مرثيه
دران سپيده يناپايدار
تو مثل كرگدن
از بيشه پا برون
هشتي
و آسمانه ي شب را
چو آسمان سحر
شكافتي و
شكفتي به سوي
بي سويي
دران سپيده ي
ناپايدار مرغي را
به همسرايي خود
خواندي
و مرغ هيچ نگفت
و خون ز شاخه
فرو ريخت
و مرغ پر زد و
از ريسمان باد آويخت
دران سپيده ي
ناپايدار مرداني
ز دور مي خواندند
هنوز نعش
صداشان بر آبها جاري ست