى رسد كه حيات دنياى فانى اصالت دارد و دنيا و مقاصد و مزايايى كه به زندگى دنيا مربوط مى شود ، هدف نهائى و غرض اقصاى از وجود او است و بايد براى به دست آوردن سعادت آن زندگى تلاش كند، پس زندگى دنيا چنين حياتى است و آنچه در دست اهل دنيا از ذخيره ، نعمت ، آرزو ، نيرو و عزت هست حقيقتش همين است كه گفتيم و آنچه را كه فقر ، عذاب ، محروميت ، ضعف ، ذلت ، مصيبت و خسران مى نامند نيز چنين چيزهايى است .
و كوتاه سخن اينكه : آنچه از خير عاجل و يا نفع فانى در دنيا هست به نظر اهل دنيا خير مطلق و نفع مطلق جلوه مى كند و آنچه را كه دوست نمى دارد شر و ضرر مى پندارد. مردم دنيا كه چنين وضعى دارند ، آن دسته از آنان كه اهل ملت و كتاب نيستند ، عمرى را با همين پندارهاى خلاف واقع بسر مى برند و از ماوراى اين زندگى خبرى ندارند ، ولى آنهايى كه اهل ملت و كتابند ، اگر هم بر طبق دسته اول عمل كنند ، اعتراف دارند كه حقيقت خلاف آن است و هميشه بين قول و فعلشان ناهماهنگى هست همچنان كه خداى تعالى در اين باره فرمود:
***** صفحه 56 *****
" كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا أظلم عليهم قاموا !"(20/بقره)
حال ببينيم در اين ميان اسلام به چه چيز دعوت مى كند ؟ اسلام بشر را دعوت مى كند به چراغى كه فروكش شدن برايش نيست و آن عقايد و دستور العملهايى است كه از فطرت خود بشر سرچشمه مى گيرد ، همچنان كه فرموده:
" فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم!" (30/روم)
اين وضع دعوت اسلام است. از سوى ديگر ببينيم فطرت به چه دعوت مى كند ؟
به طور قطع فطرت در مرحله علم و اعتقاد دعوت نمى كند مگر به علم و عملى كه با وضعش سازگار باشد و كمال واقعى و سعادت حقيقى اش را تامين نمايد. پس ، از اعتقادات اصولى مربوط به مبدأ و معاد و نيز از آراء و عقائد فرعى ، به علوم و آرائى هدايت مى كند كه به سعادت انسان منتهى شود و همچنين به اعمالى دستور مى دهد كه باز در سعادت او دخالت داشته باشد و به همين جهت خداى تعالى اين دين را كه اساسش فطرت است ، در آياتى از كلامش دين حق خوانده ، از آن جمله فرموده:
" هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق!"(9/صف)
و نيز در باره قرآن كه متضمن دعوت دين است فرموده:
" يهدى الى الحق!"(30/احقاف)
و حق ، عبارت است از رأى و اعتقادى كه ملازم با رشد بدون غى و مطابق با واقع باشد و اين همان حكمت است ، چون حكمت عبارت است از رأى و عقيده اى كه در صدقش محكم باشد و كذبى مخلوط به آن نباشد و نفعش هم محكم باشد ، يعنى ضررى در دنبال نداشته باشد و خداى تعالى در آيه زير به همين معنا اشاره نموده مى فرمايد:
" و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة!"(113/نسا)
و نيز در وصف كتاب خود كه بر آن جناب نازل كرده مى فرمايد:
" و القرآن الحكيم!"(2/يس)
و نيز رسول گرامى خود را در چند جا از كلام مجيدش معلم حكمت خوانده ، از آن جمله فرموده:
" و يعلمهم الكتاب و الحكمة!" (2/جمعه)
بنا بر اين تعليم قرآنى كه رسول صلى الله عليه وآله وسلّم متصدى آن و بيانگر آيات آنست، تعليم حكمت است و كارش اين است كه براى مردم بيان كند كه در ميان همه اصول عقائدى كه در فهم مردم و در دل مردم از تصور عالم وجود و حقيقت انسان كه جزئى از عالم است رخنه كرده كدامش حق و كدامش خرافى و باطل است و نيز در سنتهاى عملى كه مردم به آن معتقدند و از آن اصول عقائد منشا مى گيرد و عنوان آن غايات و مقاصد است ، كدامش حق و كدام باطل و خرافى است .
مثلا بعضى از مردم - كه همان منكرين اديانند - معتقدند كه حيات ماديشان اصالت
***** صفحه 57 *****
دارد و هدف نهائى است ، حتى بعضى از آنان گفته اند:" ما هى الا حيوتنا الدنيا!"(24/جاثيه) ولى قرآن متوجهشان مى كند به اينكه:" و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان!"(64/عنکبوت) و نيز مردم معتقدند كه اسباب حاكم در دنيا تنها حيات و موت ، صحت و مرض ، غنى و فقر، نعمت و نقمت و رزق و محروميت است و مى گويند:" بل مكر الليل و النهار !"(33/سبا) و قرآن متذكرشان مى كند به اينكه:" الا له الخلق و الامر!"(54/اعراف) و نيز مى فرمايد:" ان الحكم الا لله!"(57/انعام) و از اين قبيل آيات راجع به حكم و تدبير!
و نيز يك عده معتقدند كه خودشان در مشيت و خواست مستقل اند و هر چه بخواهند مى كنند ، ولى قرآن تخطئه شان كرده ، مى فرمايد:" و ما تشاؤن الا ان يشاء الله!"(30/انسان) و يا معتقدند به اينكه اطاعت و معصيت و هدايت كردن و هدايت شدن به دست انسانها است ، ولى خداى تعالى هشدارشان مى دهد به اينكه: " انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء!"(56/قصص)
باز جمعى معتقدند كه نيرويشان از خودشان است و خداى تعالى آن را انكار نموده ، مى فرمايد:" ان القوة لله جميعا!" (165/بقره)و يا معتقدند به اينكه عزتشان تنها با داشتن مال و فرزندان و ياوران حاصل مى شود و قرآن بر خلاف اين پندار حكم مى كند و مى فرمايد:" ا يبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا !"(139/نسا) و نيز مى فرمايد: "و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين!"(8/منافقين)
و نيز جمعى كه همان دسته اول و منكرين اديانند معتقدند كه كشته شدن در راه خدا مرگ و نابودى است ، ولى قرآن آن را حيات دانسته مى فرمايد:" و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون!" (154/بقره)
و معارفى ديگر از اين قبيل كه منكرين اديان و دنياپرستان در باره آنها آراء و عقائدى دارند و قرآن تخطئه شان نموده ، به سوى معارفى ديگر دعوتشان مى كند و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم در آيه شريفه:" ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة!" (125/نحل)مامور دعوت به آن شده است .
و اين معارف كه نمونه اى از آن ذكر شد معارف و علوم بسيار زيادى است كه زندگى دنيا خلاف آن را در ذهن تصوير مى كند و همان خلاف را آن چنان آرايش مى دهد كه صاحب ذهن ، آن را حقيقت مى پندارد و خداى تعالى در كتاب مجيدش و رسول خدا به امر خدا در تعليمش مؤمنين را هشدار داده ، دستور مى دهد كه مؤمنين يكديگر را به آنچه حقيقت است سفارش كنند ، همچنان كه فرموده:
" ان الانسان لفى خسر ! الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق!" (2و3/عصر) و نيز فرموده:
" يؤتى الحكمة من يشاء و من يؤت الحكمة فقد أوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب!" (269/بقره)
***** صفحه 58 *****
پس قرآن در حقيقت مى خواهد انسان را در قالبى از علم و عمل بريزد كه قالبى جديد و ريخته گرى اش هم طرزى جديد است ، قرآن مى خواهد با اين ريخته گرى اش انسانى بسازد داراى حياتى كه به دنبالش مرگ نيست و تا أبد پايدار است و به همين معنا آيه زير اشاره نموده ، مى فرمايد:
" استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم!" (24/انفال) و نيز مى فرمايد:
" او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها !" (122/انعام)
و ما وجه حكمت و معناى آن را در هر آيه اى كه سخن از حكمت داشت در الميزان ذكر كرديم ، البته به آن مقدارى كه كتاب مجال بحثش را داشت.
و از آنچه گذشت معلوم شد اينكه بعضى گفته اند: تفسير قرآن، تلاوت آنست و اما غور و كنجكاوى در معانى آيات قرآن تاويل و ممنوع مى باشد فاسد و سخنى بسيار دور از ذهن است!
الميزان ج : 19 ص : 454
***** صفحه 59 *****
فصل يازدهم: عشق و دوست داشتن
بحث فلسفى درباره:
دوست داشتن و چگونگي عشق الهي
يكى از حقايقى كه ما در وجدان خود مى يابيم و كسى نمى تواند منكر آن شود ، حقيقتى است كه نام آنرا حب و به فارسى دوستى مى گذاريم مانند دوست داشتن غذا ، زنان ، مال ، جاه و علم كه دوستى اينها پنج مصداق از مصاديق حب هستند كه هيچ شكى در وجود آن در دل خود نداريم و نيز شكى نيست در اينكه ما كلمه دوستى و حب را در اين پنج مصداق به يك معنا و بر سبيل اشتراك معنوى استعمال مى كنيم نه بر سبيل اشتراك لفظى، مانند كلمه" عين" كه هم بمعناى چشم است ، هم چشمه ، هم زانو ، هم طلا و هم چند معناى ديگر. حال بايد ديد با اينكه حب در اين پنج مصداق معانى مختلفى دارد ، چرا كلمه" حب" در همه بيك جور صادق است ؟ آيا براى اينست كه اختلاف آن معانى اختلاف نوعى است يا اختلافى ديگر است .
و چون در حب مخصوص به غذا و ميوه مثلا ، دقت كنيم خواهيم ديد ، اگر غذائى يا ميوه اى را دوست مى داريم ، بدان جهت است كه با طرز كار دستگاه گوارشى ما ارتباط دارد( باين معنا كه احتياج بدن بسوخت و ساز ، دستگاه گوارشى را به فعاليت مي اندازد ، غدد ترشحى دهان آماده ترشح مى شود ، حمل معدى اسيد ترشح مى كند و در همين هنگام مى گوئيم دلم از گرسنگى غش مى كند ، چون اسيد نامبرده اگر معده خالى باشد باعث سوزش معده مى شود،) و اگر فعاليت اين دستگاه نبود و بدن در استكمال خود حاجتى بطعام نداشت ، قطعا ما نيز طعام را دوست نمى داشتيم و طعام محبوب ما نمي شد .
پس حب به غذا در حقيقت حب ما به غذا نيست بلكه حب دستگاه گوارش به فعاليت خودش است ، اين دستگاه مي خواهد انجام وظيفه كند و سوخت و ساز بدن را به بدن برساند ، همين خواستن عبارت از حب به غذاست( كه ما آنرا بخود نسبت مى دهيم و مى گوئيم ما غذا را دوست مى داريم و اين مائيم كه از فلان غذا خوشمان مى آيد،) در حالى كه اينطور نيست ، بلكه خوش آمدن و لذت از غذا ، كار دستگاه گوارشى است نه از ما ، خواهى گفت: اين كه چشم بندى نيست ، كه ما از طعم و مزه و بوى فلان غذا خوشمان می
***** صفحه 60 *****
آيد؟ در پاسخ مى گوئيم : همين هم مربوط به دستگاه گوارش است ، چون حس ذائقه يكى از خدمتگزاران دستگاه گوارش است نه خود آن ، پس منظور ما از لذت ، لذت ذائقه نيست بلكه آن رضايت خاصى است كه دستگاه گوارش از كار خود احساس مى كند .
اين بود حال و حقيقت محبت به غذا ، حال ببينيم محبت به زنان از چه باب است ، در اين حب نيز اگر نيك بنگريم ، مى بينيم كه اين حب هم كار ما نيست بلكه كار دستگاه تناسلى ما است. اين معنا كه دستگاه تناسلى تشنه عمل لقاح مي شود و آنرا دوست مي دارد و چون اين عمل با همسرى انجام مي شود ، مي گوئيم من همسرم را دوست مي دارم ، در حاليكه اگر واقع قضيه را بشكافيم ، مى بينيم پاى من در كار نيست ، بلكه اولا و بالذات دستگاه تناسلى عمل خود را دوست مي دارد و ثانيا و بالتبع همسر را چون عملش با او قابل انجام است ، همانطور كه در طعام گفتيم ، پاى من در كار نيست ، بلكه دستگاه گوارش اولا و بالذات عمل خود را دوست مي دارد و ثانيا و بالتبع غذا را دوست مي دارد ، و عمل لقاح اثر نيروئى است كه خداي تعالى در هر جاندارى بوديعت نهاده ، همچنانكه عمل تغذيه نيز اثر نيروئى است كه خدا در او بوديعت سپرده است .
از همينجا معلوم مي شود كه اين دو حب يعنى حب به غذا و حب به همسر ، برگشتنش به يك حب است ، براى اينكه دستگاه گوارش و دستگاه تناسلى بهم مربوطند و كمالى هم كه از كار اين دو دستگاه حاصل مي شود ، بهم ارتباط دارند .
و چون چنين است احتمال دارد كه حب عبارت باشد از يك تعلق كه خاص اين دو مورد است و در غير اين دو مورد اصلا يافت نشود و ليكن آزمايش از راه آثار اين احتمال را دفع مى كند ، زيرا اين تعلق كه نامش حب است ، اثرى در دارنده اش دارد و آن اين است كه قوه ( استعداد) را بسوى فعليت ، اگر فعليت نداشته باشد مى كشاند و اگر فعليت داشته باشد ، بسوى ترك آن جذب مى كند و اين دو خاصيت و يا يك خاصيت را در تمامى موارد قواى ادراكى احساس مى كنيم كه حب آن قوا را بسوى افعالش بحركت در مى آورد .
قوه باصره ، سامعه ، حافظه ، متخيله ، ساير قوا و حواس ظاهرى و باطنى كه در ما است - چه قواى فاعله و چه منفعله - همه اين حالت را دارند كه هر يك فعل خود را دوست ميدارد و اين دوستى او را بسوى فعلش جذب مى كند ، چشم را بسوى ديدن آنچه دوست دارد ، جذب مى كند و گوش را بسوى شنيدن و همچنين هر قوه ديگر را .
و اين نيست مگر بخاطر اينكه كار هر قوه كمال او است و هر قوه اى با كار مخصوص بخود ، نقص خود را تكميل نموده ، حاجت طبيعى خود را برمى آورد ، اينجاست كه معنا و مفهوم حب مال و حب جاه و حب علم ، براى ما روشن مى گردد ، چون انسان با هر يك از مال و جاه و علم ، استكمال مى كند و به همين جهت آنها را دوست ميدارد .
پس از اينجا نتيجه مى گيريم كه حب تعلقى است خاص و انجذابى است شعورى و مخصوص بين انسان و كمال او و تجربه هاى دقيق كه از طريق آثار و خواص حب