***** صفحه 101 *****
رفتن بر طبق آن پاى خود بجاى پاى شيطان بگذارد و راه رفتن خود را مطابق راه رفتن شيطان كند ، در اينصورت است كه روش او پيروى گامهاى شيطان مي شود .
الميزان ج : 1 ص : 630
بحث اخلاقى و اجتماعى در:
گفتار بدون علم و خرافه پرستي
آراء و عقايدى كه انسان براى خود انتخاب مى كند ، يا تنها افكارى نظرى است كه مستقيما و بدون واسطه ، هيچ ربطى به عمل ندارد ، مانند رياضيات و طبيعيات و علوم ماوراء الطبيعه و يا افكارى است عملى كه سر و كارش مستقيما با عمل است ، مانند مسائل مربوط به خوبى و بدى اعمال و اينكه چه عملى را بايد كرد ؟ و چه عملى را نبايد كرد ؟ در قسم اول راه تشخيص افكار صحيح از افكار و عقايد ناصحيح ، تنها پيروى علم و يقينى است كه از راه برهان و يا حس دست مي دهد .
و در قسم دوم راه منحصر در تجربه است ، يعنى آن عملى را صحيح بدانيم كه ببينيم سعادت انسان را تامين مى كند و يا حد اقل در تامين آن نافع است و آن عملى را باطل بدانيم ، كه ببينيم يا به شقاوت آدمى منجر ميشود و يا در سعادتش مضر است و اما در قسم اول ، اعتقاد به آنچه علم به حقانيتش نداريم و در قسم دوم اعتقاد به آنچه نمى دانيم خير است يا شر ، چنين اعتقاداتى جزء خرافات است .
و آدمى از اين نظر كه آراءش همه باقتضاى فطرتش منتهى مى شود ، فطرتى كه از علل هر چيز جستجو مى كند و نيز به اقتضاى طبيعتش منتهى مي شود كه او را وادار به استكمال نموده ، به سوى آنچه كه كمال حقيقى اوست سوقش مي دهد ، هرگز حاضر نيست خود را تسليم آراء خرافى كند و در برابر هر خرافه اى ، كوركورانه و جاهلانه خاضع شود.
الا اينكه عواطف درونى و احساسات باطنى او كه بيشتر و عمده اش خوف و رجاء است همواره خيال او را تحريك مى كند باينكه تاثير پاره اى خرافات را بپذيرد ، اين عواطف اعتقاد به خرافات را به گردنش مي گذارد ، چون قوه خيال در ذهن او صورتهائى هول انگيز و يا اميدوار كننده ترسيم مي كند و حس خوف و رجاء هم آن صورتها را حفظ مي كند و نمي گذارد از خزانه نفس غائب شود .
همچنانكه وقتى آدمى در بيابانى وسيع و بى كرانه قرار بگيرد - و در آنجا مونسى نداشته باشد و شب ظلمانى فرا رسد كه ديگر چشم جائى را نبيند - در چنين وضعى هيچ مايه دلگرمى كه او را ايمنى ببخشد و مخاطر را از غير مخاطر برايش جدا سازد وجود ندارد ، نه نورى و نه چراغى و نه هيچ ايمنى بخش ديگرى هست .
***** صفحه 102 *****
در چنين وضعى چه بسا مى شود كه خيال او صورت هائى در ذهنش تصوير كند ، از قبيل حركات و رفت و آمدها و صعود به آسمان و نزول به زمين و يا اشكال و تمثالهائى برايش تصوير مى كند و لا يزال اين تصاوير را در نظرش تكرار مى كند ، تا در ذهنش نقش ببندد بطورى كه اگر در وقتى ديگر و جائى ديگر ، دچار وحشت شد ، آن صحنه هاى خيالى دو باره بيادش مى آيد و اى بسا آن صحنه ها را براى ديگران نقل مي كند و در ديگران نيز همان ترس و دلهره را ايجاد مي كند و ديگران نيز به ديگران مي گويند تا آنكه منتشر مي شود ، در حاليكه اصل آن خرافات بود و جز به يك خيال واهى منتهى نمي شد .
و چه بسا مى شود كه خيال ، حس دفاع آدمى را تحريك مي كند ، كه براى دفع شر اين موجود موهوم چاره اى بينديشد و حتى ديگران را هم وادار مي كند كه براى ايمنى از شرى كه او گرفتار شده چاره انديشى كنند و همين باعث مي شود كه رفته رفته قضيه بصورت يك خرافه رائج گردد .
و بشر از قديمى ترين اعصار ، لا يزال گرفتار اين گونه آراء خرافى بوده و تا امروز نيز هست و آنطور كه بعضى گمان كرده اند ، خرافه پرستى از خصائص شرقى ها نيست ، بلكه همانقدر كه در شرقى ها هست ، در غربى ها هم هست ، اگر نگوئيم غربى ها حريص تر بر اعتقاد به خرافات از شرقى ها هستند .
و از سوى ديگر همواره خواص بشر يعنى علماء و روشنفكران در پى نابود سازى رسوم اين خرافات ، چاره انديشى كرده و مى كنند ، بلكه اعتقاد به آنها را از دلهاى مردم زايل سازند ، چه لطائف الحيل بكار بردند ، باشد كه عوام بدان وسيله متنبه شده ، از غفلت بيدار گردند ، ولى معالجات اين طبيبان مؤثر واقع نشد و انسان ها همچنان گرفتار خرافات هستند علتش هم اين است كه انسان هيچوقت از تقليد در آراء نظرى و حقايق اعتقادى خالى نيست ، اين از يكسو و از سوى ديگر از احساسات و عواطف نفسانى هم خالى نيست و بهترين دليلش هم همين است كه مى بينيم معالجات اطباء روحى بشر تا به امروز اثر نكرده است .
و عجيب تر از همه خرافه پرستان متمدنين دنيا و دانشمندان طبيعى امروزند ، كه مى گويند علم امروز اساسش بر حس و تجربه است و غير آنرا هر چه باشد رد مي كند ، چون تمدن و حضارت اساسش بر استكمال اجتماع است ، در كمالى كه برايش فراهم باشد و به هر قدر كه فراهم باشد و تربيت و فرهنگ خود را هم بر همين اساس پايه گذارى كرده اند.
در حاليكه همين اساسشان خودش يكى از خرافه پرستى هاى عجيب است ، براى اينكه علوم طبيعى از خواص طبيعت بحث مى كند و آثار هر موضوعى را براى آن اثبات مي نمايد ، و به عبارتى ديگر اين علوم مادى عرصه جولانگاهش تنها ماده است كه بايد آثار و خواص ناپيداى ماده را پيدا كند و اما غير آثار آنرا نمي تواند متعرض شود و در آن چيزى را اثبات و يا نفى كند ، پس اعتقاد به نبود چيزى كه دست حس و تجربه به آن نمی
***** صفحه 103 *****
رسد ، اعتقادى بدون دليل و از روشن ترين مصاديق خرافه است .
و همچنين بناى تمدن بر استكمال اجتماع ، كه آن نيز يك خرافه پرستى ديگر است ، براى اينكه اين استكمال و رسيدن به سعادت اجتماعى چه بسا مستلزم آن است كه بعضى از افراد از سعادت زندگى فردى محروم شوند تا با محروميت خود از حريم اجتماع دفاع كنند ، كشته شوند ، تا وطن و يا قانون و يا مرام اجتماع محفوظ بماند و محروميت شخص از سعادت شخصى خود ، براى حفظ حريم اجتماع ، امرى است كه انسان عاقل هرگز اقدام به آن نمى كند ، مگر وقتى كه آنرا براى خود كمال بداند - و با در نظر گرفتن اينكه خود محروميت كمال نيست - چون عدم و محروميت است و اگر كمال باشد ناچار براى جامعه كمال است نه براى خود شخص ، در حاليكه انسان و افراد انسانها ، اجتماع را براى خود مي خواهند نه خود را براى اجتماع( پس اگر محروميت كمال باشد ، بايد اجتماع بخاطر فرد محروم شود ، نه فرد براى اجتماع ، و آن هم تصور ندارد!)
و به همين جهت اجتماعات متمدن امروز ، كه گفتيم اساس كارشان ماديت است ، براى رفع اين اشكال كه در دل هر فردى خلجان مي كند ، در مقام چاره جوئى به افراد اجتماع تلقين مي كنند ، كه انسان با فداكارى و سربازى نام نيك كسب مى كند ، بعد از مردنش نام او ( و اگر نامش مشخص نباشد به عنوان مثلا سرباز گمنام، ) دائما در صفحه تاريخ باقى مي ماند ، و اين خود يك خرافه واضح است ، چون بعد از مردن سرباز ، ديگر چه حياتى و چه نامى ؟ و آيا جز اين است كه ما ( براى فريب دادن او،) حياتى برايش تصور مى كنيم ، كه ماوراى اسم ، هيچ حقيقتى ندارد ؟ باز نظير اين خرافه اعتقاد به اين است كه آدمى بايد تلخى قانون را تحمل كند و اگر قانون پاره اى لذائذ را از او منع كرد ، بر اين محروميت صبر كند ، براى چه ؟ براى اينكه اجتماع محفوظ بماند و او بتواند با بقيه لذائذ استكمال نمايد و خلاصه اعتقاد باينكه كمال اجتماع كمال اوست ، و اين خود خرافه اى ديگر است چون كمال اجتماع وقتى كمال فرد هم هست كه اين دو كمال با هم منطبق باشند ( به اين معنا كه مثلا سير شدن من كمال اجتماع باشد ، و كمال اجتماع سير شدن شكم من باشد نه آن صورتيكه كمال اجتماع با محروميت من از غذا و آب و سلامتى و در آخر از هستى تامين شود!)
فرد و يا اجتماعى كه مى تواند كمال خود را و آمال و آرزوهاى خود را هر چند از راه جور و ستم شده بدست آورد ، اگر فرد است با ظلم به اجتماع خودش و اگر اجتماع است با استعمار و استثمار جامعه هاى ديگر به هدف خود نائل شود ، و نيز مى تواند براى اين منظور ، خود و يا جامعه خود را آنچنان نيرومند كند كه كسى در برابر مطامع نامشروعش تاب مقاومت نياورد چنين فرد و چنين اجتماعى چه داعى دارد معتقد شود به اينكه كمال اجتماع و يا كمال جوامع بشرى كمال اوست ؟ و نام نيك باعث افتخار او ؟ و بخاطر همين اعتقاد خرافى و موهوم اگر فرد است به اجتماع زور نگويد و اگر اجتماع است به جوامع بشرى ستم نكند ؟ هيچ داعى صحيحى بر چنين اعتقادى نيست ، شاهدش هم اين است كه تا
***** صفحه 104 *****
آنجا كه تاريخ نشان داده ، هميشه قانون:
( دو شير گرسنه يكى ران گور- شكارست آنرا كه او راست زور!)
در امت ها و جوامع بشرى حكم فرما بوده ، هميشه امتهاى قوى منافع حياتى خود را از حلقوم امت هاى ضعيف بيرون كشيده اند ، هيچ جاى پائى در آنان نماند مگر آنكه لگدكوبش كردند ، و هيچ مال و منالى نماند مگر آنكه چپاولش كردند و هيچ ذى حياتى نماند ، مگر آن كه به زنجير اسارت كشيدند و آيا اين روش را جز انتحار براى نجات از درد ، نامى ديگر مي توان نهاد؟ ( اين وضع افراد و جوامع مادى مسلك است كه ديديد اساس تمدنشان بر خرافه پرستى است و بنائى هم كه روى اين اساس چيده اند خرافه روى خرافه است!) مترجم .
و اما راهى كه قرآن كريم در اين باره پيموده اين است كه دستور داده آنچه را كه خدا ( يعنى مبدأ هستى عالم و هستى انسانها ) نازل كرده پيروى نمايند و از اينكه بدون مدرك و علم سخنى بگويند اجتناب ورزند ، اين در مرحله اعتقاد و نظر و اما در مرحله عمل دستور داده هر كارى كه مى كنند به منظور بدست آوردن پاداشى بكنند كه نزد خدا برايشان آماده شده ، حال اگر آنچه مى كنند مطابق ميلشان و شهوتشان هم باشد ، هم به سعادت دنيا رسيده اند و هم به سعادت آخرت و اگر مطابق ميلشان نباشد و بلكه مايه محروميت از مشيتهايشان باشد ، نزد خدا پاداشى عظيم دارند و آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است .
و بدانند كه آنچه ماديين مى گويند كه( پيروى دين تقليدى است كه علم آنرا نمى پذيرد و بطور كلى علم پرستش خدا و دين را از خرافات عهد دوم از عهدهاى چهارگانه اى مي داند كه بر بشر گذشته : عهد اساطير- عهد مذهب - عهد فلسفه - و عهد علم، كه عهد امروز بشر است و تنها از علم پيروى مى كند و خرافات را نمي پذيرد،) سخنى است بدون علم و رأيى خرافى است .
ما در پاسخ مى گوئيم اما پيروى از دين تقليد نيست ، زيرا دين عبارتست از : مجموعه اى از معارف مربوط به مبدأ و معاد و قوانينى اجتماعى ، از عبادات و معاملات كه از طريق وحى و نبوت به بشر رسيده ، نبوتى كه صدقش با برهان ثابت شده و نيز از مجموعه اى اخبار كه مخبر ، صادق از آنها خبر داده ، مخبرى كه باز صادق بودنش به برهان ثابت شده است .
و معلوم است كه پيروى چنين دينى پيروى علم است نه خرافات ، چون فرض كرديم كه به صدق آن مخبر ، عالميم و برهان علمى بر آن داريم.
ما در ذيل آيه:" و اذ قال موسى لقومه ان الله يامركم ان تذبحوا بقرة ...!"(67/بقره) كلامى در تقليد در الميزان داشتيم ، بدانجا مراجعه شود .
و عجيب اينجا است كه اين حرف را كسانى مى گويند كه خود سراپا تقليدند و در اصول زندگى و سنن اجتماعى از خوردنى و نوشيدنى و پوشيدنى گرفته تا نكاح و مسكن
***** صفحه 105 *****
غيره ، به غير از تقليد كورانه و پيروى هوى و هوس روش ديگرى ندارند( چشم به دروازه غرب دوخته اند ، ببينند چه مد تازه اى در پختن و خوردن طعام و در برش لباس و در طرز ازدواج و در طريقه خانه سازى و دكوربندى خانه و حتى در نحوه سخن گفتن و راه رفتن مى رسند و از خود هيچ استقلال و اراده اى ندارند ، هر چه مى كنند از خود نمى پرسند كه چرا مي كنند ؟ به بزى مي مانند كه وقتى بپرسى چرا از نهر پريدى ؟ جز اينكه بگويد چون ديگران پريدند ، پاسخى ندارند! مترجم.)
چيزى كه هست از آنجا كه از كلمه تقليد ننگ دارند ، اسم تقليد را برداشته و نام پيروى از سنت و تمدن راقيه بر آن نهاده اند ، در نتيجه اسمش برداشته شده ولى رسمش همچنان باقى است و لفظش متروك گشته ، ولى معنايش همچنان حكمفرما است ، آرى در منطق آقايان( چرخ به عقب بر نمى گردد!) يك شعار علمى و زير بناى رقاء و تمدن است ، ولى " و لا تتبع الهوى فيضلك - زنهار از هوى و هوس پيروى مكن كه گمراهت مى كند!"(26/ص) يك شعار كهنه و سخنى خرافى و كهنه است .
و اما آن تقسيمى كه براى سير زندگى بشرى نموده اند و چهار دوره اش كرده اند ، تا آنجا كه تاريخ دين و فلسفه نشان مي دهد ، سخنى است دروغ ، براى اينكه دين ابراهيم عليه السلام بعد از عهد فلسفه هند و مصر و كلدان بود و دين عيسى عليه السلام هم بعد از فلسفه يونان بود و همچنين دين محمد صلى الله عليه وآله وسلّم نيز بعد از فلسفه يونان و اسكندريه بود .
و بالأخره فلسفه نهايت درجه اوجش قبل از اوج گرفتن اديان بوده و در گذشته هم گفتيم كه دين توحيد از تمامى اديان ديگر قديمى تر است .
و در سير تاريخى انسان آن تقسيمى را كه قرآن كريم صحيح مى داند اين است كه اولين دوره بشر دوران سادگى و بى رنگى بشر بوده كه در آن دوره همه امت ها يك جور بوده اند ، دوم دوره ماديت و حس نگرى است، كه بيانش در تفسير آيه:" كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين...!"(213/بقره) در الميزان آمده است.
الميزان ج : 1 ص : 638
***** صفحه 106 *****
فصل پانزدهم: حوادث، تفأل و سرنوشت
مقدمه تفسيري بر موضوع:
پيش آمدهاي خوب و بد
" ... وَ إِن تُصِبْهُمْ حَسنَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِندِ اللَّهِ وَ إِن تُصِبْهُمْ سيِّئَةٌ يَقُولُوا هَذِهِ مِنْ عِندِك قُلْ كلٌّ مِّنْ عِندِ اللَّهِ فَمَا لِ هَؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً!"
" مَا أَصابَك مِنْ حَسنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ مَا أَصابَك مِن سيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِك وَ أَرْسلْنَك لِلنَّاسِ رَسولاً وَ كَفَى بِاللَّهِ شهِيداً!"
" ... و اگر به آنان خيرى برسد مى گويند: اين از جانب خدا است و اگر شرى به آنها برسد مى گويند: اين شر از تو است، بگو همه از جانب خدا است، اين گروه چه مرضى دارند كه به هيچ وجه بنا ندارند چيزى را بفهمند!"
" آنچه از خوبى ها به تو برسد از طرف خداوند است و آنچه از بدى ها برسد از خود تو است و ما تو را به عنوان رسولى به سوى مردم گسيل داشتيم و در شهادت بر حقانيت رسالت تو خدا كافى است!"
(78و79/نساء)
آيه شريفه به سياقى كه دارد شهادت مى دهد بر اين كه مراد از حسنه و سيئه چيزهائى است كه مى توان آن را به خداى تعالى نسبت داد. در اينجا منظور از حسنه و سيئه اعمال خوب و بد نيست ، بلكه حوادث و پيشامدهاى خوب و بدى است كه مسلمانان در اثر بعثت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم و ترفيع پايه هاى دين و نشر دادن دعوت و آوازه آن به وسيله جهاد با آن روبرو شدند ، به عبارتى روشن تر منظور از حسنه ، فتح و فيروزى و غنيمت است( در صورتى كه در جنگ ها بر دشمن غالب آيند،) و كشته شدن و مجروح گشتن و گرفتار و اسير شدن است( در صورتى كه شكست بخورند!) و اگر سيئه ها را به رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم نسبت مى دادند از باب ( فال بد زدن) بوده است و يا مى خواسته اند بگويند كه آن حضرت ضعف مديريت دارد و زمامدارى را آنطور كه بايد نمى داند .
***** صفحه 107 *****
به همين جهت خداى تعالى به آن جناب دستور داد چنين پاسخشان دهد: "كل من عند الله - به ايشان بگو سرنوشت ها چه خوب و چه بد آن از ناحيه خداى تعالى است!"
چون حوادثى است كه ناظم نظام عالم آن را رديف مى كند و ناظم نظام عالم ، تنها و تنها خدا است و احدى شريك او نيست ، براى اينكه همه اشياء و موجودات هم در هستى خود و هم در بقاى خود و هم در حوادثى كه بر ايشان پيش مى آيد ، منقاد و تحت فرمان خداى تعالى هستند و بس و آنطور كه قرآن كريم تعليم مى دهد ، زمام هستى و شؤون هستى و بقاى موجودات به دست غير او نيست .
سپس به عنوان تعجب از جمود فكرى و خمود فهم آنان كه نمى توانند اين حقيقت را درك كنند مى پرسد: " فما لهؤلاء القوم لا يكادون يفقهون حديثا - اين گروه چه مرضى دارند كه به هيچ وجه بنا ندارند چيزى را بفهمند؟"(78/نسا)
بعد از آنكه فرمود اينان به هيچ وجه چيزى نمى فهمند ، براى اينكه حقيقت امر را بيان كند خطاب را از آنان برگرداند و متوجه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم كرد تا بفهماند آنان لياقت آن را ندارند كه مورد خطاب قرار گيرند و آنگاه به بيان حقيقت حسنات و سيئاتى كه به آن جناب مى رسد از لحاظ مبدأ و منشا آنها پرداخته ، خاطر نشان ساخت كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم فى نفسه و مستقلا خصوصيتى در اين حقيقت كه خود يكى از احكام وجودى و دائر بين همه و يا حداقل دائر در بين انسانها است ندارد و حسنات و سيئات در بين همه انسانها جريان دارد ، چه مؤمن و چه كافر ، چه صالح و چه طالح ، چه پيغمبر و چه غير آن.
پس حسنات كه عبارت است از امورى كه انسان به حسب طبع خود آن را حسن و محبوب مى داند ، از قبيل : عافيت و نعمت و امنيت و آسايش همه از ناحيه خداى سبحان است ، و سيئات كه عبارت شد از امورى كه انسان از آن تنفر دارد از قبيل : مرض و ذلت و فقر و مسكنت و فتنه و ناامنى ، همه و همه منشاش خود انسان ها هستند نه خداى سبحان!
الميزان ج : 5 ص : 8
گفتارى در اينكه:
حسنات و سيئات مستند به خداى تعالى است!
به نظر مى رسد اولين بارى كه بشر به معناى حسن( زيبائى) برخورده از راه مشاهده جمال در ابناى نوع خود بوده : يعنى بعضى از افراد همنوع خود را ديده كه در مقايسه با افرادى ديگر ، زيباتر است ، اندامى معتدل و اعضائى متناسب دارد و مخصوص
***** صفحه 108 *****
اگر اين اعتدال اندام و تناسب اعضا در صورت باشد( كه براى بيننده محسوس تر است،) بشر بعد از تشخيص زيبائى در همنوع خود به زيبائى هائى كه در ساير موجودات طبيعى است ، متوجه شده و برگشت زيبائى بالاخره به اين است كه وضع موجود موافق باشد با آن مقصدى كه طبعا در نوع آن هست .
مثلا زيبائى صورت يك انسان برگشتش به اين است كه هر يك از اعضاى صورت از چشم و ابرو و گوش ، لب ، دهان ، گونه ، چانه و غيره طورى خلق شده باشند و يا به رنگى و صفتى باشند كه هم تك تك آنها جا دارد آنطور باشد و هم هر يك نسبت به ديگرى جا دارد آنطور باشد ، در چنين وصفى است كه نفس و دل بيننده چنين صورت مجذوب آن مى شود و صورتى كه چنين نباشد وصف جمال را ندارد و به جاى كلمه جميل كلمه قبيح ( زشت يا بد تركيب) بر آن صادق است تا ببينى از اين چند كلمه كدامش با اعتبار مورد نظر سازگارتر است .
بنا بر اين معنائى كه بر جميل و جمال كرديم ، زشتى و قبح و بد تركيبى و يا بطور كلى بدى ، معنائى عدمى خواهد بود ، همچنانكه حسن و جمال معنائى است وجودى ساده تر بگويم ، زيبا به چيزى مى گويند : كه آنچه را بايد داشته باشد ، واجد باشد و زشت آن چيزى است كه آنچه را كه جا داشت دارا باشد ، نداشته باشد.
بشر بعد از اين مرحله از تشخيص ، مساله زشتى و زيبائى را توسعه داده ، از چهار چوبه محسوسات خارج كرد و به افعال و معانى اعتبارى و عناوينى كه در ظرف اجتماع مورد نظر قرار مى گيرد سرايت داد ، آنچه از اين امور با غرض اجتماع يعنى سعادت زندگى بشر و يا بهره مندى انسانها از زندگى سازگار است ، زيبا ، خوب و پسنديده خواند و آنچه با اين غرض سازگار نباشد ، زشت ، بد و ناپسند ناميد ، عدل و احسان را به كسى كه مستحق احسان باشد و تعليم و تربيت و خير خواهى و معانى ديگر از اين قبيل را حسنه و زيبا خواند و ظلم و دشمنى و امثال آن را سيئه و زشت ناميد : براى اينكه دسته اول با سعادت واقعى بشر و يا بهره مندى كامل او از زندگيش در ظرف اجتماع سازگار و دسته دوم ناسازگار بود .
و اين قسم از حسن و زيبائى و مقابل آن يعنى قبح و بدى ، تابع آن فعلى است كه متصف به يكى از اين دو صفت است ، تا ببينى فعل چه مقدار با غرض اجتماع سازگار و يا چه مقدار ناسازگار است : بعضى از افعال حسن و خوبيش دائمى و ثابت است ، چون هميشه با غرض اجتماع سازگار است ، مانند عدل ، و يا قبح و بديش دائمى و ثابت است چون ظلم .
بعضى ديگر از افعال ، حسن و قبحش دائمى نيست ، بلكه به حسب اختلاف احوال و اوقات و مكان ها و مجتمعات مختلف مى شود مانند : خنده و مزاح كه نزد دوستان همقطار خوب و نزد بزرگان بد است ، در مجالس سرور و جشن ها خوب و در مجالس ماتم و عزا و مساجد و معابد زشت است و زنا و ميخوارگى كه در مجتمع غربى خوب
***** صفحه 109 *****
در مجتمع اسلامى زشت است .
پس با اين بيان روشن شد كه نبايد به سخن آن كسى گوش داد كه مى گويد : حسن و قبح كلى و دائمى نيست و همواره در تغيير و دگرگونى است ، زيرا اين گوينده مفهوم را با مصداق خلط كرده ، در مقام استدلال براى گفته خود گفته است : عدل و ظلم( كه از روشن ترين مصاديق حسن و قبح است،) خوبى و بدى آنها دائمى نيست ، زيرا مى بينيم اجراى پاره اى از مقررات اجتماعى در يك امت عدل شمرده مى شود و در امتى ديگر ظلم به حساب مى آيد ، مثلا شلاق زدن به مرد و زن زناكار در مجتمع اسلامى عدل است و در بين غربى ها ظلم مى باشد و مانند صدها مثال ديگر .
پس از اين جا مى فهميم هيچ عنوانى نيست كه در همه احوال و اوقات و مجتمعات عدل و عنوانى ديگر به همين كليت ظلم باشد .
بيان نادرستى اين سخن اين است كه گفتيم : گوينده آن بين مفهوم و مصداق خلط كرده و نفهميده كه در مثالى كه آورده غربى ها نيز عدل را خوب و ظلم را بد مى دانند ، چيزى كه هست تازيانه زدن به زناكار را مصداق ظلم مى دانند و كسى كه مثل اين گوينده ، فرق ميان مفهوم و مصداق را تشخيص ندهد ، ما نيز با او بحثى نداريم .
آرى انسان بر حسب تحول عواملى كه در اجتماعات دگرگون مى شود ، اين معنا را مى پذيرد كه همه احكام اجتماعيش يك باره و يا به تدريج دگرگون شود ولى هرگز حاضر و راضى نيست كه وصف عدل از او سلب شود و از عدل برخوردار نگردد و داغ ظلم بر پيشانيش بخورد و يا ظلمى را از ظالمى ببيند كه قابل توجيه و اعتذار نباشد و در عين حال از آن خوشش آيد و اين بحث دامنه اى گسترده دارد كه اگر بخواهيم به همه جوانب آن بپردازيم از آنچه مهم تر است ، باز مى مانيم .
گفتيم : بشر مفهوم حسن و قبح را گسترش داد تا آنجا كه افعال و معانى اعتبارى و عناوين اجتماعى را هم شامل شد ، حال مى گوئيم : بشر به اين مقدار اكتفا نكرد ، بلكه دامنه آن را گسترده تر كرد تا شامل حوادث خارجى و پيشامدهايى كه در طول زندگيش بر حسب تاثير عوامل مختلف پيش مى آيد بشود ، حوادثى كه يا براى فرد پيش مى آيد و يا براى اجتماع ، يا موافق ميل و آرزوى انسان و سازگار با سعادت فردى و يا اجتماعى است ، نظير عافيت و سلامتى و فراخى رزق و امثال آن كه آن را حسنات( خوبى ها ) مى نامد و يا ناسازگار است ، مانند بلا و محنت و فقر و بيمارى و ذلت و اسارت و امثال آن كه آن را سيئات مى خواند .
پس از آنچه كه گذشت روشن گرديد كه حسنه و سيئه دو حالت و صفتند كه امور و افعال به آن جهت كه رابطه اى با كمال و سعادت نوع يا فرد دارد به آن صفت ، متصف مى شوند ، ساده تر بگويم ، از آنچه گذشت روشن شد كه حسنه و سيئه دو صفت نسبى و اضافى است ، هر چند كه در بعضى از موارد مثل : عدل و ظلم ثابت و دائمى است و در بعضى ديگر نظير انفاق مال كه نسبت به مستحق حسن و نسبت به غير مستحق قبيح است .
***** صفحه 110 *****
و نيز روشن گرديد كه حسن همواره امرى است وجودى و قبح امرى است عدمى و عبارت است از نبودن و يا نداشتن موجود آن صفت و حالتى را كه ملايم طبع و موافق آرزويش است و گر نه خود موجود و يا فعل با قطع نظر از موافقت و مخالفت مذكور نه حسن است و نه قبح ، بلكه فقط( خودش) مى باشد .
مثلا زلزله و سيل ويرانگر وقتى در سرزمين مردمى روى مى دهد ، براى خود آن مردم زشت و بد و قبيح هستند ولى براى دشمنان آن مردم نعمت و حسن و خوب مى باشند و در نظر دين نيز هر بلاى عمومى كه بر سر دشمنان دين و مفسدين و فجار و طاغيان بيايد سراء و نعمت و خوب است و همان بلا اگر بر سر امت مسلمان و مؤمن و مردم صالح بيايد ، ضراء و نقمت و بد است و نيز خوردن طعام مثلا اگر از مال صاحب طعام باشد مباح است و همين عمل به عينه اگر از مال غير و بدون رضايت او باشد حرام است ، چون آن صفتى كه بايد داشته باشد ندارد .
و آن عبارت است از : امتثال نهيى كه از ناحيه شارع از خوردن مال غير بدون رضايت او وارد شده و يا امتثال امرى كه از آن ناحيه وارد شده به اينكه مردم مسلمان بايد اكتفا و قناعت كنند به آن اموالى كه خداى تعالى حلال كرده است .
و نيز همخوابگى زن و مرد كه اثر آن ناشى از ازدواج باشد ، حسنه و مباح است و اگر نباشد ، سيئه و حرام و بد است ، براى اينكه آن صفتى كه بايد داشته باشد يعنى موافقت تكليف الهى را ندارد .
بنا بر اين حسنات هر چه باشند عناوينى وجودى هستند ، فعل و امر حسن آن امر و فعلى است كه داراى عنوانى وجودى باشند و سيئات عناوينى هستند عدمى و فعل و امر بد آن فعل و امرى است كه آن عنوان وجودى را نداشته باشد و اما متن عمل و نفس آن در دو حال خوب و بد يكى است( اگر از نفس عمل عكس بردارند خوب و بد آن يكى خواهد بود!)
از نظر قرآن كريم غير از خداى تعالى هر چيزى كه اسم( شى ء - چيز) بر آن اطلاق شود ، مخلوق خداى تعالى است ، مى فرمايد:
" الله خالق كل شى ء!" (62/زمر) و نيز مى فرمايد:
" خلق كل شى ء فقدره تقديرا !"(2/فرقان)
و اين دو آيه خلقت را در تمامى چيزها اثبات مى كند .
از سوى ديگر در آيه شريفه:
" الذى احسن كل شى ء خلقه!"(7/سجده)
حسن و نيكوئى را براى هر خلقت و هر چيز اثبات مى كند ، البته منظور حسنى است كه لازمه خلقت است و از آن جدائى نمى پذيرد بلكه دائر مدار آن است و هر جا آن باشد ، اين نيز هست و بر عكس!
بنا بر اين هر چيزى از عنوان حسن و خوبى ، آن مقدارى را دارد كه از خلقت وجود را دارد و اگر در معناى حسن( به آن معنائى كه گذشت،) دقت نموده و باريك بين