معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 41 *****
     از اينجا روشن مى شود اينكه ايمان نياوردن كفار را تعليل كرده اند به اينكه چون علم ازلى خدا به چنين چيزى تعلق گرفته ، حرف صحيحى نيست ، زيرا - گفتيم - تعلق گرفتن علم ازلى خدا به هر چيز باعث مى شود كه آن چيز بطور وجوب و ضرورت با همه اوصاف و مشخصاتى كه علم بدان تعلق گرفته بود موجود شود ، اگر علم خدا تعلق گرفته بود به اينكه فلان عمل از فلان شخص بطور اختيارى سربزند ، بايد بطور اختيارى سربزند و اگر تعلق گرفته بود به اينكه فلان خصوصيت يا فلان عمل بطور اضطرارى و بى اختيار از فلان شخص سربزند ، بايد همين طور سربزند .
     علاوه بر اين اگر جمله:" و ما كان اكثرهم مؤمنين!" مى خواست بفرمايد: ايمان آوردن كفار محال است ، چون علم ازلى به عدم آن تعلق گرفته است ، خود كفار همين آيه را مدرك براى خود قرار مى دادند و به ضرر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و به نفع خود احتجاج مى كردند و مى گفتند : تو از ما چه مى خواهى ؟ مگر نمى دانى كه خدا ما را از ازل كافر ديده ، همچنان كه بعضى از جبرى مسلكان همين كار را كرده اند!
الميزان ج : 15  ص :  350

***** صفحه 42 *****


فصل هفتم: علم نزد حيوانات و جمادات


مقدمه تفسيري درباره:
علم نزد حيوانات و جمادات و تکلم آنها  
     در بحث هاى گذشته مكرر گفتيم كه از كلام خداى تعالى چنين ظاهر مى شود كه تمامى موجودات داراى علم هستند ، از آن جمله در تفسير آيه:
     " و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم!"(44/اسرا)
     بود ، كه گفتيم جمله:" و لكن لا تفقهون - تسبيح آنها را نمى فهميد!" بهترين دليل است بر اينكه منظور از تسبيح موجودات ، تسبيح ناشى از علم و به زبان قال است ، چون اگر مراد زبان حال موجودات و دلالت آنها بر وجود صانع بود ، ديگر معنا نداشت بفرمايد:" شما تسبيح آنها را نمى فهميد!"
     و از اين قبيل است آيه شريفه:
     " فقال لها و للأرض ائتيا طوعا او كرها قالتا آتينا طائعين!"(11/فصلت)
     باز از اين قبيل است اين آيه:
" و من اضل ممن يدعوا من دون الله من لا يستجيب له الى يوم القيامة و هم عن دعائهم غافلون و اذا حشر الناس كانوا لهم اعداء و كانوا بعبادتهم كافرين!" (5و6/احقاف)
      و به طور قطع سنگ و چوب جزو اين معبودها هستند ، حال يا به تنهايى منظورند  و يا با ساير معبودها .    و نيز مى فرمايد :
     " يومئذ تحدث اخبارها !  بان ربك اوحى لها !"(4و5/زلزله)
     و نيز از اين قبيل است آياتى كه دلالت مى كند بر شهادت دادن اعضاى بدن انسانها و به زبان آمدن و سخن گفتنشان با خدا  و پاسخ دادن به سؤالات او ، مخصوصا كه اعضا مى گويند:
     " أنطقنا الله الذي أنطق كل شى ء ...!"(21/فصلت)
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اگر غير از انسان و حيوان، ساير موجودات از

***** صفحه 43 *****
     نباتات و جمادات هم شعور و اراده داشته باشند ، بايد آثار اين شعور از آنها نيز بروز كند و همان آثارى كه انسانها و حيوانات از خود نشان مى دهند ، آنها نيز نشان دهند ، اينها داراى علمند  و فعل و انفعالهاى شعورى دارند ، آنها نيز بايد داشته باشند  و حال آنكه مى دانيم ندارند؟ در پاسخ مى گوييم: هيچ دليلى نداريم بر اينكه علم داراى يك سنخ است تا وقتى مى گوييم نباتات و جمادات هم شعور دارند ، آثار شعور واقع در انسان و حيوان نيز از آنها بروز كند. ممكن است شعور هم براى خود مراتبى داشته باشد و به خاطر اختلاف مراتب ، آثارش نيز مختلف گردد .
     علاوه بر اينكه آثار و اعمال عجيب و متقنى كه از نباتات و ساير انواع موجودات طبيعى در عالم مشهود است ، هيچ دست كمى از اتقان و نظم و ترتيبى كه در آثار موجودات زنده مانند انسان و حيوان مى باشد ، ندارد .
الميزان ج : 17  ص :  579
بحث اجمالى فلسفى درباره:
 علم نزد حيوانات و جمادات و تکلم آنها  
     در فلسفه در مباحث علم اين معنا محقق شده كه:
      اولا علم عبارت است از حضور چيزى براى چيز ديگر ،
     ثانيا علم با وجود مجرد مساوى است ، چون مجرد چيزى است كه آنچه از كمال كه براى او فعليت يافته ، نزدش حاضر باشد  و ديگر چيزى براى او بالقوه و فعليت نيافته نباشد  و عين اين تعريف در مورد علم نيز صادق است ، پس هر وجود مجردى كه ممكن باشد وجود پيدا كند ، براى ساير مجردات حاضر است  و نيز ساير مجردات هم براى او حاضرند  و خلاصه آنچه كه براى يك مجرد ممكن به امكان عام باشد ، براى مجرد مفروض ما بالضروره هست .
     پس هر عالمى مجرد است  و همچنين هر معلوم نيز مجرد است ، و اين دو قضيه به عكس نقيض منعكس مى شود ، به اينكه ماده و آنچه كه از ماده تركيب يافته ، نه مى تواند عالم باشد ، نه معلوم. پس علم مساوى و مساوق است با وجود مجرد ، در نتيجه وجودهاى مادى نه علمى بدانها متعلق مى شود  و نه آنها به چيزى علم پيدا مى كنند ، ليكن بر همين حال ، يعنى بر اينكه مادى اند و متغير و متحركند و بر هيچ حالى استقرار ندارند ، ثبوت دارند  و دائما بر اين حال هستند  و اين حال در آنها دستخوش دگرگونى و تحول نگشته ، هرگز از آن انقلاب پيدا نمى كنند .
و بنا بر اين ، پس موجودات مادى از همين جهت كه ثابت در وضع خود هستند ، تجرد و علم دارند  و علم در آنها نيز مساوى است ، همچنان كه در مجردات محضر

***** صفحه 44 *****
     عقليات مثالى جارى است - دقت بفرماييد!
الميزان ج : 17  ص :  580


فصل هشتم: علم در انسان


بحث فلسفي در نياز آدمي به علم
علم،  واسطه بين انسان و مدرکاتش
     انسان ساده اى كه هنوز به اصطلاح پشت و روى دست را نشناخته اين معنا را در خود مى يابد، كه از هر چيز عين خارجى آن را درك مي كند بدون اين كه توجه داشته باشد به اين كه علم واسطه ميان او و آن موجود است و اين سادگى را همواره دارد تا آن كه در موردى دچار شك و ترديد و يا ظن - كه پائين تر از علم و بالاتر از شك است - بگردد، آن وقت متوجه مي شود كه تاكنون در مسير زندگى و معاش دنيويش هر چه را مى فهميده و درك مي كرده بوسيله علم بوده و علم بين او و مدركاتش واسطه بوده، از اين به بعد هم بايد سعى كند با چراغ علم قدم بردارد، مخصوصا وقتى مى بيند كه گاهى در فهم و دركش دچار اشتباه مى شود، اين توجهش بيشتر مى شود ، چون فكر مى كند در عالم خارج و بيرون از ذهن كه هيچ خطا و غلطى وجود ندارد - چون گفتيم خطا و غلط يعنى چيزى كه در خارج نيست! اينجاست كه يقين مى كند در وجودش حقيقتى هست بنام علم( يعنى ادراكى ذهنى كه مانع از ورود نقيض خود در ذهن است،) و اين واقعيتى است كه ذهن ساده يك انسان آن را در مى يابد.
     وقتى مسئله را در زير قعر انبيق علمى هم وارسى مى كنيم بعد از بحث هاى طولانى و جستجوهاى پى گير، باز به همان نتيجه مى رسيم كه ذهن ساده ما به ان برخورده بود.
     زيرا وقتى ادراكهاى خود را در زير قعر انبيق قرار مى دهيم و آنرا تجزيه و تحليل مى كنيم مى بينيم كه همه آنها به دو مسئله منتهى مى شوند، كه ديگر ابتدائى تر از آنها هيچ مسئله اى نيست و آن دو مسئله ابتدائى و بديهى اين است كه:

***** صفحه 45 *****
     1-  هست و نيست در يك مورد با هم جمع نمى شوند،
     2- هست و نيست از يك مورد سلب نمي شوند( ساده تر آن كه ممكن نيست موجودى هم باشد و هم نباشد، و نه باشد و نه نباشد!)
     دليل اين مطلب آن است كه هيچ مسئله بديهى و يا علمى نيست، مگر آن كه در تماميتش محتاج به اين دو قضيه بديهى و اولى است، حتى اگر فرض كنيم كه در اين دو مسئله شك داريم، باز در همين شك خود محتاج به اين دو قضيه هستيم، چون ممكن نيست هم شك داشته باشيم و هم در عين حال شك نداشته باشيم و وقتى بداهت اين دو قضيه ثابت شد، هزاران مسئله تصديقى و علمى كه ما محتاج به اثبات آنيم ثابت مي شود، مسائلى كه آدمى در نظريه هاى علميش و در اعمالش محتاج بدانها است .
     آرى هيچ موقف علمى و هيچ واقعه اى علمى پيش نمي آيد، مگر آن كه تكيه گاه آدمى در آن موقف علم است، حتى آدمى شك خود را هم با علم تشخيص مي دهد و همچنين ظن خود و يا جهل خود را، يكجا يقين دارد كه علم دارد، جائى ديگر يقين دارد كه شك دارد و جائى ديگر يقين دارد كه ظن دارد و جاى چهارم يقين دارد كه نادان است!
     " تا بجائى رسيد دانش من،
     كه بدانم همى كه نادانم!"
     پس احتياج انسان در تمامى مواقف زندگيش به علم، بدان حد است كه حتى در تشخيص علم و شك و ظن و جهلش نيز محتاج به علم است.
     ولى مع الاسف در عصر يونانيها جماعتى پيدا شدند، بنام سوفسطائيها، كه وجود علم را انكار كردند و گفتند اصلا به هيچ چيز علم نداريم و در باره هر چيزى شك مى كردند، حتى در خودشان و در شكشان هم شك مى كردند، جمعى ديگر بنام شكاكها، كه مسلكى نزديك مسلك آنها داشتند، از آنان پيروى نمودند، آنها هم وجود علم را از خارج از خود و افكار خود، يعنى ادراكات خود، نفى نموده و براى خود ادله اى تراشيدند:
     اول: اين كه قوى ترين و روشن ترين علوم و ادراكات( كه عبارتست از ادراكهاى حاصل از حواس ظاهرى ما،) سرشار است از خطا و غلط، مثلاً شعله آتش گردان را بصورت دائره مى بينيم و حال آن كه آن طور نيست. از اين قبيل خطاها در حس بسيار است، مثلاً دست خود از آب پنجاه درجه حرارت در آورده در آب پانزده درجه حرارت فرو مى كنيم، بنظر آب سرد مى آيد و دست ديگرمان را از آب يخ در آورده، در همان آب فرو مى كنيم، داغ بنظر مى آيد، با اين حال ديگر چطور ممكن است، نسبت به موجوداتى كه خارج از وجود ما است، علم پيدا كنيم و به ان علم اعتماد هم بكنيم!
دوم: اين كه ما به هر چيز كه خارج از وجود ما است، بخواهيم دست بيابيم كه چيست؟ و چگونه است؟ بوسيله علم دست مى يابيم، پس در حقيقت ما به علم خود دست يافته ايم، نه به آن چيز، مثلا مى خواهيم ببينيم كبوتر چيست؟ و چگونه است؟ ما از راه علم يعنى ارتسام نقشى از كبوتر در ذهن خود كبوتر را مى شناسيم، پس ما در حقيقت كبوتر ذهن خود

***** صفحه 46 *****
     را ديده و شناخته ايم، نه كبوتري كه در خارج از وجود ما و لب بام خانه ما است، با اين حال ما چگونه مى توانيم به حقيقت موجودى از موجودات دست پيدا كنيم و يقين كنيم كه آن موجود همانطور است كه ما درك كرده ايم؟
     وجوهى ديگر براى اثبات نظريه خود آورده اند، كه مهم تر آنها همين دو وجه بود.
     جواب  وجه اولشان اين است كه: اين دليل خودش خود را باطل مى كند، براى اين كه وقتى بنا باشد به هيچ قضيه تصديقى اعتماد نكنيم، به قضايائى هم كه دليل شما از آن تشكيل شده، نبايد اعتماد كرد، علاوه بر اين كه اعتراف به وجود خطاهاى بسيار، خود اعتراف به وجود صواب هم هست، حال يا صوابهائى معادل خطاها  و يا بيشتر، چون وقتى در عالم به خطائى بر مى خوريم، كه به صواب هم بر خورده باشيم و گر نه از كجا خطا را شناخته ايم؟
     علاوه بر اين كه به ايشان مي گوئيم: مگر غير سوفسطائيان كه به علم اعتماد مى كنند، ادعاء كرده اند كه تمامى تصديقهايشان صحيح و بدون خطا است؟ كسى چنين ادعائى نكرده، بلكه در مقابل شما كه بطور كلى مي گوئيد: هيچ علمى قابل اعتماد نيست، ادعاء مى كنند كه بعضى از علوم قابل اعتماد هست و اين" موجبه جزئيه" براى ابطال سلب كلى شما كافى است و دليلى كه شما اقامه كرديد نمى تواند " موجبه جزئيه" خصم شما را باطل كند.
     جواب وجه دوم:  و اما وجه دوم، پاسخ از آن اين است كه: محل نزاع بين ما و شما علم بود، كه ما مى گفتيم هست و مي توان بدان اعتماد كردو شما مى گفتيد اصلا علم نيست، آن وقت در دليل دوم خود اعتراف كرديد كه به هر چيزى علم پيدا مى كنيد، چيزي كه هست مي گوئيد علم ما غير آن موجود خارجى است و اين مسئله مورد بحث ما و شما نبود و ما نخواستيم بگوئيم و احدى هم نگفته كه واقعيت هر چيزى كه ما درك كنيم همانطور است كه ما درك كرده ايم!
     علاوه بر اين، اين كه خود آقايان روزمره به حكم اضطرار مجبور مي شوند، بر خلاف نظريه خود عمل كنند، چون از صبح تا به شام در حركتند، حركت بسوى كسب، بسوى كشت، بسوى غذا، بسوى آب، از ايشان مى پرسيم: آقا شما اين همه براى غذا تلاش مى كنى، براى اين است كه واقعا غذا بخورى و آب بنوشى و رفع گرسنگى و عطش از خود كنى، يا تنها تصور غذا و آب تو را اين چنين كوك كرده و يا اگر از شير درنده مى گريزى و يا از مرضهاى مهلك فرار مى كنى و به در خانه طبيب مى روى، آيا از واقعيت آنها مى ترسى، يا از تصور آنها، تصور شير كه كسى را پاره نمى كند و تصور مرض كسى را نمى كشد، پس واقعيت شير و مرض را درك كرده اى و ناخودآگاه بدست خودت نظريه فلسفيت را باطل كرده اى و از صبح تا به شام مشغول باطل كردن آنى!
و كوتاه سخن آن كه هر حاجت نفسانى كه احساسات ما آنها را به ما الهام مى كند، در ما ايجاد حركتى مى كند، كه بپا خيزيم و براى رفع آن حاجت تلاش كنيم، با اين كه اگر اين احساس حاجت نبود و ما روزى هزار بار تصور حاجت مي كرديم هرگز از جا برنمی

***** صفحه 47 *****
     خاستيم، پس معلوم مي شود ميان آن تصور حاجت و اين تصور حاجت فرق است، در اولى واقع و خارج را ديده ايم و در دومى تنها نقش ذهنى را، اولى واقعيت خارجى دارد و دومى ندارد و يا بگو اولى بوسيله امرى خارجى و مؤثر، در نفس آدمى پيدا مى شود، ولى دومى را خود انسان و به اختيار خودش در دل ايجاد مى كند. اولى را علم كشف مى كند، ولى دومى خود علم است، پس معلوم مي شود كه علم هست!
     البته اين را هم بايد دانست كه در وجود علم، از جهت ديگر شبهه اى است قوى، كه همان شبهه، اساس علوم مادى قرار گرفته است، كه علم ثابت را ( با اين كه هر علمى ثابت است،) نفى كنند.
     توضيح اين كه: بحث هاى علمى اين معنا را به ثبوت رسانده كه علم طبيعت در تحول و تكامل است و هر جزء از اجزاء عالم طبيعت كه فرض شود، در مسير حركت قرار دارد و رو بسوى كمال دارد و بنا بر اين اساس، هيچ موجودى نيست، مگر آن كه در آن دوم از وجودش، غير آن موجود، در آن اول وجودش مي باشد.
     از سوى ديگر مي دانيم و هيچ شكى نداريم، در اين كه فكر و انديشه از خواص مغز و دماغ است و چون دماغ، خود موجودى مادى است، فكر نيز اثرى مادى خواهد بود و قهرا مانند ساير موجودات در تحت قانون تحول و تكامل قرار دارد، پس تمامى ادراكات ما كه يكى از آنها ادراكهائى است كه نامش را علم نهاده ايم، در مسير تغير و تحول قرار دارد و ديگر معنا و مفهومى براى علم ثابت و لا يتغير باقى نمى ماند، بله اين معنا هست، كه ادراكهاى ما دوام نسبى دارند، آن هم نه بطور مساوى، بلكه بعضى از تصديقات، دوام و بقاء بيشترى دارد و عمرش طولانى تر و يا نقيض آن پنهان تر از ساير تصديقات است، كه ما نام اين گونه تصديقات را علم گذاشته ايمو مي گوئيم به فلان چيز علم داريم، در حالي كه علم به معناى واقعى كلمه كه عبارت است از علم به عدم نقيض، نداريم، بلكه تاكنون به نقض و نقيض آن بر نخورده ايم و احتمال مي دهيم دير يا زود نقيضش ثابت شود، پس علمى در عالم وجود ندارد.
     جواب از شبهه اين است كه: اين شبهه وقتى صحيح و قابل اعتناء است، كه علم، همان طور كه گفتند، مادى و از ترشحات دماغ و مغز باشد، نه موجودى مجرد، در حالي كه اين ادعا نه در حد خود روشن است و نه دليلى بر آن دارند، بلكه حق مطلب آن است كه علم به هيچ وجه مادى نيست، براى اين كه مى بينيم هيچ يك از آثار و خواص ماديت در آن وجود ندارد:
     1- يكى از آثار ماديت كه در همه ماديات هست، اين است كه امر مادى قابل انقسام است، چون مادى آن را گويند كه داراى ابعاد ثلاثه باشد و چيزي كه داراى بعد است، قابل انقسام نيز هست، ولى علم، بدان جهت كه علم است بهيچ وجه قابل انقسام نيست( مثلا وقتى ما زيد پسر عمرو را تصور مى كنيم اين صورت علميه ما قابل انقسام نيست به شهادت اين كه نيم زيد نداريم!)

***** صفحه 48 *****
     2- اثر مشترك ماديات اين است كه در حيطه زمان و مكان قرار دارند و هيچ موجود مادى سراغ نداريم كه از مكان و زمان بيرون باشد و علم، بدان جهت كه علم است، نه مكان مى پذيرد و نه زمان، بدليل اين كه مى بينيم يك حادثه معين و جزئى، كه در فلان زمان و فلان مكان واقع شده، در تمامى مكانها و زمانها قابل تعقل است و ما مي توانيم همه جا و همه وقت آن را با حفظ همه خصوصياتش تصور و تصديق كنيم.
     3- اثر سوم و مشترك ماديات اين است كه ماديات بتمامي شان در تحت سيطره حركت عمومى قرار دارند و بهمين جهت تغير و تحول، خاصيت عمومى ماديات شده است، ولى مى بينيم كه علم، بدان جهت كه علم است در مجراى حركت قرار ندارد و بهمين جهت محكوم به اين تحول و دگرگونى نيست، بلكه اصلا حيثيت علم ذاتا با حيثيت تغير و تبدل منافات دارد، علم عبارت است از ثبوت و تحول عبارت است از بى ثباتى.
     4- اگر علم از چيزهائى بود كه بحسب ذاتش تغير مى پذيرفت و مانند ماديات محكوم به تحول و دگرگونگى بود، ديگر ممكن نبود يك چيز را و يك حادثه را در دو وقت مختلف با هم تعقل كرد، بلكه بايد اول حادثه قبلى را تعقل كنيم بعد آنرا از ذهن بيرون نموده حادثه بعدى را وارد ذهن سازيم، در حالي كه مى بينيم دو حادثه مختلف الزمان را، در يك آن تعقل مى كنيم و نيز اگر علم، مادى بود، بايد اصلا نتوانيم حوادث گذشته را در زمان بعد تعقل كنيم، براى اين كه خودتان گفتيد: هر چيزى در آن دوم غير آن چيز در آن اول است.
     پس اين وجوه و وجوه ديگري كه ذكر نكرديم، دلالت دارند بر اين كه علم، بدان جهت كه علم است مادى نيست و اما آنچه در عضو حساس و يا بگو در دماغ پيدا مي شود و آن فعل و انفعالي كه در اين عضو حاصل مى گردد، ما در باره آن حرفى نداريم، چون تخصصى در آن نداريم، اما شما هم دليلى نداريد كه اين فعل و انفعالهاى طبيعى همان علم است و صرف اين كه در هنگام مثلا تصور يك حادثه، در دماغ عملى صورت مى گيرد، دليل بر آن نيست كه تصور، همان عمل دماغى است و همين مقدار بحثى كه پيرامون مسئله علم كرديم كافى است، بحث بيشتر از اين را بايد در جاى ديگر جستجو كرد.
        الميزان ج : 1  ص :  76

***** صفحه 49 *****


فصل نهم: اطلاع از غيب


مقدمه تفسيري در موضوع:
 اطلاع از غيب و وقوع حوادث
" قُلْ مَا كُنت بِدْعاً مِّنَ الرُّسلِ وَ مَا أَدْرِى مَا يُفْعَلُ بى وَ لا بِكمْ  إِنْ أَتَّبِعُ إِلا مَا يُوحَى إِلىَّ وَ مَا أَنَا إِلا نَذِيرٌ مُّبِينٌ!"
" بگو من از بين انبياء پيغمبرى نوظهور و استثنائى نيستم و خبر ندارم كه با من و با شما چه معامله مى كنند تنها و تنها آنچه را به من وحى مى شود پيروى مى كنم و خلاصه من جز اينكه به روشنى انذارتان كنم وظيفه اى ندارم!" (9/احقاف)
     اين آيه، علم به غيب خاصى را نفى مى كند و آن حوادثى است كه ممكن است بعدها متوجه آن جناب و يا متوجه مخاطبين او شود ، چون مشركين - كه روى سخن با ايشان است - خيال مى كردند كسى كه داراى مقام رسالت مى شود - به فرضى كه چنين كسى پيدا شود - بايد خودش ذاتا داراى علم به غيب و نهانى ها باشد و قدرتى غيبى مطلق داشته باشد ، همچنان كه اين خيال از كلام آنها كه گفتند چرا فرشته اى با او نيست ... و قرآن حكايتش كرده ، به خوبى فهميده مى شود ، لذا رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه صريحا اعتراف كند كه : او هيچ نمى داند كه در آينده بر او و برايشان چه مى گذرد  و در نتيجه علم غيب را از خود نفى كند  و بگويد : كه آنچه از حوادث كه بر او و برايشان مى گذرد خارج از اراده و اختيار خود او است  و او هيچ دخل و تصرفى در آنها ندارد ، بلكه ديگرى است كه آن حوادث را پيش مى آورد ، و او خداى سبحان است .
     پس اينكه فرمود:" و ما أدرى ما يفعل بى و لا بكم!"(9/احقاف) همانطور كه علم به غيب را از خود نفى مى كند، قدرت و دخالت خود را نيز نسبت به حوادثى كه در پس پرده غيب بنا است پيش بيايد ، از خود نفى مى نمايد.
و اگر در اين آيه علم به غيب را از آن جناب نفى مى كند ، منافات با اين ندارد كه به وسيله وحى عالم به غيب باشد ، همچنان كه در مواردى از كلام خداى تعالى به آن

***** صفحه 50 *****
     تصريح شده ، يك جا مى فرمايد:" ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك!" (44/ال عمران)و جاى ديگر مى فرمايد:" تلك من انباء الغيب نوحيها اليك!"(49/هود) و جاى ديگر مى فرمايد: "عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول!"(26و27/جن) و نيز از همين باب است سخن مسيح كه قرآن آن را حكايت نموده ، مى فرمايد:" و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون فى بيوتكم!"(49/ال عمران) و نيز از يوسف حكايت نموده كه به دو رفيق زندانيش گفت: "لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاويله قبل أن ياتيكما !"(37/يوسف)
     و وجه منافات نداشتن اين است كه : آياتى كه علم به غيب را از آن جناب و از ساير انبياء عليهم السلام نفى مى كند ، تنها در اين مقام است كه اين حضرات از آن جهت كه بشرى هستند و طبيعت بشرى دارند علم به غيب ندارند  و خلاصه طبيعت بشرى و يا طبيعتى كه اعلا مرتبه طبيعت بشرى را دارد ، چنين نيست كه علم به غيب از خواص آن باشد به طورى كه بتواند اين خاصه و اثر را در جلب هر منفعت و دفع هر ضرر استعمال كند ، همان طور كه ما به وسيله اسباب ظاهر جلب نفع و دفع ضرر مى كنيم.
     و اين منافات ندارد كه با تعليم الهى از طريق وحى حقايقى از غيب برايشان منكشف گردد ، همان طور كه مى بينيم اگر معجزه مى آورند ، بدين جهت نيست كه افرادى از بشر و يا برجستگانى از بشرند  و اين خاصيت خود آنان است ، بلكه هر چه از اين معجزات مى آورند به اذن خداى تعالى و امر او است ، همچنان كه مى بينيم در چند جا در پاسخ آنان كه پيشنهاد آيتى كرده اند مى فرمايد :
" قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا!"(93/اسرا)
" قل انما الايات عند الله و انما انا نذير مبين!"(50/عنکبوت)
" و ما كان لرسول ان ياتى باية الا باذن الله فاذا جاء امر الله قضى بالحق !"(78/غافر)
     شاهد اين جمع جمله اى است كه بعد از جمله مورد بحث و متصل به آن آمده كه فرموده: من هيچ يك از اين حوادث را به غيب و از ناحيه خود نمى دانم ، بلكه من تنها پيروى مى كنم آنچه را كه از اين حوادث به من وحى مى شود!
 الميزان ج : 18  ص :  289
بحثى فلسفى و دفع يك شبهه در زمينه:
 اطلاع از غيب
     روايات بسيارى از طرق ائمه اهل بيت عليهم السلام رسيده كه خداى سبحان پيامبر اسلام و ائمه عليهم السلام را تعليم داده و هر چيزى را به ايشان آموخته است
و در بعضى از همان روايات اين معنا تفسير شده به اينكه علم رسول خدا صلى الله

/ 14