***** صفحه 11 *****
آرى دقت در حالات بشر و تدبر در آيات كريمه قرآن اين نتيجه را مى دهد كه علم نظرى و اكتسابى بشر يعنى علمى كه به اشيا و خواص اشيا دارد و به دنبال آن علم ، علمى كه به معارف عقلى پيدا كرده است تمامى آنها از حواس پنجگانه سر چشمه مى گيرند ، در نتيجه از آنجائى كه اين حواس عطاياى الهى است ، پس تمامى و تك تك علومى كه بشر دارد خداى تعالى از طريق حس به او تعليم داده ، همچنانكه آيه مورد بحث يكى از آن علوم را به عنوان نمونه ذكر كرده و مى فرمايد:
" پس خداى تعالى كلاغى را مبعوث كرد تا زمين را كندوكاو كند و در نتيجه به قاتل نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را دفن كند...."(31/مائده)
پس اينكه مى بينيم خداى سبحان در نقل اين گوشه از داستان پسران آدم نفرمود: كلاغى تصادفا آمد و زمين را كندوكاو كرد و قاتل از كار او چاره كار خود را جست بلكه فرمود: خداى تعالى كلاغى را فرستاد تا نشان دهد كه چگونه مى توان چيزى را در زمين پنهان كرد ، براى اين بوده كه بفهماند در حقيقت كيفيت پنهان كردن جسد برادر در زمين را خداى تعالى به قاتل ياد داد و تعليم كرد ، پس كلاغ گو اينكه خودش متوجه نبوده كه مامور خداى سبحان است و همچنين پسر آدم متوجه نبود كه خدائى مدبر دارد امر او را تدبير مى كند ، و فكر او را هدايت مى نمايد و بر حسب نظر ظاهرى آمدن كلاغ تصادفى و سبب شدن عمل آن حيوان براى راه يابى پسر آدم اتفاقى بوده ، مثل ساير راه يابى هائى كه انسانها در امر معاش و معاد خود دارند و ليكن سر نخ در همه اينها به دست خداى سبحان است ، او است كه بشر را آفريده و به سوى كمال علم و به منظور رسيدنش به هدف زندگى هدايتش كرده و مى كند و عالم كون را به نوعى تنظيم كرده ، كه بشر خود به خود و از راه تماس و اصطكاك با اجزاى عالم چيزهائى بفهمد و در نتيجه كسب كمال كند ، پس اين خداى سبحان است كه در آن روز و روزهاى ديگر كلاغ را و چيزهاى ديگر را وادار ساخته كه كار خود را در برابر چشم بشر انجام دهند و به بشر چيزهائى را تعليم كنند پس معلم بشر خود خداى تعالى است!
و اين جريان در قرآن كريم نظائرى دارد ، مانند آيه شريفه زير كه مى فرمايد :
" و ما علمتم من الجوارح مكلبين تعلمونهن مما علمكم الله!"(4/مائده)
كه آنچه را بشر مى داند و آنچه كه بشر از دانسته هاى خود به سگ شكارى تعليم مى دهد را ، تعليم خداى تعالى مى داند ، با اينكه آنچه كه هر انسانى مى داند يا از ساير مردم آموخته و يا به ابتكار فكر خود به دست آورده ، در عين حال همه اينها را تعليم الهى مى داند و نيز آيه زير است:
" و اتقوا الله و يعلمكم الله!"(282/بقره)
كه ملاحظه مى كنيد با اينكه مسلمين هر چه از دين آموخته بودند از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلّم گرفته بودند مع ذلك نسبت تعليم را به خود خداى تعالى داده ، و آيه زير كه مى فرمايد:
***** صفحه 12 *****
" و لا ياب كاتب ان يكتب كما علمه الله!"(282/بقره)
با اينكه هر با سواد و صاحب قلمى ، خط نوشتن را از يك صاحب دستخط ديگر آموخته مع ذلك نسبت تعليم اين فن را به خداى تعالى داده و اين بدان جهت است كه تعليم سگ شكارى و داشتن تقوا و قدرت بر نوشتن ، همه اش امورى است كه در عالم خلقت و تدبير دخالت دارند ، و چون خلقت و تدبير كل جهان مستند به خداى تعالى است اينگونه امور هم مستند به خدا است ، چيزى كه هست معلم( سگ در چگونه شكار كردن و معلم) انسان در چگونه تقوا به خرج دادن و كارهاى ديگر را انجام دادن ، از راه زبان و تلقين به آدمى و يا به آن سگ تعليم مى دهد و معلم خط با زبان و قلم تعليم مى دهد و خداى سبحان با همه اين اسباب تعليم مى دهد .
و اين تنها راهى است كه توجيه مى كند همه آياتى را كه خداى تعالى در آن آيات ، آثار اسباب ظاهرى را به خود نسبت مى دهد و راهى است بسيار روشن و درست ، براى اينكه آفريدگار همه اسباب او است ، اسباب همه مخلوقاتى از اويند كه بر حسب ظاهر بين او و مسببات واسطه ، و يا آلات و ادواتى براى وجود مسبباتند و اگر شما خواننده محترم بخواهى مى توانى بگوئى كه اسباب شرط وجود مسبباتى هستند كه وجودشان و جميع جهات و اطرافشان بستگى به اسباب دارد ، مثلا يكى از شرائط هست شدن زيد( پسرى كه از ازدواج عمرو با هند متولد شده،) اين است كه قبل از هست شدنش عمرو و هند موجود شده باشند و با هم ازدواج كرده باشند و گرنه پسرى كه ما فرض كرديم هرگز موجود نمى شد ، و همچنين يكى از شرائط ديدن به وسيله چشم بينا اين است كه قبل از ديدن چشم بينائى موجود باشد و همچنين .
پس با در نظر داشتن اين حقيقت مى فهميم كه اگر كسى معتقد باشد كه توحيد خداى سبحان به اين است كه همه اسباب را نفى نموده و ملغى بدانيم و بپندارد كه نفى اسباب و لغو دانستن آن در اثبات قدرت مطلقه خداى تعالى و نفى عجز از او مؤثرتر است توحيدش كامل است ، و كسى كه وساطت اسباب را ضرورى و لازم و مؤثر بداند ، خداى تعالى را مجبور كرده به اينكه در به كرسى نشاندن اراده اش و ايجاد مخلوقش راه مخصوص را سلوك كند .
در حقيقت توحيد چنين مسلمانى كامل نيست ، زيرا كه خداى تعالى را مجبور دانسته و در واقع بدون اينكه متوجه شود بر خلاف اعتقاد خودش سخن گفته و به سخن خود نقص وارد آورده .
و سخن كوتاه اينكه خداى سبحان همان كسى است كه خواص اشيائى كه حواس بشر توانائى دسترسى به آنها و احساس آنها را دارد را به بشر تعليم داده و از طريق حواس او به او تعليم داده ، آنگاه تمامى آنچه در آسمان و زمين است مسخر وى و رام وى كرده و فرموده:" و سخر لكم ما فى السموات و الارض جميعا منه!" (13/جاثيه)
و اين تسخير جز براى اين نبوده كه بشر با نوعى تصرف در اين موجودات زمين و آسمان به اهداف زندگيش و به آرزوهايش برسد ، و به عبارتى ديگر موجودات عالم را ب
***** صفحه 13 *****
وجود بشر گره زده و مرتبط كرده تا بشر به وسيله آنها سود ببرد و براى سود بردن از موجودات او را موجودى متفكر خلق كرده كه او را به چگونگى تصرف و چگونگى استعمال هر موجودى هدايت و راهنمائى كند تا در نتيجه به هدفش برسد ، يكى از ادله اين ادعا آيات شريفه زير است:
توجه بفرمائيد:
" الم تر ان الله سخر لكم ما فى الارض و الفلك تجرى فى البحر بامره!" (65/حج)
" و جعل لكم من الفلك و الانعام ما تركبون!"(12/زخرف)
" و عليها و على الفلك تحملون!"(22/مومنون)
و آياتى ديگر از اين قبيل:
خواننده عزيز به لحن اين آيات توجه كند كه چگونه پيدايش كشتى را به خداى سبحان نسبت داده ، با اينكه ساختن كشتى كار انسانها است و از سوى ديگر حمل شدن انسان به وسيله كشتى و چهار پايان را به خداى تعالى نسبت داده ، و حال آنكه اين خود كشتى و چهار پايان است كه انسان را حمل مى كند و باز مى بينيد كه حركت كشتى در دريا را به امر خدا منسوب نموده ، با اينكه اين حركت مستند به جريان آب دريا و يا وزش بادها و يا به كار افتادن موتورها و امثال آن است و همه اينها را تسخير خداى سبحان خوانده و علت همه اينها اين است كه اراده خداى عز و جل نوعى حكومت در كشتى ها و چهار پايان و در زمين و آسمان دارد ، كه همه اينها را به سوى غاياتى كه از آنها مطلوب و منظور است سوق مى دهد .
نهايت اينكه اين خداى سبحان است كه علاوه بر دادن حس به بشر ، فكر نيز به او داد تا با آن( حس) مواد خام و با اين( فكر) قضايائى بسازد و به كمال برسد ، البته به آن مقدارى كه برايش مقدر شده كه علوم فكرى جارى در تكوينيات و يا به عبارتى علوم نظرى را كسب كند و در اين باب فرموده:" و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة لعلكم تشكرون!"(78/نحل)
و اما علوم عملى يعنى علومى كه سر و كارش همه با اين معنا است كه چه كارهائى سزاوار و چه كارهائى ناسزاوار است ، تنها منشا اين علوم الهامهائى از ناحيه خداى سبحان است ، بدون اينكه حس بشر و يا عقل نظرى او در آن نقشى داشته باشد:
به آيه زير توجه فرمائيد:
" سوگند به نفس و خلقت كامل و تمام عيار آن، كه خداى سبحان آن را بيافريد و سپس تقوا( آنچه سزاوار است،) و فجور ( آنچه ناسزاوار است،) را به آن الهام كرد، در نتيجه هر كس نفس را پاك نگه دارد، رستگار و هر كس آن را آلوده كند زيانكار مى شود!"(7و8/شمس)
و به آيه زير توجه كنيد كه مى فرمايد:
" فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها، لا تبديل لخلق الله ذل
***** صفحه 14 *****
الدين القيم!"(30/روم)
بطورى كه ملاحظه مى كنيد ، در اين آيات علم به آنچه از اعمال كه سزاوار است انجام شود( يعنى حسنات) و آنچه از اعمال كه نبايد انجام شود( يعنى سيئات) را از چيزهائى دانسته كه به الهام الهى يعنى افكندن در دلها حاصل مى شود ، و منشا آن علم اين الهامات است .
پس به حكم اين آيات تمامى علومى كه براى انسان حاصل مى شود همه و همه هدايت الهى و به هدايت الهى است ، چيزى كه هست به حسب نوع ، مختلف است .
آنچه از علوم كه مربوط به خواص اشياء خارجى است ، طريقى كه خداى سبحان بشر را به آن طريق به سوى آن علوم هدايت مى كند طريق حس است ، و آنچه از علوم كلى و فكرى كه چون بديهيات عقلى نه ربطى به اعمال خوب و بد انسان دارد و نه ربطى به خواص اشياء ، اينگونه علوم را خداى تعالى به تسخير و اعطاء به انسان مى دهد و اين تسخير و اعطاء چنان نيست كه حس بتواند آنرا ابطال كند و يا انسان در حالى از حالات از آن بى نياز شود ، قسم سوم علومى است مربوط به اعمال آدمى و اينكه چه اعمالى صالح و چه اعمالى فاسد و فساد انگيز است ؟ چه اعمالى تقوا و چه اعمالى فجور است ؟ خداى سبحان آن را از طريق الهام و افكندن در دلها و كوبيدن در فطرت به انسان مى دهد .
و قسم سوم كه در اصل به الهام الهى بر مى گردد ، تنها زمانى در عمل انسان مفيد واقع گشته و اثرش تمام مى شود ، كه قسم دوم از علوم انسان درست به دست آمده باشد و بر درستى و استقامت رشد كرده باشد( چون بسا مى شود كه انسانى در اثر كجرويهاى ممتد ، فطرت خداداديش را از دست داده و حتى بديهيات كلى و عقلى را درك نكند!) همچنانكه درك عقلى نيز وقتى حاصل مى شود كه عقل به سلامتى خود باقى مانده باشد و آن تا زمانى است كه تقواى دينى و دين فطريش را از دست نداده باشد ، به آيات زير توجه فرمائيد:
" و ما يذكر الا اولوا الالباب!"(269/بقره)
" و ما يتذكر الا من ينيب!"(13/غافر)
" و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤمنوا به اول مرة!"(110/انعام)
" و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه!"(130/بقره)
يعنى كسى مقتضيات فطرت را ترك نمى كند مگر وقتى كه عقلش را تباه كرده و راهى غير از راه عقل را پيش گرفته باشد .
اعتبار عقلى و حساب سرانگشتى هم مساعد با ملازمه ايست كه گفتيم بين عقل و تقوا بر قرار است ، براى اينكه وقتى عقلش و يا به عبارتى نيروى تفكر و نظر انسان آسيب ديد و در نتيجه حق را حق نديد و باطل را باطل نيافت ، چگونه ممكن است از ناحيه خداى تعالى ملهم شود به اينكه بايد اين كار نيك را بكند ، و يا فلان كار زشت را نكند ؟ مثل چنين كسى مثل آن شخصى است كه معتقد است بعد از زندگى دنيائى و مادى عاجل ديگر هيچ زندگى يى نيست ، چنين كسى معنا ندارد كه ملهم به تقواى دينى شود ، براى اينكه تقوا
***** صفحه 15 *****
دينى زاد و توشه زندگى آخرت است ، و بهترين توشه آن است .
كسى هم كه دين فطريش فاسد شد و از تقواى دينى توشه اى ذخيره نكرد ، قواى داخلى و شهوت و غضبش و محبت و كراهتش و ساير قوايش نمى تواند معتدل باشد و معلوم است كه اين قوا( كه فرمانده اعضاى بدن است،) وقتى دچار كوران شد نمى گذارد قوه درك نظريش عمل كند و آن عملى كه شايسته آن درك است را انجام دهد .
آرى!
" حقيقت، سرائى است آراسته!"
" هوا و هوس گرد برخاسته! "
و بيانات قرآن در نشر معارف دينى و تعليم علم نافع به مردم همين روش را پيش گرفته ، يعنى سه طريقه سابق الذكر را رعايت نموده ، سه طريقه اى كه خودش رعايت نموده و هم براى رسيدن انسان به معلومات سودمند آن طريقه ها را معين فرموده آنچه از معلومات جزئى كه مربوط به خواص اشياء است و به وسيله احساس درك مى شود ، قرآن كريم آنها را به حواس بشر حوالت داده و مى فرمايد:
" ا لم تر - مگر نديدى!"
" ا فلا يرون - پس چرا نمى بينند!"
" ا فرايتم - آيا شما اينطور ديديد!"
" ا فلا تبصرون - چرا پس نمى بينيد!"
و از اين قبيل تعبيرهاى ديگر.
آنچه از معلومات كه از سنخ كليات عقلى و مربوط به امور كلى مادى و يا ماوراى ماده است ، در آن موارد عقل را يك معيارى جازم دانسته است ، هر چند كه آن امور غايب از حواس ظاهرى و خارج از محيط ماده و ماديات است ، نظير غالب آيات راجع به مبدأ و معاد ، كه مشتمل است بر تعبيراتى نظير:
" لقوم يعقلون!"
" لقوم يتفكرون!"
" لقوم يتذكرون!"
" يفقهون!" و امثال اينها.
و آنچه از قضايا كه مربوط به عمل است و مساسى با خير و شر و نافع و ضار و تقوا و فجور دارد ، درك آنها را به الهامى الهى حوالت داده ، مطالبى ايراد مى كند ، تا به وسيله آن بشر را متوجه الهام هاى باطنى خود كند ، نظير آياتى كه مشتمل است بر تعبيرى نظير:
" ذلكم خير لكم!"
" فانه آثم قلبه!"
" فيهما اثم!"
***** صفحه 16 *****
" و الاثم و البغى بغير الحق!"
" ان الله لا يهدى!"
و از اين قبيل تعبيرها كه خود خواننده بايد در دسته بندى كردن آيات راجع به اين سه قسم معلومات تدبر كند .
از اين بيان سه نكته اساسى روشن گرديد:
اول: اينكه قرآن كريم طريقه و مسلك حسيين يعنى علمائى كه همه اعتمادشان بر حس و تجربه استوار است و احكام عقلى صرف را در بحث هاى علمى راه نمى دهند به شدت تخطئه كرده است ، براى اينكه ما مى بينيم اولين و مهم ترين مساله اى كه قرآن كريم در بيان آن اهتمام ورزيده مساله توحيد خداى عز و جل است و ساير معارف اخلاقى و علمى دين را بر آن اساس بيان كرده و مردم را به سوى آن دعوت فرموده و اين هم پر واضح است كه مساله توحيد از هر مساله ديگرى بى ارتباطتر از حس و دورتر از ماده است و هيچ ارتباطى با حس و ماده ندارد .
قرآن كريم بيان كرده كه اين معارف حقيقى همه از فطرت منشا مى گيرد و فرموده:" فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله!" (30/روم) مى فرمايد خلقت بشر نوعى خلقت و ايجاد است كه مستلزم اين علوم و ادراكات است و معنا ندارد كه خلقت موجودات تبدل و دگرگونى پيدا كند ، مگر آن دگرگونى كه خودش نيز جزء خلقت و ايجاد باشد و اما اينكه ايجاد مطلق مبدل شود ، يعنى حكم واقع باطل شود ، هيچ معنائى برايش تصور ندارد ، پس انسان هرگز نمى تواند( و حاشا كه بتواند!) علوم فطرى خود را باطل ساخته و در زندگى راهى را پيش بگيرد كه غير از راه فطرت و خلقتش مى باشد و اما انحرافى كه مى بينيم انسانهائى از احكام فطرت دارند اين انحرافها ابطال حكم فطرت نيست ، بلكه استعمال و به كار گيرى همان احكام است ، اما در مواردى كه نبايد به كار گرفت ، نظير اينكه يك فرد تير انداز با اينكه تير و كمان را ساخته اند براى خوردن به هدف ، ولى او تير به غير هدف بزند ، پس او تير و كمان را استعمال كرده و ليكن استعمالش غلط و به خطا بوده ، كاردك ها و پيچ مهره ها و سوزنها و ساير اجزاى يك موتور و كارخانه در صورتى كه درست به كار نرود و در جاى خود قرار نگيرد وقتى ماشين و موتور به كار مى افتد آن اجزاء ، كارى را كه بايد انجام دهند انجام مى دهند و ليكن غرضى كه از آن دستگاه منظور بوده حاصل نمى شود ، آنچه در مثال ما محال است اين است كه در يك كارخانه آن جزئى كه كار اره را مى كند به جاى اره كردن بدوزد و سوزنى كه در آن كارخانه كارش دوختن است اره كند و خلاصه اره كار خود را با كار سوزن عوض كند و در نتيجه چيزى را كه بايد قطع كند و پاره كند بدوزد ، اين محال است.
و اين معنا براى هر دانش پژوهى كه در تمامى استدلالهاى حسى مسلكان دقت كند كاملا روشن است مثلا يكى از استدلالهاى اين طائفه اين است كه گفته اند : بحثهاى عقل
***** صفحه 17 *****
صرف و قياس هاى منطقى كه از مقدماتى دور از حس چيده مى شود بسيار دستخوش اشتباه و خطا مى گردد ، دليلش هم اختلافهاى بسيارى است كه در مسائل عقلى صرف ديده مى شود ، به همين دليل نبايد بر اين مسائل اعتماد كرد ، چون دل انسان اطمينانى به آن پيدا نمى كند .
و يا در تخطئه طريقه بحث هاى عقلى و درستى طريقه حس و تجربه ، استدلال كرده اند به اينكه: حس آلتى است براى دستيابى به خواص اشياء و اين چيزى نيست كه كسى آنرا انكار كند ، وقتى كه انسان اثرى را در موضوعى از موضوعات - آنهم در شرائطى مخصوص - احساس مى كند و سپس اين مشاهده - با حفظ همان شرائط ، يعنى بدون اختلاف - تكرار مى شود ، قهرا كشف مى كند كه اثر مذكور از خصوصيات موضوع نامبرده است ، نه اينكه تصادفى پيدا شده باشد ، چرا كه تصادف هيچگاه دوام پيدا نمى كند .
و اين دو دليل يعنى دليل بر نادرستى قياسات عقلى محض و دليل بر درستى صد درصد طريقه حس و تجربه به طورى كه ملاحظه مى كنيد ، براى اين اقامه شده كه لزوم اعتماد بر حس و تجربه را اثبات نموده ، ترك طريقه عقلى صرف را لازم قلمداد نمايد در حالى كه مقدماتى كه در اين دو دليل اخذ شده همه مقدماتى عقلى و خارج از حس و تجربه بودند ، آن وقت طرفداران طريقه حس با همين مقدمات عقلى مى خواهند طريقه استدلال عقلى را باطل سازند ، و اين همان چيزى است كه قبلا خاطرنشان كرديم كه فطرت هرگز باطل نمى شود و تنها انحرافى كه هست در كيفيت استعمال فطرت است .
و از اين اشتباه فاحش تر ، اين است كه بخواهند با استعمال حس و تجربه ، احكام تشريع شده و قوانين موضوعه را تشخيص دهند و مثلا حكمى از احكام را در جوامع بشرى آزمايش مى كنند تا ببينند در فلان جامعه چند درصد اثر گذاشته ، و در آن ديگرى چند در صد ، اگر ديدند در غالب جوامع حسن اثر داشته حكم كنند به اينكه اين حكم حكم خوب ، ثابت و لا يتغير است ، و بايد هميشه باشد و اگر ديدند اثرش آنطور كه بايد چشمگير نيست ، آنرا دور انداخته و حكمى ديگر را به كرسى بنشانند ، همچنانكه قائلين به قياس و استحسان( يعنى اكثر علماى اهل سنت كه احكام شرع را با آن اثبات مى كنند ، مثلا مى گويند چون فلان موضوع شبيه به آن موضوع ديگر است پس حكم همان موضوع را هم دارد!) نظير چنين خطائى را مرتكب شده اند ، با اينكه قياس فقهى و استحسان و آن اظهار نظرهائى كه نامش را شم الفقاهه مى گذارند ، امارات و نشانه هائى است براى كشف حكم نه براى جعل حكم كه البته بحث در اطراف مساله قياس و استحسان ارتباطى با كار ما كه تفسير قرآن كريم است ندارد ، بايد در آن باره به كتب اصول مراجعه نمود .
قرآن كريم همه اين روش ها را باطل دانسته و اثبات كرده است كه احكام تشريع شده اش همه فطرى و روشن است و تقوا و فجورى كه در فطرت همه انسانها هست الهامى است علمى كه جزئيات آن فقط و فقط بايد از ناحيه وحى گرفته شود ، نه كار حس است و نه كار تجربه - به آيات زير توجه فرمائيد:
***** صفحه 18 *****
" و لا تقف ما ليس لك به علم!"(36/اسرا)
" و لا تتبعوا خطوات الشيطان!" (168/بقره)
قرآن كريم علاوه بر اينكه ريشه همه احكام الهى را فطرت بشر دانسته ، شريعت تشريع شده را حق ناميده ، به اين آيات توجه فرمائيد:
" و ان الظن لا يغنى من الحق شيئا!"(36/يونس)
و چگونه مى تواند جايگزين حق و مصلحت باشد با اينكه در پيروى ظن خوف آن هست كه انسان در خطر باطل واقع شود و معلوم است كه خويشتن را در خطر باطل افكندن ضلالت است:
" فما ذا بعد الحق الا الضلال!"(32/يونس)
" فان الله لا يهدى من يضل!"(37/نمل)
يعنى ضلالت شايستگى آن را ندارد كه انسان را به خير و سعادت برساند ، پس كسى كه مى خواهد از راه باطل به هدف حق برسد ، و يا از راه ظلم به عدالت منتهى شود ، و يا از راه سيئه به حسنه و از راه فجور به تقوا دست يابد ، راه را خطا رفته است و از عالم صنع و ايجاد كه ريشه شرايع و قوانين است توقعى كرده كه هرگز و به هيچ وجه به آن نمى رسد( و مثل كسى مى ماند كه به اميد دست يابى به آتش دست خود در آب كند ، و در شكم آب به جستجوى آتش بپردازد!) اگر چنين چيزى ممكن بود چنان توقعى نيز بجا بود كه در همه اشياء ممكن باشد ، و نيز بجا بود كه از هر چيزى كه خاصيتى دارد ضد آن خاصيت را توقع كرد ، و هر ضدى كار ضد خود كند و اثر آن را ببخشد ، معلوم است كه نمى بخشد .
نكته اساسى دوم كه بيان قبلى ما روشنش ساخت اين است كه قرآن همانطور كه طريقه حس و تجربه را تخطئه كرده طريقه تذكر را نيز - كه سلوك علمى فكرى را باطل مى داند و منطق فطرت را كنار مى زند - باطل كرده است ، كه در همين جلد بيان مفصل آن گذشت .
نكته سومى كه روشن شد اين است كه قرآن به مردم اجازه آن را نمى دهد كه بدون رعايت دائمى تقوا و ترس از خداى سبحان به تفكر بپردازند ، و اين كار را خطرناك و بى فائده مى داند كه در سابق راجع به اين مطلب نيز تا حدى بحث كرديم ، و به همين جهت است كه مى بينى قرآن در ضمن تعليم شرايع دين هر حكمى را كه بيان مى كند ، همراه آن حكم ، سخن از فضائل اخلاق و خصال حميده به ميان مى آورد ، تا با تذكر آن ، غريزه تقواى بشر بيدار گشته ، بر فهم حكم خدا و هضم آن قوى شود و شما خواننده عزيز مى توانى اين معنا را در امثال آيات زير مطالعه كنى:
" و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن فلا تعضلوهن ان ينكحن ازواجهن اذا تراضوا بينهم بالمعروف ذلك يوعظ به من كان منكم يؤمن بالله و اليوم الاخر ، ذلكم ازكى لكم و اطهر و الله يعلم و انتم لا تعلمون!"(232/بقره)
***** صفحه 19 *****
" و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة ، و يكون الدين لله ، فان انتهوا فلا عدوان الا على الظالمين!"(193/بقره)
" و اقم الصلوة ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر ، و لذكر الله اكبر و الله يعلم ما تصنعون!" (45/عنکبوت)
الميزان ج : 5 ص : 502
***** صفحه 20 *****
فصل دوم: رؤيا و خواب ديدن
گفتارى در پيرامون:
رؤيا
بحث 1- اعتناى مردم نسبت به رؤيا
مردم از قديم الايام - كه نمى توان ابتداى تاريخش را به دست آورد - نسبت به امر رؤيا و خواب عنايت زيادى داشته اند و در هر قوم و مردمى قوانين و موازين مختلفى براى تعبير خواب بوده ، كه با آن قوانين ، خوابها را تعبير و رموز آنها را كشف مى كرده اند و مشكلات اشارات آنها را حل مى نموده اند و در انتظار خير و شر و يا نفع و ضررى كه فالش را زده بودند مى نشستند .
در قرآن كريم نيز به امر خواب اعتناء شده چنانكه رؤياى ابراهيم عليه السلام را در باره فرزندش آورده مى فرمايد: بعد از آنكه با او به منى رسيد گفت:
- اى پسرك من ، در خواب مى بينم كه دارم تو را ذبح مى كنم ، ببين تا نظرت در اين باره چيست؟
- گفت: اى پدرم بجاى آر آنچه كه مامور شده اى ...؟ و ما ندايش كرديم كه اى ابراهيم رؤياى خود را تصديق كردى . (102/صافات)
و حكايت رؤياى يوسف عليه السلام را نقل كرده مى فرمايد: زمانى كه يوسف به پدرش گفت:
- اى پدرم ! در خواب ديدم يازده ستاره و شمس و قمر را كه دارند برايم سجده مى كنند!(4/يوسف)
و همچنين رؤياى دو رفيق زندانى يوسف عليه السلام را چنين حكايت مى كند كه: يكى از آن دو گفت:
- در خواب مى بينم كه شراب مى گيرم ، و ديگرى گفت:
من در خواب مى بينم كه بالاى سرم نان حمل مى كنم و مرغان از آن می