ناكجا
من و شعر وجوباررفتيم و رفتيم
به آنجا رسيديم آنجا
كه ديگر
نه جاي پاي كس بود
و نه آشنا بود
درختان به آيين ديگر
و مرغان به آيين ديگر
صدايي كه مي آمد از دور
صداي خدا بود
رها بود
به هنگام پرواز
از روي باغي به
باغي
كسي زير بال پرستو و
پروانه ها را
نمي كرد تفتيش
شقايق
ز طوفان نمي گشت
خاموش
چراغش هميشه پر از
روشنا بود
نمي دانم آنجا كجا
بود
نمي دانم آنجا كجا
بود