مطالعات ما از عکس العمل دولتهاي جهان که همگي عضو سازمان ملل هستند اعم از دولتهاي غربي، شرقي، جهان سوم و حتي دولتهاي اسلامي نشان ميدهد که در مجموع دولتهاي معاصر با پيروزي انقلاب اسلامي عموماً از اين تحول و رخداد عظيم تاريخي استقبال بعمل نياورده و با نوعي حيرت ، سرگرداني و حتي شگفتي به اين پديده نوظهور که براي هيچکدام از آنها قابل پيش بيني و تصور نبود نظر مي افکندند. از طرف ديگر هر کدام از آنها به طريقي نگران اثرات انقلاب بر جامعه خود و آينده ثبات نظام حاکم بر کشورشان بودند، اصولاً ازآنجا که دولتها بيش ازهر چيز به بقاء و دوام خود مي انديشند و هر حرکت مردمي و رهايي بخش ميتواند براي آنها نگران کننده و حتي خطرناک باشد تمايل چنداني به اين نوع حرکتها و انقلابها که ميتواند براي قوام و ثبات آنها خطرناک باشد ندارند بويژه در شرايطي که اين دولتها عموماً داراي نظامهاي سکولار بوده و جدايي دين از سياست را بعنوان يک اصل ثابت و پابرجا پذيرفته بودند. اين انقلاب که خمير مايه آن از ايدئولوژي و مکتب ديني و اسلامي گرفته بود طبيعتاً نميتوانست براي آنها نگران کننده نباشد زيرا که وضع موجود را در هم ريخته و نظام و ارزشهاي جديدي را مطرح ميکرد و به طور طبيعي رغبتي به استقبال از چنين پديده اي مشاهده نگرديد و اگر موارد بسيار معدودي نيز ديده شد که انقلاب و نظام برخاسته از آن را به رسميت شناختند ناشي از نگراني آنها از عواقب آن و يا فشارهاي مردمي و اجتماعي بوده است. دولتهاي غربي بطور اعم و ايالات متحده امريکا به طور اخص نسبت به اين انقلاب با خصومت و کينه برخورد نموده و تلاش زيادي در ناکام گذاشتن آن و حتي تزلزل و سرنگوني نظام برخاسته از آن کردند که اين امر ناشي از دو اصل بود يکي وابستگي مطلق رژيم گذشته به غرب و بويژه امريکا و در واقع به خطر افتادن منافع غرب در ايران بود و دوم اينکه اصولاً انقلابهاي بر پايه ارزشهاي ديني و اسلامي ، نظامهاي فکري سکولار-ليبرال غرب را به چالش کشيده و پيش بيني ها و تئوري هاي آنها را مخدوش ميکرد. در جريان تحولات قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، آمريکا و غرب نه تنها حمايت بي چون و چراي خود را از رژيم شاه آشکارا اعلام ميکردند بلکه با حمايت بي چون و چرا از رژيم شاه تلاش زيادي براي تحقق نيافتن چنين واقعه اي از خود بروز دادند و زماني به سقوط رژيم شاهنشاهي به شرطي که انقلاب اسلامي پيروز نشود هم رضايت دادند و چاره اي جز مشاهده سقوط رژيم شاه و پيروزي انقلاب اسلامي نداشتند تلاش خود را در منحرف و کم رنگ کردن آثار انقلاب به کار بردند که اين تلاشها علي رغم گذشت يک ربع قرن از پيروزي انقلاب اسلامي و استحکام روزافزون آن همچنان ادامه دارد. اگر چه بعد از فروپاشي نظام دو قطبي يکپارچگي و سياست واحد دنياي غرب نيز دچار تزلزل گرديده است و اروپاي متحد راه خود را در بسياري از موارد منجمله در پذيرش واقعيت هاي انقلاب اسلامي از آمريکا جدا کرده و سياستي جداگانه و بقول خودشان " تماس و گفتگوي انتقادي را در عين همکاري تجاري " پيشه کرده اند ولي نبايد فراموش کرد که از لحاظ فکري ، فرهنگي و ايدئولوژيک همچنان در ميان دولتهاي غربي وحدت نظري نسبت به واقعيتهاي انقلاب اسلامي به خصوص از نظر حاکميت ارزشها و اصول اسلامي وجود دارد و همين نکته است که ساموئل هانتينگتون را ترغيب کرده که با ارائه تئوري برخورد تمدنها و طرح ستيز تمدن اسلام با تمدن غرب اعلام دارد که گسل ميان اين دو تمدن خونِين است و بدينوسيله اشتراک نظر اروپا و امريکا را در تقابل فرهنگي با انقلاب اسلامي تقويت بخشد. پيروزي انقلاب اسلامي که با بهت و حيرت اغلب دولتها مواجه شده بود براي کشورهاي بلوک شرق نيز دو مشکل اساسي بوجود آورد: اول اينکه با توجه به چارچوبه هاي تحليل مارکسيستي چگونه ميتوان اين انقلاب را تحليل نموده و چرايي و چگونگي آنرا توجيه کرد انقلابي که نه بر پايه معيارهاي اقتصادي قابل تبيين بوده و نه انگيزه ها و ارزشهاي ديني مسلط بر آن در آن چارچوبه تحليل قابل توجيه و استدلال ميباشد و از طرف ديگر با توجه به روابط حسنه اي که اغلب آنها با رژيم شاه داشتند به چه ترتيبي روابط خود را با رژيم انقلاب تنظيم نمايند. اين انقلاب علاوه بر اين دو مشکل مسئله ديگري نيز براي اتحاد جماهير شوروي بوجود آورد و آن نگراني که ازبازتاب انقلاب اسلامي بر جمهوريهاي مسلمان نشين آسياي مرکزي و قفقاز احساس ميگرديد. در مورد دولتهاي اسلامي ميتوان گفت که بازتاب انقلاب اسلامي بر اين دولتها که عموماً پايگاه مردمي نداشته و وابستگي جدي به جهان غرب و بويژه امريکا داشتند بطور کلي اثر منفي داشت. به عبارت ديگر ميتوان گفت هر دولتي که در اثر اين تحول در ايران براي آينده خود احساس خطر بيشتري ميکرده است بازتاب منفي انقلاب اسلامي بر آن دولت بيشتر بوده و عکس العملهاي فوري اين دولتها را نيز بر همين اساس ميتوان مشاهده کردو جالب اينکه هر دولتي که از اکثريت قويتر شيعيان برخوردار بوده و يا داراي اقليت نسبتاً چشمگيري از شيعيان بوده است، به خاطر هراس از شورش و خيزش مردمي در اين کشورها عکس العمل اين دولتها تندتر بوده است بطوريکه رژيم بعثي عراق که بر ملتي که داراي اکثريت شيعه هستند حکومت ميکرد با يک خصومت وصف ناپذيري با انقلاب اسلامي برخورد کرد و نهايتاً هم جنگ بيرحمانه و بي اماني را عليه اين نظام نوپا آغاز نمود که نه تنها طولاني ترين جنگ قرن بيستم شناخته شد بلکه خسارات جاني و مالي هنگفتي هم براي هر دو ملت بر جاي گذارد. اين شرايط با درجه کمتري در مورد بحرين و لبنان صادق است. البته حتي دولتهاي اسلامي که داراي اقليت شيعه هم بودند يا اصولاً شيعيان از موقعيت چشمگيري برخوردار نبودند معهذا به خاطر ترس از نفوذ انقلاب اسلامي بر همه مسلمانان مواضع منفي اتخاذ نمودند در عين حال با توجه به حاکميت دولتهاي گوناگون بر اين کشورها ميتوان چنين نتيجه گيري کرد که هر چقدر اين دولتها سياست مستقل تري از غرب داشتند و به عبارت ديگر نوعي روش انقلابي در پيش گرفته بودند مانند دولتهاي ليبي ، الجزاير و يمن، در اوان پيروزي انقلاب اسلامي سياستي دوستانه تر با ايران انقلابي اتخاذ کردند در عين حال اين اتخاذ مواضع بمعناي استقبال از انقلاب نبايد تلقي گردد. حتي اين دولتها نيز به تدريج با رشد اسلام گرايي در ميان جوامع خود نه تنها رابطه خود را با ايران انقلابي محدود کردند بلکه بعضاً به خصومت و دشمني هم گرايش پيدا کردند. از طرف ديگر نبايد وضعيت جغرافيايي اين دولتها دوري و نزديکي آنها با ايران انقلابي را ناديده گرفت بدين معنا که هر چقدر از نظر جغرافيايي به ايران نزديکتر بودند و خطر صدور انقلاب و نفوذ آنرا از طريق مرزهاي خود در ميان مردم بيشتر احساس ميکردند مواضع سختتري را اتخاذ مي نمودند. در جمع بندي از بازتاب انقلاب اسلامي بر دولتهاي اسلامي ميتوان به جرأت ادعا کرد که اين دولتها از انقلاب اسلامي نه تنها استقبال به عمل نياوردند بلکه با نوعي برخورد منفي با اين پديده مواجه گرديدند و اين شرايط علي رغم گذشت يک ربع قرن از پيروزي انقلاب اسلامي البته با درجات متفاوت همچنان ادامه دارد.